کؤرپه نی یاخشی یاتیردار یاخشی یئللنسه بئشیک
سیلکلندیقجا بیزیم محکم لنر بنیادیمیز
صائب تبریزلی
«گهواره که با شتاب بیشتری تکان بخورد، خواب نوزاد عمیق تر می شود»
«تکان ها و طوفان های بزرگ زندگی مان بنیاد زندگی مان را محکم تر می کنند.»
از صائب تبریزی
اگر حوصله اش را داشتید و خواستید در مورد دلایلی که شبکه اجتماعی را ترک کردم بدانید، >اینجا< کلیک کنید و متن را از Medium بخوانید.
پانوشت: برای آشنایی با رسانه مطالعه دو متن زیر از «مارشال مک لوهان» و از «جان کولکین» لذت بخش و آموزنده است:
web.mit.edu/allanmc/www/mcluhan.mediummessage.pdf
http://www.unz.org/Pub/SaturdayRev-1967mar18-00051
حس خوب روزنامه با محتوای دلخواه
تا دیروز اصلا نمیدانستم که میشود یک «روزنامه» با محتوای دلخواه داشت و هر روز صبح به جای بازدید از هزاران وب سایت و وبلاگ مجموعه همه آن ها را به صورت یکجا در این روزنامه اینترنتی دید. این اپ بسیار مفید Inoreader است که در آن همه مطالب مورد علاقه ام را در لیست هایش افزوده ام و هر روز صبح یک روزنامه آنلاین با مطالبی که دوست دارم در موردشان بدانم دارم. قبل از آن مجبور بودم بیش از سی و چند آدرس صفحات مختلف را در بخش آدرس مرورگرم وارد کنم. دیروز و امروز صبح روزنامه صبح من محتوای دلخواهم بوده است.
حس خوب سمفونی پاستورال
به پیشنهاد و معرفی رحیمه سودمند امروز سمفونی شش بتهوون را گوش کردم. (البته شاید قبلا هم همراه با سمفونی پنج آن را شنیده بودم اما فکر میکردم با همدیگر یک اثر هستند.) حس خوبی که در ابتدای صبح میتوان از موسیقی کلاسیک دریافت کرد، در واقع «بی نظیر» است؛ اما دلیل اصلی حس خوبم نیست. خوبی حس من به این است که شخصی این سمفونی را معرفی کرده باشد که از «فلسفه» می فهمد. برای من این لذت بخش ترین حس عالم است که بتوانی سمفونی را با تجسم فلسفی اش گوش دهی.
حس خوب مفید بودن
به پیشنهاد دوست خوبم «فؤاد» یک بخش بسیار کوتاه از کتابی را قرار است ترجمه کنم و بعدها کل مطالب کتاب برای استفاده رایگان عموم روی وب قرار گیرد. حس خوب این نیست که زیباترین بخش کتاب به من واگذار شده است، حس خوب در این است که مطمئن بودم اگر میخواستم مطلبی در مورد اعتیاد به اینترنت و سم زدایی و امثالهم بنویسم (که قبلا نوشته ام) متنی شبیه به آنچه این کتاب نوشته است می شد، هر چند این کتاب واضح تر و مفصل تر و زیباتر از من هم نوشته است.
حس خوب کتاب صوتی
دیروز مجموعه کتاب های کلاسیک را با «کتاب صوتی» آغاز کردم. به یاد روزگارانی افتادم که مادربزرگم برایم قصه میگفت تا بخوابم. اصلا نفهمیدم کجای داستان بودم که خوابم برد. حس خوب و نوستالژیکی که میشد آن را زیر زبان مزمزه کرد و از آن سیر نشد.
مدت ها بود که میخواستم از فعالیت هایی که در شبکه های اجتماعی دارم دست بکشم. سال هایی که فیس بوک داشتم(از سال 89)، اگرچه خیلی از دوستان و آشنایان را پیدا کردم و با همدیگر ارتباط برقرار کردیم، اما ارتباط ما با همدیگر اصلا «پایدار» نبود. به زودی فهمیدیم که نمی توانیم با هم دیگر در ارتباط باشیم. هم چنان که نمیتوانستیم قبل از به وجود آمدن شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط باشیم. فیس بوک ایرانی در همه این سال ها برای من «طویله های اوجیاس» بوده است. اینستاگرام نماد بدتری از این ناپاکی ها و پست های بیهوده است. تلگرام را دوست ندارم و تنها دلیلی که در آن اکانت ایجاد کردم، ارتباط با خانواده ام در زمان اقامتم در بریتانیا بود. واتس آپ هم به همین شکل فقط یک حلقه ارتباطی بسیار محدود برای پیام رسانی بین اعضای گروهمان در دوره ای بود که در برونل بودم.
باید اعتراف کنم که در تمام این سال ها هزاران ساعت از وقتم را پای این شبکه ها گذاشته ام. درست است که اینستاگرامم را به دفترچه یادداشت آموخته هایم در مورد «توسعه پایدار» تبدیل کرده ام، با این وجود هر از گاهی که برای نوشتن یک یادداشت نو به آن سر میزنم، از حجم عظیم هجویات و بیهوده نویسی ها و تصاویر بی مفهوم آن دلزده می شوم. کانال تلگرامی ام را پاک کردم و گروه هایی که در فیس بوک ایجاد کرده بودم را به حالت Archive درآوردم و به تدریج آن ها را پاک میکنم. معتقدم زمان عضویت در گروه های این چنینی دیگر گذشته است و گروه سازی در فیس بوک تلاش برای زنده کردن مرده است.
پروفایل فیس بوکم را از امروز به حالت فریزشده درآوردم. هر چه بخواهم در فیس بوک بنویسم که احتمالا یک یا دو بار در هفته باشد، را روی صفحه ام می نویسم. به این نتیجه رسیده ام که برای شناخت من بهترین راه نگاه کردن به عکس های فیس بوک من یا لایک هایی نیست که زده ام، بلکه مراجعه به دست نوشته های من است و بنابراین فقط بخشی از فیس بوک را نگه میدارم که به دست نوشته هایم مربوط است. به وبلاگ انگلیسی ام دسترسی ندارم و البته در این مدت در Medium می نویسم. این وبلاگ خانه اصلی من است و برای ارتباط با من بهترین راه استفاده از این وبلاگ و یا ارتباط با صندوق ایمیل من است. هنوز نمیتوانم هیچ نظریه ای در باب ارتباطات بدهم، اما معتقدم پس از یک موج بزرگ پیوستن به شبکه های اجتماعی، «برای شخص من» موج دومی فرا رسیده است و آن هم تغییرات بنیادین در نحوه ارتباطاتم است. در طول سال هایی که شبکه اجتماعی داشته ام، نوشته های بسیاری از من در وب ایجاد شده است که بسیاری از آن نوشته ها دوستان خیلی خوبی هم برایم به ارمغان آورده است. عکس ها و فیلم های بسیاری با هم گرفته ایم و دلخوشی های کوچک و بزرگ بسیاری با هم داشته ایم؛ این دلخوشی ها اما زمانی برایم ارزشمندتر می شوند که محدود باشند به همه کسانی که در آن خاطره حضور داشتند، نه به تمامی دنیا و همه آنانی که مرا در پروفایلم می بینند. در این مورد خاص دوست دارم «سنتی» عمل کنم. به هر صورت من از نسلی هستم که در خانه شان آلبوم عکس های چاپ شده دارند و نه آلبوم عکس آنلاین دیجیتال. من هنوز هم عکس های سیاه و سفید کودکی ام را با همه کسانی که در آن ها حضور داشته اند دوست دارم.
درست است که شبکه های اجتماعی خیلی چیزها به من داده اند، اما خیلی چیزها هم از من گرفته اند. همواره احساس میکردم فعالیت در این شبکه ها نظیر صحبت کردن بلند در یک مکان عمومی است، بدون این که مخاطب خاصی هم داشته باشد و این نوع از برقراری ارتباط برای من حداقل ارزشمند نیست. من دوست دارم با مخاطبم چهره به چهره بنشینم، و با نوشیدن یک استکان چای، با نفس ها و حرکت شانه ها و چشم ها و ابروها و دهان و صوتش، به صدای یک کنسرت لذت بخش انسانی گوش دهم تا این که آیکون های غم و شادی و عصبانیت و قلب برای پست هایش بگذارم. دوست دارم برای دوستانم کتاب ها را پست کنم و به آن ها فرصت دهم تا در مورد کتاب هایی که خوانده اند و نخوانده اند و دریافت و برداشتشان از کتاب ها برای خودشان بیندیشند و اگر دوست داشتند «افکارشان» را در قالب «Review» به اشتراک بگذارند. در عصری که دیجیتال نویسی و سرعت بالای نامه رسانی رواج دارد، فکر میکنم نوشتن نامه برای دوستانم به صورت دستی، نمادی از توجه و وقت گذاشتن برای دیگران باشد و دوست دارم برای لحظات ارزشمندی که با دوستانم داشته ام، برایشان نامه دست نویس بنویسم. اگر بتوانم دوست دارم حتی گام از این فراتر نهاده و با تک تک افرادی که به نوعی در این سال ها به نوشته هایم توجه نشان داده اند، رو در رو دیدار کنم.
این وبلاگ حداقل برایم این فرصت را فراهم می آورد که «مجازی» نباشم. حداقل اینجا میتوانم مطمئن باشم، آن که می آید، وقت می گذارد و پست هایم را میخواند و اگر نظری نوشت از سر اجبار تحمیلی شبکه اجتماعی نیست، از سر علاقمندی و توجهی است که به من داشته است و همین «ارزش» دادن برایم ارزشمند است.
به همت علی کریمی میتوان ایده های جدیدی برای فرار از روزمرگی داشت.
آدرسش اینجاست:
http://karimi.neocities.org/
تجربه خیلی خوب و شیرینی است و به خصوص این که این چند روز اخیر با "مارسل پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند" به بستر میروم و از نوشته ارزشمند دوباتن در وصف نحوه «گذراندن زمان» یا «رنج بردن با موفقیت» استفاده میکنم. امروز یک نوشته به انگلیسی هم در این مورد در Medium خواهم نوشت؛ فعلا در حال یادداشت برداری و کاغذنویسی اش هستم.
درست است که من اساسا به دلایل کاملا شخصی با «چالش» مخالفت دارم، اما یک چالش مهم برای 365 روز آینده برای خودم ایجاد کرده ام.
مدت ها پیش که با سایت Goodreads آشنا شدم، فکر نمیکردم این سایت بتواند این قدر «کتابخوانی» مرا را تسهیل کند. این روزها گاها به حرص این که در Progress Update هر چه سریع تر به پایان کتاب برسم، بیشتر از آن چه معمول من بوده است (بیش از 50 صفحه در روز یا حداقل یک فصل از کتاب) خوانده ام و گاهی در روز این تعداد به بالای صد صفحه هم رسیده است. (در مورد کتاب هایی مانند نفحات نفت که نثر بسیار روانی داشته اند صحبت نمی کنم، چرا که آن کتاب را یک روزه خواندم)
به هر صورت قصدم این است که در سال نوی میلادی کتاب هایی که قبلا از Kindle خریداری کرده ام را بخوانم. بیشتر آن ها آثار کلاسیک از کانت، لاک، روسو، اسمیت، مارکس، انگلس، ریکاردو و هابز هستند و البته اکثر آن ها در مورد سیاست و اقتصاد و حقوق انسان و زیربنای جامعه شناختی غربی نگارش شده اند. آثار کاغذی دیگری هم دارم که باید آن ها را بخوانم که مهم ترینشان چندین جلد کتاب از «داوکینز» است که آن ها را در حراجی دانشگاه برونل به قیمت های بسیار نازل خریداری کرده ام. علاوه بر این ها باید به آرزوی همیشگی ام در سال نو جامه عمل بپوشانم و آن خواندن دو رمان «جنگ و صلح» و «در جستجوی زمان از دست رفته» است. همیشه این ترس را داشته ام که روزی بمیرم و این دو رمان را نخوانده باشم. در کنار این ها رمان های نیمه کاره «Snow» و «My Name is Red» و هم چنین کتاب های مدیریت و MBA و تفکر سیستمی را هم باید بخوانم. صد البته که کتاب ها و نوشته های «نسیم طالب» در این میان از اولویت برخوردار هستند.
چالشی که هرگز در هیچ جایی نتوانسته ام ببینم، چالش «نوشتن» است که خب تقریبا برای خودم این چالش را ایجاد می کنم. علاوه بر نوشته های رزومره ام، تصمیم دارم به داستان نیمه کاره خودم که نوعی اتوبیوگرافی و در واقع «فلسفه ذهنی» من است و آن را شش ماه پیش به زبان انگلیسی شروع کرده ام، بپردازم و کم کم تا مرحله ای برسانمش که از افکارم صحبت کنم و نه از وقایع زندگی ام. «داستان زندگی یک احمق» تقریبا تمام شده است؛ مگر این که بخواهم آن را خیلی جزئی تر و دوباره بنویسم که فعلا چنین قصدی ندارم و معتقدم سال های بعدی شاید زمان بهتری برای آنالیز اتفاقاتی باشد که در «لندن» برایم رخ داده اند.
علاوه بر همه این ها باید یادم باشد که زمان هایی هم برای «طرح اقتصادی» که در ذهنم برای راه اندازی یک کسب و کار دارم، وقت بگذارم و برایش برنامه کاری بنویسم. هر چند همه خوانده ها و آموخته هایم را به نوعی در این مسیر قرار میدهم، اما هنوز سؤالات بسیاری در ذهنم وجود دارند که پاسخشان را نیافته ام و شاید باید پاسخ را از مجموعه اتفاقاتی که رخ میدهند(قوی سیاه) بیابم یا توصیه ها و تجربه های مندرج در کتاب ها، دستورالعمل ها و سایت هایی نظیر Forbes و Business Insider. (قوی سفید)
*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، عقیده ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگان، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. ضمن اعتقاد نویسنده به «مرگ مؤلف» نوشته امروز نویسنده در برابر رویدادهای آینده و قوهای سیاه نادیده و ناشناخته همواره آسیب پذیر است و ممکن است اندیشه های نویسنده در سال های آتی کاملا دگرگون شوند. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***
همیشه با اندیشه های دوبعدی و تک بعدی مشکل داشته ام. همیشه از اندیشه هایی که به دنبال «بهترین راه» و نه مجموعه ای از «راهکارهای خوب» گشته اند فراری بوده ام و همیشه معتقد بوده ام که تجربه فقط و فقط معلم زندگی من است و نه دیگران و ارائه تجربیات به دیگران صرفا یک آلترناتیو و یک گزینه بیشتر است و نه یک راه حل صد در صد مؤثر.
فرض کنیم من به شما بگویم که زندگی در بریتانیا با سختی های زیادی همراه است. به هر صورت این بخشی از تجربه من از زندگی در آنجاست و در ارتباط و همبستگی سیستمی بسیار نزدیک با تمام شرایط، اندیشه ها و رفتارهای من ایجاد شده است. قاعدتا ممکن است رفتارها، تجربه ها و اندیشه های دیگران برای زندگی در یک کشور دیگر، نتایج بسیار متفاوتی از نتایج من به بار آورد. ممکن است اصلا مدل ذهنی نگاهمان به این داستان بسیار متفاوت باشد. شما که نمیدانید من تک تک ثانیه های این ده ماه را چگونه و با چه مدل ذهنی سپری کرده ام که تجربه من بتواند راهگشای شما باشد. اگر با ادبیات نسیم طالب بگویم، تجربه من «قوی سفید» است و آنچه ممکن است شما با آن مواجه شوید، «قوی سیاه». در واقع سهم تجربه من در تصمیم گیری شما باید چیزی کمتر از حدود یک درصد باشد.
در صورتی که شما فقط و فقط بر اساس تجربه من عمل کنید، احتمالا خودتان را به زندگی در Mediocristan محدود می کنید. اگر بخواهم مفهوم متقابل این کلمه را بجویم، «میانمایه و متوسط» واژه تقریبا مناسبی است. تا زمانی که برای زندگی در Extremistan که جهان نامعلوم ها و قوهای سیاه و تجربه لحظاتی است که تا کنون تجربه نکرده اید، رشد شما محدود به معیارهایی است که «میانمایگی» و «متوسط» بودن برایتان تعیین می کند و نه آن چه که خودتان دوست دارید باشد. بر حسب تجربه من اگر بخواهید زندگی کنید، بیشتر از آنچه که من به دست آورده ام نمی آورید و مهم تر از همه این که آن زمان «من» هستید و نه «خودتان».
----------------------------------------------------
به راه پرستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
سیزیفوس یک شخصیت اسطوره ای در یونان باستان است که به طرز عجیبی محکوم بوده است. وی محکوم بوده است تکه سنگی را به بالای کوهی ببرد، از آن بالا آن سنگ را به داخل دره بیندازد و دوباره سنگ را از پایین کوه تا قله بغلطاند. به واقع سیزیفوس و نوع محکومیتش مصداقی از زندگی ما و تمثیل هدف گذاری و برنامه ریزی و یا اگر با دید جامع تری بنویسم مصداقی از آن چیزی است که امروزه آن را به نام «مهارت انجام کارهای مهم بی خاصیت» می شناسیم. اعمالی که فقط به لحاظ فیزیکی و صرف انرژی «کار» محسوب می شوند و «ارزش» ایجاد نمیکنند. افسانه ها و اسطوره های باستانی اساسا مفهوم ساده و گاها عمیق در دل خود دارند. مفاهیمی که بعدا در فلسفه یونان و بعدها در علوم کلاسیک اروپا هم تجلی یافتند.
یکی از مسائل و روندهای فکری مهم برای من همواره میزان ارزشی است که میتوانم در طول زندگیم تولید کنم یا کرده ام. حقیقتا اگر «نوشتن» خواه کاغذی و خواه دیجیتال را ارزش در نظر بگیرم، باید صادقانه اعتراف کنم که نوشتن خود این مطلب چند بار به تأخیر افتاده است و یا تا نیمه نوشته و دوباره حذف کرده ام. خوشبختانه امروز از مرحله «کاغذنویسی» در آمد و میتوانم آن را دیجیتال کنم.
