مقدمه
همیشه از وقتی که خودم را شناخته ام و شروع به خواندن کتاب کرده ام (12 یا 13 سال داشتم که کتاب «تاریخ دنیای قدیم» و بعد از آن «چگونه انسان غول شد» را خواندم) علاقه و شوق و اشتیاق وافری به «دانشمند» بودن داشته ام. آن روزها کم کم به سمت «شیمی» و «زیست شناسی» کشیده می شدم و وارد دبیرستان که شدم در سال اول و درس شیمی که همراه با فرمول نویسی های طولانی و نیازمند تمرکز فراوان بود، تنها کسی بودم که در سر کلاس به همه سؤالات جواب میدادم. البته که در ساعت های زنگ تفریح وقتی که هم کلاسی ها مشغول گردش و خوردن بودند، با دفترچه ای در دستم در گوشه ای نشسته و با فرمول های بنیادین شیمی درگیر می شدم. داستان دل زدگی من از ریاضیات را قبلا در وبلاگ آقای شعبانعلی نوشته ام. همین دلزدگی البته باعث شد که در علاقه همزمانم به شیمی و زیست شناسی به سمت زیست شناسی بیشتر کشیده شوم. درست است که انگیزه و سؤال و به قولی Driver اصلی من همواره بحث «تکامل» بوده است، اما همزمان هم از این که بخواهم موجود زنده ای را تشریح کنم، وحشت داشتم و هنوز هم دارم. سال سوم دبیرستان که بودم متوجه شدم برای بررسی بحث تکامل میتوان زمین شناس بود و با موجودات مرده (فسیل ها) سر و کار داشت و البته بعدها متوجه شدم که «زمین» سیاره ما احتمالا یکی از ارکان مهم علم شیمی هم بوده است؛ بیشتر شیمی معدنی برای صحبت و بررسی عناصری است که در «زمین» وجود دارند و ای بسا واکنش هایی که در شرایط خاص «سیاره زمین» رخ می دهند.
در دانشگاه «زمین شناسی» و بعدها در کارشناسی ارشد «چینه و فسیل شناسی» انتخاب کردم. پایان نامه کارشناسی ارشدم را بررسی شرایط اقلیمی گذشته با توجه به فسیل های نشانگر اقلیم و در منطقه خانگیران سرخس کار کردم. بعد از آن برای طرح PRIDE و به عنوان پژوهشگر اقلیم دیرینه به برونل لندن رفتم و البته بعد از ده ماه به دلیل مشکلات خاصی که تا حدودی در «داستان زندگی یک احمق» در همین وبلاگ شرح داده ام، همکاری ام را قطع کرده و به ایران بازگشتم.
در تمام این مدت (حدود 16 سال) همواره کار نیمه وقت و تابستانی کرده ام. اوایل با پدرم و به عنوان کمک سرویسکار در تعمیر آبگرمکن دیواری و اجاق گاز و لوازم گازسوز و بعدها در کمپرسورسازی و تعمیر چکش های مکانیکی، و بعدها در دانشگاه به عنوان «مترجم» زبان انگلیسی. این کسب و کارها عمدتا «درآمدزایی» بسیار چشمگیری نداشته اند. تنها زمانی که می توانست حالت رسمی کسب و کار و «شغل اول» به خودش بگیرد زمانی بود که دانشجوی سال سوم بودم و به عنوان کارآموز فعال و جدی از سوی یکی از اساتیدم به یک شرکت تحقیقات و توسعه آب های زیرزمینی معرفی شدم. شرایط و ساعت های کلاسی (20 واحد درس داشتم) اجازه همکاری نمیداد و به ناچار باز هم برگشتم سر همان داستان «ترجمه». بعد از سربازی مدتی به عنوان مترجم برای یک سایت علمی کار کردم که البته حالت Freelancer داشت. دانشگاه برونل نخستین تجربه رسمی و جدی کاری من و صد البته در محیطی بسیار متفاوت از آنچه من در مورد کسب و کار می دانستم بوده است.
از امروز برای گذشته، قوی سیاه؟
- من در مورد گذشته و آینده همواره به دیدگاه «زمین شناسانه» نگریسته ام. در زمین شناسی یک اصل مهم و شاید تا حدی مغلطه برانگیز این است که «وقایع و اتفاقاتی که امروز در سطح کره زمین می افتند، در گذشته ها هم برای کره زمین افتاده اند» اصلی که یک زمین شناس اسکاتلندی (جیمز هاتن) به صورت The Present is the key to the Past مطرح کرد. ماحصل این داستان این است که برای فهم چگونگی تشکیل زاگرس در 65 میلیون سال گذشته و بسته شدن دریای نئوتتیس در محل این رشته کوه، به فرآیندهای امروزی کوهزایی نظیر هیمالیا دقت کنیم و بعد از آن که مکانیسم ها را آموختیم آن ها را تعمیم دهیم و برای مفاهیم دقیق تر نظیر «اکتشاف نفت» مورد استفاده قرار دهیم. خب تا حدی میتوان این اصل را چنین هم معنی کرد: هر اتفاقی که در طبیعت در صد سال گذشته افتاده است، (حرکت رودخانه ها، فرسایش کوه ها، تشکیل خاک و...) در صدسال آینده هم تکرار می شوند و البته بسیاری از آن ها «تکرار» می شوند. این بحث که سرآغازی بر مغلطه تعمیم است، تا حدی در تفسیرهای ما «دردسر ساز» و در بحث اقلیم شناختی «فاجعه بار» است. مـتأسفانه ما هیچ گاه بحث و درسی (نه در کارشناسی و نه در کارشناسی ارشد و نه در دکتری) برای تحلیل داده ها و افکارمان نداشته ایم و شاید اساسا اساتید این رشته هم همانند دانشجویانی که صدالبته متأسفانه در سیستم آموزشی ایران از پزشکی و دندانپزشکی و رشته های هوادارخواه تجربی دلزده می شوند و از دبیرستان هایی می آیند که در ساعات درس زمین شناسی تست های کنکور فیزیک و زیست شناسی حل می کرده اند، به ندرت با «تفکر» و «اندیشه ورزی» و «تحلیل افکار» رابطه دارند.
در بحث اقلیم شناختی و بر اساس مدل تغییرات گردش زمین به دور خورشید (چرخه های میلانکوویچ) تقریبا هر 40 هزار سال یک تغییر عمده در اقلیم زمین اتفاق می افتد (بنا به داده هایی که از تحلیل ایزوتوپ های اکسیژن و برخی فسیل ها داریم) و البته در هزاره گذشته چرخه های یخچال زایی هر 20 هزار سال یکبار تکرار شده اند. همه این مدل ها تا بررسی زمان های قبل از انقلاب صنعتی مشکل خاصی ندارند (یا ما آن جا نبوده ایم که بدانیم مشکل خاصی در پیش بینی ها و بررسی های ما بوده است یا خیر) و البته بعد از انقلاب صنعتی و انتشار میزان فراوانی از گازهای گلخانه ای، تقریبا معادلات ما از روندهای تغییرات اقلیمی و انتظاری که از مدل های اقلیمی داشتیم و Benchmark های مقایسه ای آن مدل ها با میزان دمای ثبت شده به هم ریخته است. بحث اصلی من اما در مورد مدل های اقلیمی و کالیبراسیون های امروزی که تا حدی «قوی سیاه» را در مدل ها منظور می کنند (PMIP) نیست؛ بلکه در این تفکر تغییر نیافته و اصلی است که جیمزهاتن در قرن هیجدهم و در انجمن سلطنتی علوم لندن بیان کرده است و هم چنان در تفسیرهای ما مصرانه و بدون فهم قوهای سیاه تعمیم داده شده و اعمال می شود.
از گذشته برای پنج سال آینده، قوی سیاه؟
حال دوباره به آن بحث هدف نگری و قوهای سیاه می رسم. ممکن است مشخص شود که دوباره باید برای «تحصیل» و «تحصیل هدف» دانشمند شدن به یک کشور دیگر رفته و مشغول پژوهش های آکادمیک شوم، یا تحصیل را متوقف و وارد حوزه صنایع نفت و گاز در ایران یا در شرکت های بین المللی شوم و یا اصلا همه این ها را برای آزمایش ایده ها و کارآفرینی برای یک کسب و کار نو به کناری بگذارم.
اگر از منظر بحث قوی سیاه می نگریستم (وقتی که خواندن کتاب را آغاز و در این مورد یک مقاله هم در Medium نوشته ام) موارد اول و دوم تا حدی برایم Mediocristan و زندگی در شرایط از پیش تعیین شده و مورد سوم Extremistan و مملو از قوهای سیاه، ریسک و اتفاقات غیرقابل پیش بینی بود. با پیش رفتن در کتاب قوی سیاه و تفکر و نوشتن بیشتر در مورد آن مفهوم، متوجه شده ام که شاید موارد اول و دوم هم به زندگی در Extremistan ختم شوند. البته که دوست ندارم در مورد شجاعانه بودن تصمیم ها یا قوت و ضعف آن ها خودم را از نظر احساسی توجیه کنم، دوست دارم این موضوع را دقیقا بفهمم.
برای مثال موقعیت من در دانشگاه برونل تا حدی «قطعی» و «محکم» بود و تا روز قبل از Probation review تصور می کردم در بهترین پتانسیل و بهره وری فعالیت کرده ام. تا آن روز همه چیز قوی سفید بود و به یک باره یک «قوی سیاه» سربرآورد، هم چنان که اعلام تصمیم استاد راهنمایم مبنی بر ترک بریتانیا و عزیمت به فرانسه، اگرچه در زمانی اتفاق افتاد که من هنوز از نظر ذهنی آمادگی پذیرشش را نداشتم، و فقط یک ماه از اقامتم در لندن می گذشت و هنوز ذهنم درگیر مقایسه ها و پیش بینی ها و پیدا کردن قوانین زندگی در غرب بود، باز هم یک «قوی سیاه» محسوب می شد. اگر با ادبیات نویسنده روس محبوبم (ماکارنکو) بنویسم این پدیده هم چون میوه پرآب زهرآلودی بود که باید در روزهای آینده با اشتیاق فراوان آن را می بلعیدم. یا شاید همه این پدیده ها عادی و شناخته شده و «قوی سفید» بودند (کما این که تصمیم استعفاء از یک شغل حساس و مهم مثل استادی دانشگاه در اروپا معمولا به یکباره انجام نمی شود) و در دنیای من «قوی سیاه» ناشناخته شدند. یا شاید بتوان چنین نوشت که انتظار من از «بریتانیا» و جامعه دانشگاهی آن مبنی بر «قوهای سفید» بود و هم اکنون بر مبنای «قوی سیاه» است: به یک اصل ساده «برو و خودت ببین» و به تجربیات و گفته ها و نوشته های من فقط «یک درصد» اعتماد کن. یا شاید هم کمتر.
حداقل الان میدانم آینده هر چه باشد و هر چقدر قوی سیاه هم پیش بیاورد، مدل ذهنی من آمادگی کوبیده شدن از پی و بن و دوباره ساخته شدن را دارد. شاید اصلا ده سال دیگر تصمیم بگیرم مسیری کاملا متفاوت را بپیمایم. خوشبختانه همه این داستان ها را مکتوب میکنم و بعدها امکان بررسی و تغییرات در آن ها وجود خواهد داشت.
---------------------------------------------------
به راه پرستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تر شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم