گزارش یک قتل ، قسمت سوم
بخش نهم
در انفجار حباب خیس یک رؤیا
بهار 95
.... ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند.....
نوروز را نمی شد به خانه اش برگردد. یعنی کارش اجازه نمیداد. جایی درگوشه و کنار ذهنش، اما نوروز پدیده خیلی دوست داشتنی نبود. بهار و پاییز را دوست داشت، اما در قالب چندین چرخه طبیعی سیاره اش و اساسا درک شاعرانه ای از این وقایع نداشت. هرچند امسال دیدار خانواده اش را می شد تنها بهانه دلتنگی اش قلمداد کرد. بهار را دوست داشت چون میتوانست زیر باران خیس شود، اما نمی توانست درک و احساسی را که از خیس شدن زیر باران دارد، بنویسد. هر چند بسیار تلاش کرده بود برای نوشتن آن احساس اما جمله ای جز «دوست داشت زیر باران تمام شود» از ذهنش نمی گذشت. هنوز کلمه ها برای بیان مفهوم ذهنی وی بسیار فقیر بودند. عاشق این بود که زیر باران عمرش تمام شود و برای همیشه زیر باران بخوابد، اما همچنان در تقسیم احساسش با دیگری بخل می ورزید.
دو هفته پس از تولدش دوره آموزشی جدیدی در جمهوری آذربایجان داشت. حداقل اینجا به فرهنگ و غذا و زبان مادریش خیلی نزدیک بود و در بسیاری از موارد یکسان. در ترکیه که بود مجبور بود با فرهنگ مدیترانه ای بسازد، اینجا اما مثل «تبریز» بود و خوبیش این بود که همه شان هم «تبریز» را می شناختند و بسیاری هم همشهری اش بودند. اما هیچ جا برایش «تبریز» نمی شد. جایی که اولین دندانش را در آورده بود؛ جایی که اولین بار عاشق صدای خش خش برگ ها و باران بی امان پاییزش شده بود، جایی که عاشق هوای گرفته و ابریش بود. تبریز تکراری زنده از وجودش بود. تکراری به قدمت سی سال از همه زندگی اش.
دو هفته تمام هم مترجم بود و هم باید به کار خودش می رسید. از باکو عازم لندن شد تا به ادامه کارش برسد. هنوز نمی دانست که شاید دارد آخرین روزهای رؤیایش را می گذراند. بی خبر از همه جا دوباره به لندنی بازگشت که قرار بود با تمام وجود از موج انفجار رؤیایش، از انفجار حباب خیس رؤیایش متحیر شود. جایی که قرار بود او با همه داشته و نداشته هایش به دورترین سیاره ها پرتاب شود. دو هفته تمام طول کشید تا روز انفجار سر رسید. نامه ای کوتاه ولی پر مضمون « جلسه ارزیابی دوره آزمایشی در منابع انسانی دانشگاه». آن روزها حداقل از این که در حال انجام کار مفیدی است خوشحال بود. اما ظاهرا قرار نبود آن خوشحالی دوام یابد. به جلسه که وارد شد چشمان غم زده مدیر برنامه پژوهشی اش را دید. اینکه او کی از هلند آمده بود مسئله ای نبود، اما چشمانش آشکارا خبر از فاجعه ای می داد که در راه است. شدت انفجار حباب خیس رؤیایش و دستان لرزان استاد راهنمایش.
کلماتی که مانند پتک بر سرش می خوردند. ضربات شدیدتر و شدیدتر می شدند. لحظه ای از آن جمع جدا شد و با سرعت همه روزهایی که گاها به فراموشی سپرده بود با جزییات تمام جلوی چشمش آورد. انگار دیگر اصلا نمی شنید. هر چند ظاهر آرامش را حفظ کرد و لبخند بر لب داشت، اما درونش چیزی داشت غلغل می کرد و می جوشید؛ درونش چیزی داشت منفجر می شد. احساس می کرد چیزی درون سینه اش عقده شده است و گره خورده است. با صدای کارمند دانشگاه به خودش آمد: «استاد راهنمای شما تصمیم به لغو قرارداد کاری شما گرفته است. شما باید بین ماندن و دفاع از خودتان تا رفتن یکی از انتخاب کنید.» هنوز آن عقده درون سینه اش داشت گره می خورد. اینجا بود که حس کرد آنچه درون سینه اش عقده شده است، با کلمات بعدی با خون مذاب درون رگ هایش جریان یافت. گرم و داغ و مملو از سؤال. کارمند منابع انسانی هم چنان داشت توضیح میداد: ما حقوق دوماه آینده را به شما پرداخت می کنیم و برایتان یک بلیط هواپیما می خریم و به شما یک توصیه نامه مثبت می دهیم.»
لبخند بر لبانش نشست. ذهنش درگیر مرور آن چیزی بود که قبلا آموخته بود «هنر استعفاء». چیزی را خوب فهمیده بود و آن این بود که اینجا کسی «گوش» نیست، کسی اینجا نیامده است که از او «بشنود». اینجا همه «دهان» اند و دهان هایی که یک طرفه سخن می گویند. باید خودش را نگه میداشت، باید حرفه ای ترین رفتار را نشان میداد. لبخندش حتی عمیق تر هم شد. چنان خونسردی از خودش نشان داد که خودش هم انتظار نداشت. آرام و ساکت و موقر بر خلاف صدای لرزان استاد راهنمایش، با صدایی آرام شروع به صحبت کرد. درست است که تلویحا داشتند پیشنهاد «تسلیم» به او می دادند اما قرار نبود همه چیز طبق نظر آن ها پیش برود. برای تصمیم گرفتن زمان خواست و در برابر چشمان مبهوت مدیر برنامه اش که شاید انتظار آن برخورد آرام را نداشت، از آن ها خداحافظی کرد و به خانه اش برگشت. در زندگی اش گره های سرد زیادی دیده بود. اینجا میدانست که این گره سرد را باید در خلوت خودش و با آرامش کامل و با دستان یخزده اش بگشاید.
هفته اول فکر است بهتر است بگذارد و برود. دوست نداشت اجازه بدهد همان قضاوت برایش تکرار شود. هنوز به همه چیز «مثبت» نگریسته بود. با چند نفر از جانب سوم شخص مشورت کرد، چند جلد کتاب در مورد «قانون کار» خواند؛ آیین نامه عملکرد نارضایت بخش را مرور کرد و فهمید که داستان بر مبنای حرفه ای گری پیش نرفته است.
باید سردترین انتقام ممکن را برای سیستم تدارک می دید. انتقامی که چهار ماه تمام طول کشید. نشست و چند نامه مهم به افراد مختلف نوشت. حقایقی که در جلسه کتمان شده بودند، بند به بند با استناد به ایمیل های بین او و استاد راهنمایش. هشت مورد علیه اش اقامه شده بود، او اما پنجاه و هشت مورد مثال با مدرک ارائه کرد. او را نمیشد بدون پاسخ دادن به سؤال هایش بیرون کرد. ضعف نشان نداده بود و هنوز جای کافی برای بازگشت داشت. همه چیزاما به آن دو ساعت جلسه نهایی رسیدگی به شکایت بستگی داشت. ته قلب اش اما چیزی روشن بود، هنوز آن خون مذاب درون رگهایش می جهید.
--------------------------------------------
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه ای است که قربانی ات کنند
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش هشتم
در حباب خیس یک رؤیا، زمستان 94
به محض این که از هواپیما پیاده شد، باید تفاوت ها را با عمق جان حس میکرد. پاسپورت ها در دو صف به گیت ورودی هدایت می شدند؛ پاسپورت های اروپایی و بریتانیایی و کلیه پاسپورت های دیگر. او هم جزو «دیگر» ها بود. به ابتدای صف که رسید با لهجه صحیح بریتانیایی چند سؤال از او پرسیدند. پاسپورتش که مهر شد، وارد خاک بریتانیا شده بود.
از فرودگاه تا مقصدش را باید با اتوبوس می پیمود. لندن اما بر خلاف نام و نشانش، حداقل در حومه شهر عبارت بود از خانه های قرن هجدهمی و با استایل دوطبقه ای. اتوبوس ها و خانه ها همه دو طبقه بودند. همه چیز اینجا اما تاریخچه و شجره نامه داشت. وارد هر مغازه ای که می شد، تصویر نسل های پیشین آن کسب و کار را می دید.
سردرگمی هایش اما برای این تفاوت ها نبود. یک راست داشت از قرن پانزدهم وارد قرن بیست و یکم می شد. دفتر کار و کامپیوتری در اختیارش گذاشته بودند. زمستان آن سال اما قراربود حباب خیس رؤیایش پیش چشمانش بترکد. لندن با یک سیستم اداره می شد. سیستمی که همه چیز در آن قبلا پیش بینی شده بود. اما «او» در آن سیستم جایی نداشت. اصلا تعریف نشده بود که بخواهد جایی داشته باشد. بیشتر به پری می ماند که در باد «شناور» شده است. همه رفتارهایش را میشد به «نالایقی» و «ناپختگی» تا ندانستن و آشنا نبودن تعبیر و تفسیر کرد. اما قرار بود خشن ترین نوع قضاوت ها را ببیند. خودش فکر میکرد به خاطر پاسپورتش است؛ پاسپورتی ممهور به «خاور میانه». هر چه بود سر در نمی آورد.
ماه اول مجبور بود با ارزان ترین و دم دستی ترین روش زندگی کند. هنوز حقوقش را نداده بودند که بخواهد خرج کند. یادش بود که موقع رفتن با شرمندگی ته مانده پس انداز خانواده اش را هم گرفته بود تا به آرزویش برسد. شاید حتی قبلا تصور زندگی این چنینی را هم نداشت.
بعدها که در جلسه ارزیابی کارورزی برای رفتار اجتماعی اش هم مورد انتقاد و سرزنش قرار گرفت؛ کم کم حباب رؤیایش ترکید. کم کم فهمید جهان اول کجاست و سهم او از آن چقدر باید باشد. کم کم فهمید که اینجا ساختار محکم و نظام یافته است. اقتصادش بر پایه «اعتماد» بنا شده است و خریدار به فروشنده و فروشنده به تولید کننده با «چشم بسته» اعتماد می کنند. حتی سیستم مالیاتی هم بر مبنای اعتماد بنا شده بود.
ماههای اول هیجان زده از کشف یک دنیای جدید، اما مانعش می شد که بفهمد در رؤیای خیسی زندگی میکند که هر آن حبابش خواهد ترکید. هنوز زمان لازم داشت تا بفهمد که رفتار بشری در سراسر کره خاکی تابع رذالت های اخلاقی است و اخلاق فقط یک حالت دور از دسترس و مدینه فاضله است. ارزشمندی اخلاق نه در قابل اجرا بودن که در دسترس نبودنش و در غیرقابل دستیابی بودنش است. حالتی که همه ما میخواهیم به آن برسیم و هرگز نمی رسیم. به تجربه دریافته بود که رفتار تماما ژنتیک بشر، غریزی و بر اساس مکانیزم های پیچیده ای است که اتفاقا سهم بسیار کمتری از تفکر را به خود اختصاص می دهند. رؤیای او اما دنیایی کودکانه و بی آلایش و عاری از رذالت بود. اما این حباب باید می ترکید.
درست است که جهان پیرامون او مملو از آرامش و اعتماد بود؛ درست است که همه این جهان با مدیریت قانون و برابری همگانی اداره می شد؛ اما هنوز رذالت را می شد در برخی رفتارها حس کرد و چشید. درسی که از ترکیدن حباب خیس رؤیایش آموخت این بود که با همه انسان ها میتوان آشنا شد و رابطه داشت، اما روابط عمیق تر و آشنایی های جدی تر یک داستان پیچیده ترند: هم زمان بیشتری می خواهند و هم ریسک روبرو شدن با رذالتشان بیشتر است. خوبیش فقط این بود که این فرهنگ «تک رو» بود. کسی نمی توانست چیزی را پنهان کند و نمی کرد. خیلی زود متوجه مهم ترین درسی شد که باید برای زندگی اش می آموخت:
« میتوان به همه انسان ها احترام گذاشت و برای آشنایی به سهم خود کوشید، اما نباید برای همه انسان ها "وقت" گذاشت و اساسا هرگز نباید انتظاری ا زکسی داشت.»
--------------------------------------------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی است
هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز هم، گوشه چشمی به فراموشی این دخمه نینداخته است.
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش هفتم
در تعقیب کورسوی امید، پاییز 94
متوجه شده بود که تنها راه باقی مانده دریافت مدرک زبان موردنظر سازمان مهاجرت بریتانیا است. به سرعت و عجله به دنبال محل برگزاری مورد تأیید گشت. باکو، ترکیه، دوبی؟ باکو را انتخاب کرد؛ اما فرآیند ثبت نام ناقص ماند و انتخابش توسط سیستم لغو شد. حتی برای ویزا هم اقدام کرده بود که دوباره به کنسولگری بازگشت و پاسپورتش را پس گرفت. قانون سیستم ثبت نام به صورتی بود که باید شخص ثبت نام کننده تا نیم ساعت پس از ثبت نام فرآیند را تکمیل و مبلغ را واریز می کرد. همه کارها را به پسرخاله اش در کانادا سپرد. زمانی که ایمیل تأیید آمد، مرکز انتخاب شده «آدانا» در ترکیه بود. در گرمای جهنمی آدانا با غذاهایی با چاشنی فلفل تند عرق ریخت و عرق ریخت تا روز آزمون آمد. از آزمون تفاوتی جز کنترل چندگانه اثر انگشت و عکسبرداری اما ندید.
نیاز نبود زیاد تلاش کند. سفارت نمره 4.0 میخواست و نمره قبلی وی 7.0 بود. از گرمای جهنمی آدانا با اولین اتوبوس به سوی شرق گریخت تا به مرز ایران رسید. دو هفته دیگر باید منتظر جواب می ماند. جوابش که آمد از هر راهی که بود، مدرک را برای دانشگاه برونل پست کرد. دو ماه پر استرس و کشمکش دیگر که بعدها تأثیر خودشان را بر رؤیای خیس او نشان دادند آمدند و رفتند تا در نهایت دوباره مدارکش را برای ویزا آماده کرد. مخارج سنگین امارات و نگرانی و استرس ناشی از آن را هم باید به جان می خرید. نه خودش که خانواده اش را هم باید در این مشکل شریک می کرد. به هر صورت وقتی پاسپورتش را از دست مأمور شرکت کارگزار سفارت تحویل گرفت، در یک آن همه چیز را فراموش کرد. ویزایش آمده بود؛ هر چند برای بازگشت به خانه اش باید به سفارت ایران می رفت تا برای هزینه بلیط هم پول بگیرد.
تهران که از هواپیما پیاده شد دیگر ریشه هایش را از آن خاک کنده بود و احساس می کرد با وزش کوچک ترین «باد» حرکت می کند. دو سه هفته ای هم طول کشید تا بلیط بگیرد و آماده رفتن شود. بالاخره روز پروازش آمد و چند ساعت بعد، خود را در شلوغ ترین و بزرگترین فرودگاه اروپا یافت. رؤیایش آیا به حقیقت می پیوست؟
حالا وقتش بود آنچه درون سینه اش ماه ها عقده شده بود اینجا بترکد و یادش بیاید که باید همه چیز را از نو تجربه کند. رؤیایش به حقیقت پیوسته بود؛ کورسوی امیدش روزنه ای هر چند محقر و تاریک، اما به سوی خورشید امید بود.
-----------------------------------------------
ارغوان
خوشه خون
بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب
که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش ششم
در ناامیدی و پریشانی
شهریور 94
با برگ خروج از ترکیه آمده بود. پاسپورتش را نداشت که بتواند برگردد و نتیجه ویزایش را خودش بگیرد. جایی خوانده بود که قانون مدرک زبان برای ویزاهای نوع دوم اندکی تغییر کرده است و اتفاقا تغییر دقیقا چند روز قبل از زمانی اتفاق افتاده بود که او داشت امتحان آیلتس میداد. مدرک زبانش را شاید نپذیرند. نمی دانست که آن جا اما سرزمین قطعیت است، سرزمین بررسی قانون مند و سرزمین نتیجه های صفر و یکی. سرزمین اعتقاد و حاکمیت قانون.
پاسپورتش را یکی از آژانس های مسافرتی برایش آورد. با شنیدن صدای کارمند آژانس که پشت تلفن می گفت: «متأسفانه ویزایتان رد شده است.» به شکستش باید ایمان می آورد. باید قبل از اقدام برای ویزا مدرک مناسب می داشت. نداشت.
امروز که به آن روزهای تلخ ناامیدی می نگرد، میتواند متوجه شود که مهم ترین اصل در مواقع شکست، حداقل یک هفته سکوت و تنهایی و تفکر در تنهایی است. اتفاقی که بعدها و زمانی که به خاطر عدم رضایت بخشی به دادگاه فراخوانده شده بود، از خود نشان داد. سرد و بی روح هم چون یخ. گره های سرد کلاف زندگی با راهکارهای داغ باز نی شوند؛ آن ها نیازمند دستان یخ زده اند. دستانی که به آرامی و در کمال آرامش گره ها را می گشایند. آن روزها، اما نمی توانست، یا نمی دانست که اساسا گره زندگی اش کجا خورده است، چرا خورده است و چگونه باید بازش کند. آن روزها دنبال کسی می گشت که دم گوشش بزند. آن روزها فقط با کسانی بود که به همراهشان بنشیند و به بخت بد و هر چه قانون ویزاست لعنت بفرستد. حداقل به سرعت دریافت که طبق اصولی که خودش در ذهنش سال ها ساخته و پرداخته است؛ اهانت و تحقیر فقط مخصوص زمانی است که دستش از همه دنیا کوتاه است، مخصوص زمانی است که در انتهای جاده ناامیدی ایستاده ایم و هر سنگی پرتاب می کنیم، حتی تا جلوی پایمان هم نمی رسد. اهانت نوعی اعتراف به شکست و زبونی و ناتوانی است، هر چند با تندترین و رکیک ترین ترکیب های زبانی ساخته شود.
نه، او شکست خورده بود، اما تسلیم نشده بود. دنیایش هنوز به آخر نرسیده بود.
حتی قبل از خدمت در گردان تکاور به یک اصل مهم معتقد بود: « حتی اگر آسمان هم روی سرت خراب شده باشد، حتی اگر زانوانت شکسته باشد، باز هم حق نداری زانو بزنی. باید برخیزی و ایستاده بمیری.»
هنوز فلک و بخت باید برای دیدن ناامیدی او منتظر می ماندند. او هر چه می شد، «امیدش» نمی مرد.
تصویر دیوار نوشته ای در غزه با مضمون: یا آزاد زندگی کن یا مانند درختان ایستاده بمیر
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش پنجم
در تدارک و تکاپو
مرداد 94
خبر را که به خانواده اش داد، جریان خونی را حس کرد که در صورتشان دوید. شاید برای زمانی طولانی، نتوانسته بود آن شادی را در چهره اعضای خانواده اش ببیند. پدر در سال دهم بازنشستگی، خانه نشینی و بی فعالیتی بود و دیگر امیدی به لبخند نداشت. در نوجوانی و جوانی آن چه نباید می دید دیده بود: یک تحول بزرگ اجتماعی که همچون سیلی بنیان کن همه ساختارهای پیشین را زیر و رو کرده بود، سال های گرانی، جنگ و کمبود و سختی تأمین معاش خانواده. چهره در هم و گرفته پدر بیش از ظرفیت سنی شصت ساله اش خسته و ناامید شده بود.
روزگار نوجوانی اش، پدر را میدید که سال های متمادی، حتی در خرید نوروزی هم چیزی برای خودش بر نمیداشت. با حداقل ها عمری زندگی کرده بود. دیگر هیچ چیزی از «زیبایی» زندگی لبخند به لبش نمی آورد. میدانست که پدر امیدی برای باور ندارد. هر چند در اعماق قلبش می دانست پدر یاد نگرفته است احساسش را بیان کند. روزگار اذیتش کرده بود، خیلی بیشتر از آنچه باید می داشت؛ برفی که روزگار بر بامش نشانده بود، بیش از بامش بود.
چشمان مادر اما هنوز کمی امید داشت. هنوز میشد روزهای زیبا را از چشمانش دید و در آن ها غرق شد. خوشحالی مادر تمامی نداشت. از همان لحظه شروع کرده بود به بیان آروزهایش. چقدر کودک دیدن مادر برای او ارزشمند و زیبا بود. از همان لحظه مادر در اعماق ذهنش اما داشت برنامه سفر و تدارک مسافرت پسرش را می چید.
به عجله و با امید همه مدارکش را جمع کرد. تقاضای ویزا باید آنلاین و با کارت اعتباری پرداخت می شد. همه راهها البته بسته بودند، اما توانست با پسرخاله اش در خارج از کشور تماس بگیرد و پرداخت را انجام دهد. همه را پرینت گرفت، هزار لیر از پدر گرفت و برای اولین بار برای سفر زمینی به ترکیه آماده شد. همه اسبابش بر خلاف دیگر مسافران در یک کوله پشتی خلاصه شدند که با خودش داخل اتوبوس برده بود. گرماگرم تابستان و شامگاه باید سوار اتوبوس میشد تا از تبریز مستقیما به بازرگان و سپس به «آنکارا» برود. اتوبوس از تهران می آمد. او هم از معدود مسافرینی بود که در کشور میزبان هم «زبان مادری» خودش را با اندکی تغییر می توانست به کار ببرد.
به عادت مسافرت های اتوبوسی همیشگی اش در زمان دانشجویی بین تهران و مشهد، یک جلد کتاب و یک دفترچه یادداشت همراهش بود. پاسپورتش را تحویل شاگرد راننده داد و از اتفاق تک صندلی ردیف سوم نصیبش شد. هنوز چند صفحه ای پیش نرفته بود که چشمانش سنگین شدند. سه راهی «خوی» کسی صدایش کرد. پرس و جوی اطلاعات بود. هنوز یادش نرفته بود که زمان خدمتش در مصاحبه حفاظت «راست» گفته بود و همین صداقت او را از خدمت در ستاد به خدمت در گروهان کشانیده بود. هنوز یادش نرفته بود که این سیستم «راستگو» نمی خواهد؛ دروغگوی مصلحتی را ترجیح میدهد. اما نمی توانست، زبانش نمی چرخید که بگوید برای تفریح می رود. هر جوابی که داد، البته سؤالات بیشتری به همراه آورد. احساس کرد جلسه از حالت پرس و جوی خشک اطلاعاتی به گپی دوستانه تبدیل شده است؛ حداقل میتوانست صحبت را این گونه مدیریت کند که خودش هم زیاد آزار نبیند. حداقل موقع رفتن با بدرقه دوستانه شخص روبرو شد. پاسی از شب گذشته بود که به مرز رسیدند. خلوت خلوت و بدون دردسر و نوبت زیاد از مرز گذشتند، اما «اتوبوس» آن قدر راحت نمی توانست مجوز عبور بگیرد. نمیدانست قضیه از چه قرار است، اما مأمورین گمرک ترکیه دست بردار نبودند. هی دور اتوبوس با سگ های مخصوص می چرخیدند و در گوشی صحبت می کردند. همه وسایل و ساک ها را روی زمین چیدند و بارها گشتند. چند بار و هر بار با یک سگ متفاوت.
مسافرین البته «غر» میزدند؛ از شانس و بخت بدشان و از این که چرا پاسپورتشان این قدر بی اعتبار است ناله می کردند. او اما پیش مأمورین گمرک رفت و سر صحبت را باز کرد. آرام آرام صحبتشان گل کرد و او به مأمور در مورد نحوه صحیح آموزش زبان نکاتی گفت و از وی نکاتی در مورد تربیت سگ ها، هتل های ارزان قیمت آنکارا و اوضاع کلی ترکیه اطلاعات مفیدی کسب کرد. به اتوبوس که بازگشتند، تقریبا تا صبح دو ساعتی مانده بود. روز بعدش اما او در اتوبوس مرجع ترجمه و راهنمای فرهنگ زبانی بود. هر مسافری جایش را با صندلی کناری وی عوض می کرد تا گپی بزنند. یک روز تمام هم با مسافرینی هم صحبت شد که برخی هایشان اطلاعات بسیار عمیق و مفیدی داشتند و هم صحبتی با آن ها بزرگترین لذت محسوب می شد. نیمه شب بود که در آنکارا پیاده شد. قرارش اما فردا بود. با آخرین سرویس مترو به Kizilay رسید و در هتلی خوابید. مدارکش را تحویل سرویس پستی سفارت انگلیس داد و از همانجا به سر کنسولگری ایران در آنکارا پیچید. یک روز تمام هم طول می کشید تا برگ خروجش آماده شود.
برگ خروج را که گرفت، برای «دوغوبایزید» بلیط گرفت. از آنکارا تا ایران را با کتاب و یادداشت و نوشتن سرگرم شد و وارد خاک کشورش شد. دو ساعتی هم تا خانه پیمود. از این زمان به بعد، هنوز دو ماه انتظار کشنده در انتظارش بودند.
-----------------------------------------------
بعد در کجای این شب تیره
بیاویزم لباس ژنده خود را؟
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش چهارم
روزنه کوچک خوشبختی
تیر 94
تقویم را که ورق زد، چشمش روی عبارتی خیره ماند که روی تقویم نوشته بود: «مصاحبه دکتری، مرکز لایدن، هلند»
همه وقایع مهم آینده را روی تقویمش می نوشت: «زمان اپلای برای دانشگاه های آلمان، تقاضای بورس وزارت علوم، تاریخ درخواست مدارک اصل دانشگاهی و ...»
آن شکست باید برایش دریچه ای گشوده باشد. هنوز نمی دانست که بازی زندگی، جای دیگری از جهان در کار شکل دادن آینده است. احساسش حتی قبل از سربازی این بود که جهان دیگری در انتظارش است؛ حس شاخه کوچکی از درختی تنومند را داشت که قرار است در خاکی دور از رگ و ریشه اصلی، جوانه بزند و درخت تنومندی شود.
هر روز و هر ساعت از زندگی اش، از زمانی که خود را در دانشگاه آزاد تبریز یافت در تکاپو برای رسیدن به سطحی از تحصیلات بود که بعدها بتواند مستقل از همه قید و بندها، برای سؤال های بزرگی که در ذهنش داشت، دنبال پاسخ بگردد.
از سال 90 که یک دوره آموزشی ده روزه در هلند گذراند، تفاوت های معنادار در روند پژوهش اذیتش می کرد. دوست داشت زمان بازگشتش آن قدر بزرگ شده باشد که حرفش خریدار داشته باشد.
آنچه در هفت سال دانشگاهی ایران به شدت آزارش داده بود، تک بُعدی بودن و انجماد در زمان بود. اساتید بزرگی داشت که قبل از ورود به کارشناسی ارشد شاید آرزوی دیدارشان را در دل می پروراند. در دوره ارشد آن ها را دید؛ افرادی که بیست و پنج سال سابقه پژوهش داشتند. به زودی دریافت که این بیست و پنج سال گاهی هم چنان در زمان منجمد شده است. بیست و پنج سال نگارش مقاله و راهنمایی پایان نامه و طرح پژوهشی و همه با یک متد و روش پژوهشی. کافی بود مقالات را به ترتیب تاریخ مرتب می کرد تا می فهمید تنها در حال دیدن «نتایج متفاوت» است و نه نوآوری در روش یا تلاش برای بهتر کردن آن روش.
احساس می کرد ادامه دادن در ایران یعنی خودخواسته وارد این قفس شدن؛ بدون داشتن فرصت پر گشودن.
دوست نداشت همانقدری خوب باشد که طبق تعریف از او می خواستند. میخواست بی منت و بدون در نظر گرفتن ارتفاع پر بکشد. دوست نداشت پایش را همیشه بر زمین بکوبد، لحظاتی بالا بپرد و دوباره ساکن زمین شود.
با این افکار، سراغ ایمیل هایش رفت. دوباره از همان آدرسی بود که قبلا او را رد کرده بودند. با دقت تمام به مانیتور خیره ماند: "یکی از کاندیداهای نزدیک شما از شرکت در مصاحبه انصراف داده است، آیا مایلید به جای وی در مصاحبه شرکت کنید؟"
لبخند زد، نه از سر خوشی. بلکه از این که شاید اشتباهی شده باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ اما اشتباه نبود. ایمیل و آدرس و همه این ها درست بودند. به سرعت پاسخ را نوشت. ایمیل بعدی بیست دقیقه دیگر رسید. پرسیده بودند آیا میتواند برای مصاحبه هفته آینده خودش را به هلند برساند؟ نه نمی توانست. ویزا پروسه ای طولانی برای پاسپورت او بود.
قرار مصاحبه اسکایپ گذاشته شد.
روزها و شب ها برای مصاحبه و سؤالات مختلف برنامه ها چید و پاسخ هایی آماده کرد. از اساتیدی که می شناخت توصیه خواست تا روز مصاحبه اش آمد. سه ساعت مانده به زمان اعلام شده، «کمر درد» شدیدی گرفت. حتی نمی توانست نفس بکشد. با هر تدبیری بود، پشت لب تابش نشست و به خودش پیچید و پاسخ داد. بیست و پنج دقیقه تمام از انگیزه هایش صحبت کرد، از آینده ای که دوست داشت بسازد و از مهارت هایش گفت.
با اتمام مصاحبه «کمردرد» به اوج خود رسید. انگار با هر دم و بازدم با میله ای آهنی محکم به کمر و پهلوهایش می کوبیدند. هر چه قرص مسکن و شل کننده عضله داشتند، با هم خورد و دراز کشید تا چند ساعتی بیاساید. در خواب و بیداری بود که «تلفنش» زنگ زد. پیش شماره 33 بود. استاد راهنمای پروژه اش بود: "پذیرفتیمت"
یعنی خواب نبود؟
--------------------------------------------------------
.......... آن چنان بر ما به نان و آب تنگ سالی گشت
که کسی به فکر آواز نباشد
اگر آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود......
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش سوم
در رنج شکست
خرداد 94
.... هنوز نمی توانست باور کند. چشمانش روی مانیتور خیره مانده بود. نمی توانست هضمش کند یا اصلا دلش نمیخواست باور کند. تقلا میکرد برای نگذشتن زمان و نگهداشتن آن لحظه. لحظه «باور شکست» تلخ ترین و لُخت ترین لحظه واقعیت. می ترسید از خواندن و تلاش می کرد تا ذهنش معنای کامل آنچه میخواند را درک نکند. با ناامیدی تمام به دنبال جملات و کلمات آشنا و مثبت می گشت. پاراگراف اول مثبت بود. با تم نوشتن نامه های رسمی آشنا بود. در پاراگراف اول همیشه جملات مثبت نوشته می شود. پاراگراف دوم مهم ترین و دردناک ترین بخشش است: «متأسفانه باید به اطلاع شما برسانیم که تقاضای شما برای تحصیل در فرصت مورد نظرتان از نظر ما "رد شده" است.»
پاراگراف بعدی را اصلا نخواند. یعنی دیگر چیزی برایش نمانده بود که بخواند. آداب نامه نگاری رسمی ایجاب می کرد آن پاراگراف مملو از تشکر و قدردانی باشد.
سعی کرد با همه وجودش نفس عمیقی بکشد. نمی شد؛ انگار همه جای قفسه سینه اش بی حرکت قفل شده بودند. زمان در تنفس او ایستاده بود. لحظاتی گذشتند شاید به اندازه چند سال. رؤیای زیبای کودکانه اش در یک آن فرو ریخت. احساس کرد لحظه ای دارد با آن رؤیا فرو می ریزد. اما نریخت. قبلا در دوره «خدمت سربازی» زمانی که به عللی از خدمت در رکن برکنار و به گروهانش منتقل شد، یاد گرفته بود که لحظه اصلی و ناملایم ترین، سخت ترین و دردناک ترین بخش "شکست" همان لحظه ای است که باید آن را بپذیرد. مابقی احساس شکست دیگر سخت نیست. همان لحظه ای که پذیرفتی، زمان شروع به حرکت دوباره می کند و باید همراهش بروی. دیگر باید آن جسد را پشت سر باقی گذاشت و به باقیمانده زندگی فکر کرد. باید خودش را باز می یافت. باید دوباره همانی می شد که بود. باید از نو «شروع» می کرد. باید میپذیرفت که این یکی «تمام» شده است و شروعی دوباره چاره کارش است. همه این ها شاید چند ثانیه ای بیشتر طول نکشیدند. خاطراتش را همچون دور تند از جلوی چشمش گذراند. رؤیاهایش باید شکل و رنگ دیگری میگرفتند. باید از این احساس لعنتی «شکست خورده» خلاص می شد. یادش آمد که شاید شادی های زندگی اش همیشه فاصله کوتاهی بوده اند میان «دو رنج» میان دو احساس تلخ شکست همیشه یاد گرفته بود «شاد» باشد.
به اینجا که رسید، آن چیزی که درون سینه اش قفل شده بود، با شدت تمام و با سرعت انگار منفجر شد. انفجاری که باعث شد همه روانش آتش بگیرد. خون مذاب مانند قلع در رگ هایش دویدن گرفت. از اثر این انفجار، چند قطره اشک از فرو ریختن رؤیایش از چشمانش فرود آمد. میخواست سر خودش داد بزند، میخواست هر طوری شده است به آن احساس لعنتی غلبه کند. باید «مرد بودن» خود را می آزمود. باید به لقبی که با خدمت در سخت ترین گردان ارتش کسب کرده بود وفادار می ماند. با تمام قدرت عمیق ترین نفسی که میشد را کشید. هدفونش را در گوشش گذاشت و مجموعه آب - نان، آواز را پخش کرد. چشمانش را بست و با صدای گرم همایون شجریان با آوای کمانچه هم نفس شد:
.... صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد...
روزهای زیادی آمدند و گذشتند. روزهایی که شاید ساعت هایشان برایش کش می آمدند.
...
به راه پرستاره می کشانی ام؟
فراتر از ستاره می نشانی ام؟
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم....
مقدمه بر دشتی (بی دل و بی زبان / صنما) همایون شجریان
آفتاب می شود (فروغ فرخزاد / خسرو شکیبایی)
گزارش یک قتل
قسمت سوم، بخش دوم
در تدارک پرواز
اردیبهشت 94
به عادت سربازی و البته به عادت زمان های قبل تر از آن، شش صبح برخاست. وجود اتاقی در پیلوت خانه شان از دوره ای که دانشجوی سال سوم کارشناسی بود، به او امکان «استقلال» حداکثری و دوربودن از ایجاد مزاحمت برای دیگران را فراهم کرده بود.
در لحظات اول بیداری، «مادر» را دید که به عادت هر روزه راهی "مدرسه" بود. هر چقدر که او عاشق تدریس بود، نمیدانست چرا دوست ندارد در «آموزش و پرورش» باشد. هر دو شان با لبخند صبحگاهی بیگانه بودند. چهره مادر همواره در رنج نان، در رنج پرورش اولاد در دهه شصت و در رنج هایی که هر ساعت و هر دقیقه همچون هوا باید تنفس می شدند، خرد شده بود؛ هر چند هنوز زیباترین صورت برایش بود. چند لحظه ای همدیگر را نگاه کردند. مادر همانطور آرام و بی صدا رفت.
او هم از جایش برخاست، کفش و لباس ورزشی اش را برداشت تا به عادت دوی صبحگاهی پادگانی اش وفادار باشد. تا اول صبح می دوید، هر روز. کارمندان منتظر سرویس، رفتگران و نانوایی محل که تازه داشتند تنور را روشن می کردند، نشان میداد هم با سرعت خوبی آمده است و هم درست در زمانش رسیده است. هنوز نمی دانست که صندوق پیام هایش دیشب با خبری آکنده شده است که ممکن است زندگی اش را برای همیشه تغییر دهد.
دوش صبحگاهی و صبحانه کامل از مهم ترین اولویت های زندگی روزمره اش بودند. لب تابش را روشن کرد و تا همه چیز لود شود، یک قُلپ از چایش خورد. ایمیل از خبرنامه ای بود که جدیدترین فرصت های دکتری را اعلام می کرد. از لینک ارسالی به صفحه مورد نظرش رسید. فرصت دستیاری پژوهش 15 نفر و تأکید شده بود که داوطلبان ایرانی، ترکیه ای، آذربایجانی، اوکراینی و روسی در اولویت هستند. به سرعت صفحه را اسکرول کرد تا ببیند چه پروژه ای مناسب اوست. چایش را به دهانش نزدیک کرده بود و چشمش روی صفحه مونیتور بود که احساس کرد اشکش سرازیر شده است. گرمای چای و سوختگی لبش بود از خیره ماندن به مانیتور و بی اختیاری دستی که لیوان چای را آن قدر بالا آورده بود.
دقیقا سه سال می شد که منتظر این لحظه مانده بود. پروژه ای دقیقا مناسب او برای کار کردن در "دریای خزر و سیاه" به سرعت چشمانش همه جای صفحه را می کاویدند تا در قسمت پایین صفحه چشمش روی یک عبارت خیره بماند: «توانایی ارتباط با زبان انگلیسی». می دانست حداقل در این بخش سه - چهار سالی است که از مرز «خوب» بودن گذشته است؛ اما هنوز مدرکی برای اثباتش نداشت.
یک هفته تمام طول کشید تا توانست در نزدیک ترین آزمون زبان نام نویسی کند. شب با یک کوله پشتی سبک راهی ترمینال شد و طبق معمول صندلی 13 را در اتوبوس اشغال کرد. چشمانش را در میدان آرژانتین تهران گشود و برای خوردن صبحانه محبوبش "چای و املت" به سمت بوفه رفت. مسیرش از میدان صنعت می گذشت. دو و سه بار اتوبوس و تاکسی تا به محل مورد نظرش رسید. شماره پلاک و همه مشخصات درست و دقیق بودند، اما هنوز نمی توانست تابلوی مؤسسه را جایی ببیند. چند باری طول و عرض خیابان مورد نظر را پیمود و داخل کوچه ها سرک کشید اما نبود که نبود.
بالاخره به همان ساختمان بازگشت و اتفاقا نظافتچی ساختمان را دید. پرسید و جواب غرولندآمیزش را شنید: "خاک بر سرشون، یه تابلو هم ندارند که ملت علاف نشن، کار هر روز ما شده آدرس دادن..." دو ساعت تا وقت آزمونش باقی بود وقتی بالای پله ها رسید. داخل شد و از میز پذیرش امورات مربوط به Check-in را انجام داد. همه این ها فقط « ده دقیقه» زمان بردند. هنوز صد و ده دقیقه زمانش باقی بود. تا این صد و ده دقیقه بیایند و بروند، قدم زد، با دیگران بیرون و درون ساختمان صحبت کرد و از تجربه هایشان پرسید و تجربه هایش را گفت تا بالاخره زمانش آمد. آزمون مکالمه در مورد «موزه، آموزش آنلاین و شبکه های اجتماعی» بود. هر چه میدانست و نمیدانست و هر آن چه در چنته اش داشت، با متنوع ترین ساختارهای گرامری و زبانی که بلد بود، پانزده دقیقه تمام و یک نفس صحبت کرد.
حالا فقط سه بخش دیگر از آزمونش باقی بود. فردا صبح باید «باشگاه دانشجویان تهران» می بود. شب را خانه اقوامش در شهریار گذراند و صبح جزو نفرات اولی بود که در محل حاضر می شدند. اشتباها دو و سه بار خیابان «ادوارد براون» را طی کرد تا با پرسش های بی شمار از دیگران دریافت که محل اولیه ای که در آن بوده است محل دقیق و صحیح بوده است.
سه ساعت و نیم زمان و هزاران لغت و جمله انگلیسی و بیان خاطرات و تجربیات و دغدغه های مهاجرت دیگران و راهنمایی های آزمون گیرنده ها که حداقل رفتارشان مطابق با استانداردهای آکادمیک و محیط دانشگاهی بود، همه وجودش را پر کرد. احساس کرد بعضی از بخش ها بیش از حد آسان هستند. در بخش نوشتار خواسته بودند متنی هزار کلمه ای در مورد «تأثیر جمعیت بر محیط زیست»،«تغییرات اقلیمی» و «سیاست گذاری» بنویسد. آن قدر دانسته از ویدئوهای درس اینترنتی «توسعه پایدار» و پایان نامه خودش داشت که موقع نوشتن لبخند بزند. چهره ها اما اینجا «خندان» نبودند. کنار دستی اش فقط یک نمره 5 لازم داشت تا به آرزویش برسد و این عدد لعنتی عجب تلاش طاقت فرسایی برایش ایجاد می کرد. بیرون آمد و با چند نفری که از دیروز شناخته بود، شماره تلفنش را رد و بدل کرد.
شب باز هم در صندلی 13 خزید و در صندلی اش فرو رفت تا صبح در زادگاهش چشم بگشاید. نتایج قبل از دو هفته نمی آمدند. دو هفته تمام تقاضا نامه، توصیه نامه، روزمه، نامه انگیزه و اهداف و همه این ها را نوشت و ایمیل کرد. قبل از همه این ها یک ایمیل برای استاد راهنمای پروژه نوشت و رزومه اش را پیوست کرد. پاسخ دریافت شده تشویقش می کرد به شرکت در این رقابت و البته که رقابت «نفس گیری» خواهد بود. دو هفته بعدش نتیجه آزمونش آمد. با هزار دردسر وارد بخش نتایج شد. از خوشحالی نمیدانست اول صبح فریاد بزند یا بالا و پایین بپرد. نمره 7.0 گرفته بود. به سرعت این مدرک را هم پیوست کرد. حالا میتوانست روزهای خوش را ببیند. روزهای پرواز، شادی و روزهای زیبا.
گزارش یک قتل – بخش سوم
داستان زندگی یک احمق
در خواب و در بیداری
فروردین 94
لحظه اتمام سربازی، مانند لحظه مرگ است. تا زمان گرفتن امضای آخر تلاشی مذبوحانه و جانکاه همه وجودش را فرا گرفته بود. انگار هر امضایی یک تکه از لباس نظامی اش را از تنش می کند؛ انگار قرار نبود یک باره «رها» شود. پاگون و درجه هایش در لحظه ای از تنش کنده شدند که امضاهای گروهانی اش تمام شد، در گردان احساس کرد کلاه و پوتین هایش دیگر نیستند؛ سبک تر شده بود. تا امضای آخر کَنده شدن شلوار و فرنج نظامی را با همه آرم و علایمش احساس کرد. انگار بعضی هایشان با چسبی به تنش چسبیده بودند و هر بار تکه کوچکی از آن چسب همراه با درد و آزار از تنش کنده می شد. امضای آخر اما متفاوت بود. امضایی که اعلام می کرد «خدمت تمام شد.» از آن به بعد لقبش همانی میشد که قبل از ورود به این لباس داشت. انگار بیست و یک ماه تمام در رؤیا بود. در دنیای دیگری که همه چیز در دنیاهای قبلی برایش متوقف شده بود. یک باره احساس کرد زیرش خالی شده است و همانند یک پر میان زمین و آسمان معلق است. آکنده از دنیایی که هر روز پنج صبح برایش آغاز میشد. اکنون دیگر خالی شده بود. احساس بی وزنی کامل سراسر وجودش را فرا گرفته بود.
در یک لحظه تمام خاطرات و لحظات و ثانیه هایی که به ندرت در این بیست و یک ماه میتوانست به خاطر بیاورد با جزییات کامل جلوی چشمش رژه رفتند. منگ و گیج از مرور این خاطرات و بی وزن و سبک در آسمان معلق بود. در مستی کامل از این رؤیا که کم کم منظره مقابلش پدیدار شد. جسدی با لباس نظامی کامل حاکی از تولد، رشد و مرگ خودش در بیست و یک ماه گذشته با همه خاطرات و لحظاتی که در کالبدش دفن می شدند. جسدی غرق در تزئینات نظامی، با پوتین های براق و واکس زده، قامتی کشیده و کلاهی کج بر سر، اتو شده و شق و رَق. همان طوری که همیشه فرمانده اش می خواست. چشمانی آماده و دوخته شده به دهان فرمانده و گوش هایی تیز برای شنیدن و بدنی با ترکیب یک ماشین کامل برای اجرای فرامین. جسد مرده ای با بیست و یک ماه سن و اکنون در حال سوختن و خاکستر شدن. باید که از آن خاکستر تخم ققنوس زندگی اش را می یافت. دیگر وقتش بود که از این جسد هم بگذرد.
این تجربه مرگ برایش حتی پیش از شروع زندگی اش اتفاق افتاده بود. حس پیر شدن و حس روزشماری برای لحظه مرگ. انگار تمامی وجودش مرگ را می طلبید. ده روز پیش بالاخره از رؤیا بیرون آمد. تمام شده بود. همه چیزی که در بیست و یک ماه ساخت و نساخت تمام شده بود. صدای ضعیفی درون سرش می پیچید: «رؤیایت چیست؟» صدا هر لحظه قوی تر می شد تا این که یک لحظه حس کرد درون سرش در حال انفجار است. چشمانش را گشود. بهار آمده بود و همه زندگیش برای یک لبخند دیگر باید آماده می شد. حس درختان کهنی را داشت که قرار است شکوفه بزنند.
------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.
گزارش یک قتل – قسمت سوم
مقدمه
قبلا دو نوشته تحت عنوان «گزارش یک قتل» روی این پروفایل منتشر شده اند. هر دوی آن داستان ها به نوعی وقایع نگاری 48 ساعت از زندگی، شکست و احساس نویسنده اش را روایت می کنند.
آنچه هم اکنون پیش روی شماست، دربرگیرنده بازه زمانی طولانی تری خواهد بود. در واقع بخش کوچکی از یک داستان بلند، از زمان ورود نویسنده به «لندن» است. آن نوشته اصلی قرار است به سه زبان نوشته شود. نوشته طولانی که بالاخره بعد از مدت ها انتظار و دودلی، شاید همین امروز جرأت آغاز کردنش را پیدا کرده ام.
عنوان انگلیسی آن نوشته «A dead Man walking» و عنوان فارسی اش «داستان زندگی یک احمق» به عنوان شروعی بر مجموعه نوشته هایی است که در سال های آینده با عنوان «دست نوشته های یک احمق» خواهم نوشت. عنوان تورکی اش را هنوز نیافته ام. یعنی دوست دارم آن قدر در آن عنوان وسواس به خرج بدهم که هر کلمه از این زبان دوست داشتنی مادریم، حتی در عنوان هم با پررنگی تمام بیانگر احساسی باشند که در زمان نوشتن داشته ام.
عموما بیشتر ما دوست داریم زندگی نامه هایی که میخوانیم متعلق به انسان های بزرگ و مشهور را بخوانیم. انسان های بزرگی که بشریت را به جلو رانده اند یا با تمام وجود جلوی پیشرفت بشریت را گرفته اند یا انسان هایی که سرنوشت سختی داشته اند و بر تمام ناملایمات غلبه کرده اند و گام های بسیار بزرگی برداشته اند.
من معتقدم خواندن چنین بیوگرافی هایی هرگز کمکی به ما نمی کنند. چرا که غالبا ما قبل از خواندن تحت تأثیر نام بزرگ آن افراد قرار می گیریم و حتی تصور کسب موفقیت های مشابه آن ها برایمان دور از دسترس است. ضمنا زندگی بیشتر آن افراد آن زندگی نیست که ما تصور میکنیم. شاید برجسته ترین نکته زندگیشان همان آثارشان باشد و در بیشتر مواقع بحران های عاطفی، روانی یا از هم پاشیدگی های شدید در روابط و زندگی اجتماعی داشته باشند، خودکشی کرده اند یا به قتل رسیده اند. بر همین مبنا شاید نوشتن سرنوشت یک انسان کاملا معمولی با روند زندگی عادی و همراه با تنش های روزمره ای که کمابیش همه ما با آن ها مواجه هستیم و نحوه مواجهه یک انسان عادی با عادی ترین وقایع زندگی شاید بتواند «حس» بهتری در خواننده ایجاد کند. همزاد پنداری قدرتمندتری بیافریند و خواننده شاید تجربه بهتری برای زندگی کسب کرده باشد.
عمده هدف من از نوشتن مجموعه «گزارش یک قتل» مواجهه با خودم، فرو ریختن کاخ آرزوهای قبلی، هر بار برای رویا پردازی بیشتر و دقیق تر و ملموس تر است. به عبارت دیگر با این نوشته ها میکوشم رؤیاهای بهتر و بیشتر و دقیق تری داشته باشم. نقطه عطف و محرک اصلی من در این نوشته ها از یک مدل ذهنی بسیار ساده نشأت گرفته است:
«ده آرزوی بزرگ و هدفی را که قرار است تمام زندگیتان را صرفشان کنید بنویسید. حال فرض کنید از این لیست قرار است هشت تای آن را از دست بدهید تا به دو تایشان برسید. از کدام ها چشم می پوشید؟»
من از این مدل یک قدم فراتر می گذارم و مینویسم چه می شود اگر همه آن ده هدف را حتی به شرط تلاش زیاد از دست بدهم؟ آیا خواهم توانست هنوز از زندگی «معنی» طلب کنم؟ آیا باید همان جا متوقف شوم و با پذیرش جبر شرایط رؤیاپردازی را متوقف کنم؟ یا باید از نو هدف های جدید تعریف کنم و برای رسیدن به آن ها تلاش کنم؟ چه می شود اگر همه منابع را صرف هدفی کرده باشم که محقق نمی شود؟ چه می شود اگر آن کاخ آرزوهایم را خودم نابود کنم؟ آیا میتوانم دوباره بسازمش؟ چه می شود اگر تا آخرین لحظه رسیدن به هدف اوج گرفته باشم و سپس از همان جا از بالاترین نقطه سقوط کنم؟ آیا دردناک بودن سقوط ارزش هدف گذاری جدید را از بین می برد؟ آیا تجربه شکست های بسیار باید با «توقف کامل همه چیز» نتیجه گیری شود؟ آیا بیشتر بودن خاطرات و عمیق تر بودن لحظات زندگی در روزهای اوج، عامل مهم ترس از «توقف، پذیرش شکست و شروع دوباره» است؟ چه می شود اگر بدانیم همه زندگی مان راه اشتباهی را رفته ایم؟ چه می شود اگر بخواهیم از مسیر طولانی که رفته ایم، یک «افق» جدید ببینیم و دوباره برای رسیدن به آن همه سختی های تغییر را به جان بخریم؟ «تغییر» چقدر هزینه دارد؟ آیا تنها عامل عدم تغییرما، فراتر از «هزینه» هایش، «ترس» مان نیست؟
داستان زندگی یک احمق، خواهد کوشید در باره این موضوع بیشتر بنویسد. در واقع شما در گزارش یک قتل قسمت سوم، بیشتر داستان شکست های نویسنده از زندگی در قلب تمدن اروپا و احساسی که وی را سرپا نگهداشته است را خواهید خواند.
-------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟
https://soundcloud.com/yavar-moshirfar/bahram-nama