از مدل ذهنی تاریخ تا پیش بینی وقایع آینده
*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را صرفا برای نوشته های آتی این نویسنده خواهد داشت.***
... «قدیم ها خیلی بهتر بود» ، «مردان قدیم این طور»، «زنان قدیم این طور»
نقل قول هایی از این دست را بارها وبارها شنیده ایم و بارها و بارها به جوان تر از خودمان گفته ایم. «زمان ما – نسل ما» همیشه بهتر از «زمان شما – نسل شما» است. گاها از یاد برده ایم که قدیم های «ما» «زمان حال نسل گذشته» است که خیلی هم از روزگارش راضی نبوده است و همیشه از «زمان قدیم» برای مان می گفته است و زمان قدیم نسل های آینده هم همین روزگار پر از غرولند و نارضایتی «ما» است. به واقع آن «قدیم ها» تصوری کودک مآبانه از دنیاست: رنگارنگ، زیبا، هماهنگ و پر از مفهوم و مبنای دقیقی برای محاسبه میزان رضایت مندی ما از امروز و ایضا درک و فهم ما برای تفسیر آینده ای که نیامده است. چنانچه با ادبیات نسیم طالب بگویم، قدیم ها برای بیشتر ما «قوی سفید» است.
اما سؤال اصلی اینجاست که «از مدل ذهنی تاریخ چه می توان آموخت؟» اساسا این نکته را در نظر بگیریم که «قدیم ها» همیشه «بهتر» و «روشن تر» بوده است. حال بیایید در نظر بگیریم که از زمان نسل ما و روزگار امروزی ما هیچ مدرکی جز برگ اول یک روزنامه دولتی باقی نمانده باشد؛ نه هیچ فایل چند رسانه ای، نه هیچ نوشته ای و نه هیچ چیز دیگری جز همان برگ روزنامه. غیر از آن برگ روزنامه سایر مدارک در آتش سوزی یا هر حادثه دیگری از بین رفته اند. هیچ سند و مدرکی از روزگار امروز ما غیر از آن برگ روزنامه در دسترس نیست.
دویست سال بعد، یک نفر محقق و تاریخ شناس تصمیم به نوشتن از عصر ما می گیرد و احتمالا چنین متنی می نویسد: «سال های 80 و 90 قرن چهاردهم شمسی یکی از طلایی ترین دوران های شکوفایی اقتصادی و رشد علمی کشور بوده است. نرخ بیکاری فارغ التحصیلان و تورم در پایین ترین میزان خود و سهم ایران در تولید علمی در منطقه و جهان در بالاترین میزان خود بوده است. ایران جزو مهم ترین و تعیین کننده ترین کشورهای دنیا در زمینه توسعه پایدار و توسعه زیست محیطی بوده است.» احتمالا این نوشته با مقداری آمار و ارقام هم همراه باشد.
اگر با این شیوه از روایت تاریخ معاصرتان به عنوان اشخاصی که در این دوره زندگی کرده و آن را به صورت همه جانبه درک کرده اید، مشکل دارید، باید نکته مهمی را به اطلاعتان برسانم: شما وجود ندارید که اعتراض کنید. در واقع شما در Silent Evident نسیم طالب گیر افتاده اید و هیچ صدایی از شما در دست نیست که حتی به آمار و ارقام هم اعتراض کند یا از روایت های متفاوت اقتصادی و اجتماعی بگوید. شما شنیده نمی شوید و مردم دویست سال بعد، ممکن است بر مبنای همین نوشته به «روزگار شما حسرت هم بخورند.»
با توجه به این نکته ها، بر مبنای یک منشور گلی با خط ناشناخته ( و یا کمتر شناخته شده) از یک زبان منقرض شده ( که دوست داریم به زور به فرهنگ امروزی پیوندش بزنیم حتی اگر هیچ پیوندی هم بینشان وجود ندارد) و منشورهای مشابه بین النهرینی همزمان با آن، چگونه می توانیم از «حقوق بشر» و «تمدن» تا عادات روزمره زندگی و جزییات کامل زندگی مردمان دو هزار و پانصد سال پیش این چنین قاطعانه سخن بگوییم، برمبنای آن "سیاست ورزی" کنیم، "برای زبان رسمی" تصمیم بگیریم، "پایه های اعتقادات اجتماعی" را بنا کنیم و "روابط بین الملل و منطقه ای مان" را تعریف کنیم؟ دو هزار و پانصد سال تمدن و پیشینه تمدنی درخشان چرا نمی تواند به تولید اخلاق و فرهنگ و شایستگی منجر شود؟
اگر با اندکی تخفیف به تاریخ بنگریم، به قول «کار» باید اذعان کنیم تاریخ در خوش بینانه ترین حالت ثبت وقایعی است که پیش چشم اکثریت روی داده اند و نه لزوما همه وقایع.
حال برای مثال یکی از وقایعی را در نظر بگیرید که پیش چشم اکثریت روی داده اند. از حادثه تأسف بار پلاسکو می توان به بیش از بیست نوع روایت مختلف دست یافت که لزوما همه آن ها نه صحیح هستند و نه غلط و نه صحیح نیستند و نه غلط. در واقع آن ها فقط «بیست نوع مختلف» روایت از یک حادثه با دیدگاه ها، مدل های ذهنی، تجربیات و آموخته های متفاوت هستند و نه تمام بخش های پازل یک واقعه. ممکن است برای این واقعه بتوان بیش از بیست نوع روایت هم یافت که لزوما نه همه صحیح و نه همه غلط باشند. مقایسه کنید با فهم ما از چین کمونیست دهه 40 بر مبنای گزارش های رسانه ای سرمایه داری غربی و سربرآوردن اژدهای اقتصاد زرد از دل آن سیستم به اصطلاح فاسد و عقب مانده و محکوم به شکست از روایت این رسانه ها و فتح بازارهای اقتصادی و حتی عرصه های سیاسی – اجتماعی جهانی توسط همان چین. کدام یک از این روایت ها صحیح و کدام یک غلط بوده اند؟
در فرهنگ عمومی مغولستان امروز «چنگیز خان» یک قدیس به حساب می آید و دیدن مکان هایی نظیر «فرودگاه بین المللی چنگیزخان» یا تصویر وی روی پول ملی این کشور عجیب نیست. اهانت لفظی به وی یا تلاش برای یافتن مقبره وی نزد مغول ها گناهی نابخشودنی محسوب می شود. روایت مغول ها از چنگیز خان به عنوان «متحد کننده اعظم» و «سردار و استراتژیست بزرگ عصر» با روایت کشورهای تحت حمله مغول «متفاوت» است و نه «صحیح» و نه «غلط».
به واقع درک ما از نگارش تاریخ و وقایع تاریخی به صورت ماهوی «به شدت» نسبیت گراست و از همین روست که "مورخ تفکر خویش را به تاریخ غالب می کند و همزمان از تفکر تاریخ تأثیر می پذیرد." وقایع نگار امروزی دنباله روی آراء، اندیشه ها و تجربیاتی است که در طی زمان «جریان فکری» مرده ریگ تاریخ را شاید دقیقا از زمانی که قصد دارد از آن بنویسد نسل به نسل تکامل یافته تر و پیچیده تر به ارث برده است: آرنت در دوره رشد عقاید افراط گرایانه از «توتالیتریسم» نوشته است و هابز و روسو خیلی پیش تر از «آزادی های فردی و اجتماعی». تعاریفی که در دوره آرنت رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است و در نهایت همه این آراء در نوشته های هابرماس پیچیده تر و پخته تر و دگرگون تر شده اند. با این حال آیا امیدوار هستیم که آینده را بتوانیم بر مبنای مدل ذهنی تاریخ امروز پیش گویی کنیم؟ شخصا فکر نمی کنم چنین رویکردی اساس صحیحی داشته باشد.
آنچه ما برای سنجش آن تقریبا ابزاری نداریم یا ابزارهای ضعیفی در دست داریم «جریان تفکر» از اعماق تاریخ تا به امروز است تا حداقل بدانیم در هر دوره ای باید با چه دیدگاهی و چه مدل ذهنی حداقلی برای فهم یک واقعه تاریخی روبرو هستیم. در واقع اساسا چنین پدیده ای شاید امکان پذیر هم نباشد. از آنجایی که جریان فکری غالب، جریان فکری «عامه» است و نه بهترین، پیشرفته ترین و صحیح ترین آن ها. تفکر گالیله و بیکن و کوپرنیکوس در زمان خود پیشرفته بوده اند اما لزوما همه پسند ترین و فراگیرترین آن ها نبوده اند. باید اعتراف کرد که ما تقریبا حتی برای سنجش دقیق میزان پیچیدگی افکار افراد معاصرمان در دست نداریم چه برسد به گذشتگان مان. ما تنها می توانیم با ساده اندیشی امیدوار باشیم که نویسندگان همواره «همه افکار» خود را با خوانندگان در میان گذاشته اند و نه لزوما «بهترین افکارشان» را.
می توانیم ساده لوحانه امیدوار باشیم که آن چه در این وبلاگ نوشته می شود، با مدل ذهنی و تعریف یک «دیوانه» نوشته شده است: احساس خالص و ناب و نوشته های بدون ویرایش که نوشته شده اند. باید بگویم اشتباه می کنید. این نوشته حاصل ساعت های متمادی فکر، ساعت های متمادی تر مطالعه در زمینه ذهن تاریخ از «درآمدی بر فلسفه تاریخ، تاریخ چیست تا جهانی شدن و آینده دموکراسی و هرمنوتیک مدرن تا حیات ذهن آرنت» با درک و فهم و تفسیر من از آن جریانات فکری و بعدها هضم آن، کاغذ نویسی، ویرایش و در نهایت دیجیتال نویسی آن افکار در این وبلاگ. شناخت شما از من با خواندن این وبلاگ در واقع «شناخت شما» از من است و نه «لزوما آن کسی که من دقیقا هستم یا تعریفی که من از خودم دارم». شاید به همین دلیل است که مولای مجنونین چنین ابیاتی را سروده است:
پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم
باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او
مقدمه
همیشه از وقتی که خودم را شناخته ام و شروع به خواندن کتاب کرده ام (12 یا 13 سال داشتم که کتاب «تاریخ دنیای قدیم» و بعد از آن «چگونه انسان غول شد» را خواندم) علاقه و شوق و اشتیاق وافری به «دانشمند» بودن داشته ام. آن روزها کم کم به سمت «شیمی» و «زیست شناسی» کشیده می شدم و وارد دبیرستان که شدم در سال اول و درس شیمی که همراه با فرمول نویسی های طولانی و نیازمند تمرکز فراوان بود، تنها کسی بودم که در سر کلاس به همه سؤالات جواب میدادم. البته که در ساعت های زنگ تفریح وقتی که هم کلاسی ها مشغول گردش و خوردن بودند، با دفترچه ای در دستم در گوشه ای نشسته و با فرمول های بنیادین شیمی درگیر می شدم. داستان دل زدگی من از ریاضیات را قبلا در وبلاگ آقای شعبانعلی نوشته ام. همین دلزدگی البته باعث شد که در علاقه همزمانم به شیمی و زیست شناسی به سمت زیست شناسی بیشتر کشیده شوم. درست است که انگیزه و سؤال و به قولی Driver اصلی من همواره بحث «تکامل» بوده است، اما همزمان هم از این که بخواهم موجود زنده ای را تشریح کنم، وحشت داشتم و هنوز هم دارم. سال سوم دبیرستان که بودم متوجه شدم برای بررسی بحث تکامل میتوان زمین شناس بود و با موجودات مرده (فسیل ها) سر و کار داشت و البته بعدها متوجه شدم که «زمین» سیاره ما احتمالا یکی از ارکان مهم علم شیمی هم بوده است؛ بیشتر شیمی معدنی برای صحبت و بررسی عناصری است که در «زمین» وجود دارند و ای بسا واکنش هایی که در شرایط خاص «سیاره زمین» رخ می دهند.
در دانشگاه «زمین شناسی» و بعدها در کارشناسی ارشد «چینه و فسیل شناسی» انتخاب کردم. پایان نامه کارشناسی ارشدم را بررسی شرایط اقلیمی گذشته با توجه به فسیل های نشانگر اقلیم و در منطقه خانگیران سرخس کار کردم. بعد از آن برای طرح PRIDE و به عنوان پژوهشگر اقلیم دیرینه به برونل لندن رفتم و البته بعد از ده ماه به دلیل مشکلات خاصی که تا حدودی در «داستان زندگی یک احمق» در همین وبلاگ شرح داده ام، همکاری ام را قطع کرده و به ایران بازگشتم.
در تمام این مدت (حدود 16 سال) همواره کار نیمه وقت و تابستانی کرده ام. اوایل با پدرم و به عنوان کمک سرویسکار در تعمیر آبگرمکن دیواری و اجاق گاز و لوازم گازسوز و بعدها در کمپرسورسازی و تعمیر چکش های مکانیکی، و بعدها در دانشگاه به عنوان «مترجم» زبان انگلیسی. این کسب و کارها عمدتا «درآمدزایی» بسیار چشمگیری نداشته اند. تنها زمانی که می توانست حالت رسمی کسب و کار و «شغل اول» به خودش بگیرد زمانی بود که دانشجوی سال سوم بودم و به عنوان کارآموز فعال و جدی از سوی یکی از اساتیدم به یک شرکت تحقیقات و توسعه آب های زیرزمینی معرفی شدم. شرایط و ساعت های کلاسی (20 واحد درس داشتم) اجازه همکاری نمیداد و به ناچار باز هم برگشتم سر همان داستان «ترجمه». بعد از سربازی مدتی به عنوان مترجم برای یک سایت علمی کار کردم که البته حالت Freelancer داشت. دانشگاه برونل نخستین تجربه رسمی و جدی کاری من و صد البته در محیطی بسیار متفاوت از آنچه من در مورد کسب و کار می دانستم بوده است.
از امروز برای گذشته، قوی سیاه؟
- من در مورد گذشته و آینده همواره به دیدگاه «زمین شناسانه» نگریسته ام. در زمین شناسی یک اصل مهم و شاید تا حدی مغلطه برانگیز این است که «وقایع و اتفاقاتی که امروز در سطح کره زمین می افتند، در گذشته ها هم برای کره زمین افتاده اند» اصلی که یک زمین شناس اسکاتلندی (جیمز هاتن) به صورت The Present is the key to the Past مطرح کرد. ماحصل این داستان این است که برای فهم چگونگی تشکیل زاگرس در 65 میلیون سال گذشته و بسته شدن دریای نئوتتیس در محل این رشته کوه، به فرآیندهای امروزی کوهزایی نظیر هیمالیا دقت کنیم و بعد از آن که مکانیسم ها را آموختیم آن ها را تعمیم دهیم و برای مفاهیم دقیق تر نظیر «اکتشاف نفت» مورد استفاده قرار دهیم. خب تا حدی میتوان این اصل را چنین هم معنی کرد: هر اتفاقی که در طبیعت در صد سال گذشته افتاده است، (حرکت رودخانه ها، فرسایش کوه ها، تشکیل خاک و...) در صدسال آینده هم تکرار می شوند و البته بسیاری از آن ها «تکرار» می شوند. این بحث که سرآغازی بر مغلطه تعمیم است، تا حدی در تفسیرهای ما «دردسر ساز» و در بحث اقلیم شناختی «فاجعه بار» است. مـتأسفانه ما هیچ گاه بحث و درسی (نه در کارشناسی و نه در کارشناسی ارشد و نه در دکتری) برای تحلیل داده ها و افکارمان نداشته ایم و شاید اساسا اساتید این رشته هم همانند دانشجویانی که صدالبته متأسفانه در سیستم آموزشی ایران از پزشکی و دندانپزشکی و رشته های هوادارخواه تجربی دلزده می شوند و از دبیرستان هایی می آیند که در ساعات درس زمین شناسی تست های کنکور فیزیک و زیست شناسی حل می کرده اند، به ندرت با «تفکر» و «اندیشه ورزی» و «تحلیل افکار» رابطه دارند.
در بحث اقلیم شناختی و بر اساس مدل تغییرات گردش زمین به دور خورشید (چرخه های میلانکوویچ) تقریبا هر 40 هزار سال یک تغییر عمده در اقلیم زمین اتفاق می افتد (بنا به داده هایی که از تحلیل ایزوتوپ های اکسیژن و برخی فسیل ها داریم) و البته در هزاره گذشته چرخه های یخچال زایی هر 20 هزار سال یکبار تکرار شده اند. همه این مدل ها تا بررسی زمان های قبل از انقلاب صنعتی مشکل خاصی ندارند (یا ما آن جا نبوده ایم که بدانیم مشکل خاصی در پیش بینی ها و بررسی های ما بوده است یا خیر) و البته بعد از انقلاب صنعتی و انتشار میزان فراوانی از گازهای گلخانه ای، تقریبا معادلات ما از روندهای تغییرات اقلیمی و انتظاری که از مدل های اقلیمی داشتیم و Benchmark های مقایسه ای آن مدل ها با میزان دمای ثبت شده به هم ریخته است. بحث اصلی من اما در مورد مدل های اقلیمی و کالیبراسیون های امروزی که تا حدی «قوی سیاه» را در مدل ها منظور می کنند (PMIP) نیست؛ بلکه در این تفکر تغییر نیافته و اصلی است که جیمزهاتن در قرن هیجدهم و در انجمن سلطنتی علوم لندن بیان کرده است و هم چنان در تفسیرهای ما مصرانه و بدون فهم قوهای سیاه تعمیم داده شده و اعمال می شود.
از گذشته برای پنج سال آینده، قوی سیاه؟
حال دوباره به آن بحث هدف نگری و قوهای سیاه می رسم. ممکن است مشخص شود که دوباره باید برای «تحصیل» و «تحصیل هدف» دانشمند شدن به یک کشور دیگر رفته و مشغول پژوهش های آکادمیک شوم، یا تحصیل را متوقف و وارد حوزه صنایع نفت و گاز در ایران یا در شرکت های بین المللی شوم و یا اصلا همه این ها را برای آزمایش ایده ها و کارآفرینی برای یک کسب و کار نو به کناری بگذارم.
اگر از منظر بحث قوی سیاه می نگریستم (وقتی که خواندن کتاب را آغاز و در این مورد یک مقاله هم در Medium نوشته ام) موارد اول و دوم تا حدی برایم Mediocristan و زندگی در شرایط از پیش تعیین شده و مورد سوم Extremistan و مملو از قوهای سیاه، ریسک و اتفاقات غیرقابل پیش بینی بود. با پیش رفتن در کتاب قوی سیاه و تفکر و نوشتن بیشتر در مورد آن مفهوم، متوجه شده ام که شاید موارد اول و دوم هم به زندگی در Extremistan ختم شوند. البته که دوست ندارم در مورد شجاعانه بودن تصمیم ها یا قوت و ضعف آن ها خودم را از نظر احساسی توجیه کنم، دوست دارم این موضوع را دقیقا بفهمم.
برای مثال موقعیت من در دانشگاه برونل تا حدی «قطعی» و «محکم» بود و تا روز قبل از Probation review تصور می کردم در بهترین پتانسیل و بهره وری فعالیت کرده ام. تا آن روز همه چیز قوی سفید بود و به یک باره یک «قوی سیاه» سربرآورد، هم چنان که اعلام تصمیم استاد راهنمایم مبنی بر ترک بریتانیا و عزیمت به فرانسه، اگرچه در زمانی اتفاق افتاد که من هنوز از نظر ذهنی آمادگی پذیرشش را نداشتم، و فقط یک ماه از اقامتم در لندن می گذشت و هنوز ذهنم درگیر مقایسه ها و پیش بینی ها و پیدا کردن قوانین زندگی در غرب بود، باز هم یک «قوی سیاه» محسوب می شد. اگر با ادبیات نویسنده روس محبوبم (ماکارنکو) بنویسم این پدیده هم چون میوه پرآب زهرآلودی بود که باید در روزهای آینده با اشتیاق فراوان آن را می بلعیدم. یا شاید همه این پدیده ها عادی و شناخته شده و «قوی سفید» بودند (کما این که تصمیم استعفاء از یک شغل حساس و مهم مثل استادی دانشگاه در اروپا معمولا به یکباره انجام نمی شود) و در دنیای من «قوی سیاه» ناشناخته شدند. یا شاید بتوان چنین نوشت که انتظار من از «بریتانیا» و جامعه دانشگاهی آن مبنی بر «قوهای سفید» بود و هم اکنون بر مبنای «قوی سیاه» است: به یک اصل ساده «برو و خودت ببین» و به تجربیات و گفته ها و نوشته های من فقط «یک درصد» اعتماد کن. یا شاید هم کمتر.
حداقل الان میدانم آینده هر چه باشد و هر چقدر قوی سیاه هم پیش بیاورد، مدل ذهنی من آمادگی کوبیده شدن از پی و بن و دوباره ساخته شدن را دارد. شاید اصلا ده سال دیگر تصمیم بگیرم مسیری کاملا متفاوت را بپیمایم. خوشبختانه همه این داستان ها را مکتوب میکنم و بعدها امکان بررسی و تغییرات در آن ها وجود خواهد داشت.
---------------------------------------------------
به راه پرستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تر شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، عقیده ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگان، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. ضمن اعتقاد نویسنده به «مرگ مؤلف» نوشته امروز نویسنده در برابر رویدادهای آینده و قوهای سیاه نادیده و ناشناخته همواره آسیب پذیر است و ممکن است اندیشه های نویسنده در سال های آتی کاملا دگرگون شوند. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***
همیشه با اندیشه های دوبعدی و تک بعدی مشکل داشته ام. همیشه از اندیشه هایی که به دنبال «بهترین راه» و نه مجموعه ای از «راهکارهای خوب» گشته اند فراری بوده ام و همیشه معتقد بوده ام که تجربه فقط و فقط معلم زندگی من است و نه دیگران و ارائه تجربیات به دیگران صرفا یک آلترناتیو و یک گزینه بیشتر است و نه یک راه حل صد در صد مؤثر.
فرض کنیم من به شما بگویم که زندگی در بریتانیا با سختی های زیادی همراه است. به هر صورت این بخشی از تجربه من از زندگی در آنجاست و در ارتباط و همبستگی سیستمی بسیار نزدیک با تمام شرایط، اندیشه ها و رفتارهای من ایجاد شده است. قاعدتا ممکن است رفتارها، تجربه ها و اندیشه های دیگران برای زندگی در یک کشور دیگر، نتایج بسیار متفاوتی از نتایج من به بار آورد. ممکن است اصلا مدل ذهنی نگاهمان به این داستان بسیار متفاوت باشد. شما که نمیدانید من تک تک ثانیه های این ده ماه را چگونه و با چه مدل ذهنی سپری کرده ام که تجربه من بتواند راهگشای شما باشد. اگر با ادبیات نسیم طالب بگویم، تجربه من «قوی سفید» است و آنچه ممکن است شما با آن مواجه شوید، «قوی سیاه». در واقع سهم تجربه من در تصمیم گیری شما باید چیزی کمتر از حدود یک درصد باشد.
در صورتی که شما فقط و فقط بر اساس تجربه من عمل کنید، احتمالا خودتان را به زندگی در Mediocristan محدود می کنید. اگر بخواهم مفهوم متقابل این کلمه را بجویم، «میانمایه و متوسط» واژه تقریبا مناسبی است. تا زمانی که برای زندگی در Extremistan که جهان نامعلوم ها و قوهای سیاه و تجربه لحظاتی است که تا کنون تجربه نکرده اید، رشد شما محدود به معیارهایی است که «میانمایگی» و «متوسط» بودن برایتان تعیین می کند و نه آن چه که خودتان دوست دارید باشد. بر حسب تجربه من اگر بخواهید زندگی کنید، بیشتر از آنچه که من به دست آورده ام نمی آورید و مهم تر از همه این که آن زمان «من» هستید و نه «خودتان».
----------------------------------------------------
به راه پرستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
نسیم طالب در کتاب «قوی سیاه» یک مفهوم ویژه در مورد کسب و کارها معرفی می کند: "Gravity" یا جاذبه.
نسیم طالب می نویسد: کسب و کارهایی وجود دارند که در آن ها شما با «زمان» رقابت می کنید؛ مثلا یک دندانپزشک یا یک آرایشگر را در نظر بگیرید. آن ها به هر حال برای یک روز خاص و یک تایم کاری خاص (8 تا 12 ساعت به صورت متوسط) محدودیتی برای پذیرش «بیمار» یا «مشتری» به شرط ثابت بودن نرخ افراد مراجعه کننده دارند. بدین سان که یک دندانپزشک با فرض این که همه روزهای کاری اش مطبی شلوغ و پر از مراجعه کننده داشته باشد، قادر نخواهد بود بیشتر از تعداد معینی از افراد که برای مشکلی مشابه مراجعه می کنند را ببیند. این کسب و کار به Gravity وابسته است. کسب و کارهای اینچنینی که به این مفهوم وابسته اند، «زمان» را با پول مبادله می کنند.
در طرف دیگر کسب و کارهایی وجود دارند که به Gravity وابستگی ندارند؛ این کسب و کارها «کار» را با پول مبادله می کنند. بدین سان که مثلا یک مشاور اقتصادی ممکن است در طول یک سال فعالیت بتواند مشاوره های خود را به شرکت های پولدارتری ارائه کند و برای همان «زمان» مشخص مبلغ بیشتری درآمد داشته باشد. این کسب و کارها نیازمند «تخصص» و «درونی شدن تخصص» هستند؛ به شرطی که شخص دیگری نتواند «کار» شخص را انجام دهد. این کسب و کارها با «زمان» رقابت نمی کنند.
کسب و کارهایی نظیر بخش خدمات که وابستگی شدید به مراجعه و در نتیجه زمان و بالطبع Gravity دارند در ذات خود «قابلیت پیش بینی تقریبی» درآمد را دارند؟ یا کسب و کارهایی که تماما وابسته به «تخصص» هستند، از نظر پیش بینی قوی سیاه هستند؟
در ادامه مطالعه این کتاب، می کوشم این پرسش ها را عمیق تر و دقیق تر بپرسم.
***کلیه مطالب این نوشته بیانگر نظرات، عقاید و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به «مرگ مؤلف» معتقد است. افکار و آرای نویسنده در حال حاضر متأثر از نظریه «قوی سیاه» است و ممکن است تا سال های بعدی هم متأثر از آن باقی بماند. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***
در یکی از مصاحبه های راسل وی به دو نکته اشاره می کند: علمی و اخلاقی.
نکته علمی وی این است که در زمان پژوهش برای حقیقت علمی، توجه داشته باشید که هر چقدر آن حقیقت علمی خلاف نظر و عقیده شما باشد، یا به نفع بشریت نباشد باز هم «حقیقت» علمی است و باید در نظر داشته باشید که همواره حقایق علمی را بی کم و کاست منتشر کنید. حقیقت علمی همواره ممکن است حوزه وسیع تری از مجهولات را در اختیار بگیرد که آن حوزه مجهول «قوی سیاه» باشد. در واقع پژوهش علمی همواره باید منتظر این نکته اساسی باشد که با «قوهای سیاه» روبرو شود؛ حتی اگر آن قوی سیاه اساسا به نفع بشریت هم نیست. مدل ذهنی حوزه پژوهش های علمی حوزه ای «خودخواهانه» است. مدل ذهنی علم همواره به توسعه خود به هر قیمتی می اندیشد و طبیعی است که قوهای سیاه طبیعی ترین برآیند فکری این حوزه باشند.
تا من بقیه داستان را بیشتر و دقیق تر روی کاغذ بنویسم و دوباره به این نوشته برگردم؛ شما ویدئوی مصاحبه برتراند راسل را مشاهده بفرمایید:
*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر اندیشه ها، آموخته ها و نظرات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به «مرگ مؤلف» معتقد است. آرای آینده نویسنده از نظر وی «قوی سیاه» است و قابلیت پیش بینی با آرا و نظرات امروزی اش را در خود ندارد. نویسنده معتقد است تا مدت ها ذهنش درگیر تئوری «قوی سیاه» خواهد بود؛ بنابراین آنچه در این مدت و شاید بعدها می نویسد، تلالوی از اندیشه قوی سیاه و رسوب این اندیشه در ذهنش می باشد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***
ما تغییرات بنیادینی که یک نگرش بسیار نو و یک روش نوین برای درک موضوعی از پیش دانسته شده را تعریف کند، یک پارادایم می نامیم. پارادایم ها زمانی اتفاق می افتند که یک نگرش نو توانسته باشد نواقص نگرش پیشین را برطرف کند و در واقع فهم ما به صورت بنیادین از یک موضوع عوض شود. همانند نظریه گالیله در مورد گردش زمین به دور خورشید که تا قبل از آن تصور می شد خورشید به دور زمین می گردد. پارادایم ها البته همواره قرار نیست بسیار بزرگ و جهان شمول باشند. اصل اساسی در «پارادایم» بودن ایجاد تغییرات بنیادین در نگرش ماست. اما سؤال اصلی اینجاست که آیا هر پارادایمی یک «قوی سیاه» است؟
- پارادایم ها گاها نامحتمل ترین، ناممکن ترین و غیر محتمل ترین اندیشه ها برای درک یک موضوع هستند. پارادایم ها صرفا از تلاش برای بهبود نگرش پدید نمی آیند، بلکه گاها احتمالا تمامی بخش های نگرش پیشین را «نابود» میکنند. بعد از تئوری گالیله به ندرت کسانی یافت می شوند که به گردش خورشید به دور زمین باور داشته باشند، هر چند به صورت کامل این نگرش از بین نرفته باشد.
- قد علم کردن علیه اندیشه جاری و ایجاد پارادایم جدید، همواره در ابتدا به دیده تمسخر نگریسته می شود. سؤالی که پیش می آید این است که تلقی تمسخرآمیز ما از اندیشه های بنیان کن در ابتدا به دلیل «توهم شناخت» و خطای شناختی مغز ماست یا عوامل دیگری هم در آن دخیل اند؟ هنوز برای پاسخ دادن به این سؤال مطمئن نیستم.
- قوی سیاه حوزه ناشناخته ها و مجهولاتی است که خارج از «مدل» فکری ما واقع شوند. حوزه ای است که ما قهرا تا زمان وقوع نمی توانیم آن را پیش بینی کنیم یا پیش بینی های ما از آن بسیار ضعیف و گاها غیرواقعی است. شاید تمسخر یک عقیده نو به دلیل تصور «غیرواقعی» آن عقیده در پس زمینه ذهنی ما بوده باشد.
- پارادایم نو بر پیش بینی های ما استوار نمی شود. به هر حال یک روش بهتر برای توضیح دادن یک پدیده در طی زمان جایگزین اندیشه های قدیمی می شود. اگر چه این فرآیند زمان بر است، اما در یک جهت حرکت می کند. عمده کسانی که از گالیله اعتراف گرفتند تصور می کردند «زمین به دور خورشید نمی چرخد» و با خاموش کردن صدای گالیله میتوان «پارادایم» جدید را انکار کرد. این در حالی است که در طی زمان آن پارادایم نو توانسته است نظریه بطلیموسی گردش خورشید به دور زمین را کاملا «تمسخرآمیز» جلوه دهد.
- تمسخرآمیز بودن یک عقیده نو در ابتدا شاید بتواند به عنوان معیاری برای سنجش یک پارادایم نو باشد. از دیدگاه نویسنده تکامل فکری بشر زمانی کامل می شود که بتواند به افکارش اجازه شکست و نابودی و عوض شدن بدهد تا جایی که مدل ذهنی تمسخرانگیز بودن عقیده نو را به صورت کامل کنترل کرده و پارادایم های نو را «استقبال» کند.
- پارادایم نو یک قوی سیاه است؟
----------------------------------------------------------------------------------------
به راه پر ستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم، لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. برای نویسنده میزان و جهت تغییر اندیشه هایش در آینده «قوی سیاه» است و نویسنده تحقیقا از آن بی خبر است.***
این نوشته بر مبنای استعاره قوی سیاه و توهم دانستن نسیم طالب و هم چنین درآمدی بر فلسفه تاریخ مایکل استنفورد بنا شده است.
محدودیت مدل ذهنی در تمرکز بر روی گسترش معلومات تا صرفا کشف مجهولات منجر به پدیده «توهم دانستن» می شود. یعنی مدل ذهنی ما همواره در تلاش است بر مبنای معلومات و داده های در دسترس برای مجهولاتی که از آن ها داده ای در دست نداریم تصمیم بگیرد. در واقع دانایی ما در حوزه مجهولات (که در این نوشته آن را «قوی سیاه» نامیده ایم) غیرواقعی بوده و در بیشتر موارد به پیشداوری و تصمیم نادرست منجر می گردد. مدل ذهنی ما بر مبنای خطای شناختی همواره تمایل به عمومیت بخشیدن به مسائل دارد و از این رو ما همواره در «توهم دانستن» گرفتار می شویم. نخستین اصلی که می توان از آن برای دست یابی به یک نظریه صحیح علمی استفاده کرد اساسا در این نیست که بکوشیم فرضیه خود را «اثبات» کنیم. بلکه بر عکس باید تمام تلاش یک محقق و پژوهشگر برای «رد» نظریه خودش باشد. اگر نتوانیم نظریه و فرضیه خویش را از هیچ راهی «رد» کنیم، آن وقت می توان به این نتیجه «نزدیک» شد که فرضیه ما نه به صورت صد در صد بلکه به واقعیت نزدیک است. (در مورد تفاوت واقعیت و حقیقت قبلا نوشته ای در روی فیس بوک نویسنده آمده است که برای تکمیل بحث خواندن آن می تواند مفید باشد.)
برای روشن تر شدن موضوع قوی سیاه به مثال ها و موارد زیر توجه فرمایید
1. طبق آمار رسمی دولت بیش از هشتاد درصد مساحت کشور دچار خشکیدگی است. بر مبنای مدل ریاضی و برآورد بارش، تبخیر و تعریق و هم چنین حرکت و جهت حرکت آب های زیرزمینی (با مدل Hydra) میتوان به خوبی در مورد روند، جهت و میزان خشکیدگی منابع آبی ایران و تأثیر خشکیدگی بر تولید کشاورزی و زمان دقیق اتمام کامل منابع آبی ایران صحبت کرد. اما به هیچ عنوان نمی توان در مورد پاسخ «جامعه شناختی» جوامع انسانی ساکن در فلات ایران به این پدیده طبیعی اظهار نظر کرد. این حوزه در واقع در یک سیستم پیچیده تر متبلور می شود و دانش ما از مکانیزم ها و مدل های حاکم بر روند پاسخ جامعه شناختی به مسئله خشکیدگی بسیار ناقص و ناچیز است. در واقع ما هیچ مدل جامعی از این «قوی سیاه» در دست نداریم. هر چند از نظر دیرینه اقلیم شناختی می توان زمان های بسیار مهم تحولات اجتماعی و سیاسی و تغییرات بنیادین در سلسله های پادشاهی و حکومتی قدیمه ایران را به خوبی با روند دوره های اقلیمی بیشینه و خشکیدگی ها و ترسالی های اقلیمی منطبق کرد، اما هنوز هیچ ساختار جامعی برای مدل سازی «آینده» بر مبنای این نمودارها بنا کرد. ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه ایران امروز همان قدر پیچیده است که ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه در هزاران سال پیش و اساسا ممکن است هیچ ارتباط مستقیم و مستحکمی بین رویدادهای اقلیمی و تحولات سیاسی در دوران قدیم ایران وجود نداشته باشد یا یک روند کاملا تصادفی بوده باشد و تمامی داده های ما از این پدیده ها و انطباقات فقط و فقط «توهم دانستن» بوده باشد.
ما میتوانیم بر اساس داده های اقلیم دیرینه برای تکامل زیست شناختی بشر و غلبه انسان های کرومانیون بر انسان های نئاندرتال تا حدودی اظهار نظر کنیم، اما هم زمان هیچ مکانیزم و مدلی برای توضیح این که اگر انسان های نئاندرتال در اثر رقابت زیستی با اجداد گونه ما از روی سیاره زمین حذف شده اند، چرا 1 درصد کل ژن های ما از منشأ نئاندرتال است نداریم یا این که این تغییرات اقلیمی گسترده در 20 هزار سال پیش چگونه و در چه جهتی بر تکامل جامعه شناختی انسان های اولیه تأثیر داشته است یا چقدر به آن ها در ایجاد اصوات منظم و معنادار و سخن گفتن یاری رسانیده است، حوزه ای کاملا مجهول و در واقع یک «قوی سیاه» است.
2. جهان معاصر قبل از ورود به دو جنگ خانمان سوز جهانی شاهد عصرهای «روشنگری» و «انقلاب صنعتی» بوده است. در تمامی این دوره ها دانشمندان، فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری پا به عرصه وجود گذاشتند و با نوشته ها و اکتشافاتشان پیشرفت های بزرگ بشری در دهه های بعدی را سبب شدند. در این میان در کشور آلمان لشگری از فیلسوفان از دیلتای، گادامر، هوسرل، آرنت، نیچه و خیلی های دیگر قبل و بعد ظهور نازیسم به بیان اندیشه هایشان پرداخته اند. این که چرا و به چه دلیل و چگونه از آلمان فلسفی و منطقی آلمانی جنگ طلب و نژادپرست و نازی پدید می آید و چرا ذهن تاریخ یک باره به سرعت تغییر جهت میدهد و چرا این تغییر جهت در آثار این دانشمندان و فیلسوفان پیش بینی نشده بود، تمام و کمال یک «قوی سیاه» است که نمی توانسته است بر مبنای «قوی سفید» تبیین شود.
3. در آمریکا دانشمندان علوم سیاسی بسیار بزرگی وجود داشته اند و دارند. اسامی مهمی همچون هانتینگتون، فوکویاما و چامسکی. به ندرت در پراکنده نوشت های چامسکی می توان به روندی که میتواند به ظهور ترامپ برسد اشاراتی نامفهوم شده است که تازه قبل از انتخاب و نامزدی ترامپ حتی درک کامل آن مفاهیم ناممکن بوده است. اساسا هیچ یک از متخصصین تاریخ و اندیشه سیاسی آمریکا هرگز نمی توانست ظهور و انتخاب ترامپ را دقیقا در زمانی پیش بینی کند که اوباما به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شده بود. حتی بسیاری از متخصصین و تحلیل گران سیاسی آمریکا ترامپ را در مرحله نامزدی هم جدی نمی گرفتند چه به آن که قرار است رئیس جمهور شود. ترامپ نماد کامل یک قوی سیاه است. استعاره ای کاملا مجهول که بر خلاف دانش ما از معلومات جاری ظاهر شد. رفتار و سیاست های وی پس از تصدی پست ریاست جمهوری هر چند به باور بسیاری میتواند از توئیترش استخراج گردد، اما نحوه واکنش جامعه جهانی، افکار عمومی آمریکا و سنای این کشور به ریاست وی اساسا یک «قوی سیاه» است و در واقع ما هیچ دانشی از رفتار وی در قبال ایران در آینده در دست نداریم.
از آنچه بیان شد به استدلالی از مایکل استنفورد و توضیح ساده تری از نسیم طالب می پردازیم:
- ذهن تاریخ منطق خطی و ریاضی ندارد. تکامل جامعه شناختی همواره یک مسیر مشخص و مدون و دلخواه را نمی پیماید. تاریخ بشری به جلو نمی خزد، بلکه از بعضی وقایع «می پرد» و برخی دیگر را اساسا حذف می کند. تاریخ قابلیت تکرار، پیش بینی و پیشگویی ندارد. مدل ذهنی جامعه تماما عرصه قوهای سیاه است. برای شناخت قوهای سیاه نمیتوان از «قوهای سفید» استفاده کرد.
-----------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
این چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید