ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
حیفم آمد این عکس را به اشتراک نگذارم.
تأثیر یک کتاب
دست نوشته های یک احمق
اولویت بندی، چگونه اولویت بندی کنیم؟
*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته حاصل افکار امروزی نویسنده اش است و ممکن است در آینده با تغییرات اساسی روبرو گردد. نویسنده به «مرگ مؤلف پس از نوشتن» معتقد است. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***
اگر بخواهیم بین انتخاب هایمان اولویت بندی کنیم، جه مواردی را باید مدنظر قرار دهیم؟
این سؤال و سؤالات مشابه را بارها و بارها از خود میپرسیم. همه نگرانی ها، خوشحالی ها، احساس پیروزی ها و احساس شکست ها و در کل همه حالات روزمره ما، از مجرای اولویت بندی ها «درست» و «نادرست» ما می گذرد.
محتملا همه ما دوست داریم کلیات اولویت بندی هایمان همواره درست و صحیح از کار در بیاید . به ندرت میتوان شخصی را یافت که کلیات اولویت بندی را با جزییات ملموس، دقیق و واقعی اش ترسیم کرده باشد.
من برای اولویت بندی آنچه که به نظرم صحیح است، چند نکته کوتاه و تجربه شده می نویسم، هر چند آن ها شاید اشتباه باشند:
الف) اولویت کلی یک داستان همه گیر عمومی است. شاید برای بسیاری از ما فرهنگ آرزوهای لحظات ثبت شده تغییر نظیر سال نو، از عبارات و مفاهیمی نظیر «عاقبت بخیری» بگذرد. قبلا هم جایی نوشته ام که زندگی بیشتر از آن که «عاقبت» و «مقصد» باشد، «مسیر» است و «عاقبت بخیری» مقصدگراست و توجه را از مسیر زندگی منحرف می کند. کما این که خود عبارت «عاقبت بخیری» میتواند به میلیون ها شکل مختلف و کاملا متفاوت از هم تفسیر شود. بنابراین اصل اول اولویت بندی را بر «جزیی تر کردن» و «شفاف تر کردن هر چه بیشتر» هدف ها و سپس اولویت بندی آن ها قرار می دهیم.
ب) هر هدفی نیازمند منابع و هزینه های خاص خودش است. منبع برخی اهداف گذشتن از وقت، منابع مالی، جوانی و حتی سلامتی یا گذشتن از همه هدف های دیگر است. قبل از اولویت بندی باید به یک پرسش مهم فکر کرد: «هدفی که برای آن از همه منابع استفاده می کنم یا از اهداف دیگرم می گذرم، چقدر خواهد توانست «رضایت» مرا در آینده تأمین کند؟ آیا این هدف آن قدر بزرگ و ارزشمند است که از سایر مسیرها و منابع زندگی ام چشم پوشی کنم و این مسیر را برای زندگی برگزینم؟»
ج) در تعیین اولویت و هدف گذاری ها لازم است پیش بینی «شکست» به صورت جزیی و دقیق انجام گیرد. اگر همه منابع را با درصد و احتمال ریسک بالا صرف یک هدف می کنیم، هر چقدر هم که تلاش برای رسیدن به هدف آرمانی و زیبا هم باشد؛ نداشتن نقشه و پلان جایگزین غیرواقعی و صرفا مباهات به آن تلاش بدون نزدیک شدن به هدف «ساده لوحانه» است.
سنکا فیسلوف رومی توصیه زیبایی دارد با این مضمون که «ثروتمندان باید چند روز از سال یا ماه را به اختیار خویش با نان بیات و سوپ رقیق ارتزاق کنند یا جامه های ارزان قیمت بپوشند، در بستر سخت بخوابند و تن آسایی را به رنج کار سخت بیازمایند تا همواره به خاطر داشته باشند که روزهای فقر و نداری هم ممکن است از راه برسند.
باید همواره در نظر بگیریم که در مسیر دستیابی به این هدف «تا کجا پیش رفتن» مجاز است و از چه نقطه ای به بعد، دقیقا باید اعلام «شکست» نموده و بعد از شکست چگونه باید «اهداف» جدید و اولویت های نو تعریف کرد و منابع را چگونه باید صرفشان کرد.
یک مثال بسیار خوب در این مورد در درس و بحث «مدل ذهنی» متمم تعریف شده است:
اگر ما در زندگی ده هدف مهم داشته باشیم و مثلا قرار باشد به دوتای آن ها برسیم، از کدام هشت هدف چشم پوشی می کنیم؟
من این سؤال را فراتر از ان و عمیق تر میپرسم: اگر به شما بگویم من یک موقعیت پایدار به شما میدهم و نه هدف شما را از شما میگیرم، آیا حاضرید در برابر پیشنهاد من مقاومت کنید و هدفتان را بدون لغزش و سرزنش خویشتن مبنی بر نپذیرفتن موقعیت پایدار و ثابت دنبال کنید؟ اگر پا را از این هم فراتر گذاشته و بگویم من همه ده هدف شما را از شما میگیرم، اما یک موقعیت «ناپایدار و بسیار متزلزل» به شما میدهم، اما منابعتان را به شما بازمیگردانم، آیا قادرید اهداف نو تنظیم کنید، آن ها را اولویت بندی کنید و منابع را برای رسیدن به آن ها مدیریت کنید و دوباره به اهدافتان برسید؟
د)زندگی یک جریان پیوسته متغیر و دستخوش سیلان است. من این اصل را اصل نهایی هدف گذاری و اولویت بندی معرفی می کنم و البته آن را مدیون «اصل تکامل» هستم که بیش از هیجده سال زمان صرف آموختنش کرده ام.
تکامل در ساده ترین و جامع ترین تعریفش یعنی انطباق هرچه بیشتر با «اکوسیستم» های محیط و نه خود محیط و انطباق به معنای «گونه زایی» ، ریشه ای تر شدن و تداوم بقاست. اهداف و اولویت های ما چقدر با اکوسیستم فکری، فرهنگی و اقتصادی مطابقت دارد یا قابل اجراست؟ (بدیهی است که این عبارت به معنای توجیه «نان به نرخ روز خوری» ، «مقبولیت عامه» یا بی نیازی از ایجاد تغییر و پارادایم یا «متوسط» و «عادی» بودن نیست، بلکه واقع گرایی و درنظر گرفتن شرایط و مسیر دسترسی به هدف است.) آیا دسترسی به هدف نیازمند تغییرات گسترده در جغرافیای محل زندگی است؟
آیا در فرهنگی متفاوت اهدافمان عملی می شوند؟ و اگر شرایط اکوسیستمی رو به زوال گذاشته است، آیا قادریم خود را آن قدر تغییر دهیم که از انقراض برهیم؟ آیا هدف آن قدر بزرگ است که بتوان برای تحققش «اکوسیستم» را در مسیر تغییر انداخت؟
پاسخ به این سؤالات است که مسیر هدف زندگی را مشخص میکند.
-----------------------------------------
نوایی بزن پرده زیر و بم را .....
این نوشته حاصل هضم داده های درس مدل ذهنی متمم و کانال سی روزه تلگرامی «ساختن برای نماندن» و هم چنین فایل های صوتی اولویت بندی متمم و «محمدرضا شعبانعلی» است.
گؤنده دورد ساعات دان آرتیق ایشلماقا گرک اولمیان دونیادا، کیمسه اوز آراشدیرماق قوه سینه گوونه رک، راضی قالا بیلر. رسام گون چورکینی دوشونمه دن، راحاتجاسینا یارادا بیلر. ارگن یازیچی لار، یوکسک درجه لی یازیلارین، یازیچی لیق و درین دوشونجه قوه سینی الدن وئرن زمان؛داها توخلوق و خوشلوق زمانینا بیراخمادان دیرسیز یازیلارلا باشقالاریندان اعتیبار الماقی دوشونمییب، اونلاری کنارا بیراخا بولل لر.
اؤز ایشلری و گوجلرینن آرتیق اکونومیک و دویغوسال ایشلری دوشونن امکچی لر، بیلیم سل ساواد و بیلیم اولماسینان اذیت چکمه دن، اؤز فیکیرلرینی اورتایا قویا بولل لر.
بو بیلیم سیزلیق هممشه بیلیم سل اکونومیست لری، گرچک لردن اوزاق سالمیشدیر. بویله جه دوقتورلار داها آرتیق اؤز بیلگی لرینی گنیشدیرماقا زامان آییریب، اویرتمن لر ایسه گئچن زمانلاردان قالمیش یالنیش بیلگی لری، اوخوماق و دوشونماق فرصتی اولمادان، گلن نسیل لره اویرتماقین زوروندا قالمیاجاقلارمیش.
فارسی
در جهانی که هیچ کس مجبور نباشد بیش از چهار ساعت در روز کار کند، فردی که از کنجکاوی علمی برخوردار باشد، قادر خواهد بود این میل خود را ارضا کند. نقاش میتواند بیآنکه درگیر گرسنگی باشد، به نقاشی بپردازد. نویسندگانِ جوان نیازی ندارند با نوشتن مطالب عامهپسند توجه عمومی را برانگیزند و آثار جدی خود را به زمان بینیازی اقتصادی موکول کنند؛ چون در آن زمان دیگر قریحۀ لازم برای این کار را از دست دادهاند. افرادی که در کار حرفهایِ خود به امور اقتصادی و دولتی علاقهمند شدهاند، میتوانند ایدههایشان را بدون انزوای دانشگاهی مطرح سازند. این انزوا اقتصاددانان دانشگاهی را از واقعیت دور میسازد. پزشکان زمان کافی برای آموختن پیشرفتهای این دانش را خواهند داشت و معلمان نیازی ندارند که از طریق روشهای مرسوم، آنچه را در جوانی آموختهاند، به دانشآموزان بیاموزند؛ آنهم چیزهایی که با گذشت زمان، نادرستی آنها به اثبات رسیده است.
و ترجمه و تبدیلی که من بعد از نوشتن متن تورکی از روی آن به انگلیسی برگرداندم (بدون داشتن متن اصلی)
In the world with no more than four hours of work, any curiosity power would be free to satisfy. The painter, free from understanding his daily expenses, would freely draw and paint his imaginations. Young authors, free from writing a useless piece of writing for earning audience and impress public society, would freely write their masterpiece and avoid postponing them to their famous and richness days, as their imaginative power lost by the that time. Academics, free from academic insularity, would freely deal with economic issues, as academics always blind to see the truth, because of that poor knowledge of dealing with the truth.
In the such world, physicists would able to improve their knowledge and develop it freely. Tutors would have time to prevent themselves from teaching materials which their inaccuracy proved through time passing.
Kinder und Narren sprechen die Warheit.
تنها دیوانه و کودک حقیقت را می گویند.
ضرب المثل آلمانی
چه رفتارهایی بهنجار و چه رفتارهایی نابهنجارند؟ عرف صحیح زندگی چیست؟
- بریتانیایی ها ذائقه شیرینی دوستی دارند. خوردن گوشت با عسل، استفاده از شیره افرا در پاستا و خوردن خیارشور با طعم شیرین اینجا عجیب نیست. سرخپوستان آمریکای لاتین، علاقه فراوانی به خوردن مورچه، عنکبوت و کرم خاکی داشته اند. تایلندی ها غذاهای متنوعی با حشرات درست می کنند؛ ژاپنی ها هندوانه را با نمک می خورند. هم آفیسی اسپانیولی من از کچاپ متنفر است و هر وقت که روی اسپاگتی ام کچاپ میریزم رویش را برمیگرداند و احتمالا می گوید: Disgusting
دوستی هندی دارم که میزان مصرف فلفلش در غذا زیاد است. هم خانه ای نیجریه ای من، برنج را پر از آب جوش می کند و سپس آن را با رب گوجه فرنگی و سبزیجات می پزد. همخانه ای دیگرم جاناتان کره بادام زمینی را با سوپ گوجه فرنگی دوست دارد.
زنان سرخپوست آمریکای لاتین (در قرن 16) لباس نمی پوشیدند. هر زنی سعی میکرد شوهرش همواره هووهای بیشتری داشته باشد. زنان ژاپنی نوع خاصی از خدمتکاران زن تربیت می کردند که نامش "گیشا" بود و وظیفه اصلی اش سرگرم کردن مردان بیگانه.
در آمستردام هلند، استعمال مواد مخدر در محدوده Red Light District و فعالیت سکس ورکرها آزاد است. در بریتانیا دختران زیادی را میبینم که روزهای تعطیل و برای رفتن به مراسم مهمانی ها و پارتی ها، تنها یک شورت به پا دارند.
اشخاصی اینجا برقعه می پوشند، برخی هایشان لباس های نازک و برخی دیگر آرایش بسیار غلیظ می کنند.
کدام یک از این رفتارها بهنجار و کدامیک نابهنجار است؟
در واقع اساسا هیچ هنجاری وجود ندارد. چون معیار سنجش هنجار فرهنگی برای هر شخصی، جامعه ای است که در آن بزرگ شده است. همان قدر که هنجار من برای خوردن گوشت مزه نمکین و استفاده از چاشنی های ترش است، هنجار بریتانیایی ها سس سیب وحشی و شیره افراست. نه معیار من صد در صد هنجار است و نه معیار وی. اساسا هیچ چیزی را نمیتوان "هنجار" نامید.
هنجارهای ما محدود به مکان جغرافیایی بسیار خاصی هستند، در حالی که نوع بشر در جغرافیای بسیار متنوعی می زید.
برخی از هنجارهای ما حاصل درک نادرست از خودمان و بدنمان است. هنجارهایی در قوانین بشری راه پیدا کرده اند که حاصل تلقی ما از کنترل "مغز" بر "بدنمان" هستند. در حالی که هیچ فیلسوفی هرگز نمی تواند دندان درد را حکیمانه تحمل کند یا بر باد شکم و نفخ غلبه نماید؛ هیچ فیلسوفی حکیمی نمی تواند بر خوی حیوانی خود در طی آمیزش جنسی و رفتارهایی که مطلقا با مغز کنترل نمی شوند، فائق آید. همه فیلسوفان جهان نیازمند خالی کردن محتویات شکمشان هستند و در رابطه جنسی هیچ کدامشان نمی توانند بر رفلکس های عصبی ناخودآگاهشان غلبه کنند.
تلقی نابهنجاری رفتاری انسان های دیگر، باعث قتل عام میلیون ها نفر از سرخپوستان آمریکای جنوبی به دست اسپانیولی ها، جنگ های صلیبی و وقایع بسیار مشابه دیگری در طول تاریخ بشر شده است.
یک بار برای همیشه باید بیاموزیم که هنجارهای ذهنی ما بسیار محدودتر از آن چیزی هستند که بخواهیم با آن ها در مورد دیگر فرهنگ ها نظر بدهیم.
از این روست که بسیاری از حکما می گویند: «من شهروند جهانم»
برداشتی از کتاب «تسلی بخش های فلسفه» (موننتی)
بازخوانی نظریه برتراند راسل در مورد رفتارهای انسانی
*** تمامی این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، عقاید و افکار شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته را در آینده می پذیرد. مدل ذهنی نویسنده میتواند در آینده در این مورد بهتر و رساتر شود و چنین مسئله ای با بازخورد گرفتن از خوانندگان در قالب نقدهای آنان صورت می پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد. ***
پیشتر در همین صفحه، در مورد سخنرانی راسل در مراسم دریافت نوبل نویسندگی نوشته شده است. به طور خلاصه راسل معتقد است، چهار عامل اصلی تقریبا همه رفتارهای بشر را تحت کنترل خود دارند که این چهارعامل در همه انسان ها مشترک است. این چهار رفتار عبارتند از:
عطش (خواستن شدید) ، خودبینی، رقابت جویی و در نهایت عشق به قدرت.
از آنجایی که راسل اشاره ای به نحوه شکل گیری «تفکر» در بشر نمی کند، این نوشته بیشتر در مورد نحوه شکل گیری تفکر در بشر است.
نویسنده معتقد است تفکر درصد بسیار بالایی از افراد، نه در کشورهای رو به توسعه و جهان سومی که حتی در پیشرفته ترین و توسعه یافته ترین کشورهای جهان هم از قاعده بسیار مشخصی پیروی می کند: «مقبولیت عامه».
در واقع در اکثر مدل های ذهنی، سوگیری مدل های ذهنی بشری لزوما به سوی حقیقت و واقعیت نمی رود، بلکه به سمت همخوانی و انطباق با آرای عامه و اکثریت پیش می رود. در عرف، چنین نوع تفکری «نرمال» و «معمولی» خوانده می شود. چنین سیستم فکری، به احتمال زیاد یادگار دورانی باشد که بالای درختان بوده ایم. در آن دوره، همه رفتارها و حتی تفکرات (حتی در ابتدایی ترین انواع خود که شامل تکنیک های زنده ماندن، شکار کردن و شکار نشدن می شده است) تنها در صورتی به موفقیت می رسیده اند که مطابق با افکار دیگران باشند. دلیل اصلی این نوع مدل ذهنی بسیار ابتدایی نه تنها غریزه که نیاز و ماهیت زندگی انسان ابتدایی در قالب جمعیت های اولیه بوده است. شاید بشر اولیه به تدریج و در طی هزاران سال تکامل آموخته است که تنها بودن و همراهی نکردن با جریان فکری همگانی، منجر به بقا نخواهد شد.
اما در جوامع امروزی، ما دیگر در گروه های بزرگ زندگی نمی کنیم. به خصوص که مفهوم «فرد گرایی» در این جوامع تعریف شده است. هرچند بسیاری از جوامع انسانی هنوز «کثرت گرا» باشند، اما ماهیت اعمال روزمره ای که ما برای زنده ماندن انجام میدهیم، «فردگرایانه» هستند.
لازم است تأکید شود که منظور نویسنده از نقد همراهی با جمع، در تقبیح جمع گرایی و تشویق فردگرایی نیست. اساسا این نوشته در حال بررسی عامل اصلی تأثیرگذار بر شکل گیری مدل ذهنی بشری و سوگیری های آن پیش می رود.
تأثیر لزوم همخوانی افکار با سایرین در انسان ها چنان پایه ای است که بزرگترین دادگاه های تاریخ بشریت نوعا برای محاکمه افرادی بوده است که «افکار» آن ها با افکار عامه و مجموعه مدل ذهنی حاکم بر آن ها تضاد داشته است. نام هایی در تاریخ بشریت با این دست اتهامات چشمگیرند: از سقراط تا دموکریتوس، بیکن، ژاندارک و گالیله.
این نوع نگاه حتی در ادبیات هم خودنمایی می کند: داستان های جی.کی.رولینگ بسیار بیشتر از داستان های واقعی می فروشند، جنگ ستارگان رتبه بالای پنج را در بین پرفروش ترین فیلم های تاریخ سینما از آن خود می کند، داستان هایی با تم و درون مایه های Happy ending، یا موضوعاتی نظیر احساسات رقیق انسانی، موجودات خیالی و نمادهایی از پیروزی نهایی آرزوهای بشر (در همین صفحه بحث شده است) بیشتر از داستان هایی می فروشند که نویسنده حقیقت لخت و زشت را به خواننده نشان داده است. برای نمونه، فراتر از جاودانگی قلم تولستوی در جنگ و صلح، آن چه فروش آن را نسبت به داستان های گورکی و چخوف در دنیا تفوق می بخشد، درون مایه عاشقانه داستان در گرماگرم جنگی سنگین است. هیجان درونی ناشی از زندگی با این نوع داستان که شاید در پس زمینه فکری هر انسانی وجود داشته باشد، بسیار بیشتر از داستان های گورکی یا چخوف است که در آن ها گویی نویسنده در میانه داستان، سیلی سختی به خواننده می نوازد و خیال راحت وی از آرزوهای بزرگش را با تمام وجود در هم می شکند و حتی روی شکسته پاره های آن هم سواری می کند.
همخوانی با افکار عامه، نه تنها عامل شکل گیری که عامل درونی «خودکنترلی» برای بسیاری از مدل های ذهنی ما هم هست. خود این عامل درون چرخه ای شکل می گیرد که زنده بودن و زندگی را با مفهوم «متوسط بودن» و «هیچ کاری نکردن» و «ادامه روند فعلی» خلط معنی کرده است. منظور نویسنده البته این نیست که هر رویدادی که با تفکر عامه همخوانی دارد، لزوما اشتباه است؛ منظور اصلی این است که به صرف همه گیر بودن یک مدل ذهنی و بدون بررسی دقیق و همه جانبه آن، هرگز نباید به آن تن داد. چنانچه بزرگترین پیشرفت های بشری و ابداعات و ایده هایی که بشریت را به پیش می رانند، نه در تطابق با عقاید عامه که اتفاقا در تضاد با آن ها به دست آمده اند.
در نوشته های پیشین و در بخش «مدرنیته» تأکید شد که مهم ترین تعریف مدرنیته می تواند در لزوم برخورد نقادانه و بازتعریف هایی خلاصه شود که برای بهتر نمایاندن و در صورت لزوم تغییر مسیر تفکر و بهبود و همخوانی آن با واقعیت به وجود آمده است. در این نوشته آن تعریف به این صورت کامل می شود: «لزوم برخورد نقادانه و بررسی همه جانبه و تعریف بهتر مدل ذهنی و در صورت لزوم تغییر مسیر تفکر و بهبود و همخوانی آن با واقعیت و نه لزوما مقبولیت عامه و تلاش برای دستیابی به حقیقت، می تواند راهگشای تفکر بشر باشد.»
-----------------------------------------
ارغوان پنجه ی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی برین دره غم می گذرند ؟
یکی از دوستان گرامی سؤالی پرسیدند که دستمایه این نوشته شده است.
... تنها صداست که می ماند. بابک بیات
*** تمامی این نوشته، در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگان، معتقد به "مرگ مؤلف" پس از نوشتن می باشد و از آنجایی که این نوشته برآیند افکار نویسنده در لحظه نوشتن است و ممکن است این افکار در آینده دستخوش تغییر گردند، نویسنده مسئولیت این نوشته در سال های آتی را نخواهد پذیرفت. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***
تجربه انسان از فهمیدن و فهماندن، تقریبا منحصر به فرد است. ابنای بشر قابلیت ویژه و متمایزی از سایر جانداران کسب کرده اند: "فهمیدن" مسایل و موضوعاتی که قبل از آن تجربه درکش را نداشته اند، هضم درونی آن مسایل و انتقال آن به صورت داده های حسی - ادراکی از محیط در قالب بسته های دیداری، شنیداری و لامسی تا تبدیل آن ها به واحدها و فرآیندهای بیوشیمیایی درون مغزی برای طبقه بندی، تفسیر و تحلیل و در نهایت ادراک، اما با یک رابط مهم: زبان.
زبان بشری نقش تبدیل آن واحدها به واحدهای آشنا و قابل درک برای ما را بر عهده گرفته است. در واقع درک از طریق کلمه و اساسا به صورت ماهیتی پیش تر از درک اصوات و تصاویر معنا می یابد. چه ما حتی برای درک اصوات و تصاویر هم نیازمند استفاده از رابط های زبانی و کلمه ای هستیم: صدای گوش نواز، صدای گوشخراش، بلند، کوتاه و... یا تصاویر روشن، تیره، مدور، بیضوی و ...
این درست است که واحدهای احساسی ادراکی اساسا Knowhow هستند و به صورت بدنی درک می شوند و در واقع هر فرد یک تجربه و تعریف ذهنی بسیار خاص و منحصر بفرد از احساسش دارد، اما در موقع فهماندن ناگزیر به تعریف آن ها در قالب Knowledge و چهارچوب هایی هستیم که به صورت قراردادی در "کلمات" تعریف می شوند.
از سوی دیگر، خود صدا و تصویر (صدا و تصویر تولیدی بشر) انعکاس و برآیند درک و احساس ما از جهان پیرامون و به صورت واحدهای حسی هستند که ممکن است حس ادراکی یکسانی ایجاد نکنند؛ در حالی که کلمه عمدتا درک یکسان ایجاد می کند. (ممکن است شما سمفونی 5 بتهوون را برای 7 میلیارد نفر از اهالی زمین پخش کنید و بازخورد ادراکی آن هفت میلیارد نوع باشد، اما همه آن انسان ها درک تقریبا یکسانی از کلمه "آبی" با اشاره شما به "آسمان" پیدا می کنند و یک چیز واحد را فراتر از توانایی تفکیک چندمیلیون رنگ در بعضی از آن ها، به صورت "آبی" در ذهنشان درک خواهند کرد.)
کلمه در واقع یک درک استاندارد معیار است، حتی برای مواردی که از نظر حسی یکسان نیستند. همه ما ممکن است در سبک های مختلف موسیقی یا هنرمندان مختلف احساس آرامش کنیم و البته با وجود همه تفاوت های ادراکی، برای انتقال احساس به همدیگر از کلمه ای مانند "صدای ژوست" استفاده کنیم. جالب ترین نکته اینجاست که با وجود همه تفاوت های ادراکی شخصی ما از این کلمه "ژوست" به صورت ذاتی برایمان وجود دارد، اما این کلمه بیانگر یک احساس مشترک ادراکی مشابه از حس متفاوت است. به بیان دیگر کلمه "وحدت ادراکی" می آفریند، در حالی که صوت و تصویر تفاوت ادراکی را پدید می آورند.
-----------------------------------------------------------------------------------------
عرشله فرش و کافو نون منده بولوندو جومله چون
کس سؤزونو و ابسم اول، شرح و بیانه سیغمازام
کؤونو مکاندیر آیتیم، ذاتی دورور بیدایتیم
سن بو نیشانلا بیل منی، بیل کی، نیشانه سیغمازام
کیمسه گومانه ظن ایله اولمادی حق ایله بیلیش
حققی بیلن بیلیر کی، من ظنّو گومانه سیغمازام
صورته باخ و معنینی صورت ایچینده تانی کیم
جیسم ایله جان منم ولی، جیسم ایله جانه سیغمازام
هم صدفم، هم اینجییم، حشرو صیرات ادینجییم
بونجا قوماش و رخت ایله من بو دوکانه سیغمازام
گنجی- نیهان منم من اوش، عئینی- عیان منم، من اوش،
گؤوهری- کان منم من اوش، بحرو و کانه سیغمازام
*** دست نوشته های یک احمق ***
در مفهوم Wissenschaft، Bedeutung یا Begriff ؟
اندیشیدن با افکار دیگران، می تواند در موارد کلی تر و انتزاعی تری صورت گیرد؛ در مفاهیم کارکردهای زبانی و هرمنوتیکی، در مسائل و مفاهیمی که به شدت نیازمند توضیح های تاریخی بوده اند. ما نوعا نخواهیم توانست در مورد مسایلی نظیر عدالت، حق، زبان، انسان، قانون و ... بدون در نظرگرفتن و یا دانستن نظر دیگران، یا به بیان دیگر بدون تفکر یا اندیشیدن به اندیشه های دیگران، بیندیشیم. از سوی دیگر این مفاهیم گاها در همه ابعادشان بررسی شده اند.
این درست است که انسان در زمان خودش محدود است و نوعا نخواهد توانست برای مسایلی که هنوز پیش نیامده اند بیندیشد، اما اندیشه های بشری هنوز مقهور مدل های ذهنی و پارادایم های فکری است. مفروضات پایه ای فلسفی از سوی دیگر، به شدت انتزاعی و زمان گریزند و هر تعریفی با توجه به پارادایم های ذهنی و محدودیت های زمانی، مکانی،فرهنگی و... در یک مکان و زمان و فلسفه وجودی خویش تعریف شده اند که اساسا با توجه به نیازهای ذهنی نویسنده و فیلسوف حیات یافته اند.
روش علمی در اندیشه و روش شناسی خاص آن نیز این اصل را مبنا قرار می دهند که باید برای اندیشه علمی در هر موضوعی ابتدا تاریخچه ای از آن بررسی شود، به بیان دیگر ما دنباله روی اندیشه های بزرگ جهان در موضوعات خاص هستیم، اما نه به این معنی که هیچ کسی با اندیشه خودش نمی اندیشد. هر اندیشه ساده ای تا ظهور یک پارادایم جدید، باید بر مفروضات پیشین بنا شود تا یک ساختمان جدید از مفروضات شکل بگیرد.
نیگاریم سن گؤزللیقدا گؤزل بیر نوجوان یوخدور
جهان دا جان آلان چؤخدور، سنین تک جان آلان یوخدور
دئدین گللم، گئجیکدین، یاری جانیم قالدی یانیندا
نه بیر یوللوق چیخیر جانیم، نه جان تک منده جان یوخدور
سنه موشتاق اولان لار وفا دن دم وررور امما
نه قدر مهریبان اولسا، منیم تک مهربیان اولان یوخدور
منیم، مندن سوایی منلیگیمده بیر ده من واردیر
او من سن سن سنه مندن آشینا یوخدور
وفا درسینده من هر ماجرا دان آلمیشام اعلی
محبت مکتبینده بوننان آغیر بیر ایمتیحان یوخدور
سؤروشسا سید آغا یارین نئجه کئچیر حالی من سیز؟
مثل وار، سؤیلرسیز، اؤلموشم، بیر آغلیانیم یوخدور
Nigarım, Sən gözəllıda gözəl bir nocəvan yoxdur
Cəhanda can alan çoxdur, sənın tək can alan yoxdur
Dedın gəlləm, gecikdin yari canim qaldı yaninda
Nə bir yolluq çıxır canim, nə can tək məndə can yoxdur
Sənə müştaq olanlar çox vəfadən dəm vürur əmma
Nə qədr mehriban olsa, mənım tək mehriban olan yoxdur
MƏNİM MƏNDƏN SƏVƏYİ MƏNLİGİMDƏ BİR DƏ MƏN VARDİR
O MƏN SƏN SƏN,, SƏNƏ MƏNDƏN BİR AŞİNA YOXUDR
Vəfa dərsındə mən hər macaradan almışam əlla
Məhəbət məktəbində bundan ağir bir imtihan yoxudr
Soruşsa Seyed ağa yarin necə keçir halı mənsız
Məsəl vardır, söyləyərsiz Ölmüşəm bir ağliyanım yoxdur
هفته گذشته شاهد داغ شدن بحث دوقطبی «غرب ستیزی - غرب پرستی» بودیم. از سویی کشتار پاریس همانند و نه مانند کشتار بیروت، کشتارهای افغانستان، خونریزی های سوریه و عراق و خاورمیانه نفتی دردآور است و نه به خاطر "مکان" این کشتار که این وسط هر آنچه بر خاک ریخته می شود، خون هم نوع است و ریخته شدنش تأسف بار.
روزهای گذشته از «ارزش خبری» صحبت شد. از این که پاریس مهم تر از بیروت است و اساسا کشتار پاریس یعنی حمله به قلب انسانیت و آزادی. در حالی که مسئله بسیار ساده تر از این داستان هاست؛ مسئله در کمرنگ تر شدن جنایت بر اثر وسعت بعد آن است. مشکلی که شاید بیشتر به صورت ساختاری مربوط به سرکوب دگراندیشی در رسانه و تسلط بی چون و چرای آرمان های جهان "سرمایه زده" بر رسانه باشد. رسانه ای که به خبری جان میدهد که بتواند از حق فروشش کسب درآمد کند، خواه این خبر کشتار باشد، خواه انتشار ویئوی حیوانی در حال پیانوزدن. فرقی به حال رسانه ندارد. امپراطوری های خبری نظیر Fox News که در همه قاره های زمین بساطش را گسترده است، نمی خواهد و نخواهد توانست اندیشه های دگراندیش را تاب بیاورد که در آن سیاست های جهانی نقد شده اند.
عده ای از اندیشمندان آمریکایی، کارشناسان نظامی و سیاسی به دولت آمریکا و جهان غرب هشدار داده اند که تشدید حملات نظامی به داعش، راهکار نیست. چون داعش اساسا یک پدیده اجتماعی است ونه نظامی. ریشه تولید داعش و داعشی در تحقیر خاورمیانه ای است که نفتش قطعات پازل تولید سرمایه غرب است و انسانی که همراه نفتش می آید، در دریا غرق می شود، در مرز تحقیر می شود، در مقصد شهروند درجه دو حساب می شود و بالاخره کشته شدنش مردن یک برگ هم نیست.
از سوی دیگر استعمار یک بازی دوسر باخت است. باختی که دویست سال پیش الجزایر و مراکش و ساحل عاج و سنگال را در برگرفت، به علت آن بود که آن ها سال ها با پایه های انقلاب صنعتی و عصر خردورزی فاصله داشتند، سال های زیادی لازم بود تا بتوانند از سیستم اقتصادی - سیاسی سنتی بیرون آیند و پا به پای جهان پیش روند. اما روند یک سویه استعمار قرن 19 فرانسه، جای بحث های حداقل بی شماری است. از کشوری که دریدا و هوگو و بالزاک و کوری و فوکو و ساراماگو را تربیت خواهد می کرد، رفتارهای غارت گرانه ای سر زد. غارتی که امروز نسل سوم مهاجرین آفریقایی تبار فرانسوی را دامنگیر خود می کند. زیرساخت هایی که پدربزرگ هایشان در آفریقا با خون خود پرداختند و اینجا نوادگان، نوادگانی که بر حسب سیاست های سارکوزی شهروند درجه دو نامیده شدند، از همان زیرساخت برای خرید اسلحه و بمب سود می برند. سیاست شمشیری دو لبه است. تأثیر هر سیاستی سال های سال بعد مشخص می شود. و چه دردناک هم نمود می یابد. حمله آمریکا به عراق یک اشتباه صد در صد استراتژیک بود، هر چند برای اثبات وطن پرستی یانکی و سرمایه داری ابزار خوبی به شمار می رفت. نتیجه مبارزه با تروریسم در خاورمیانه، تحقیر و سرکوب و حمام خونی در خیابان های عراق بود تا بعدها جوانه های بهار عربی از روشنفکران عرب سر بزند و با خاکستر نشین شدن شعله های "بوعزیزی" آتشی به نام "داعش" از زیر آن خاکستر بر بیاید که همچون عقرب، نیش زدن جزوی از طبیعتش باشد.
کار
درست امروز، پیشگیری از بحرانی تر کردن اوضاع خاورمیانه است. کار درست امروز، نشان
دادن شعور از سوی مدعیان جهانی برای پیشگیری از ورود به جنگ های "انتقام
جویانه" است. مدیریت بحران فرانسه شامل لغو همه ویزاهای کوتاه مدت و شهروندی
های درجه دو نیست، کما این که داستان حاشیه نشینی فرانسه که امروز به تقسیم این
کشور به دیوارهای حدفاصل فقر و ثروت انجامیده است، سیاستی دوگانه بود که سارکوزی
استارتش را زد و پیگیرش شد و البته همان زمان هم اعتراضات بسیاری به این تقسیم
بندی ها و دیوارکشی های اجتماعی صورت گرفت.
راهکار
امروز فرانسه پیشگیری از شتابزدگی است. شتابزدگی در همه عرصه ها، درک کامل موقعیت
خود در برابر خاورمیانه و بازنگری در سیاست هایی که تنفر آفریده اند، نه در
خاورمیانه که در رابطه با اتباع خود آن کشور. اتباعی که صد و بیست سال پیش، ثروت
نیاکانشان زیربنای اقتصادی فرانسه امروز را ساخته است. مراکشی ها، الجزایری ها و
سنگالی هایی که امروزه «فرانسوی» صحبت می کنند و خودشان را فرانسوی می دانند. نوع
نگاه فرانسه به این کشورهای استعمارزده و مستعمرات سابقش، همانند نگاه انگلستان به
هند و آفریقای جنوبی است؛ البته داستان نگاه انگلیس به آمریکا و استرالیا و
نیوزیلند این جا متفاوت می شود. این جا دیگر غرب است، نه مانند هند و آفریقا که «غرب» نشدند و علیه آن شوریدند. این جا «کشتار بومیان» کاملا جواب داده است و نسخه دوم انگلیس این جا ساخته شده است.
حداقلی
ترین کار برای اروپای مرده ریگ استعمار، پذیرش این اصل است که استعمار قرن 18 و 19
جریان معکوسی ایجاد کرده است که حذف و نادیده گرفتنش فقط وضعیت را تشدید می کند.
دیدن این استند آپ کمدی و خواندن این نامه شهروند فرانسوی هم خالی از لطف نیست.
آه در این روسیه مقدس ما، همه چیز از عشق مفرط به تقلید مسموم شده است و هر کسی سعی دارد ادای مافوقش را در بیاورد. حتی شنیده ام کارمند دون پایه ای که به ریاست یکی از ادارات بی اهمیت دولتی گمارده شده بود بلافاصله قسمتی از اتاقش را دیوار می کشد و آن را «اتاق انتظار» می کند و دو دربان با یقه سرخ و نوار طلایی جلوی در می گذارد تا هنگام ورود ارباب رجوع در را باز کنند... گرچه این به اصطلاح «اتاق انتظار» حتی به زحمت گنجایش یک میز تحریر را داشته است.
شنل - نیکلای گوگول
ذکر یک نکته جانبی نه در مورد اعتراض های جاری که در مورد کل حرکت ملی ضروری است.
ایده اصلی و جاری در میان هر حرکتی که در میان این سیستم تفکری تاریخ زده، سیاست زده و سنت زده جاری می شود، نوعا بیش از آن که بر اصل تفکر انسانی استوار باشد، نمی تواند بر اصل «لمپنیسم» استوار نشود.
اگر امروز در جهان غرب، یونان را مهد فلسفه و تفکر می شناسیم و در مقدمه هر کتاب فلسفی به نام های سقراط و دموکریتوس و ارسطو و افلاطون بر میخوریم، قطعا در مقدمه و متن اصلی به تأثیر شگفت انگیز فیلسوفان آلمانی بر میخوریم. این تأثیر آن قدر سنگین است که «آلمانی» زبان فلسفه می شود و اساسا فلسفه وامدار آلمان هاست. از کانت، شلینگ، هگل، شلایرماخ، دیلتای، هوسرل، هایدگر، گادامر، آرنت، نیچه، ویتگنشتاین و خیلی های دیگر. تأثیری که تفکرات آلمان ها بر مکاتب جهانی فلسفه گذاشته اند، بی شک از تأثیری که راسل و مور و چامسکی داشته اند، بسیار عمیق تر است.
حتی در این بهمن فلسفی آلمانی که موشکافانه تقریبا همه مسایل دنیای فلسفه را درنوردیده است و اساس تفکر را بنیان گذاشته است، انحراف فکری جامعه آن قدر زیاد می شود که کارل مارکس با «هیتلر» و «گوبلز» جبران شود. گرچه ان دوران اسطوره و ستاره ای هم چون «برشت» را هم داشته است، اما تم غالب و فرم عامه پسند جامعه دهه سی آلمان «نازیسم» می شود. چگونه است که پس از این بهمن فلسفی عظیم، لمپنیسم در لباس «ملیت آلمانی-آریایی» حاکم می شود؟
حتی خود امروز که منقد سرسختی همچون «هابرماس» عالم فلسفه را با نقدهای تند و تیزش به چالش کشیده است، باز هم جنبشی به نام «پگیدا» نه به عنوان دیواری در برابر سیل مهاجرین و پناهجویان به اروپا که به عنوان رسوبی از تفکر لمپن مآبانه نازی خودنمایی می کند. در جامعه ای که به نظم فلسفی مشهور است، این چنین شلختگی چگونه بروز می کند؟
یا نروژ را در نظر آورید؛ در کشوری آرام و بی سر و صدا و صلح طلب، ناگهان شخصی پیدا می شود که صد و چند نفر را یکجا به گلوله ببندد.
به نظر می آید که همه ما در یک اشتباه بزرگ گرفتاریم و آن "تصور روند خطی از تاریخ" است. قرار نیست خشونت در ابتدای تاریخ بماند و سیال نشود؛ خشونت و مشتقات آن، از هجمه فیس بوکی گرفته تا لشکر کشی های خیابانی، همواره (به باور راسل) اصلی جدایی ناپذیر شخصیت بشری است؛ آن هم در جوامعی که به بلندای تاریخ در تربیت انسان هایش کوشیده اند، چه برسد به جامعه واپسگرای سنت زده ایران.
با همه این احوالات انتظار واکنش مدنی و عقلانی در این گوشه از کشور که در آن درصد بسیار کمی با اندیشیدن به زبان روز دنیا که سهل است، به اندیشیدن با متفکرین خودشان، هر چند کم و نادر، همچون ایواز طاها، آشنایی ندارند، چقدر میتواند منطقی باشد؟
ما در یک بیان واحد باید شفاف سازی کنیم. با استناد به اصل «انسان» بودن، و اینکه من قبل از این که «تورک» باشم، «انسانم» نمی توان داستان را فیصله داد. خود این باور، ترجمه غلط اندازی از مکاتبی است که مراحل اندیشه را پیموده اند. اگر قرار باشد، کرامت انسانی من، به عنوان یک بسته فرهنگی غیر قابل انتخاب، با کرامت انسانی یک مرکز نشین برابر نباشد، دور زدن این داستان و این که «ما قبل از داشتن هر گونه نژادی انسانیم» نوع دیگری از تظلم است. اساسا «انسان» بودن من در گروی داشتن «حقوق انسانی» است و نه «انکار آن ها». هیچ اصلی نباید بر این مبنا استوار باشد که «حقوق انسانی» من بازیچه سیاست زدگی و سنت زدگی شود و یا در ظاهری دیگر عرضه شود. «انسانیت» من زمانی معنا پیدا می کند که ابتدا کرامت انسانی من وجود خارجی داشته باشد و فراتر از شعار باشد.(به قولی زمانی میتوانم از نقل قولی نظیر «من در برابر یک نژاد پرست ترک، کرد و در برابر یک نژادپرست کرد، ترکم» استفاده کنم که حداقل آن «نژاد» نفی و انکار نشود.)
در غیر این صورت، تعریفی که من از «انسانیت» مقدم بر «قومیت» ارائه کرده ام، تنها و تنها سد مسیر تاریخ و رشد عقلانی جامعه با تبلیغ «دست شستن از کرامت انسانی» بوده است و نه روشن فکری.
-----------------------------------------------------------------------
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز هم
گوشه چشمی به خاموشی این دخمه نینداخته است
سال هاست که هرجا خواسته ایم، مسئله قومیت های ترک ایرانی را در پرتو بازنگری و ملاحظه قرار دهیم، سریع ترین و راحت ترین مرجع مقایسه کشور "ترکیه" بوده است.
اساسا بیشتر مقایسه ها بر مبنای "انکار مسئله" و سپس کم اهمیت جلوه دادن بروز کرده است. این که هیچ قومیتی در ایران متضرر نیست و همگی با یک «زبان ملی، هویت ملی» در آرامش اند و راضی. اما حقیقت این نیست. حقیقت اینجاست که نسل بعد از جنگ و دهه شصت و هفتاد ساکن شمال غرب، دید بسیار متفاوتی دارد. برایش اولویت «زبان مادری» است؛ از هر راهی که باشد. خواه از طریق راه اندازی سایت هایی نظیر "بیلیم سسی" یا ساخت ویدئوهای آموزش به زبان مادری تورکی خانگی. بالاخره این راه طی خواهد شد.
اما اشتباه اساسی اینجاست که همواره فرض کنیم تورک های ایران خواهان تجزیه اند. اساسا تورک جماعت در ایران (بر حسب تجربه زندگی 29 ساله در تبریز) خودش را صاحب خانه می داند تا مهاجر. تأکید ندارم که تاریخ را بنگرید و اسامی را یک بار دیگر مرور کنم. اما این روحیه را بیشتر از هر جای دیگری در "آزربایجان" حس کرده ام و دیده ام. اتهام پیوست این ناحیه به ترکیه هم از اشتباهات جبران ناپذیر است. ترکیه ای که من و امثال من و شاید برخی از هم نسلان من می شناسیم، آن تصویر رویایی کاباره و دیسکوی آنتالیا یا شکوهمندی حریم سلطان نیست، ترکیه ای که من میشناسم اشعار ناظیم حکمت است، با تیغی درگلوی احمد کایای خواننده، شخصیت های پریشان و مضمحل گذر از سنت به مدرنیته در داستان های عزیز نسین و فیلم های سمیح کاپلان اوغلوست. ترکیه ای که من می شناسم، جاده استقلال استانبول، پلاژهای مارماریس یا خانه های ویلایی ازمیر نیست، کودکان کاری است که در آدانا و آنکارا "پابرهنه" گدایی می کنند. ترکیه ای که من می شناسم، نه آن سرزمین انسان های دور از تمدنی است که پدرانم آن ها را سی سال پیش توصیف می کردند و نه آن کشور بسیار تکنولوژیکی که در مرکز ایران شناخته شده است. شناخت من از سیاست ترکیه بر مبنای گزارشات بی بی سی و شبکه دو از اردوغان نیست، بر مبنای شناخت آخرین سال های اضمحلال و فروپاشی امپراطوری عثمانی و تحلیل هانتینگتون و ایچ داد از سیاست های ترکیه و سامان سیاسی در آن جامعه است.
ترکیه قطب آمال ما نیست. ما ترک های ایرانیم، این مملکت متعلق به ماست و ما اگر قرار هم باشد راه درازی را به تنهایی برای دستیابی به جامعه مدنی بپیماییم، باز هم در آن راه پیشتاز می شویم.
دست نوشته های یک احمق
دانشگاه تحول آفرین
*** تمامی این نوشته در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات و عقاید شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی اشتباه، کج فهمی و کژتابی باشد. نویسنده ضمن پذیرفتن همه اشکالات، نقد این نوشته را حق خواننده دانسته و نقدهای خوانندگان را پذیراست. این نوشته قابلیت ارائه به عنوان مرجع را ندارد.***
قبل از هر چیز، تقاضا می کنم یک بار متن کامل مصاحبه دکتر اباذری با عنوان "دانشمندان ایران تیم ندارند" را مطالعه بفرمایید.
جامعه علمی - پژوهش های هدایت شده
قبل از هر چیز، باید بنویسم که اصل و ارزش یک پژوهش زمانی آشکار می شود که اساسا برای باز کردن گرهی از گره های موجود تعریف شده باشد. آنچه پژوهش را ارزشمند می کند، خروجی آن به عنوان مقاله و پایان نامه و ایضا شاخص تأثیر چاپش نیست، بلکه ارزشی است که در کاربردی شدن جلوه می کند. به بیان دیگر، پژوهشی که محتوای ارزشمندی تولید می کند مورد قبول است، ولو نتواند در حالت چاپ شده امتیاز بالایی بگیرد.
رفتارهای پژوهشی دانشگاهی در کشور ما عمدتا مبتنی بر شعار "Publish or Perish" استوار بوده اند. تعریفی که در قرن بیستم از دانشگاه ها انتظار داشت Center of Excellence باشند و نیاز روز افزون صنعت را برآورده کنند. درست است که دانشگاه های جهان امروزه در رابطه تنگاتنگ با صنعت قرار دارند و این درست است که امروزه دانشگاه منشأ تحولات صنعتی است و دانشگاه صرفا با دیدگاه Ars Gratia Artis به حیات خود ادامه نمیدهد. اما تزریق همین روند به دانشگاه های ایران،مشکلات عدیده ای را پدید می آورد.
مهم ترین مسئله پژوهش های دانشگاهی ایران، نبود یک خط مشی دقیق، نبود نقشه راه علمی که بتواند پاسخ گوی نیاز پژوهشی باشد و مهم تر از همه «نبود جامعه علمی» است. جامعه علمی در مفهوم اصیل آن «آکادمی» مجمعی از دانشمندان و متخصصین هر حوزه ای است که در گردهمایی های دائمی شان، خط مشی های مورد نیاز جوامع علمی را تعیین و پژوهش ها را در آن راستا هدایت می کنند و از همین رهگذر، با دیدی جامع نگر، مسایلی که امروز در پایان نامه های دانشگاهی به صورت جداگانه، سال ها وقت و انرژی پژوهشگران را می گیرد، برطرف می کنند و اساسا به عنوان مرجع و شورای حل اختلافات علمی در میان پژوهشگران هستند. بگذارید این فرضیه را با مثالی توضیح دهم:
دانشگاه های فرایبورگ آلمان و صنعتی شریف ایران، هر دو رشته ای به نام مهندسی مکانیک دارند. هر دوی آن ها از دروس مشابه استفاده می کنند. دانشجویان هر دو دانشگاه مقاطع عالی تا تکمیلی را طی می کنند و کیفیت تدریس و آموزش تقریبا در هر دو برابر است. چگونه با داشتنKnowledge یکسان، تولید یکسانی از افکار علمی هر دو طرف پدید نمی آید؟ به بیان دیگر چرا از فارغ التحصیلان لیسانس فرایبورگ، عالی ترین سطح تکنولوژی در قالب Benz و BMW پدید می آید اما دستاورد Knowledge صنعتی شریف، در بهترین حالت مونتاژ پراید و سمند است؟ چرا این همه اختلاف میان تبدیل Knowledge به Knowhow در دو سوی جهان مشاهده می شود، در حالی که دانش تقریبا در هر دو سو یکسان است؟ در یکی از گروه های علوم پایه دانشگاهی که من در آن درس خواندم، 17 پایان نامه کارشناسی ارشد و 8 پایان نامه دکتری، فقط به یک موضوع اختصاص داشتند و جالب است که این 25 نفر با 25 روش گاها مشابه و گاها متفاوت، به سنجش یک مسئله پرداخته اند و البته هنوز هم آن مسئله به صورت روشن پاسخ داده نشده است. چرا؟ چرا صورت این مسئله آن قدر پیچیده شده است که پاسخی برایش نباشد؟ چرا این 25 نفر پژوهشگر هم رشته و هم گرایش، نمی توانند پاسخ قانع کننده و هماهنگی به یک پرسش ساده بدهند؟ چرا پژوهش های آن ها در یک رشته و یک گرایش و یک گروه، این قدر از هم دور می شود که تعصب علمی پدید آمده، روش های مرسوم بسیار جزیی در یک گرایش را نقض و مردود اعلام کند؟
در مقابل، در حالی که جهان امروز به شدت به سمت پژوهش های «میان رشتگی» کشیده شده است و اساسا چنان در میان رشتگی فرو رفته است که همواره دست به تأسیس و تولد دپارتمان های نوظهور می زند، هنوز هم دانشمندان ایرانی در تفکیک سنتی وبر از رشته های دانشگاهی، مجزا از هم و به صورت جزیره های دورافتاده، پژوهش می کنند و تأسف برانگیز تر این است که حتی درون یک دپارتمان و در کوچک ترین حالت های تقسیم بندی شده، در میان متخصصین هم رشته هم پژوهش ها آن چنان از هم دورند که دو پادشاه در اقلیمی نمی گنجند و تعجب آورتر این است که در آن سوی جهان، پژوهش ادینگتون انگلیسی در مورد فرضیه انیشتین آلمانی در بحبوحه جنگ و نفرت ملی دو کشور از همدیگر و گسست روابط بین المللی و شکننده بودن اصل اعتماد، جایزه نوبل را برای انیشتین به ارمغان می آورد و چگونه است که آن سوی دنیا هفت درویش در گلیمی می خسبند، آن هم گلیمی نامتجانس و ناهمگون به نام جامعه علمی و آکادمی که ارزش تحقیقات و پژوهش های علمی را فراتر از همه پارامترهای دست و پا گیر سیاسی می داند و اینجا همه د انشمندان ایرانی در اقلیمی به شدت هماهنگ و همگون و به هم جوش خورده که فیلترهای متعددی برای همسانی آن ها استفاده کرده است، نمی گنجند؟
پاسخ به این سؤال مهم ترین اصل تفاوت "مدرن" و "مدرنیته" را بار دیگر به چالش می کشد: جامعه مدنی و جامعه ذره ای شده.
جامعه غربی و مدرنیته
اصل مهم این است که در غرب،مدرنیته از دانشگاه شروع شده است و به بیرون انتقال یافته است. دانشگاه در غرب منشأ تحول است و هیچ تحول بزرگی را به استثنای موارد خاصی از بیرون وارد نمی کند. دانشگاه در غرب تأثیر می گذارد تا تأثیر بپذیرد. دانشگاه در غرب فکر می زاید و فکر را به ایده و ایده را به محصول تبدیل می کند و در یک کلام دانشگاه در غرب پرچم دار هدایت افکار و ایده هاست و اینجا ملغمه ای از نشخوار افکار جاری، لمپنیستی و دستگاه چاپ مدرک و تقلب. از همین روست که در ایران، باید همواره از نظر اخلاقی پزشکان را تحت نظر گرفت که با مرده سلفی نگیرند، مهندسین را زیر نظر گرفت تا از چراغ قرمز نگذرند و اقتصاددانان و مدیریت خوانده ها را زیر نظر گرفت که اختلاس بانکی نکنند، مهندسین معدن را برای رشوه خواری و دانش آموختگان رشته های مختلف را برای رذایل اخلاقی خاص خودشان. چرا؟ چرا دانشگاه نتوانسته است تأثیر تربیتی چشمگیری داشته باشد؟ چرا تنها تفاوت دو انسان دانشگاهی و غیر دانشگاهی، نه در افکار، قدرت تحلیل، فهم، شعور، دانش که در مدرک باشد؟ چرا دانشگاه رنگ می گیرد، اما رنگ نمی دهد؟ چرا دانشگاه اسیر واردات مدرنیته است تا تولید و صادرات آن و در یک کلام چرا مدرنیته نمی تواند از دانشگاه به بیرون منتقل شود و چرا این جریان دگرسو و از بیرون به داخل دانشگاه هدایت می شود؟
تحول از درون دانشگاه
پاسخ ساده همه این سؤالات این است که همه این مسایل و مشکلات حکومتی است. تا حدی وزارت خانه و ساختارهای بزرگ در هرم قدرت، مسئولیت تعیین خط مشی ها و نقشه راه بزرگ را بر عهده دارند. اما سؤال مهم اینجاست که حکومت ها از کجا می آیند؟ نه این است که آن حکومت نماینده و برآیند فشرده ای از کل افکار ماست؟ افکاری غیرسیستمی، ذره ای، نفع طلب، ساده اندیش و سطحی نگر؟ آیا دولت بالاپوشی نیست که ملت بر تن می کند؟ تا زمانی که خود دانشگاهیان نخواهند در مورد کار تیمی بیندیشند، تا زمانی که به تفکر سیستمی روی نیاورند، تا زمانی که کارکردهای جامعه شناختی و جامعه پذیری دانشگاهی را نشناسند، هیچ اصلاحاتی از بالا نخواهد توانست آن ها را با این مفاهیم آشنا کند. اساسا در طول تاریخ هرگز اصطلاحات از بالا راهگشا نبوده اند و نخواهند بود.
دانشگاهیان باید بتوانند تفکر انتقادی را بشناسند، سیستمی بیندیشند و کار تیمی را ارج نهند. ممکن است سؤالی پیش بیاید که چنین امکان و توانایی هایی در دانشجویان و دانش آموختگان دانشگاه های بزرگ دنیا هم وجود ندارد. بله ندارد، چون اساسا آنان نیازی ندارند که بخواهند جامعه مدنی بسازند. جامعه مدنی آنان برآیند تفکرات لشکری از فیلسوفان، نویسندگان، متفکران و روزنامه نگاران است، از نام هایی نظیر کانت، هابرماس، هایدگر، هوسرل، دورکهایم، گادامر، دریدا تا چامسکی و لیپمن و زکریا. آنان در جامعه ای زندگی میکنند که مدرنیته خود را از تفکرات دانشگاهیان و "عصر خرد" دارد. آنان نیازی ندارند، اما ما داریم. این تفاوت مهم ماست.
-------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی
هرگز هم گوشه چشمی به فراموشی این دخمه نینداخته است.
کسی که میخواهد فعالیت کند، نباید از اینکه گاهی اشتباه کند، بترسد. نباید از اینکه گاهی لغزش داشته باشد بترسد.
خیلی از انسانها فکر میکنند، برای اینکه انسان خوبی باشند، باید دقت کنند که به هیچ کس هیچ آسیبی نرسانند.
این یک دروغ است. هیچ کاری نکردن و هیچ اشتباهی نکردن، توقف است. ایستادن است. متوسط ماندن است. میانمایگی است.
هر وقت یک بوم خالی می بینی که به شکل احمقانه ای به تو خیره شده و نگاهت میکند، با قلم و رنگ بر گوشش بکوب تا از خواب برخیزد.
نمی دانی که نگاه خیره ی بوم خالی به هنرمند، چقدر فلج کننده است. انگار به تو میگوید: تو هیچ کاری نمیتوانی بکنی!
تاثیرگذاری نگاه خیره ی بوم خالی، گاهی چنان است که نقاشان را به احمق هایی ترسو تبدیل میکند.
نقاشان زیادی را می شناسم که از بوم خالی میترسند و نمیدانند که این بوم خالی است که از یک نقاش پرشور، بر خود می لرزد.
زندگی هم برای اکثر ما چنین چیزی است. یک بوم خالی. بی معنی. چیزی که نگاه خیره اش، انگیزه و روحیه را از تو میگیرد.
اما مهم نیست که زندگی چگونه به نظر می آید، از نگاه سرد و بی روح آن نباید ترسید.
این هفته، تقریبا آخرین هفته ای است که خودم را ملزم به خروج از همه شبکه های اجتماعی ام کرده ام.20 مهر، تصمیم گرفتم دیگر سری به فیس بوکم نزنم و حدود یک ماه به کتابخانه ام پناه ببرم. به زندگیم بیندیشیم و شکست هایم و این که چرا و چگونه این 29 سال را طی کرده ام و قرار است در سال های باقیمانده به کدام راه بروم.
چندین بار در این میان البته مجبور بودم به فیس بوک بازگردم. تنی چند از دوستان و همکاران اروپایی و دانشگاهی من در اروپا، مرا در گروه های مختلفی در فیس بوک عضو کرده بودند یا سؤالات و بحث هایی بود که نبودن و شرکت نکردنم دور از اصولی بود که دارم. در میانه طرح سم زدایی به فیس بوک بازگشتم، اما احساس خیلی دقیق و خوبی از این که در خبرخوان فعالیت های دیگران را ببینم نداشتم. آن هیجان و آن برانگیختگی که ساعت ها مرا پای فیس بوک میخکوب میکرد وجود نداشت. انگار یک دنیای بیگانه است و من غریبه ای هستم که قرار است تماشا کنم و بروم. از سوی دیگر تعدد نرم افزارهای چت همراه، مزیت بزرگی برای شبکه های اجتماعی اصیل تر فراهم آورده است. همانند روزهای اولی که وبلاگ نویسی در ایران، نقش انتشار افکار نویسندگان و متفکرین را فراهم می کرد و اکثر وبلاگ ها بسیار قدرتمندانه واژه پردازی می کردند و آن قدر عمیق می نوشتند که ساعت ها باید وقت می گذاشتی تا بفهمی منظور اصلی نویسنده چه بوده است و چه زیبا تصویر نامفهوم فرآیندهای پیچیده زندگی را به این سادگی و نرمی و لطافت نوشته است.
فیس بوک عصری دچار هجونگاری و بیهوده نگاری هایی شد که انگار اگر هزار سال هم شخصی آن مطالب را نمی نوشت، چیزی از دست نمی دادیم. زمانی روند اصلی پرسیدن سؤالات بسیار شخصی با چندین گزینه بود؛ زمانی دیگر تگ عکس ها، ویدئو ها و متأسفانه تر بیش تر از همه صفحات با نام طنز و با فعالیت تمسخر و هجو و هزل و صدالبته غیرفکاهی. آن زمانی که صفحات فارسی پیوسته به هم دیگر مطالب بی اهمیتی را انتشار می دادند و این تکراری بودن باعث گم شدن صفحاتی میشد که به اصالت محتوا پایبند بودند. چنین شد که خبرخوان های بسیاری از ساکنین از پیوستن به صفحات اینچنینی بری شد و بیشتر حجم خبرخوان به صفحات بزرگ و برندهای مهم و معتبر و خبرگزاری های بزرگ دنیا گروید. ظهور سیستم های اندروید در این میان نعمتی بود. نعمتی که با نرم افزارهای بعدی شمار عظیمی از طرفداران هجونگاری را به خود جذب و تا حد بسیار زیادی فضای شبکه های اجتماعی را تطهیر کرد. ما در این شبکه ها مطلب می نوشتیم و منشتر می کردیم، بدون آن که بدانیم در «خانه شیشه ای» هستیم و بدون این که بدانیم دنیای امروزی دنیای «ردپای دیجیتال» است و کارفرما و مخاطب و خواننده و شنونده، به سادگی نام مان را گوگل می کند و آنچه به عنوان ردپای دیجیتال از ما باقی مانده است را مدنظر می گیرد تا ادعای خودمان را.
امروز، 25 روز از خروج من از این دنیای مجازی می گذرد. این مدت تمام کاری که کرده ام، به دست آوردن سکون و کاهش سرعت زندگی بود. آرامش و آرامش و آرامش و داشتن زمان برای انجام هر کاری. این مدت حداقل هر دو روز یک بار، رادیو آلمانی یا فرانسه گوش کرده ام، هر روز در Memrise با واژگان انگلیسی پیشرفته سر و کله زده ام و در Duolingo به آموزش زبان فرانسه و آلمانی پرداخته ام. محض تفریح و سرگرمی و من باب علاقه زبان «لاتین» را هم به این لیست افزودم تا حداقل به خودم ثابت کنم که با اختصاص زمان، میتوان چهار زبان را همزمان آموخت. در این رهگذر، یک درس از زبان «سومری» هم گرفتم. بسیار علاقمند بودم بدانم سومریان چگونه صحبت می کردند و چگونه منظورشان را به هم می رساندند. این مدت توانستم دو کتاب بسیار ارزشمند بیابم: مراحل و عوامل و موانع رشد سیاسی با ترجمه عالی عزت الله فولادوند و سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی ، اثر بسیار ارزنده و ارزشمند ساموئل هانتینگتون. درس "بیاموزیم چگونه یاد بگیریم" از Coursera را به اتمام رسانیدم، هر چند پیشرفت خیلی زیادی در درس توسعه پایدار نداشتم . درس جدیدی به نام "روش های پژوهش" و "مباحث پایه ای در جامعه شناسی" را در همین سایت آغاز کرده ام که درس اول 50 درصد پیشرفت و درس دوم هنوز پیشرفت چشمگیری نداشته است.
به کارهایی که کرده ام، نکرده ام، باید می کردم، باید نمی کردم، نمی توانم انجام دهم و آنچه انجام داده ام و موفقیت آمیز یا شکست آمیز بوده است، اندیشیدم. به لیست طولانی حسرت ها و آرزوها و داشته ها و نداشته ها اندیشیدم. به گذشته، حال و آینده و آنچه باید از من باقی بماند و آنچه دوست ندارم از من بماند. هنوز موفق نشدم دروس دوره MBA متمم را تا حدانتظارم برسانم.
یک مطلب مهم در مورد خودم برآیند همه آموزش هایم است: شناختن ظرفیت واقع بینانه من و این که توانایی های من در چه حدی اند و چقدر بیشتر از آن اغراق آمیز است. این مهم ترین مطلبی بود که از خروج یک ماهه از شبکه های اجتماعی آموخته ام.
دست نوشته های یک احمق
در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی مجازی – قسمت دوم
*** تمامی این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش میزان خطای انسانی و معرفتی در این نوشته، آماده دریافت نقدهای خوانندگان بوده و نقد بر این نوشته را نه تنها واجب که لازم می شمرد.***
مدرنیته تا آنجایی که با بیان مثال هایی ذکر شد، تقریبا می تواند به شکل ذیل تعریف شود:
«مدرنیته روش یا مدل ذهنی است که چون بر پذیرش این اصل ساده استوار است که همه مدل های ذهنی غلط اند، اما برخی از آن ها مفیدند، ظرفیت و فضایی در بطن خود دارد که با تمام کاراکترهای نقد و بازبینی همخوانی نشان میدهد. مدرنیته در واقع یک مدل پویا از اندیشه است که به طور دائمی با نقدهای بیشتر و عمیق تر در پرتو گذشت زمان به پیش میرود و خود را همواره ملزم به اصلاح و بازنگری دیدگاه هایش، با سنگین تر کردن کفه ترازوی حل و فصل و کنار آمدن با مسایل ناشی از مدرنیزاسیون و نه ایستادن و تأکید و پافشاری بر مواضع سنتی می داند.»
این تعریف از مدرنیته درنقطه مقابل سنت زدگی قرار می گیرد که در آن همواره سعی می شود ضمن وجوب اجتناب از نقد و انکار دائمی مسایل اجتناب ناپذیر همراه مدرنیزاسیون، در مرحله پذیرش و تسلیم، همواره می کوشد داده های جدید را نه به شکل دریافت و پذیرش واقعیت واقعی شان که به صورت افراطی در قالب های کهنه ای جای دهد که در بیشتر موارد آن قالب بر ای دریافت و پذیرش و جاگیری آن مفهوم بسیار بسیار ناکارآمد است. به بیان ساده تر، مدرنیته در واقع در مفهوم تشویق خروج از ناحیه امن ذهنی و درهم شکستن قالب های محدود کننده و سنت و سنت زدگی در معنای فرو رفتن هر چه بیشتر در قالب های فکری رایج و ترس از خروج از ناحیه امن ذهنی است.
در ایران، حداقل سه حالت مختلف در مفهوم مدرنیته و مدرنیزاسیون پیش آمده است:
1. تجدد خواهی اواخر دوره ناصری و به خصوص در انقلاب مشروطه و پهلوی
2. مدرن سازی بر اساس الگوهای ایرانی – اسلامی
3. مدرنیته از درون جامعه
مفهوم مدرن سازی به شیوه دوره تجدد هنوز هم ادامه دارد. کپی برداری های بسیار افراطی درون بخش هایی از جامعه غربی، از همخوانی پوشش تا پیروی کورکورانه از عقایدی که بهمنی از فیلسوفان در اصلاح و تعدیلش کوشیده اند نه لزوما پیشرفت که صرفا تقلید از تبلیغ پر سر و صدای نحوه زندگی و آنچه توسط آنتن دریافت می شود، بدون داشتن حتی یک سطر اطلاعات از زندگی واقعی غربی. این رویکرد نخستین و ساده ترین راهکار در رویدادهای مدرنیزاسیون به شمار می رود که نه تنها در ایران، در تمامی جوامعی که به نوعی از جریان پیشرفت های سریع جهانی عقب مانده اند، دیده می شود.
مفهوم دوم مدرنیزاسیون که به خصوص در چهل سال اخیر رنگ گرفته است، بیشتر از آن که به فکر ایجاد تحول فکری و بنیادین در تعامل با مسایل همراه پیشرفت باشد، دنباله روی گنجانیدن همه جانبه و گاها یک جانبه این مسایل در قالب های محدود، نفی، تقلیل و محکوم کردن حرکت اجتناب ناپذیر رو به جلوی جوامع داخلی و کشانیدن جزیی ترین و ساده ترین مفاهیم به داخل عرصه عبارات، اصطلاحات و تدبیرهای امنیتی – سیاسی و حکومتی است. از این رویکرد، تمامی مفاهیم مدرنیزاسیون غربی، ضد حکومتی و امنیتی تلقی شده و وجوب آن ها به صورت بنیادین نفی می شود. این حقیقت که توسعه یافتگی بیشتر ضمن افزایش اقتدار حکومت، با کوچک تر شدن اندازه آن و نهادمندی بیشتر نهادها و جوامع نهادی غیر حکومتی، سازمان یافتگی بیشتر و هم چنین تخصیص وظایف صورت می گیرد، قطعا نمی تواند در چهارچوب تنگ فکری سنت زده ای وارد شود که برای حفظ و تحکیمش به افراط الیگارشی و هزارفامیلی تکیه می زند، سهل است که سنت زدگی اساسا چنین رویکردهایی را به صورت بنیادین و آکادمیک مورد تخطئه و تردید هم قرار می دهد.
مفهوم سوم شامل پیش بینی زیرساخت ها، نهادمندی، جامعه پذیری، افزایش مشارکت، کاهش اندازه حکومت در عین حفظ اقتدار، تفویض اختیار نظارت در همه عرصه ها از حکومت به نهادهای غیرحکومتی، تفکیک قوه قضاوت از حکومت در عین حفظ اقتدار حکومت و سازمان یافتگی است که اسباب فکری توسعه و کانون های اندیشه عقلانی برای حل و فصل مسایل مدرنیته، در چهارچوبی به دور از حاشیه های امنیتی – سیاسی و واقعیت وجودی مسئله نیاز دارند. مهم ترین نقد به این نوع نگاه، مسئله «زمان» و نادیده گرفتن آن است. چنین تغییراتی، نیاز به زیرساخت های بسیار زیاد و هم چنین «زمان بر» دارند و یک شبه نمی توان مدل جامعه پذیری و مشارکت اجتماعی را به جامعه ی ذره ای شده و منفرد ایرانی، از بالا تزریق کرد. در واقع تمامی این مدل، نیازمند حمایت یک «سیستم» مقتدر است که با تغییر اشخاص به بیراهه نرود.
در کشورهای الگوی توسعه، طبیعی است که ابزارهای مدرن و اکتشافات نو با مسایل پیش آورده شان، حتی قبل از آن که به عنوان مشکل مطرح باشند، خود را با زیرساخت و چهارچوب و استخوان بندی محکمی روبرو دیده اند که بتوانند در پرتو آن مسایلشان را حل و فصل کنند.
اگر امروز آمریکا و ژاپن دو سر یک طناب اقتصادی قدرتمند با تولید ناخالص ملی و شاخص های توسعه به نمایش می گذارند، یک شبه از نظام برده داری –فلاحتی و اقتصاد ابتدایی به اقتصاد سرمایه داری آزاد و از یک نظام حکومت پدرسالاری میجی و خان سالاری توکوگاوا به اقتصاد الکترونیک نرسیده اند. سیصد سال تمام لشکری از فیلسوفان از کانت، دکارت، دیلتای، هوسرل، آرنت، هایدگر، گادامر، هابرماس تا چامسکی و روزنامه نگاران، نویسندگان و منتقدین بسیار زیادی نظیر لیپمن تا فرید زکریا در پس استخوان بندی های فلسفی اندیشه های مرده ریگ مهاجران به دنیای نو ایستاده اند، نوشته اند، نقد کرده اند و راهکار ارائه داده اند. از نخستین روزهای لغو برده داری تا رفع قانون تبعیض نژادی در آمریکا تا برطرف شدن نگاه تحقیرآمیز به رنگین پوستان تا ریاست جمهوری اوباما زمانی به درازای دویست سال و اسامی بزرگی همچون لوتر کینگ و رؤیایش برای آمریکای برابر به چشم می خورد.
توسعه و پیشرفت در ابتدا نیازمند یک انقلاب روانی همه گیر درونی در نقد پذیری، تفکر و رفتار سیستمی و انعطاف برای حل مسایل بحرانی درونی مدرنیزاسیون است و اساسا چنین تغییراتی بسیار جزیی و بسیار زمان بر هستند و شاید اگر با یک انقلاب فکری در ایران امروز شروع شوند، ظرف پانصد سال آینده زیر ساخت مستحکمی برای توسعه نظام مند و سیستماتیک و سازمان یافته همه جانبه ایجاد کنند.
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز هم
گوشه چشمی به خاموشی این دخمه نینداخته است
7/8/94
پا نوشت: برای درک کامل این داستان، موضوعات و کتاب های زیر را مطالعه نمایید:
1. ما چگونه ما شدیم، دکتر زیبا کلام
2. در مفهوم خودمداری ایرانیان، قاضی مرادی
3. در ستایش شرم، قاضی مرادی
4. نقد در حوزه عمومی، یورگن هابرماس، ترجمه دکتر حسین بشیریه
5. عقلانیت و توسعه یافتگی ایران، دکتر سریع القلم
6. مراحل و عوامل و موانع رشد سیاسی، سی.ایچ.داد ترجمه عزت الله فولادوند (چاپ دوم)
7. سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی، ساموئل هانتینگتون، ترجمه محسن ثلاثی
موضوعات : تفکر سیستمی، نهادمندی، سازمان یافتگی، توسعه پایدار
قبل از این که بخش دوم دست نوشته های یک احمق را بنویسم، این گفتگوی ارزشمند را از دست ندهید. (البته تاریخ مصاحبه گذشته است، اما صحبت ها هنوز هم تازه و جذابند.)
http://yossif-abazari.persianblog.ir/post/52
دیگران عادت دارند که ما را مجبور کنند، در مورد رفتارها و تصمیمهایمان برایشان توضیح دهیم. دخالتهای دیگران، گاهی چنان در زندگی تکرار و عرف میشود که ما «اختیار و انتخاب» را که «مهمترین ویٰژگی انسان بودن» است، با «احترام به خواسته دیگران» معامله میکنیم...
شاید باید هر روز این متن را با خودمان بخوانیم و تکرار کنیم:
ما مجبور نیستیم برای شرایط زندگیمان به کسی توضیح دهیم.
ما مجبور نیستیم برای اولویتهای زندگیمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای کاری که از آن پشیمان نیستیم، از کسی عذرخواهی کنیم.
ما مجبور نیستیم برای اینکه نیاز داریم با خودمان خلوت کنیم و تنها باشیم، به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم به دیگران بگوییم که با همه افکار آنها موافق هستیم.
ما مجبور نیستیم به همه درخواستهای یک نفر، پاسخ مثبت بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای وضع ظاهریمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای سلیقه و ذائقه خودمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای شغلی که انتخاب کردهایم به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای عقاید سیاسی و مذهبی خود به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای ازدواج کردنمان به کسی توضیح بدهیم.
ما مجبور نیستیم برای ازدواج نکردنمان به کسی توضیح بدهیم.
مگر آنکه بپذیریم «مجبوریم انسان نباشیم»...
دست نوشته های یک احمق 94/8/3
در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی – بخش اول
*** تمامی این نوشته در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر عقاید، نظرات و دانسته های شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن محترم شمردن حق نقد نوشته توسط خواننده، منتظر دریافت انتقادها و پیشنهادهای خوانندگان در مورد این نوشته است؛ این نوشته قابلیت رفرنس دادن توسط نوشته های دیگر را ندارد، در عین حال قابلیت انتشار با نام یا بدون نام نویسنده اش باعث خوشحالی نویسنده می گردد***
در مورد اعتیاد اینترنتی مطالب و نوشته های بسیاری موجود است، مراکز درمانی معتبری برای درمان مبتلایان ساخته شده است و این مبحث به عنوان بخشی از اثرات تکنولوژی بر روان انسان، از مناظر تخصصی علمی به صورت جدی مورد بحث و بررسی آکادمیک قرار گرفته است.
اولین نکته ای که تجربه خروج از شبکه های اجتماعی به من آموخت، نشان دادن وابستگی و اعتیادم به آن بود. من مهم ترین تأثیر آن را خروج از سایه انکار و پذیرش واقعیتی می دانم که مفهوم زمان را از کنترل من خارج کرده بود. امروز که در آستانه روز پانزدهم این مطلب را می نویسم، کاملا میتوانم شاهد کاهش سرعت گذر زمان باشم و این که در این جهان امورات مهم تری از فشردن صرفا یک دکمه زیر نوشته یا عکس دیگران و آن هم شاید به دلیل قانون ساده شبکه های اجتماعی {You scratch my back and I scratch yours} و نه به دلیل متوقف شدن، احساس کردن، درک کردن و بعد لایک زدن جاری باشد.
امورات مهم ترین نظیر فکر کردن، یافتن واژه از گنجینه عواطف و احساسات انسانی برای بیان عمیق ترین احساسات و فقط برای "یک نفر"، دیدار حضوری و شنیدن صدا و نفس های بین تغییر تن های ریتمیک صحبت، با حرکات ابرو، دریچه ای از چشم ها به سوی روحش و در مجموع لذت بردن از کنسرت انسانی احساساتی که شخص روبرویت به افتخار همراهی و توجه و صمیمت تو می نوازد.
قدم زدن با یک دوست قدیمی زیر باران، خیس آب شدن با وی و لذت از پیاده روی طولانی بدون نیاز به این که حتی مجبور باشی "چشم" یا "گوش" باشی و در یک کلام لذت تجربه آرامش عمیق و انسانی و اصیل که سرعت زندگی دیجیتال از ما دزدیده است. گاهی فراموش می کنیم که آرامش خلاف همه امورات دیگر که سرعت انجام شاید مزیتشان باشد، ذره ذره و اندک اندک درک می شود و هیچ کدام از این لحظات رضایت ناب از زندگی را صفحه های شبکه های اجتماعی ارضا نمی کنند.
اما چرا ارضا نمی شویم و یا شاید بهتر است بپرسم چرا ابتدای این نوشته عبارت "مفهوم مدرنیته" نقش بسته است؟
ما در کشوری کاملا مدرن زندگی می کنیم. تلفن های هوشمند، لب تاب ها و نرم افزارهای بروز شده و مفاهیم مدرن و پست مدرن بسیار زیادی ما را احاطه کرده اند. من از ورژن 2015 کرک شده نرم افزاری استفاده می کنم که مردمان کشور سازنده اش هنوز از ورژن 2007 لایسنس دار بهره می برند. بی آنکه بدانم "آلن تورینگ" که بود، از سیستم کُد گذاری برای محافظت از تلفنم استفاده می کنم. بی آن که بدانم "آدا بایرون" دقیقا چگونه برنامه می نوشت، از آخرین ورژن ویندوز استفاده می کنم. البته مدعی آن نیستم که مردمان آن سرزمین ها این روندها را دقیقا می شناسند؛ نه آما آن ها "مدرنیته" دارند و من مدرن هستم.
آنان که مدت هاست نوشته های مرا می خوانند و در واقع میهمان این خانه اند، می دانند که من در بحث یادگیری کریستالی نوشتم، از این که از 5 سال پیش، در حال شکل دادن به مدل "عقب ماندگی ایرانیان" هستم و تا همین اواخر به مبحث «توسعه پایدار» نزدیک شده ام. البته در این بخش، مفاهیم و راهکارها، همانند لغات "مدرن و مدرنیته" و تفاوت ظریف این دو، به شدت پیچیده شده اند.
متخصصین این وادی، از توسعه سیاسی مقدم بر توسعه اقتصادی و فرهنگی نام برده اند. از سوی دیگر افرادی هستند که بنویسند چرا علوم پایه و مهندسی با این سرعت سرسام آور پیش می روند، اما علوم انسانی و مفاهیم مهم و مورد نیاز توسعه و رشد این چنین سرجای خود میخکوب شده اند و حتی سیر قهقرایی و واپسگرایانه دارند؟ چرا بیشتر کشورهای مدرن جهان سومی موزه قانون های اساسی بلندبالای اجرا نشده اند؟ پاسخ مدل ذهنی من به این پرسش این است: "جهان سوم مدرن است، اما از مدرنیته دور است."
توسعه علوم پایه و مهندسی در جهان سوم هم البته نوعی طنز تلخ است، چنانچه ما عمدتا مصرف کننده دانش تولیدی جهانی هستیم تا تولید کننده آن. من از ابزارهای مدرنی که در واقع تبلور فیزیکی ایده های طراحش است،با آخرین ورژن استفاده می کنم اما چرا نمی توانم ان نرم افزار را با همان کیفیت "سیلیکون والی" توسعه دهم یا بهتر کنم؟ چرا سهم تولید من نسبت به مصرفم اینجا ناچیز است؟
همان طوری که قطعا نمیتوان بدون دیدن آموزش، ساعت های متوالی دستیاری و تجربه در عمل جراحی سلسله اعصاب، صرفا با مطالعه نشریه نوروساینس دانشگاه جان هاپکینز عمل جراحی مغز انجام داد، تولید داده های علمی هم صرفا بی استفاده از روش های مرسوم و آزمایش شده و تأیید شده دانشگاهی دنیا (در بهترین و مقبول ترین حالت) و تأیید موارد از پیش تأیید شده در آن ها، امکان پذیر نیست، چنان چه به ندرت می توان مدل علمی مقبول جهانی یافت که ایده و اجرا و توسعه آن بدون کپی برداری و الهام گرفتن یا بدون کمک دانشگاه های خارجی و تماما داخلی بوده باشد. چرا؟ چون ما دانش مدرن را وارد می کنیم و اما زیرساخت تولید دانش "مدرنیته" را نداریم.
من تنبان و قبای پدربزرگم را نمی پوشم. شلوار جین و تی شرت و سوشرت به تن دارم و به جای گیوه پدربزرگم، تمایل به کفش مارکدار دارم. به جای این که آبگوشت بزباش در ظروف سفالی و با دست بخورم، طعم آن را با روغن مایع و در ظرف های آرکوپال و البته با قاشق و چنگال حس می کنم. با این همه هنوز هم مانند پدربزرگم معتقدم جای "زن" در خانه است و محتملا "در دروازه را می شود بست، اما دهن مردم را نمی شود" و بنابراین هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و خودم را با معیارهای نگاه دیگران متر می کنم و تنظیم می کنم. چون من توانسته ام لباس ها و ظاهر زندگیم را عوض کنم، اما هنوز نتوانسته ام به افکار و اندیشه ها و باورهایم لباس نو بپوشانم. من لباس مدرن دارم، اما «مدرنیته» ندارم.
چرا من می توانم فیلم های غیر اخلاقی ببینم و در مورد ستارگانش رؤیاپردازی کنم، ولی در پس زمینه ذهنی من، دختر مناسب حتما باید دو اصل بکارت و نجابت را با هم داشته باشد؟ چرا نخستین واکنش من در برابر افکار "برابری خواهانه" صرفا مثالی با مضمون "اگر خواهر و مادر خودت بودند..." است؟ چرا این دوگانگی مرا رها نمی کند؟ چرا اگر من شلوار تنگ بپوشم یا از روش های متعارف پیرایش زنانه بهره ببرم، در نگاه دیگران، سست عنصر و کم شخصیت می شوم؟ چرا آرایش ریش به اشکالی «شیطان پرستی» است؟ چرا نگاه من برچسبی و استریوتایپی است؟
چرا با این وجود که تا کنون هزاران صفحه در مورد یکسانی فیزیولوژیکی و بیولوژیکی، وزن تاریخ، نقدهای مفصل به انحصار نژادی، نگاه مکانیکی به تاریخ و زیست شناسی و مسئله نژاد و امثالهم خوانده ام، هنوز از شنیدن واژه های «عرب» و «افغان» احساس ناخوشایندی به من دست میدهد؟ چرا به شدت روی کلمه «خلیج» حساسیت نشان میدهم، اما به شهرهای اطرافش و لزوم جذب سرمایه در آن ها اهمیت نمی دهم؟ چرا دانش آموخته زیست شناسی می نویسد: می دانم که همه انسان های روی زمین هیچ تفاوت جدا کننده ای با هم ندارند و همه تفاوت هایشان درصد بسیار ناچیزی اختلاف آن هم قابل توجیه در نحوه و محل زندگی شان است، اما "از عرب ها متنفرم" و اتفاقا بیشتر هم از سوی مجامع و محافل روشن فکری تشویق می شود؟
چرا ما در ایران «لمپنیسم دانشگاهی» داریم که آرمانش کتاب نخواندن است و روشن فکری را تا «روشن فکر دینی»، دموکراسی را به «مردم سالاری دینی»، آزادی بیان را به «احترام به عقاید دیگران و شکستن قوانین را به «زرنگی» تعبیر می کند؟ و در یک کلام چرا افکار، روش زندگی و فلسفه اجتماعی زندگی ما در برخورد با مسایل همراه مدرنیسم، حتی با کوچک ترین و جزیی ترین آن ها، از بیخ و بن دچار تزلزل می شود و چرا همه مسایل تازه با "بحران دائمی مشروعیت" دست به گریبانند؟
ما انسان های مدرنی هستیم، اما مدرن سنت زده.
در نوشته بعدی در مورد این مفهوم بیشتر صحبت می کنم.
--------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
مسافر کوچولوی خانه ما، هم پرواز من بود، هم آواز من بود، ارغوان من بود.
مسافر کوچولو چند ماهی است که پر کشیدن یاد گرفته و من هنوز نگران غم هم پروازم.
مدت های مدیدی بود که دوست داشتم در مورد شبکه های اجتماعی و کارکردشان در ایران چیزی بنویسم. همیشه قلم در دستم نمی چرخید، جملات و اصطلاحات و عبارات همواره کژتابی داشتند یا به حد کافی رسا نبودند یا اصلا مسئله را توضیح نمی دادند.
اکنون که در دهمین روز خروج خودخواسته و به اصطلاح «سم زدایی» شبکه های اجتماعی هستم، کم کم متوجه میشوم که مهم ترین عامل آن نارسایی ها، حضور در شبکه مجازی و نوشتن از آن است که همزمان نمیتواند امکان پذیر شود. متوجه شده ام که زمان بندی در زندگی با کاستن اختیاری از «سرعت بالای» زندگی میسر می شود و اساسا شاید شبکه اجتماعی هر چیزی باشد جز اجتماعی بودن.
و شاید بپرسیم چرا؟ خب دلیلش هم اکنون برای من روشن شده است. ما در جامعه ای زندگی می کنیم که اساسا اطلاق نام «جامعه» نه در شکل Society و نه در شکل Community برایش قابل تعریف نیست. ما واحدهای ذره ای شده ای از یک اجتماع انسانی عظیم هستیم که ارتباط بیرونی و اجتماعی مان با همدیگر فقط با زندگی در کنار همدیگر و اساسا بدون داشتن حس تعلق به همدیگر صورت می پذیرد. در این واحدهای ذره ای شده، عمدتا تا زمانی که هر چیزی را خود شخص تجربه نکند و سود یا زیانی از آن متوجه اش نشود، آن مسئله برایش قابل درک نیست و ای بسا بعد از تجربه شخصی باز هم مقدار بسیار اندکی برای به اشتراک گذاشتن آن و پیشگیری از سقوط یا کمک به صعود دیگری داشته باشد. ما در اجتماع ایرانی بر اساس عواملی شاید نظیر ترس از جدا شدن یا درگیری با غول بی شاخ و دمی به نام «حرف مردم» همان طور بی بو و بی خاصیت و محو در متن جامعه می آییم و میرویم و عمدتا مطلبی برای افزودن به طومار تجربیات مفید بشری از خود نداریم. در واقع ما در درون خود با دیوارهای بلند و غیر قابل نفوذ زندگی می کنیم. در چنین شرایطی ما به شبکه هایی وارد شده ایم که اساسا «خانه های شیشه ای» هستند و همه کس می توانند و مجازند و شاید ما خود می خواهیم که به سمت خانه شیشه ای ما سنگ پرتاب کنند. در این اجتماع پر سرعت مجازی، چنان به معرفی تجربیات گاها نداشته مشغولیم که زندگی در خارج از آن یادمان می رود.
اکنون که در حالت سم زدایی شبکه های اجتماعی هستم میتوانم ارزش واقعی ارتباط سالم و درست را تجربه کنم. ارتباطی که راه علاج دلتنگی اش نوشتن روی دیوار دوست یا توئیتی سرد و مرده یا استیکری در تلگرام نیست، بلکه تماس گرفتن و شنیدن صداست یا رو در رو شدن و کلمه به کلمه از دوستی بلعیدن. پیامی است که با احساس نوشته می شود و نه برای همه که ببیند و لایک کنند که برای یک نفر فرستاده می شود که ببیند و حس کند. تفاوت بسیار زیادی میتوان برای این نوشتن برای لایک دیگران و نوشتن برای حس شخص مقابل قائل شد. تفاوتی که تنها ناشی از احساسش هم نیست، بلکه ناشی از شناخت روشی صحیح برای اجتماعی بودن و زندگی کردن است و نه زنده بودن و صرفا خط کشیدن روی وال دیگران برای دیگر نمایی و نشان دادن آن چیزی که نیستیم.
مایلم به جرئت اذعان کنم که هرگز مخالف ابزارهای تکنولوژی نبوده و نیستم و حتی شاید یکی از کسانی باشم که اپلیکشن های گوشی ام برایم از هر وسیله آموزشی دیگری ارزشمندتر باشند؛ اما قویا معتقدم، "بشر نباید تحت کنترل ابزارهایش باشد، ابزارهایش باید تحت کنترل بشر باشند و تا زمانی که میتوانیم، گهگاهی بهتر است کنترل را مستقیما دست خودمان بگیریم."
در زندگی همه ما، لحظاتی وجود دارند که دوست داریم آن ها را «نوستالژی» بنامیم. ما در این لحظات، خاطرات زیبایی را که تلفیق روزهای پراحساس و خوشمان است در هم آمیخته و تصویری زیبا آفریده ایم.
برای من، مهم ترین بخش زیباشناسانه خاطرات نوستالژیک، مربوط به دوره کارشناسی ارشد و زندگی خوابگاهی در دانشگاه فردوسی مشهد است. از آن سه سال زندگی، سال اولش مملو از روابط اجتماعی مفید و سازنده و بسیار شیرین بود. آن روزها هنوز فیس بوک فضایی خاص بود و البته دانشجویی. اندروید راه درازی تا رسیدن به بازارهای ایران داشت و بالاترین درجه امکانات تلفن همراه، دوربین عکاسی و شاید پخش موسیقی بود. ساعت های بعد کلاس، همه فعالیت های اجتماعی ما، شامل ساده ترین ابزار پذیرایی خوابگاهی بود: چای و قند. آن هم چایی که بعد از ورود مهمان به اتاق تدارکش دیده می شد و ساده ترین ابزارش هم یک کتری بود و البته میهمان موظف بود، مهم ترین ابزار میهمانی رفتن را هم با خودش داشته باشد: لیوان.
آن سال ها، تماشای منظره حیات خوابگاه در غروب های پاییزی مشهد، مهم ترین تصویری بود که پیشاپیش مانیتور چشم هایمان قرار داشت. سال هایی که در سلف سرویس خوابگاه، سر میزهای بیست نفری شام می خوردیم، سال هایی که در آن از ورودی تا خروجی سلف سرویس با همه میشد احوال پرسی کرد و احساس تعلق به یک خانواده بزرگ را داشت. سال هایی که پشتت در اعتراض شبانه به کاهش سرعت و کیفیت اینترنت خوابگاه، به پشت هم خوابگاهی ات گرم بود. سال های خاطره. سال های نوستالژی. سال پنج شنبه شب ها با طعم عدسی مُسلم، سال بورانی سیب زمینی سیرجانی برای ناهار جمعه و سال املت عمو صادق برای شام. سال با هم بودن، با هم خندیدن. سال با هم در باشگاه خوابگاه وزنه زدن. سال فوتبال حیثیتی و سال اول کارشناسی ارشد، با دروسی سبک و کم حجم و بی تکلیف. سال ترک خوابگاه در آخرین ساعت های اسفند. سال دوستی و آشنایی در قطار مشهد – تبریز. سال چای دارچین-کاکوتی اسفند. سال نوستالژی. سال زیبایی.
سال های بعدی، سال های استقلال خوابگاه و ترک دوستانی بود که دیگر «سال سوم» محسوب می شدند و حوادث بعدی امکان دریافت خوابگاه را از آن ها منع می کرد. سال هایی که هر کدامشان به اتاق دوستی – آشنایی یا همشهری پناه بردند. برخی هایشان دفاع کردند و پوتین پوشیدند تا مرد شوند و برخی هایشان هر چند ماه یک بار فقط برای دیدار استاد راهنما می آمدند. سال درگیری ما با پایان نامه کارشناسی ارشد و سال سر در گمی. سال شب و روز در دانشکده صرف کردن. سال نتیجه نگرفتن از آزمایش و سال دلسردی. سال سفر خارجی، سال یافتن کلید پایان نامه و سالی که انگار بعد از دفاع از پایان نامه و دریافت آخرین امضای تسویه کارشناسی ارشد، انگار سال های سال بود که در آن محیط غریبه بودم. انگار سال های سال بود که آنجا را نمی شناختم و همین مهم ترین عاملی است که امسال نتوانستم وارد آن بخش از خوابگاه شوم که سال اولم را آنجا گذرانده بودم. نخواستم باور کنم که آن راهرو، بدون خنده های عمو مسلم، هنوز هم هست. نخواستم باور کنم که آن بخش از راهرو بدون دعوت امیر برای تماشای فوتبال در اتاقشان هنوز هم می تواند پذیرای من باشد. نخواستم و نتوانستم باور کنم. قطعه ای از بهشت که ما در آن سال ها در آن دفن شدیم و هرگز دیگر نمیتوانیم حتی یک بار هم دور هم جمع شویم.
به راه پرستاره می کشانی ام ؟
فراتر از ستاره می نشانی ام ؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
هدف همه ما زندگی در نوک قله است، بی آن که بدانیم خوشبختی و رشد زمانی اتفاق می افتند که داشتیم به سمت قله بالا می آمدیم.
سزار هیدالگو در کتاب "چرا اطلاعات رشد می کند..." بیان داشته است که اطلاعات جهانی به دو صورت برای ما قابل دسترسی اند. بخش اول آن Knowledge و بخش دوم آن Work How است. به دلایلی که در ادامه خواهیم دید، بخش اول را به «دانش ذهنی» و بخش دوم را به «دانش حسی یا بدنی» ترجمه میکنم.
بخش اول اطلاعاتی هستند که ما قادریم آن ها را برای دیگران «توضیح» دهیم. مفاهیمی که آن ها را در شاخه های مختلف علوم و به ویژه علوم نظری می گنجانیم. برای مثال میتوان پدیده «جاذبه» را برای دیگران توضیح داد. (اگرچه دانش ذهنی حاصل مدل سازی هایی است که در ذات خود بسیار ساده شده و غلط هستند، اما با این وجود دانش ذهنی به خودی خود، قابلیت همگانی سازی مفاهیم را در خود، شاید داشته باشد.)
دانش بدنی، اطلاعاتی است که بدن ما به صورت ناخودآگاه و بدون دخالت بخش ادراکی ذهنمان آموخته است. برای مثال همه ما قادر به راه رفتن هستیم، اما قادر به توضیح «راه رفتن» نیستیم. هیچکدام از ما نمیتوانیم اتفاقاتی را شرح دهیم که مجموعه آن اتفاقات «راه رفتن» است. با این وجود همگی ما در آن مفهوم مشترکا حس یکسانی داریم. به همین ترتیب توضیح مفاهیم حسی که شخص مقابل قادر به حس کردنشان نیست، غیر ممکن است. برای مثال به هیچ عنوان نمی توان «رنگ» را برای یک فرد نابینا تشریح کرد یا شخصی که هنوز تشکیل خانواده نداده است، قادر به درک «نگرانی والدین» از فرزند، ولو با پیچیده ترین توضیحات هم نمی باشد. اساسا مفاهیم حسی قابلیت توضیح با دانش ذهنی را ندارند.
جالب ترین نکته در این مفهوم مشابهت فوق العاده زیاد، علیرغم منحصر به فرد بودن دانش بدنی در انسان هاست. همه انسان های روی زمین درک مشابهی از گرسنگی، تشنگی، غم، دویدن، خستگی و ... دارند. در صورتی که دانش ذهنی، حتی از پدیده های قابل توضیح هم میتواند در شرایط مشابه بر مبنای مدل ذهنی توضیح دهنده، نتایج متفاوتی به بار بیاورد.
اما بپردازیم به سؤال اصلی: «آیا مغزمان ما را فریب می دهد؟» یا چرا مغز ما درک غیر همسان ما از پدیده های دانش بدنی را، به سمت یکسانی می برد؟»
مشکل اصلی در درک مفاهیم بدنی اینجاست که تقریبا باید به تعداد انسان های روی زمین حالت های مختلف برای "نزدیک شدن" به تعریف مشابه از یک احساس در نظرگرفت. در زبان های بشری برای توصیف احساس، پدیده های زبانی بسیار گسترده ای به وجود آمده اند. به عنوان مثال Unlike، Dislike، Hate، Disgust، Aversion، Malice، Enmity و ... همگی برای توصیف گستره ای از احساس از "دوست نداشتن" تا "نفرت" با مراتب شدت گوناگون استفاده می شوند.
(در فارسی از دوست نداشتن، انزجار، متنفر بودن، شناعت و... و در فرانسه از واژگانی چون n'ai,me pas، Deteste، Dégoût و یا Horrouer du استفاده می شود.)
اما مشکل اینجاست که در و اقع برای بیان حالتی از دوست نداشتن که مابین Unlike وDislike است هیچ واژه دقیقی در دست نیست؛ گرچه گرامری مانند زبان فرانسه برای شدت و ضعف دوست نداشتن، قبلا واژه تعریف کرده باشد و هیچ فرانسوی N'aime pas را به جای Dégoût به کار نمی برد، باز هم مواردی پیش می آید که در آن تکلیف احساس همچنان نامشخص و غیر قابل توضیح باشد. (در تورکی سؤیمورم، عاجیغیم گلیر، زهلم گئدیر باز هم بار گرامری مشخصی دارند، ولی در بیان احساس همان قدر عاجزند که زبان های دیگر هستند)
بعضی مواقع حتی برای بیان و نزدیک شدن به دانش ذهنی از یک احساس، دست به دامن «احساس» های دیگر می شویم؛ برای مثال می گوییم پشتم تیر میکشد یا دستم زق زق می کند یا سرم می سوزد تا تعریف دقیق تری از «درد» ارائه کرده باشیم. با این همه باز هم درد یک احساس به شدت غیر قابل تعریف است.
از آنجایی که مغز ما قادر نیست هفت و نیم میلیارد حالت مختلف مشابه و منحصر بفرد از یک احساس را در خود مدل کند و درک کند، مجبور به گرد کردن داده ها و ساده سازی بخش اعظم اطلاعات حسی و بدنی برای تبدیل این اطلاعات بدنی به دانش ذهنی می کند. دانش بدنی مشابه و منحصر بفرد، در مفاهیمی که برای توضیحشان دست به دامان «فلسفه» شده ایم، بسیار بغرنج تر است.
در این مفاهیم میزان ساده سازی و فریب ذهنی گاها آن قدر بالا می رود که در نگاه بشری، در نظر گرفتن بیش از چند حالت بسیار پیش فرض تعریف شده به خصوص در مواردی نظیر «عشق» و «رابطه اجتماعی» غیر ممکن جلوه می کند در حالی که رفتار بشر به شدت پیچیده و تحت حالت های مختلف، از شرایط فیزیکی محیط گرفته تا پیش فرض ها و بکگراندهای ذهنی و آموخته ها، متغیر می شود.
اگر فرض کنیم که یک موجود فضایی به زمین پا بگذارد، قاعدتا حتی مسایلی که برایشان خروارها جلد کتاب هم نوشته ایم، برای توصیف حالت های حسی نظیر «عشق»، «لذت» و یا «رضایت» ناممکن خواهد بود، در حالی که به مدد مدل های ذهنی آموخته شده بشری، تقریبا ذهن همگی ما از «عشق» بسته به جغرافیای زندگی مان تعریف مشابهی ارائه می کند. تعریف های مشابهی که با تفاوت های ناچیز با مناطق جغرافیایی دیگر میتوانند سنت، عرف و فرهنگ را به وجود آورند. و جالب ترین نکته آن است که علاوه بر تمام تفاوت های جزئی در تعاریف فرهنگی از احساس های بشری، باز هم درک احساسی تقریبا همه انسان های روی کره زمین از یک پدیده، گرچه مشابه، اما «منحصر بفرد» است و اساسا این تعاریف جداگانه هم نمی توانند مانع در هم آمیختگی فرهنگی ابنای بشر با هم شوند.
--------------------------------------------------
به راه پرستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوخته ام
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت
بهرام که گور می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
ای دیده اگر کور نئی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
.شاهان و سران و سروران زیر گلند
روهای چو مه در دهن مور ببین
میخواهید مرا بشناسید؟
خب پس مطالعه کنید:
رفتارهای بشری – دست نوشته های یک احمق
*** این نوشته در تمامی بخش های آن صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و اشکال باشد. نویسنده نقد و نپذیرفتن این نوشته را حق خواننده دانسته و هر گونه استفاده از مطالب آن را به عنوان مرجع، به هر شکل ممکن، فاقد اعتبار، غیر مجاز و مردود می داند، چه در جهان عقلمندان، دست نوشته های یک مجنون نمیتوانند مورد ارجاع قرار بگیرند.***
مقدمه
گمان غالب بیشتر ما در قابل آموزش بودن رفتارهای بشری است. حتی گاهی پا را فراتر گذاشته و معتقدیم برخی رفتارهای بشری؛ همه آن هایی که آن ها را اخلاقی و منطقی می نامیم، ریشه در ذات بشر دارد و بشر نوعا رئوف، صادق، مهربان و درستکار است و تاریخ پر از شرارت و خونریزی بشری را به حساب آن می گذاریم که هنوز بشر به «پایان تاریخ» نرسیده است و پایان تاریخ بشری اتوپیا و مدینه فاضله ای است که در آن نیکی، خیرخواهی و راستی برای همیشه پیروز می شوند و انسان از شرارت برای همیشه خلاص می شود. (این دیدگاه تقریبا در تمامی آیین های بشری و کدهای اخلاقی از باستانی ترین آنان تا مدرن ترینشان به چشم می خورد. برای مثال دالایی لاما معتقد است برای داشتن جهانی عاری از خشونت، باید به کودکان زیر ده سال در همه جای جهان، مدیتیشین آموزش داده شود [1])
از سوی دیگر عمده رفتارهای موفقیت آور و سود آور دنیای امروزی ناشی از «بی اخلاقی» است تا اخلاق مداری.[2] صنایع مرتبط با سلامتی، مُد، لوازم آرایشی، تغذیه و پوشاک تماما بر مبنای تبلیغات و شعارهای غیرواقعی و اگر نگوییم دروغ، بر پایه فریب بنا شده اند. (قابل ذکر است که هیچ کدام از تصاویر مجله های مد کلاس جهانی بدون دستکاری های متعدد فتوشاپ، به صورت خام چاپ نمی شوند و تصویری که از یک سوپر مدل و اندام و چهره و آرایش وی ارائه میشود، صد در صد غیر واقعی است)
رفتار و اخلاق؟
رفتارهای سیاسی و کلان کشورهای پیشرفته جهانی، اگر در داخل کشور اعمال شوند (رفتارهایی که در علم سیاست بر پایه «ماکیاولیسم» تعریف می شوند) به دیکتاتوری، خفقان و توتالیتریسم تعبیر می شوند، اما در عرصه سیاست خارجی مقبول و کارآمد و دموکراتیک اند. رفتارهایی که به روسیه اجازه میدهد برای رونق بازار تجارت سیاه اسلحه، سیاست هایی را در پیش بگیرد که آتش جنگ های متعصبانه خاورمیانه همواره داغ باشد، یا آمریکا را وادار به سیاست هایی می کند که ضمن اختصاص وام های کلان برای رفع گرسنگی در آفریقا، گندم مازاد خود را که سالانه بالغ بر چندین میلیون تن می شود، به دریا بریزد. [3]
رفتاری که باعث می شود شرکت زیمنس هلند، کارگران سیه چرده زئیری معادن کوارتز و نیکل را با ابتدایی ترین ابزارهای کار و با روزی 18 ساعت کار استثمار کند ولی در جنبه تبلیغاتی همواره کشوری انسان دوست و نوع دوست معرفی شود. رفتارهایی که باعث می شود فرانسه در طی قرن ها استعمار آفریقا، به یکی از ثروتمندترین کشورهای دنیا تبدیل شود و در ضمن با چاپ تصویر یک زن سیاهپوست روی جلد مجله ای وی را «میمون» بنامد و از سوی دیگر اگر در مقابل رفتارهای افراطی ژورنالیستی اش موضعی اتخاذ گردد، داعی آزادی بیان می شود و کمپین Je Suis Charlie به راه می اندازد. [4]
رفتارهایی که باعث می شوند «آنگلا مرکل» در افکار عمومی جهانی همطراز «مادر ترزا» لقب «مادر آنگلا» بگیرد [5]، در حالی که زیر پوست سیل تبلیغات غیر واقعی [6] و در پشت این چهره های معصوم و انسان دوست، هدف اصلی پذیرش پناهجویان، کاهش جمعیت کارگران اروپایی و لزوم استفاده از نیروی کار ارزان و به شدت مرعوب شده ای است که هیچ گاه حقوق انسانی اش را همطراز یک کارگر آلمانی برابر نخواهد دانست و به سادگی نسلی از کارگران استثمار شونده برای اروپا به ارمغان می آورد.
رفتارهایی که در تجارت بین المللی رفتارهای هوشمندانه خوانده می شوند نوعا با کدهای اخلاقی همخوانی ندارند. [7] انحصار بازار و سرمایه جهانی با اشباع بازار از تولیدات کم ارزش، اتحاد با عناصر ضعیف بازار برای از بین بردن رقبا و عناصر قوی تر و سپس نابودی خود آن عناصر، تولید حریصانه تکنولوژی و وارد کردن فناوری به همه بخش های صنعت نظیر ورود گوگل به عرصه صنایع خودرو و تولید خودروهای بدون راننده هوشمند، آموزش دایمی روش های فروش و روانشناسی بازاریابی و مارکتینگ جنس های بی کیفیت و بنجل، حتی در سطوح دانشگاهی،کپی برداری و تولید پیش از رقیب، جاسوسی از رقبای تجاری، ضد تبلیغات و ... همه و همه روش های متعادل و پذیرفته شده در اقتصاد بین المللی اند که اساسا به شدت با کدهای اخلاقی مطلق گرای بشری در تضادند. (برخی آمار و ارقام متفاوت توسعه و نحوه رشد کشورها را با وقایع سیاسی و فرهنگی شان در طول تاریخ مقایسه کنید، نتایج جالبی می گیرید. [8] )
رفتارهای غریزی بشری
به جرأت می توان اذعان کرد که عمده رفتارهای بشری، ریشه غریزی و تکاملی دارند. آنچه ما را آن را تحت تأثیر «زیبایی شناختی، عشق، محبت و دوستی» تعریف می کنیم، رفتاری است که در طی تکامل هزاران ساله آموخته ایم. به این ترتیب که پارامترهای بیرونی زیبایی نماد سلامتی ژنتیک و تضمین کننده قدرت زادآوری و نگهداری از فرزند هستند تا نوعا پارامتر اخلاقی و زیبایی شناختی. مسلم است چون توانایی توضیح آن را نداشته ایم، هزاران سال برایش از گل مجسمه ساخته و سرگرم داستان های نارسیس، آپولو، تیامات و ونوس شده ایم. [9]
اگر اصول زیبایی شناختی را بخواهیم با غرایز ژنتیک و تکاملی ارزیابی کنیم؛ «موهای پرپشت، دندان های سالم، پوست صاف و چشمان درخشان، اندام متناسب و سینه سفت و خوش فرم زنانه» نشانه های بیرونی یک دستگاه درون ریز (غدد و هورمون ها) سالم، تغذیه صحیح و در نهایت شاخص سلامتی و پیشینه ژنتیک مناسب برای حفظ بقای گونه ای و به قول پرفسور داوکینز «ژن های خودخواه» است. (جالب است بدانیم اعمال جراحی زیبایی هم در نهایت به این مسیر منتهی می شوند.) از سوی دیگر علایم چهره ای مهربان، سینه ستبر، بازوان برآمده و باسن محکم و سفت نشانگر توانایی مرد در شکار، حفاظت از خانواده و ساختن پناهگاه زندگی است. (پارامترهایی که در زیبایی اندام مردانه هم مورد توجه قرار دارند) پارامترهایی که امروزه گسترده تر شده و با شاخصه هایی نظیر داشتن منزل، وسیله نقلیه یا درآمد بالا سنجیده می شوند.
اولین محل توجه و نگاه مردانه، «چشم» و «سینه» زنانه است. نه به دلیل کشف اشعه عشق در چشمان زن، بلکه به دلیل تأثیر حافظه نوزادی در بشر که نخستین برخورد و خاطرات ثبت شده اش از جهان بیرون از رحم، با چشمان و سینه مادر بوده است.
تا کنون مطالعات بسیاری در مورد رفتارهای همسرگزینی حیوانات انجام شده است که البته الگوهای اخلاقی پزشکی هنوز اجازه چنین کاری را در مورد «انسان» صادر نکرده اند. هر چند نازی ها کوشیدند در پروژه Lebensborn [10] با تعیین زوج های موبور و چشم آبی برای امتزاج با همدیگر، نژاد ژرمن خالص و برتر را به وجود آورند که البته خوشبختانه نازی ها چیزی از ژنتیک و ژنوتیپ و فنوتیپ نمی دانستند.
برای مثال تحقیق روی پرنده فنچ [11] نشان میدهد، در مواردی که در آن همسرگزینی به اختیار خود این پرنده بوده است، میزان سلامتی و بقای موالید 37% بیشتر از جفت یابی اجباری و انسانی بوده است. از آنجایی که این پرندگان به خوبی آموخته اند شاخص های سلامتی و ژن های سالم را از روی ظاهر ارزیابی کنند و تولید مثل برای آنان، همانند همه موجودات به منظور «حفظ بقا» و «اصل بقای اصلح» صورت می گیرد و پرندگانی که ژن های ناسالم تری دارند، شانس همسرگزینی و تولید مثل را ندارند و به این ترتیب از جریان تکامل حذف می شوند.
ما انسان ها رفتارهای این چنینی را به حوزه ادبیات و فلسفه کشانیده ایم و تصور میکنیم انسان ها به خاطر مسایل فراجسمانی عاشق همدیگر می شوند؛ در حالی که نخستین شرط دوست داشتن و دوست داشته شدن و به اصطلاح ادبیاتی در یک نگاه عاشق هم شدن، اساسا بر مبنای همخوانی خواسته های غریزی ماست و نه معیارهای اخلاقی و فلسفی. تا آنجایی که این رفتارهای ژنتیک روان تنی هم شده و با تأثیر بر بخش هایی از مغز، خواسته و ناخواسته بر مبنای تلقین های فرهنگی و خودفریبی انسان، به افسردگی هم می رسند.
آیا سایر رفتارهای اجتماعی ما نیز ژنتیک است؟
خب اگر معیار انتخاب همسر ژنتیک باشد و اساسا لازمه بقاء ، آیا سایر رفتارهایمان نظیر خشم، حسادت، غرور، دروغ و ... هم ژنتیک هستند؟
به زعم نویسنده، باز هم جواب مثبت است. چرا که در تاریخ تکاملی مان این دست رفتارها هم حامی و ضامن بقای گونه ای مان بوده اند. برای مثال امروزه بسیاری از اشکال هندسی را همانند نمای بیرونی خودرو را مانند صورت انسان می بینیم. برای زمان هایی که تشخیص دوست یا دشمن (حیوان وحشی یا افراد ناآشنا) عمدتا بر پایه تشخیص کاراکترهای صورت بوده است، ترس از دیدن چهره ناآشنا یا اطمینان بخشی تصویر صورت ضرورت دارد. عمده این رفتارها احتمالا از بر هم کنش های باستانی با طبیعت وحشی اطراف و هم نوعان خودمان تکامل یافته باشد و به صورت امروزی نمایان شده باشد، اما متأسفانه رفتار هیچ گونه «فسیلی» از خود باقی نمی گذارد و بنابراین بررسی روند و سیر تکاملی رفتارهای بشری، همواره با درصد فراوانی خطای مشاهده و پژوهش و کژتابی های خاص خودش همراه است.
اخلاق بشری؟
عمده تعریف ما از کدهای اخلاقی، مبتنی بر تصور ایده آلیستی از آن چیزی است که «دوست داریم باشیم» ولی عمدتا آن تصویر، هم با واقعیت وجودی ما و هم با واقعیت تنازع بقای ما در تضاد قرار می گیرد. شاید روزی برسد که بشر بتواند چرخه های طبیعی حیات و ممات را در دستش بگیرد و بدین ترتیب تمامی رفتارهای خبیثانه اش که بر پایه اصل «بقاء» واقع شده است، دیگر هیچ توجیهی برایش نداشته باشد و همان آرمانشهر اخلاقی را بیابد که هزاران سال است برایش داستان سرایی کرده است. البته نویسنده بعید می داند که «کدهای اخلاقی کلاسیک» که هزاران سال است راهی همواره فراتر از توان دسترسی بشر به او نمایانده اند، اساسا قابلیت اجرایی شدن داشته باشند (چه مدعی ترین اخلاق مداران تاریخ هم در بطن خویش دچار تشویق، ترس، حسد، غرور، کبر، ریا و ... می شوند.) و از آنجایی که رفتارهای امروزی بشری حاصل میلیون ها سال تکامل و پاسخ به محرک های بیرونی بوده است، سهل است که اگر همه جهان بی مرز و بی محدودیت در اختیار همه انسان ها، بدون توجه به تفاوت های آنها قرار گیرد، باز هم احتمالا رقابت برای زندگی راحت تر، در میان نوع بشر از میان نمی رود. اصلی که تمایل به حذف دیگران از طریق رفتارهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ... را توجیه می کند.
به زعم نویسنده، بهترین راهکار، بازنگری داشته ها و کدهای اخلاقی برای پذیرش واقعیت وجودی بشر، همان گونه که هست و نه همان گونه که تصور می کند، و تعریف دوباره اخلاق واقع گرایانه و نه ایده آلیستی است. بهتر است خودمان را فریب ندهیم که میتوان انسانی «صادق، درستکار و شریف» بود. گرچه هنوز نویسنده معتقد است که به قول استیون کار و نقل از گالیله « اما هنوز هم می چرخد»
بی ساغر و پیمانه و دلدار نشاید
پیمانه بباید زد و تردید نباید
بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
-------------------------------------------------------------
[3] http://goo.gl/Kikjed و http://goo.gl/0Xe2kC
[7] در باب شهریار، نوشته تیم فیلیپس، ترجمه مریم تقدیسی، انتشارات ققنوس، 1390
[9] برخی از اساطیر یونان باستان
[10] پروژه لونزبورن نازی ها https://goo.gl/H8lud9
[11] http://goo.gl/CDuumh
عشقین تمام نشئه سی دیوانه لیکده دیر / میخانه نین ملاحتی مستانه لیکده دیر.
جاهللر ایله عارفین اولماز علاقه سی / حال اهلینین تکاملی فرزانه لیکده دیر.
لعلین خیالی کونلومه دولسا، عجب دگل / گیزلین خزینه نین چوخی ویرانه لیکده دیر.
یتمه ز وفاسی آخره نامرد اولانلارین / شخصین بوتون دیانتی مردانه لیکده دیر.
واحد! اگرچه صنعته قیمت ویریرسه خلق / شعرین ده قدر قیمتی دردانه لیکده دیر.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود، جُسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست