دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

نوستالژی

در زندگی همه ما، لحظاتی وجود دارند که دوست داریم آن ها را «نوستالژی» بنامیم. ما در این لحظات، خاطرات زیبایی را که تلفیق روزهای پراحساس و خوشمان است در هم آمیخته و تصویری زیبا آفریده ایم.


برای من، مهم ترین بخش زیباشناسانه خاطرات نوستالژیک، مربوط به دوره کارشناسی ارشد و زندگی خوابگاهی در دانشگاه فردوسی مشهد است. از آن سه سال زندگی، سال اولش مملو از روابط اجتماعی مفید و سازنده و بسیار شیرین بود. آن روزها هنوز فیس بوک فضایی خاص بود و البته دانشجویی. اندروید راه درازی تا رسیدن به بازارهای ایران داشت و بالاترین درجه امکانات تلفن همراه، دوربین عکاسی و شاید پخش موسیقی بود. ساعت های بعد کلاس، همه فعالیت های اجتماعی ما، شامل ساده ترین ابزار پذیرایی خوابگاهی بود: چای و قند. آن هم چایی که بعد از ورود مهمان به اتاق تدارکش دیده می شد و ساده ترین ابزارش هم یک کتری بود و البته میهمان موظف بود، مهم ترین ابزار میهمانی رفتن را هم با خودش داشته باشد: لیوان.


آن سال ها، تماشای منظره حیات خوابگاه در غروب های پاییزی مشهد، مهم ترین تصویری بود که پیشاپیش مانیتور چشم هایمان قرار داشت. سال هایی که در سلف سرویس خوابگاه، سر میزهای بیست نفری شام می خوردیم، سال هایی که در آن از ورودی تا خروجی سلف سرویس با همه میشد احوال پرسی کرد و احساس تعلق به یک خانواده بزرگ را داشت. سال هایی که پشتت در اعتراض شبانه به کاهش سرعت و کیفیت اینترنت خوابگاه، به پشت هم خوابگاهی ات گرم بود. سال های خاطره. سال های نوستالژی. سال پنج شنبه شب ها با طعم عدسی مُسلم، سال بورانی سیب زمینی سیرجانی برای ناهار جمعه و سال املت عمو صادق برای شام. سال با هم بودن، با هم خندیدن. سال با هم در باشگاه خوابگاه وزنه زدن. سال فوتبال حیثیتی و سال اول کارشناسی ارشد، با دروسی سبک و کم حجم و بی تکلیف. سال ترک خوابگاه در آخرین ساعت های اسفند. سال دوستی و آشنایی در قطار مشهد تبریز. سال چای دارچین-کاکوتی اسفند. سال نوستالژی. سال زیبایی.


سال های بعدی، سال های استقلال خوابگاه و ترک دوستانی بود که دیگر «سال سوم» محسوب می شدند و حوادث بعدی امکان دریافت خوابگاه را از آن ها منع می کرد. سال هایی که هر کدامشان به اتاق دوستی آشنایی یا همشهری پناه بردند. برخی هایشان دفاع کردند و پوتین پوشیدند تا مرد شوند و برخی هایشان هر چند ماه یک بار فقط برای دیدار استاد راهنما می آمدند. سال درگیری ما با پایان نامه کارشناسی ارشد و سال سر در گمی. سال شب و روز در دانشکده صرف کردن. سال نتیجه نگرفتن از آزمایش و سال دلسردی. سال سفر خارجی، سال یافتن کلید پایان نامه و سالی که انگار بعد از دفاع از پایان نامه و دریافت آخرین امضای تسویه کارشناسی ارشد، انگار سال های سال بود که در آن محیط غریبه بودم. انگار سال های سال بود که آنجا را نمی شناختم و همین مهم ترین عاملی است که امسال نتوانستم وارد آن بخش از خوابگاه شوم که سال اولم را آنجا گذرانده بودم. نخواستم باور کنم که آن راهرو، بدون خنده های عمو مسلم، هنوز هم هست. نخواستم باور کنم که آن بخش از راهرو بدون دعوت امیر برای تماشای فوتبال در اتاقشان هنوز هم می تواند پذیرای من باشد. نخواستم و نتوانستم باور کنم. قطعه ای از بهشت که ما در آن سال ها در آن دفن شدیم و هرگز دیگر نمیتوانیم حتی یک بار هم دور هم جمع شویم.


 

به راه پرستاره می کشانی ام ؟

فراتر از ستاره می نشانی ام ؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

 


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد