دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

آیا مغزمان ما را فریب میدهد؟

سزار هیدالگو در کتاب "چرا اطلاعات رشد می کند..." بیان داشته است که اطلاعات جهانی به دو صورت برای ما قابل دسترسی اند. بخش اول آن Knowledge و بخش دوم آن Work How است. به دلایلی که در ادامه خواهیم دید، بخش اول را به «دانش ذهنی» و بخش دوم را به «دانش حسی یا بدنی» ترجمه میکنم. 


بخش اول اطلاعاتی هستند که ما قادریم آن ها را برای دیگران «توضیح» دهیم. مفاهیمی که آن ها را در شاخه های مختلف علوم و به ویژه علوم نظری می گنجانیم. برای مثال میتوان پدیده «جاذبه» را برای دیگران توضیح داد. (اگرچه دانش ذهنی حاصل مدل سازی هایی است که در ذات خود بسیار ساده شده و غلط هستند، اما با این وجود دانش ذهنی به خودی خود، قابلیت همگانی سازی مفاهیم را در خود، شاید داشته باشد.)


دانش بدنی، اطلاعاتی است که بدن ما به صورت ناخودآگاه و بدون دخالت بخش ادراکی ذهنمان آموخته است. برای مثال همه ما قادر به راه رفتن هستیم، اما قادر به توضیح «راه رفتن» نیستیم. هیچکدام از ما نمیتوانیم اتفاقاتی را شرح دهیم که مجموعه آن اتفاقات «راه رفتن» است. با این وجود همگی ما در آن مفهوم مشترکا حس یکسانی داریم. به همین ترتیب توضیح مفاهیم حسی که شخص مقابل قادر به حس کردنشان نیست، غیر ممکن است. برای مثال به هیچ عنوان نمی توان «رنگ» را برای یک فرد نابینا تشریح کرد یا شخصی که هنوز تشکیل خانواده نداده است، قادر به درک «نگرانی والدین» از فرزند، ولو با پیچیده ترین توضیحات هم نمی باشد. اساسا مفاهیم حسی قابلیت توضیح با دانش ذهنی را ندارند.


جالب ترین نکته در این مفهوم مشابهت فوق العاده زیاد، علیرغم منحصر به فرد بودن دانش بدنی در انسان هاست. همه انسان های روی زمین درک مشابهی از گرسنگی، تشنگی، غم، دویدن، خستگی و ... دارند. در صورتی که دانش ذهنی، حتی از پدیده های قابل توضیح هم میتواند در شرایط مشابه بر مبنای مدل ذهنی توضیح دهنده، نتایج متفاوتی به بار بیاورد.


اما بپردازیم به سؤال اصلی: «آیا مغزمان ما را فریب می دهد؟» یا چرا مغز ما درک غیر همسان ما از پدیده های دانش بدنی را، به سمت یکسانی می برد؟»


مشکل اصلی در درک مفاهیم بدنی اینجاست که تقریبا باید به تعداد انسان های روی زمین حالت های مختلف برای "نزدیک شدن" به تعریف مشابه از یک احساس در نظرگرفت. در زبان های بشری برای توصیف احساس، پدیده های زبانی بسیار گسترده ای به وجود آمده اند. به عنوان مثال Unlike، Dislike، Hate، Disgust، Aversion، Malice، Enmity و ... همگی برای توصیف گستره ای از احساس از "دوست نداشتن" تا "نفرت" با مراتب شدت گوناگون استفاده می شوند. 

(در فارسی از دوست نداشتن، انزجار، متنفر بودن، شناعت و... و در فرانسه از واژگانی چون n'ai,me pas، Deteste، Dégoût و یا Horrouer du استفاده می شود.)


اما مشکل اینجاست که در و اقع برای بیان حالتی از دوست نداشتن که مابین Unlike  وDislike است هیچ واژه دقیقی در دست نیست؛ گرچه گرامری مانند زبان فرانسه برای شدت و ضعف دوست نداشتن، قبلا واژه تعریف کرده باشد و هیچ فرانسوی N'aime pas را به جای  Dégoût به کار نمی برد، باز هم مواردی پیش می آید که در آن تکلیف احساس همچنان نامشخص و غیر قابل توضیح باشد. (در تورکی سؤیمورم، عاجیغیم گلیر، زهلم گئدیر باز هم بار گرامری مشخصی دارند، ولی در بیان احساس همان قدر عاجزند که زبان های دیگر هستند)


بعضی مواقع حتی برای بیان و نزدیک شدن به دانش ذهنی از یک احساس، دست به دامن «احساس» های دیگر می شویم؛ برای مثال می گوییم پشتم تیر میکشد یا دستم زق زق می کند یا سرم می سوزد تا تعریف دقیق تری از «درد» ارائه کرده باشیم. با این همه باز هم درد یک احساس به شدت غیر قابل تعریف است.


از آنجایی که مغز ما قادر نیست هفت و نیم میلیارد حالت مختلف مشابه و منحصر بفرد از یک احساس را در خود مدل کند و درک کند، مجبور به گرد کردن داده ها و ساده سازی بخش اعظم اطلاعات حسی و بدنی برای تبدیل این اطلاعات بدنی به دانش ذهنی می کند. دانش بدنی مشابه و منحصر بفرد، در مفاهیمی که برای توضیحشان دست به دامان «فلسفه» شده ایم، بسیار بغرنج تر است. 

در این مفاهیم میزان ساده سازی و فریب ذهنی گاها آن قدر بالا می رود که در نگاه بشری، در نظر گرفتن بیش از چند حالت بسیار پیش فرض تعریف شده به خصوص در مواردی نظیر «عشق» و «رابطه اجتماعی» غیر ممکن جلوه می کند در حالی که رفتار بشر به شدت پیچیده و تحت حالت های مختلف، از شرایط فیزیکی محیط گرفته تا پیش فرض ها و بکگراندهای ذهنی و آموخته ها، متغیر می شود. 

اگر فرض کنیم که یک موجود فضایی به زمین پا بگذارد، قاعدتا حتی مسایلی که برایشان خروارها جلد کتاب هم نوشته ایم، برای توصیف حالت های حسی نظیر «عشق»، «لذت» و یا «رضایت» ناممکن خواهد بود، در حالی که به مدد مدل های ذهنی آموخته شده بشری، تقریبا ذهن همگی ما از «عشق» بسته به جغرافیای زندگی مان تعریف مشابهی ارائه می کند. تعریف های مشابهی که با تفاوت های ناچیز با مناطق جغرافیایی دیگر میتوانند سنت، عرف و فرهنگ را به وجود آورند. و جالب ترین نکته آن است که علاوه بر تمام تفاوت های جزئی در تعاریف فرهنگی از احساس های بشری، باز هم درک احساسی تقریبا همه انسان های روی کره زمین از یک پدیده، گرچه مشابه، اما «منحصر بفرد» است و اساسا این تعاریف جداگانه هم نمی توانند مانع در هم آمیختگی فرهنگی ابنای بشر با هم شوند. 

--------------------------------------------------

به راه پرستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوخته ام

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد