هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد
گر نبود به دشمن خود نیکوست
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست
کو دشمن جان خویش میدارد دوست
(ابوسعید ابوالخیر)
قبلا نوشته ام که «فلسفه آموختن چگونگی مُردن است» (نقل از سیسرو) یا از موننتی نقل قول هایی نوشته ام که احساس میرایی اصیل ترین و زیباترین احساسی است که می تواند به زندگی جهت دهد (برداشت آزاد از تسلی بخش های فلسفه). امروز که بخش هایی از کتاب «روان درمانی اگزیستانسیال» اروین یالوم را در مورد «مرگ، زندگی و اضطراب» می خواندم، به خاطر آوردم که یک تجربه تقریبا «دوگانه» از مرگ و زندگی در دو سال اخیر داشته ام. تجربه ای که تقریبا توانست عمیق ترین وجوه شخصیتی ام را حداقل برای خودم آشکار سازد. این نوشته اما تا حدی برداشتی آزاد از شصت صفحه ابتدایی کتاب یالوم است.
قبل از ورود به خدمت سربازی تقریبا برایم آشکار شده بود که از مواجهه با دیگران، طردشدن، مسخره شدن توسط دیگران، رویارویی با افراد در مسند قدرت، ورود به مکانی که قبلا دیگران در آن مستقر شده اند، ارتفاع، پرواز و از دست دادن دوستان «ترس» دارم. شاید ترس های دیگری هم در وجودم بوده است نظیر ترس از درگیرشدن با دیگران که بعدها متوجه شدم به نام «گذشت» بسیاری از آن شرایط را توجیه و به رضایت درونی رسیده ام. شرایطی که در واقع مطلقا با مفهوم «گذشت» در ارتباط نبوده اند و اساسا در شرایط برابری قرار نداشته ایم که یکی بخواهد گذشت کند؛ شرایط به ضرر من بوده و من کنار کشیده ام. مطلقا نام این پدیده را نمیتوان «گذشت» نهاد.
نخستین مواجهه جدی من با خودم برای رشد یادگرفتن این نکته های اساسی بود که «زندگی دائمی نیست» و «فرصت هایش را همیشه در اختیار ما نمی گذارد»، «زندگی دکمه توقف و بازگشت به عقب ندارد» ، «زندگی یک مسیر است و مقصدی نیست که بتوان دیر و زود به آن رسید، هر چه می گذرد در مسیر می گذرد و زندگی با بازنشستگی، ورود به دانشگاه، دانش آموختگی، پایان خدمت سربازی، ازدواج و ... آغاز نمی شود؛ بلکه از همان لحظه ای آغاز شده است که فهمیده باشی «زمان حال» ارزش بسیار بیشتری از همه برنامه های آینده تو دارد و باید این «حال» را دریابی.
سال های سال این مفاهیم به آرامی به شکل دهی برخی دیدگاه های من پرداخته اند: درست یا نادرست و شاید در این مسیر راهم از خیلی ها جدا شده است و با خیلی های دیگر به هم رسیده است. روزهای متمادی که روزهای جمعه و تعطیل با یک کوله پشتی برای یافتن ماده معدنی به جان کوه و صحرا می افتادیم، شاید بازخورد و نمود این تفکر بوده است. در آن سفرها ترس از تنهایی یا مسخره شدن توسط دیگران به شدت دگرگون شدند و در کل «لزوم بی اهمیتی کامل به نظرات دیگران در صورتی که حتی یک درصد به خودت ایمان داری» جای همه آن ها را گرفت. خدمت سربازی نقطه اوج این تجربه مرگ و زندگی بود. ترس هایی مانند سخنرانی در جمع یا رویارویی با افراد در مسند قدرت (قبل تر ها به قول آل احمد از هر فراش قرمزپوشی می ترسیدم) با شدت و سرعت بسیار زیادی فرو ریختند. فرو ریزشی که همراه با خودش برخی از درونی ترین دیوارهای درونی ذهنم را هم با سر و صدای فراوان فرو ریخت و روزی رسید که خودم را وسط یک رشته سیم در ارتفاع 15 متری زمین در کارگاه راپل سه طنابه تکاور یافتم. از همان بالا می توانستم به وضوح جسد ترس هایم را پای دکل ببینم که دیگر داشت به دست باد فراموشی سپرده می شد و به زباله دان تاریخ می پیوست.
لحظات تجربه مرگ ترس از ارتفاع، با شوخی و خنده و خوشی های فراوان در بالای دکل هایی همراه بود که در ارتفاع پانزده متری شان فقط و فقط روی یک تکه سیم ایستاده بودم. عرق سرد جایش را به آرامشی عجیب داد. انگار ترشح آدرنالین برای «ترس» به ترشح آدرنالین برای «لذت» تبدیل شده بود. پایین که آمدم دیگر آن آدمی نبودم که بالا رفته بودم. رضایتی عمیق از این که بالاخره توانسته بودم با «خودم» روبرو شوم و بالاخره با جدی ترین ترسم روبرو شوم. همین موضوع بعدها باعث شد که همواره بهترین لحظات پرواز هواپیما برایم لحظات Take off و Landing باشد. دقیقا لحظاتی که نصف مسافران کناری چشم هایشان را بسته اند، من تجربه عمیق لذت پرواز را دارم. بهترین لحظه اش همان بلند شدن از روی باند است که به سرعت از «زمین» کنده می شوی و صد البته برای من که سال ها گسل ها و پرتگاه ها و دره ها و سنگ ها را روی زمین دیده ام، زیباترین منظره مشاهده ساختارهای بزرگ مقیاس زمین از بالای آسمان و پنجره هوایپما است. لذتی که در بازگشت از سفر دوبی به ایران داشتم، فقط به دلیل دریافت ویزایم نبود. به دلیل مشاهده «زاگرس» و «فلات مرکزی» ایران و ساختارهایی بود که همیشه روی نقشه های بزرگ مقیاس زمین شناسی ایران دیده بودم و حالا با جزییات کامل داشتم از رویشان رد می شدم. تنها سفری بود که اصلا نفهمیدم کی بلند شدیم و کی نشستیم. همه چیز از آبی خلیج فارس شروع شد و در نمک زارهای قم بود که ارتفاعمان کم شد و خودم را در فرودگاه یافتم.
تجربه دوگانه بعدی زندگی و مرگ در سفرم به بریتانیا بود. اشتباه اساسی که من مرتکب شدم «بازگشت به شرایط ترس های غریزی» و «ترس از طرد شدن» بود. ترسی که به خوبی توانسته بودم در ده سال گذشته کنترل کنم، زیرپایم بگذارم و به نادیده ترین گوشه های تاریک ذهنم بفرستم، این جا به شکلی مهیب تر و عینی تر نمود یافت. محیط جدید و ناشناخته و اضطراب ناخواسته ای که به دلیل شرایط ناهمگون دریافت ویزا تحمل کرده بودم،شاید عامل مهمی در بیرون کشیده شدن این ترس از اعماق وجودم داشته است. من در بریتانیا بیش از حد نگران خدشه دار شدن روابطم با دیگران بوده ام. آن قدر وسواس به خرج دادم که حتی عادی ترین احساساتم را در مواجهه با خیل دوستان و همکاران از دست داده باشم و قریب به دو هفته انسانی مرموز و گریزان از جمع معرفی شوم. متأسفانه تر این که سیستم روابط انسانی به جز چند مورد بسیار خاص از این دوستان، در همان برخوردهای اول برای تمامی برخوردهای دیگر «تصمیم گیری» می کند و دنیای سریع و شلوغ به ندرت به شخص فرصتی برای شناخت عمیق دیگران می دهد. چندین بار دیگر با همدیگر نشست و برخاست کردیم تا بدانم که باید به سرعت به همان کاراکتری بازگردم که در اضطراب های طولانی و عمیق داشت نفس های آخرش را می کشید.
گرچه روزها و هفته ها و برخوردهای اول آن کاراکتر را زیرپایش له کرده بود، اما به سرعت توانستم با بازیابی ارزش هایی که در سراسر زندگی ام داشته ام، آن را تا حدی ترمیم کنم. در صحبت ها دیگر دوست نداشتم دیگری را «تحت تأثیر» قرار دهم و اساسا هیچ تلاشی برای این کار نمی کردم. به تدریج این تلاش نکردن برای بازی کردن با بازی دیگران و «خود اصیل و واقعی بودن» تأثیر خودش را بخشید و دایره دوستان مرا «هرچند کم» ولی عمیق و پرمفهوم تر از پیش حفظ کرد. آموختم که ممکن است اعتبار دوستی هایت با برخی از افراد از دست برود و صد البته «بهتر که برود». چه شخصی که برای شناخت تو و تلاشت برای شناساندن خودت «ارزشی» قائل نمی شود و بیشتر به دنبال «تأیید خواهی» و «دوستی های دم دستی» است؛ همان بهتر که نباشد. دوستی هایی که فقط قرار است «من درک شوم» و تلاشی برای «درک دیگران» نکنم، همان بهتر که نباشد. تجربه دوم مرگ در یک فرهنگ دیگر به من یک نکته مهم تر را هم آموخت: همه انسان های روی زمین (از فرهنگ های مختلفی که من می شناسمشان) به یک ارزش واحد یعنی "خودت بودن" اهمیت می دهند و برای شناخت آن ها اگر چه میتوان گاها از زندگی شخصی شان پرسید، اما از زندگی شخصی تا نپرسیده اند و تا آن قدر به تو نزدیک نشده اند که بپرسند، همان بهتر که چیزی گفته نشود.
به بیان دیگر همیشه «دیوانه» بودن بهتر از «تظاهر دائمی به عقلمندی» است.
---------------------------------------------------------
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد
گر نبود به دشمن خود نیکوست
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست
کو دشمن جان خویش میدارد دوست
(ابوسعید ابوالخیر)
بسیار دلنشین و با وصف عالی
سلام یاور جان متن خیلی زیبایی بود . عالی نوشتی .
خواستم این رو بهت بگم که من هم چند وقتی هست که وبلاگم رو ساختم گفتم شاید به دردت بخوره . صلاح دونستی به دوستانت هم معرفی کن .
http://saeedfelegari.blog.ir
یاور عزیز ، نوشته ات به معنای واقعی دلنوشته بود و بر دل ما هم نشست . اما در مورد ترس از ارتفاع می خواستم بگم باهات همدردم یا شاید بودم ، چون تو که حالا خوب شدی ولی من از دو چیز می ترسم یکی همین ارتفاع یکی هم ترس از آب عمیق . همیشه کابوس هایی هم که می بینم با هنرنمایی این دو تا فاکتور هست . حیف موقعیت نداشتم از دکل بالا برم وگرنه الان خوب شده بودم و بصورت کاملا اگزیستانسیالیستی ، درمان می شدم :))
متشکرم از بازدید شما.
لطفا در نظر داشته باشید که به تعبیر یالوم درمان اگزیستانسیال تنها یکی از رویکردهای درمانی است و هیچ برتری نسبت به سایر روش ها ندارد. صرفا ممکن است در برخی بیماران به جواب برسد. البته با علم به علاقه شما به کیرکگارد به عنوان یکی از پایه های تفکر اگزیستانسیال احتمالا این روش برایتان مفید باشد.
متشکرم.