دست نوشته های یک احمق 94/8/3
در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی – بخش اول
*** تمامی این نوشته در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر عقاید، نظرات و دانسته های شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن محترم شمردن حق نقد نوشته توسط خواننده، منتظر دریافت انتقادها و پیشنهادهای خوانندگان در مورد این نوشته است؛ این نوشته قابلیت رفرنس دادن توسط نوشته های دیگر را ندارد، در عین حال قابلیت انتشار با نام یا بدون نام نویسنده اش باعث خوشحالی نویسنده می گردد***
در مورد اعتیاد اینترنتی مطالب و نوشته های بسیاری موجود است، مراکز درمانی معتبری برای درمان مبتلایان ساخته شده است و این مبحث به عنوان بخشی از اثرات تکنولوژی بر روان انسان، از مناظر تخصصی علمی به صورت جدی مورد بحث و بررسی آکادمیک قرار گرفته است.
اولین نکته ای که تجربه خروج از شبکه های اجتماعی به من آموخت، نشان دادن وابستگی و اعتیادم به آن بود. من مهم ترین تأثیر آن را خروج از سایه انکار و پذیرش واقعیتی می دانم که مفهوم زمان را از کنترل من خارج کرده بود. امروز که در آستانه روز پانزدهم این مطلب را می نویسم، کاملا میتوانم شاهد کاهش سرعت گذر زمان باشم و این که در این جهان امورات مهم تری از فشردن صرفا یک دکمه زیر نوشته یا عکس دیگران و آن هم شاید به دلیل قانون ساده شبکه های اجتماعی {You scratch my back and I scratch yours} و نه به دلیل متوقف شدن، احساس کردن، درک کردن و بعد لایک زدن جاری باشد.
امورات مهم ترین نظیر فکر کردن، یافتن واژه از گنجینه عواطف و احساسات انسانی برای بیان عمیق ترین احساسات و فقط برای "یک نفر"، دیدار حضوری و شنیدن صدا و نفس های بین تغییر تن های ریتمیک صحبت، با حرکات ابرو، دریچه ای از چشم ها به سوی روحش و در مجموع لذت بردن از کنسرت انسانی احساساتی که شخص روبرویت به افتخار همراهی و توجه و صمیمت تو می نوازد.
قدم زدن با یک دوست قدیمی زیر باران، خیس آب شدن با وی و لذت از پیاده روی طولانی بدون نیاز به این که حتی مجبور باشی "چشم" یا "گوش" باشی و در یک کلام لذت تجربه آرامش عمیق و انسانی و اصیل که سرعت زندگی دیجیتال از ما دزدیده است. گاهی فراموش می کنیم که آرامش خلاف همه امورات دیگر که سرعت انجام شاید مزیتشان باشد، ذره ذره و اندک اندک درک می شود و هیچ کدام از این لحظات رضایت ناب از زندگی را صفحه های شبکه های اجتماعی ارضا نمی کنند.
اما چرا ارضا نمی شویم و یا شاید بهتر است بپرسم چرا ابتدای این نوشته عبارت "مفهوم مدرنیته" نقش بسته است؟
ما در کشوری کاملا مدرن زندگی می کنیم. تلفن های هوشمند، لب تاب ها و نرم افزارهای بروز شده و مفاهیم مدرن و پست مدرن بسیار زیادی ما را احاطه کرده اند. من از ورژن 2015 کرک شده نرم افزاری استفاده می کنم که مردمان کشور سازنده اش هنوز از ورژن 2007 لایسنس دار بهره می برند. بی آنکه بدانم "آلن تورینگ" که بود، از سیستم کُد گذاری برای محافظت از تلفنم استفاده می کنم. بی آن که بدانم "آدا بایرون" دقیقا چگونه برنامه می نوشت، از آخرین ورژن ویندوز استفاده می کنم. البته مدعی آن نیستم که مردمان آن سرزمین ها این روندها را دقیقا می شناسند؛ نه آما آن ها "مدرنیته" دارند و من مدرن هستم.
آنان که مدت هاست نوشته های مرا می خوانند و در واقع میهمان این خانه اند، می دانند که من در بحث یادگیری کریستالی نوشتم، از این که از 5 سال پیش، در حال شکل دادن به مدل "عقب ماندگی ایرانیان" هستم و تا همین اواخر به مبحث «توسعه پایدار» نزدیک شده ام. البته در این بخش، مفاهیم و راهکارها، همانند لغات "مدرن و مدرنیته" و تفاوت ظریف این دو، به شدت پیچیده شده اند.
متخصصین این وادی، از توسعه سیاسی مقدم بر توسعه اقتصادی و فرهنگی نام برده اند. از سوی دیگر افرادی هستند که بنویسند چرا علوم پایه و مهندسی با این سرعت سرسام آور پیش می روند، اما علوم انسانی و مفاهیم مهم و مورد نیاز توسعه و رشد این چنین سرجای خود میخکوب شده اند و حتی سیر قهقرایی و واپسگرایانه دارند؟ چرا بیشتر کشورهای مدرن جهان سومی موزه قانون های اساسی بلندبالای اجرا نشده اند؟ پاسخ مدل ذهنی من به این پرسش این است: "جهان سوم مدرن است، اما از مدرنیته دور است."
توسعه علوم پایه و مهندسی در جهان سوم هم البته نوعی طنز تلخ است، چنانچه ما عمدتا مصرف کننده دانش تولیدی جهانی هستیم تا تولید کننده آن. من از ابزارهای مدرنی که در واقع تبلور فیزیکی ایده های طراحش است،با آخرین ورژن استفاده می کنم اما چرا نمی توانم ان نرم افزار را با همان کیفیت "سیلیکون والی" توسعه دهم یا بهتر کنم؟ چرا سهم تولید من نسبت به مصرفم اینجا ناچیز است؟
همان طوری که قطعا نمیتوان بدون دیدن آموزش، ساعت های متوالی دستیاری و تجربه در عمل جراحی سلسله اعصاب، صرفا با مطالعه نشریه نوروساینس دانشگاه جان هاپکینز عمل جراحی مغز انجام داد، تولید داده های علمی هم صرفا بی استفاده از روش های مرسوم و آزمایش شده و تأیید شده دانشگاهی دنیا (در بهترین و مقبول ترین حالت) و تأیید موارد از پیش تأیید شده در آن ها، امکان پذیر نیست، چنان چه به ندرت می توان مدل علمی مقبول جهانی یافت که ایده و اجرا و توسعه آن بدون کپی برداری و الهام گرفتن یا بدون کمک دانشگاه های خارجی و تماما داخلی بوده باشد. چرا؟ چون ما دانش مدرن را وارد می کنیم و اما زیرساخت تولید دانش "مدرنیته" را نداریم.
من تنبان و قبای پدربزرگم را نمی پوشم. شلوار جین و تی شرت و سوشرت به تن دارم و به جای گیوه پدربزرگم، تمایل به کفش مارکدار دارم. به جای این که آبگوشت بزباش در ظروف سفالی و با دست بخورم، طعم آن را با روغن مایع و در ظرف های آرکوپال و البته با قاشق و چنگال حس می کنم. با این همه هنوز هم مانند پدربزرگم معتقدم جای "زن" در خانه است و محتملا "در دروازه را می شود بست، اما دهن مردم را نمی شود" و بنابراین هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و خودم را با معیارهای نگاه دیگران متر می کنم و تنظیم می کنم. چون من توانسته ام لباس ها و ظاهر زندگیم را عوض کنم، اما هنوز نتوانسته ام به افکار و اندیشه ها و باورهایم لباس نو بپوشانم. من لباس مدرن دارم، اما «مدرنیته» ندارم.
چرا من می توانم فیلم های غیر اخلاقی ببینم و در مورد ستارگانش رؤیاپردازی کنم، ولی در پس زمینه ذهنی من، دختر مناسب حتما باید دو اصل بکارت و نجابت را با هم داشته باشد؟ چرا نخستین واکنش من در برابر افکار "برابری خواهانه" صرفا مثالی با مضمون "اگر خواهر و مادر خودت بودند..." است؟ چرا این دوگانگی مرا رها نمی کند؟ چرا اگر من شلوار تنگ بپوشم یا از روش های متعارف پیرایش زنانه بهره ببرم، در نگاه دیگران، سست عنصر و کم شخصیت می شوم؟ چرا آرایش ریش به اشکالی «شیطان پرستی» است؟ چرا نگاه من برچسبی و استریوتایپی است؟
چرا با این وجود که تا کنون هزاران صفحه در مورد یکسانی فیزیولوژیکی و بیولوژیکی، وزن تاریخ، نقدهای مفصل به انحصار نژادی، نگاه مکانیکی به تاریخ و زیست شناسی و مسئله نژاد و امثالهم خوانده ام، هنوز از شنیدن واژه های «عرب» و «افغان» احساس ناخوشایندی به من دست میدهد؟ چرا به شدت روی کلمه «خلیج» حساسیت نشان میدهم، اما به شهرهای اطرافش و لزوم جذب سرمایه در آن ها اهمیت نمی دهم؟ چرا دانش آموخته زیست شناسی می نویسد: می دانم که همه انسان های روی زمین هیچ تفاوت جدا کننده ای با هم ندارند و همه تفاوت هایشان درصد بسیار ناچیزی اختلاف آن هم قابل توجیه در نحوه و محل زندگی شان است، اما "از عرب ها متنفرم" و اتفاقا بیشتر هم از سوی مجامع و محافل روشن فکری تشویق می شود؟
چرا ما در ایران «لمپنیسم دانشگاهی» داریم که آرمانش کتاب نخواندن است و روشن فکری را تا «روشن فکر دینی»، دموکراسی را به «مردم سالاری دینی»، آزادی بیان را به «احترام به عقاید دیگران و شکستن قوانین را به «زرنگی» تعبیر می کند؟ و در یک کلام چرا افکار، روش زندگی و فلسفه اجتماعی زندگی ما در برخورد با مسایل همراه مدرنیسم، حتی با کوچک ترین و جزیی ترین آن ها، از بیخ و بن دچار تزلزل می شود و چرا همه مسایل تازه با "بحران دائمی مشروعیت" دست به گریبانند؟
ما انسان های مدرنی هستیم، اما مدرن سنت زده.
در نوشته بعدی در مورد این مفهوم بیشتر صحبت می کنم.
--------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