من البته به زندگی شخصی ام با نگاه باستانی نگاه نمیکنم. بدیهی است که آن نگاه هزاران سال پیش میتوانسته است برای توضیح جهان پیرامونی مفید باشد و من اکنون منابع بهتری دارم. باور دارم که این سه ماه اخیر که با از دست دادن شغلم در دانشگاه برونل و برگشتن به ایران و به نوعی شروعی از صفر (که البته از صفر نیست)همراه بوده است، به تعبیر ست گادین قرار گرفتن در Dip است. این شیب عمیق شاید سخت ترین بخش محکومیت سیزیفوس هم باشد: فشاری که برای حرکت دادن سنگ، از حالت ثبات باید وارد شود. تعبیر شیب هم به همین شیوه است. نیازمند فشار بیشتری به سوی بالا دارد و این سخت ترین مرحله فرو رفتن در شیب است. به تعبیری دیگر اولین گام از تحمل شکنجه سیزیفوسی است و البته نقل قول معروف حکمت شرقی که اولین گام همیشه سخت ترین گام است.
اما چقدر در زندگی شخصی ام تا به این جا سیزیفوس بوده ام؟ فکر نمیکنم که اساسا بتوان به این پرسش پاسخ دقیق و جامعی داد. ساده ترین استدلال این است که شروع این چرخه از زندگی و بازگشت به نقطه به ظاهر اول در واقع بازگشت به نقطه اول هم نیست. جایی که شروع شده بود با جایی که من هم اکنون در آن ایستاده ام بسیار متفاوت است. این تفاوت هم در ماهیت و هم در ظاهر قضیه است. یکسال پیش در همین روزها یک فرد عصبی هیجان زده در دوبی با هزار مشقت و هزینه های گزاف منتظر دریافت پاسخ ویزایش بود و امسال آن شخص با آرامش کامل در حال تدارک نقشه هایی است که میخواهد در سی سال آینده برای عملی کردن تئوری هایش و همه آمال و آرزوهایش در مورد «توسعه» جامه عمل بپوشاند.
این که همه این ها شاید فقط در ذهن من باشد و ذهن من صرفا با خطای شناختی در حال فریب دادن من باشد، ممکن و محتمل است یا به قول نویسنده محبوبم، «قوی سیاه» است. به هر صورت این نوشته یکی از آن نوشته هایی است که سال های بعدی باز هم باید به آن بازگردم و آن را دوباره ارزیابی کنم و شاید تکمیل تر بنویسم.
------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
امروز یکی از مفیدترین روزهای زندگی ام به شمار می رود. اول این که بعد از مدت ها بالاخره فهمیدم زبان چینی (با 75 هزار کاراکتر و نویسه) چگونه در قالب تکنولوژی و تایپ می گنجد و چینی ها اساسا چگونه با استفاده از کیبورد لپ تابشان به «چینی» تایپ می کنند. مسئله ای که مدت های مدیدی ذهن مرا مشغول خودش ساخته بود، امروز به مدد یکی از مقالات خوب سایت ترجمان حل شد.
http://tarjomaan.com/vdcg.y97rak9x3pr4a.html
دومین خوشبختی امروزم پیدا کردن نویسنده کتاب قوی سیاه در Medium است. چند وقتی است که خواندن کتاب «قوی سیاه» اثر نسیم طالب را شروع کرده ام و داشتن نوشته های روشنگرش در Medium هم لذت بخش است.
امیدوارم شما هم به اندازه من از این دو لینک لذت ببرید.
https://medium.com/@nntaleb
طویله های اوجیاس نام یک نمایشنامه است که جمالزاده آن را به فارسی برگردانده و در کتاب «هفت کشور» به زیور طبع آراسته است. داستان طویله های اوجیاس در واقع داستان یکی از خان های 12 گانه هرکول پهلوان اسطوره ای یونان باستان است که در آن پادشاه یک کشور «دامدار» از هرکول می خواهد گند و کثافت های تلنبار شده در سرزمینش را پاکسازی کند. گیرایی داستان در قلم جمالزاده و توصیف کمیسیون بازی های مجلس شورای اوجیاس و سنگ اندازی هایی است که برای تمیزکاری وی می آورند. داستان در این خلاصه می شود که مردمانی که تا خرخره در کثافت فرو رفته اند، حتی حاضر نیستند برای تمیز شدن و رهایی از کثافت فکر کنند چه رسد به این که اجازه دهند هرکول این کار را برایشان انجام دهد. فضای وب فارسی و تولید محتوای ما حداقل در بزرگترین بخش آن یعنی «سرگرمی» مصداق کامل طویله های اوجیاس است. مطالبی که از بیست سال پیش و زمانی که اینترنت محدود و شناخته نشده بود و حتی افرادی که به آن دسترسی داشتند همدیگر را می شناختند تا به امروز در این زمینه محتوای ارزشمندی تولید نکرده است یا به جرئت می توان گفت با درجه ای از تخفیف محتوای بسیار اندکی تولید کرده است. آنچه امروز در تلگرام به اشتراک گذاشته می شود همان خرافات و شایعاتی است که قبلا در فیس بوک رایج بود و قبل از آن در یاهو و لابد قبل از آن روی کاغذ نوشته می شد و در خانه های مردم انداخته می شد که فلانی این پیغام را نگرفت و گرفت یا چه شد و چه نشد.
تنها تغییر ممکن، شکل و نحوه دسترسی است. در محتوای قدیمی حوزه توزیع محدود و دریافت کنندگان مشخص و تا حدی ارسال کننده هم مشخص بود. همین امروز در تلگرام مزخرف ترین مطالب و به درد نخورترین هجویات و در یک کلام کثافت های اوجیاسی در کسری از ثانیه «موج» می زنند و به دست مخاطب می رسند. از جمعیتی که همچون زامبی قادر به حمله به همه صفحات اینستاگرام هستند تا آن هایی که «برای خنده» شخصی را فالو کرده اند. این روش استفاده «نادرست» نیست، فقط بخشی از کثافت درونی مغز ما در تولید محتوای بی سر و ته و بی ارزش است. آنچه دیده نمی شود، هم چنان که در داستان طویله های اوجیاس هم آمده است، گند و کثافت ظاهری شهر نیست، مغز و قلب و روح اشخاص است که لانه گندیدگی است. همانند پخش شایعه که سرعتی رعدآسا (حتی در ابتدایی ترین جوامع بشری) دارد، اما راستی آزمایی شایعه ضد هیجان است و با سرعت «حلزون» حرکت می کند.
این بی محتوایی و این حرکت حلزون وار، شاید تنها چیزی باشد که بعد از مرگ ما همواره در دیتابیس های اینترنت دست به دست بچرخد و یادگاری باشد از نسلی که نه محتوا را شناخت و نه آن را نشناخت.
خواندن داستان زیر از ترجمان هم مفید است:
http://tarjomaan.com/vdcg.797rak9xupr4a.html
هر اتفاقی که میخواهد بیفتد، خب ما همواره دوست داریم بگوییم فلانی شوخی کرده است. من که همیشه یاد داستان «شوخی بی وسایل» عزیز نسین می افتم.
آن را با شما هم به اشتراک می گذارم:
برای شنیدن داستان شوخی بی وسایل لطفا کلیک کنید.
اگر حوصله خواندن متن انگلیسی را دارید؛ در سایت Medium یک مقاله به زبان انگلیسی در مورد قوی سیاه نوشته ام. اگر هم حوصله اش را ندارید، کافیست مدتی منتظر بمانید تا آن را به فارسی هم بنویسم و اینجا پستش کنم.
آدرس مقاله من در سایت Medium از این قرار است:
https://medium.com/@yavarmoshirfar/the-black-swans-in-the-complex-systems-an-instance-from-the-daily-events-1c23c2954164#.j9h2qmgkm
پس از پایان یافتن شغلم در لندن، در ایران فرود آمدم. با تجربه ده ماه زندگی و داشتن یک توصیه نامه و البته هزاران تجربه ارزشمند از سیستم دانشگاهی جهان.
هم چنان به راهی که باید میرفتم و نشد فکر میکنم؛ به ادامه تحصیل در خارج از کشور. به همان راهی که بود؛ به همان راهی که باید باشد. نه پشیمانم از این که چرا نشد و نه ناامید.
همین.
برای من همواره «خوشبختی» یک تعریف دینامیک داشته است. هرگز نتوانسته ام آن را در قالبی از جملات قالبی ریخته و توصیف کنم. هر زمان و هر مکانی نظرم نسبت به آن عوض شد. سال ها قبل خوشبختی را در تحصیلات می دانستم، در مدارج بالاتر، در شغل بهتر، در «دیده شدن»، در «تأثیر گذاشتن بر دیگران».
امروز خوشبختی را میتوانم کم و بیش بر اساس جمله زیر برای خود تعریف کنم:
» خوشبختی زمانی است که در گمنامی کامل از دنیا بروی». زمانی که مطمئن شوی، «کسی» نبودی. یا اگر بودی فقط برای خودت بودی. زمانی که بدانی نوشته هایت غیر از خودت، هیچ تأثیری روی هیچ کسی نگذاشته است. زمانی که بدانی «هیچ کسی» تو را نمی شناسد. زمانی که به جایی رسیده باشی که غیر از خودت هیچ کسی نداند کجاست.
خوشبختی در این است که همیشه فقط «خودت» باشی. هر طوری که بودی، هر طوری که هستی.
فضای مدیای ایرانی بیش از حد دستخوش هیجانات آنی است. عمدتا اخبار رفتار مجری های تلویزیونی، بازیگران و سلبریتی ها، مرگ و زندگیشان جزو خبرهای زرد محسوب میشوند و رسانه های خاص اخبار زرد آنها را منتشر میکنند، طیف طرفداران خودشان را دارند و عموما جدی گرفته نمی شوند. اخباری همانند کارداشیان ها در آمریکا که به قولی «ارزش خبری» آنها «زرد» است و شایستگی و ارزش آن را ندارند که در فضای رسمی کنش و واکنش جدی ایجاد کنند.
در چند سال اخیر کم نداشته ایم اخبار روبوسی فلان بازیگر در فلان جشنوار...ه، رفتار فلان ورزشکار در فلان تورنمنت و مواردی از این دست که عمده سوگیری رسمی ترین رسانه های کشور را هم با خود داشته است. غافل از این که ویژگی و توانمندی فلان بازیگر یا ورزشکار در کاری است که در حال انجامش است. نه آن ورزشکار سفیر فرهنگی و نماینده این کشور است و نه آن بازیگر تحلیل گر سیاسی و اجتماعی که بخواهیم اساسا نظرش را جدی بگیریم یا بر مبنایش تحلیل بنویسیم.
موفقیت یا شکست آنها هم تماما به تلاش و کوشش و حدیت خودشان مربوط است نه به ما.
مدل ذهنی بسیار عقب افتاده ما همواره در حال تلاش برای اثبات برتری از این طریق است. اگر یک ایرانی در ناسا شاغل است، مرهون تلاش و اراده خودش است و نه «ایرانی» بودنش. شایستگی آن شخص هیچ چیزی از شایستگی ما را اثبات نمی کند. چرا که ما و آن شخص به دلیل جبر جغرافیایی در یک مکان چشم گشوده ایم. نه تأثیری بر هم داشته ایم و نه اصلا همدیگر را میشناختیم.
موفقیت، شکست، بهروزی، اعتقادات، آموخته ها و نظرات هر شخصی بیش از آنکه برآیند جمعیت باشد، برآیند فردیت است. لازم است تفکر ما از مدل هزاران ساله «بی نقشی فرد» و «انحلال در اجتماع» به سوی شناخت «فردیت» مستقل افراد پیش برود. این مسیر میتواند نخستین گام برای توسعه تلقی شود.
-----------------------------------------------------------------------------------
ارغوان
بامدادان که کبوترها بر لب پنجره صبح غلغلغه می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر کف دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
.....
زمانی که ننوشته ام را هنوز نتوانسته ام به زمان «نوشتن» تبدیل کنم.
انگار وزنه ای سنگین در دست دارم که نمیتوانم زمین بگذارمش و قلمم را بردارم. سر در گم ام. سردرگم که البته هنوز از اتفاقاتی که در زندگی رخ میدهند، «منگ» شده ام. انگار توانایی و انگیزه حرکتم را از دست داده باشم. انگار کلمات و عبارات با چسبی سخت درون ذهنم چسبیده اند. میلیون ها کلمه برای نوشتن دارم، اما آن کلمات از آن بالا به سوی دستم نمی آیند، روی کاغذ نقش نمی بندند و جلمه نمی سازند. انگار که نمیخواهند نوشته شوند. چسبیده اند به بالاترین بخش های سرم و دوست دارند در همان سردرگمی و منگی باقی بمانند.
فکر میکنم زمان بسیار زیادی است که ننوشته ام، نمیتوانم بنویسم. تلاش می کنم ولی نمی شود.
تحقیر جهان سوم یکی از مؤلفه های اصلی سیاست های جهان اولی است. این نکته به سرعت در بدو ورود به کشورهای جهان اول و کشورهای ثروتمند جهان به چشم می خورد. در فرم ویزا سؤالات متعددی از شخص پرسیده می شود و ادعا می شود که این سؤالات برای امنیت کشور مهم است. سؤالاتی از قبیل سابقه «نژاد پرستی، آدم کشی، کودک آزاری، دزدی، مشارکت در جنایت جنگی و...» به صورت مجزا از شخص پرسیده می شود و شخص باید آن ها را در فرم درخواست ویزا با «بله» و «خیر» جواب دهد.
به همین سادگی «کرامت» یک جهان سومی در منگنه قرار داده می شود. توجیه بعدی حتی ساده تر است: «دوست ندارید، نیایید»
عمده کسانی که برای ویزای دانشجویی، کار یا حتی سرمایه گذاری و کارآفرینی به بریتانیا مراجعه می کنند، باید با این پرسشنامه روبرو شوند.
صرف نظر از بحث آسیب شناسی جامعه شناختی که امکان وقوع جرم و ناهنجاری اجتماعی در شرایط و بسترهای بسیار پبچیده ای صورت می پذیرد، حداقل برای افرادی که در خود «نیاز به مهاجرت» احساس میکنند، امکان وقوع جرم، اگر ناممکن نباشد، حداقل بسیار ضعیف است. (به هیچ عنوان بر این نکته تأکید نمیکنم که تحصیل کردگان یا فرهیختگان بری از هر گونه خطا، جرم یا اشتباهند، اما حداقل به ندرت از یک استاد دانشگاه انتظار می رود دست به «دزدی» یا «آدم کشی» بزند یا رفتارهای ناهنجار اجتماعی از خود بروز دهد.)
به هر حال وقوع جرم گذشته از دلایل آسیب شناختی، بر پایه های دیگری از جمله «نابرابری اجتماعی» و عدم وجود «عدالت اجتماعی» هم استوار است که حداقل قشر فرهیخته همواره در طرف سنگین تر این کفه می ایستند.
----------------------------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
اغلب وبلاگ هایی که بازدید میکنم همواره جایی نوشته اند؛ «مطالب وبلاگ قبلی مان پاک شده است» ای کاش نسخه پشتیبان داشتیم.
پیشنهاد وسوسه انگیزی است؛ اما برای من حداقل کاربرد ندارد.
اولا من همه نوشته هایم را شاید قبلا جایی «کاغذ نویسی» کرده ام. عمده نوشته های من قبل از این که بخواهند تایپ شوند، باید روی کاغذ «نوشته» شوند.
ثانیا قبلا هم به کرات اعلام کرده ام که اگر قرار باشد روزی به من بگویند، امروز روزی است که فقط میتوانی با پنج وسیله، پنج نفر یا ... آیتم دیگر به حیاتت ادامه دهی و بقیه را باید از دست بدهی.وقتی جوان تر بودم خیلی برایم مهم بود که نوشته هایم، آلبوم های موسیقی یا برخی از وسایل شخصی ام همواره همراهم باشد یا آن ها را از دست ندهم. در سال های اخیر متوجه شدم که هیچ چیزی (سوای خانواده و دوستان که قابلیت تجدید ندارند) برایم آن قدر عزیز و مهم نیست که نتوانم دوباره به دستشان بیاورم. اگر همه نوشته های من از روی زمین محو شوند، البته خوشحال تر می شوم که از زیر بار سنگین مسئولیت نوشته هایم خلاص شده ام.
نوشتن را دوست دارم و می نویسم و سعی میکنم حداقل روزی یک پاراگراف و اگر نشد یک جمله و شاید یک کلمه هم جایی نوشته باشم و گاهی که نیاز به نوشتن همانند «اعتیاد» در بدنم سنگینی میکند، شاید چندین صفحه پی در پی بنویسم. اما هنوز هم خیلی وابسته نوشته هایم نیستم. به عبارت دیگر نوشته هایم بخشی از وجود من هستند و از من جدا نمی شوند، حتی اگر در شکل فیزیکی شان موجود نباشند؛ حتی اگر سوزانده یا گم شوند یا از روی همه صفحات اینترنتی و نوشته های متعددی که جاهای مختلف از فیس بوک تا بلاگفا نوشته ام اثری نمانده باشد باز هم میتوانم همه شان را دوباره بنویسم.
زمانی که ارزشمندترین دستاوردم برایم دوباره قابل تحصیل است، چه نیازی به این که برای از دست رفتن سایرین غصه بخورم؟ اساسا اگر امروز از شغلی که دارم «اخراج» شوم، باز هم نگرانی خاصی ندارم. میتوانم بازگردم و دوباره شروع کنم و دوباره و دوباره «خاک» بخورم و بیاموزم.
ارغوان
پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
و از سواران خُرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم می گذرند؟
این نوشته در ادامه کوتاه نوشت قبلی «یک قدم تا سی سالگی» نوشته شده است.
یکی از مهم ترین جنبه های انسانی ما، در دیدگاه من، «تأیید خواهی» ما از دیگران است. به سختی می توان کسی را یافت که وقتی در جمعی برای اولین بار قرار می گیرد، نخواهد نظر و توجه دیگران را با «رفتار»، «اعمال» یا گفتارش جلب کند. به ندرت میتوان انسانی را یافت که برای مثال سه سال پس از آشنایی با وی بتوان به رزومه کامل و خصوصیات و داشته هایش پی برد. عمدتا ما تمایل داریم نکات روشن و درخشان زندگی مان را در همان ابتدای آشنایی رو کنیم.
صد البته برای من این داستان یک ریشه تکاملی و دیرینه شناختی دارد. چه در میان حیوانات هم چنین رفتارهایی در فصل «جفتگیری» کاملا طبیعی است. نرهایی که چیزهای بیشتر و بهتری برای عرضه کردن دارند، شانس یافتن جفتشان بیشتر و بقای ژن هایشان تضمین شده تر است. اما باید تأکید کنیم که ما دیرزمانی است که از «طبیعت» و رفتارهای غریزی دور افتاده ایم.
درس دوم تا سی سالگی برای من «عدم تلاش برای هرگونه تأثیرگذاری در کوتاه مدت بر دیگران» است. این عدم تلاش میتواند به «خودم» بودن بیشتر کمک کند.