دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

چگونه خوانده هایت را با زندگی ات تطبیق می دهی؟

در مورد انطباق خوانده ها و زندگی شخصی، در گفتگو با فؤاد



مقدمه: فؤاد عزیز. آنچه در این جا می آید مقدمه ای بر یک بحث قلمی طولانی است. ایده ای که تو برای نوشتن به من دادی، ممکن است تا ماه ها و سال ها برایش فکر کنم، بنویسم و دوباره فکر کنم. اساسا شاید یکی از محوری ترین سؤال های زندگی هم همین باشد که چگونه خوانده ها را در زندگی شخصی به کار گیرم. چگونه از کتابی که برای مدیریت یک سازمان دوهزار نفری در یک جغرافیای سیاسی- اقتصادی متفاوت نوشته شده است، در کسب و کار کوچک خودم استفاده کنم. چگونه بین این دو مفهوم متضاد «هم خوانی» برقرار کنم؟ در واقع سؤالی که تو پرسیدی همان سؤالی است که ممکن است همیشه از خود بپرسیم و هیچ وقت هم جرأت روبرو شدن با آن را هم نداشته باشیم. پس اگر قرار است من این گام بزرگ را بردارم و به قولی دست به این خودافشایی بزرگ بزنم، لازم است به حاشیه ای بسیار طولانی تر از اصل سؤالت مراجعه کنیم و داستان طولانی تری از «چگونگی شکل گیری فلسفه ذهنی من بر اساس چهار کتاب» بنویسم. این حاشیه طولانی اما شاید از خود متن هم مهم تر شود و اساسا نمیدانم چرا باید آن را حاشیه بخوانم.


همه داستان تأثیرپذیری از کتاب ها، اما در کتاب های مدیریت یا کتاب هایی نیست که اخیرا می خوانیم، نه از نویسندگانی که امروز شبانه روز وبلاگ هایشان را می خوانیم. حتی ممکن است کتاب هایی را مورد توجه قرار دهیم که در مقیاس کلان نوشته نشده اند. کتاب هایی که با فلسفه زندگی من گره خورده اند، چهار ستاره درخشان زندگی بوده اند و همیشه بدنه اصلی درک من از زندگی ام بوده اند. این چهار کتاب برای من آن ستاره های درخشان بوده اند:


- هدف ادبیات از ماکسیم گورکی، فلسفه «زیبایی و هدف»


- داستان پداگوژیکی از ماکارنکو، فلسفه توقع بالا داشتن از خود اما بدون ناله و شیون


- یادداشت های زیرزمینی ازداستایوسکی، فلسفه رنج بردن و لذت بردن از رنج


- آدم آدم است از برتولت برشت، فلسفه تردید و عدم قطعیت


این مسیر اصلی تفکر من است. مسیری که بارها و بارها برای یافتن شاهراه اصلی اش، به بیراهه رفته و با سری سنگین از اشتباهات بزرگ آن دوباره به سمتش بازگشته ام. این «فلسفه زندگی» من است.

 

 

 

زیبایی و هدف های متعالی


«مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد.»


یکی از مهم ترین و پررنگ ترین مفاهیم در زندگی شخصی و روزانه من که همواره و همه جا به عنوان مقیاسی برای سنجش سایر مفاهیم زندگی به کار گرفته ام، همیشه همین جمله بوده است: مفهوم معنای زندگی. این مفهوم در زندگی دانشگاهی برای من در قالب تلاش برای شکوفایی ذهنی فردی و به قول متمم «ارزش آفرینی»، در خدمت سربازی در مفهوم تلاش عمیق برای ایجاد رابطه عمیق انسانی با زیردستان در عین حفظ دیسیپلین نظامی گری و البته استخوان بندی بسیار پیچیده در روابط بغرنج انسانی، در زندگی ام در خارج از کشور در تلاش برای کشف خود در یک جزیره دورافتاده از فرهنگ و عادت های شخصی من و تلاش باری رد کردن خط قرمزهای فکری شخصی ام به درون حریمی بوده است که هرگز جرأت ورود به آن را نداشته ام. در شغل امروزی ام (یا مشاغل امروزی ام!) در مفهوم رسیدن روزمره به یک «علامت سؤال بزرگ ندانستن» است. سؤالی که باعث می شود با ولع و اشتیاق بیشتری به درون کتاب هایم، ویدئوهای آموزشی و منابع اینترنتی ام فرو بروم. نیل به زیبایی در انجام هر کاری باعث میشود ارزیابی های معمول من از زندگی شخصی ام، نه بر کمال گرایی که بر انطباق وقایع زندگی با معیار شخصی ام از زیبایی منطبق باشد؛ زیبایی در آموختن، زیبایی در رفتار و زیبایی در فکر. هر چند از نگاه ناظر بیرونی شاید چنین مواردی اساسا اتفاق نمی افتند، اما برای من هر روز جدید، یک فرصت مهم دیگر برای نیل به آن زیبایی و مفهوم بس عالی زندگی است.


توقع بالا، عدم شکایت از شرایط و استنباط تئوری از وقایع پیش رو


«... چه نام های بزرگی، چه افتخارات عظیمی. چه قدر کاغذ برای نوشتن تئوری های آموزشی صرف شده است، چه قدر فلز برای اعطای جوایز. در فضای واقعی اما هیچ چیز وجود ندارد. صاف و ساده فضا خالیست، هیچ ابزاری نیست، از عهده ی یک اوباش نمی توان برآمد..»


ماکارنکو از نخستین معلمان من است. معلمی که با خواندن دو جلد از داستان پداگوژیکی اش قدم به کشف دنیای درونی خودم گذاشته ام. روش تربیتی وی برای کودکان سال های جنگ و انقلاب و گرسنگی شوروی سابق بر یک اصل ساده اما «عمیق» استوار می شود. توقع بالا داشتن از خود و هرگز از مسیر خواسته ها منحرف نشدن و البته در راه هدف هرگز تسلیم نشدن، زانو نزدن و ایستاده مردن.


اجرای چنین سناریو و ذهنیتی برای من خیلی سخت بود. به خصوص که در سال های ابتدایی نوجوانی و طوفان بلوغ هم قرار داشتم. به خصوص که در بازی های جمعی و ورزش های گروهی بی استعداد و به درد نخور بودم. به خصوص که بدون داشتن حق انتخاب خواسته و ناخواسته طرف شماتت خیلی ها قرار می گرفتم. به خصوص که آن زمان اصلا نمی دانستم چگونه اصلا باید مسیر صحیح زندگی را بیابم. متعلق به نسل هایی بودم که قرار بود در شدیدترین تکان های گذر فرهنگی اجتماعی همه چیز را مخفیانه و  علنی، «خودش» تجربه کند و گاه تا انتهای مرز سوختن برود و باز گردد. مفهوم «ناله و شیون نکنید» در سال های ابتدایی نوجوانی ام مهم ترین اصل زندگی من شده بود. تا آنجایی پیش رفته بودم که یک «برند شخصی» داشتم: «ناله نکردن در شدیدترین دردهای جسمی و اظهار نکردن دردهای روحی به دیگران». تا آنجایی پیش رفتم که در دررفتگی قوزک پایم تا بیمارستان و تمام مدت آسیب دیدگی ام «ناله» نکردم. آنقدر که دکتر معالج حتی به در رفتگی شک کرد و تا  اتمام معاینات هنوز باور نمی کرد که قوزک پای کسی در برود و «ناله» هم نکند و ساکت به چشمانش زل بزند. آن قدرکه آن روز «تضاد» برای آن دکتر بیمارستان ایجاد شد، برای من فقط آزمایش آموخته ام بوده است.


توقع بالاداشتن از خود اما تا بیست و چند سالگی خودش را نشان نداد. چرایش را نمیدانم ولی نمی شد. به هر حال من تا بیست و شش سالگی همواره «متوسط» بوده ام. از این سن بود که کم کم توقعم از خودم بیشتر شد. هم بیشتر ورزش کردم و هم در کنکور پیشاپیش خودم قرار گرفتم. آن سال ها آموختم که توقع بالا از خود داشتن و تأکید بر خواسته ها تا مرز توانمندی و رد شدن از آن مرز و بالاتر رفتن نه تنها امکان پذیر که یک «باید» حتمی است. آن سال ها بود که به من آن قدر جرأت داد که حتی به تحصیل در خارج از کشور هم فکر کنم. آن سال ها و آن ذهنیت بود که تلاش به سوی هدف و زندگی در جستجوی یک معنای زیبا را با «صبر» و «توقع بالا از خود» گره زده بود. از آن سال ها بود که دریافتم چقدر در زمان «متوسط بودن» کم یاد گرفته ام و چقدر حالا باید با سرعت بالاتری برای جبران آن روزها باید به کتابخانه ام مراجعه کنم. این دو مفهوم برای من ستاره قطبی زندگی ام بوده اند.


از تعابیر قدرتمند ماکارنکو، تعریف استخراج تئوری بر اساس جمع بندی وقایع واقعی در مسیر زندگی را هم آموخته ام، هر چند تا زمان اقامتم در لندن هرگز نتوانسته بودم از آن به صورت دقیق و مطمئن استفاده کنم.

 

لذت بردن از رنج


«دندانی را در نظر بگیرید که درد می کند. دندان به این کوچکی، هر زمان که دلش خواست درد می کند و آدم به این بزرگی در برابرش تقریبا ناتوان است. ما هیچ کاری برای توقف آن نمیتوانیم انجام دهیم. ممکن است حتی سرتان را با تمام قوا به دیوار بکوبید اما دندان درد از بین نمی رود. در همه این پیچ و خم ها و دانستن آن ها «لذت» وجود دارد.»


داستایوسکی را در وقتی درنوجوانی در مفهوم «ناله و شیون نکنید» جستجو می کردم یافتم. اساسا شاید با خواندن آثار یک نویسنده روس به دیگر نویسندگان روس هم جذب شده باشم. برای من دریچه ورود به ادبیات روسیه «گورکی» بوده است. هر چند گورکی هم چون یک دریای طوفانی و پرتلاطم و خشمگین است و به تعبیر موراکامی (یا شخص دیگری که نمی دانم) «وقتی از طوفان بیرون آمدی، همانی نیستی که به درون طوفان پا گذاشته بودی، مفهوم طوفان هم همین است». داستایوسکی اما بیشتر شبیه آرامش آفتابی ساحل است. حداقل برای من این گونه بوده است. در طی همه این سال ها، داستایوسکی و فلسفه رنج و فراتر از آن «لذت بردن از رنج» باعث شد بیشتر از آن که به انتظار بنشینم تا هنگام بروز درد، ناله و شیون نکنم، با تمام قوا به استقبالش بروم. من معنای زیبایی و هدف متعالی و توقع بالا داشتن از خود را به صورت یکجا در عرصه هایی یافتم که باید برای بودن در آن ها «رنج» می کشیدم. در سال های جوانی آن قدر در این مفهوم دقیق شدم که به سرعت توانایی لذت بردن از مواهب آسان به دست آمده را از دست دادم و در تمام سال های بعدی «رنجبری» مهم ترین ابزار سنجش همه داشته های من شد. همان قدر که این شاخص و ابزار به من جرأت دورخیز برای کوبیدن سرم به دیوارهای گرداگردم داد، توانایی ام در ارزیابی را هم به نحو چشمگیری تغییر داد. گرچه امروز و در عبور از مرز سی سال اول زندگی به آن فلسفه استقبال از رنج هم خیلی معتقد نیستم، اما سعی می کنم همزمان در کنار استقبال از سختی و سخت گیری زندگی، از آسان به دست آمده ها هم استقبال کنم. به هر صورت همان قدر که در به دست آوردن هر چیزی رنجبری لذت وافری به من می دهد، رنج نبردن برای کسب همه چیزهای دیگر هم از ارزش وجودی آن ها نمی کاهد.


تردید و عدم قطعیت


«میان همه چیزهای قطعی، قطعی ترینشان تردید است.»


برشت را با دایره گچی قفقازی اش شناختم. برشت برنده ترین سلاح را اما در اختیار من گذاشت: «تردید» به همه دانسته ها و همه مفاهیم قطعی زندگی ام. ناگهان احساس کردم زمین سفت زیرپایم با سر و صدای زیادی فرو ریخت و در فضای خالی قرار گرفتم. در احساس شدیدترین سقوط. تردید اصلی ترین سلاح برای درک مفاهیم جهان من شد. هر نظری در هر حوزه ای داشتم، پیش چشمم آوردم تا با تیغ تیز تردید به جراحی عمیق ترین بخش های فکری ام بپردازم. هر چقدر این مفاهیم عمیق تر ریشه دوانده بودند، شکافتن ریشه هایشان دردناک تر و سخت تر می شد. هر چند مفهوم بزرگ تردید نتوانست تا بیست و هشت سالگی در قالب ذهنی من به آن قدری که دوست داشتم «نفوذ» کند. تا بیست و هشت سالگی تقریبا مهم ترین و والاترین اهدافم را هم که با دیده زیبایی هدف و توقع بالا و رنج ساخته بودم، مورد تردید قرار دادم و آن قدر آن ها را بازنگری کردم که میزان تردیدم در آن اهداف «کمتر» باشد.


تأثیر فلسفه تردید برشت در نوشته های من عباراتی است که در آن ها از «احتمالا» استفاده می کنم. همان قدر که استخوان بندی و ذهنیت نوشته من از گورکی، ماکارنکو و داستایوسکی رنگ می گیرد، زبان سرخ نوشته های من را تردید تشکیل میدهد.

 

 

 

پس از این حاشیه طولانی، به بحث اصلی ام باز می گردم:


 چگونه خوانده هایت را با دنیای واقعی زندگی ات تطبیق میدهی؟


اول به خوانده هایم به دیده تردید می نگرم. آن ها نه درست و نه غلط اند و من همواره به آن ها «تردید» دارم. هر چند بسیار مراقب هستم که تردیدم فقط به هدف «زیبایی و رشد» معطوف شود، در مسیر رشدم توقع بالایی از خودم ایجاد کند و رنج «ندانستن» برایم به ارمغان بیاورد و همواره از لغزش به ورطه شکاکیت دائم و نپذیرفتن آگاهانه هم دور باشد. به بیان دیگر من تردیدهایم را هم با دیده «تردید» می نگرم. بدین سان نه همیشه تحت سلطه «حقیقت موجود غیرقابل انکار» تسلیم بوده ام و نه با تردید و شک و عدم اطمینان دائم دست به گریبان بوده ام یا در خوش بینانه ترین حالت، «احتمالا کمتر» دست به گریبان بوده ام.


شاید در این میان اصلا زندگی را تطبیق نمی دهم، یا «فکر میکنم» که دارم تطبیقش میدهم. شاید بعد از سی سال به این نوشته بنگرم و از حماقت و تشتت ذهن پشت آن به خنده بیفتم. به هر حال اگر در سی سال آینده از نوشته امروزم به خنده بیفتم، حداقل نشانه خوبی از این است که در سی سال گذشته، تا حد ممکن به تئوری های خودم شک ورزیده، آن ها را اصلاح کرده و ارتقاء داده ام. چنانچه دست نوشته هایم در پانزده سالگی هم اکنون برایم خنده دار و مضحک و احمقانه می نمایند.


من اولین گام در تطبیق خوانده ها را «کاغذ نویسی» آن ها می دانم. به نظرم احتمالا مهم ترین و اصلی ترین مرحله اش هم همین باشد و بدون نوشتن فهم خودمان از یک کتاب، به سختی بتوانیم بعدا با زندگی تطبیقش دهیم. درک من از یک کتاب (به قول گادامر و هرمنوتیسیست ها) به عنوان خواننده شاید مهم تر از ذهنیت نویسنده اش هم باشد و اگر به مرگ مؤلف معتقد باشم (که تقریبا هستم) درک من بسیار مهم تر می شود. ذهنیت من از کتاب بیشتر با همان ذهنیتی منطبق می شود که در زندگی روزمره دارم تجربه اش میکنم.


برای گام بزرگ و سخت بعدی، باید برای ارزیابی وقایع زندگی و استخراج تئوری از آن ها تلاش نمود. می نویسم تلاش زیرا بنا به خطای شناختی ذهنی ما خیلی سخت است که ما مطلبی را بدانیم و به اصطلاح در ذهنمان رسوب کرده باشد و بعد بکوشیم به جای استخراج ذهنیت یک واقعه، ذهنیت آموخته شده مان را با ربط و بی ربط به آن واقعه تزریق نکنیم.


برای این که پیشامد و واقعه را نزدیک تر به قالب اصلی خودش ببینم تا تئوری که «دوست دارم» و برای تحققش ذهنم در حال رو کردن قوی ترین اسلحه اش «دوپامین» است، از تاکتیک ساده تری استفاده می کنم که «گام بزرگ سوم» است: تردید ورزیدن و تلاش برای انطباق دیرپای یک واقعه با تئوری درون ذهنم. چنانچه با ادبیات متمم صحبت کنم، «به تأخیر انداختن آموختن» اما توأم با «تردید» ورزیدن به آن.


برای مثال من مفهوم «اصطکاک سازمانی» را حدود سه سال پیش خوانده ام. آن را در جایی یادداشت کرده و با مفاهیم دیگر رفتار سازمانی هم آشنا شده ام (هر چند هنوز تمرین هایش را حل نکرده ام و البته برای حل نکردنش هم دلیل داشته ام). چند روز پیش مثلا مدیرمان از برخوردهای نادرست بین کارکنان و موازی کاری و اتلاف انرژی سازمان و رابطه نادرست میان کارکنان گفت. من در جایی نوشتم: «اصطکاک سازمانی، مشکل در سیستم تا مشکل سیستمی» و برای هر کدامشان چند علامت سؤال کنارش ثبت کردم. چند ماه دیگر به این صفحه از دفترم باز میگردم و با دیده ها و رفتارهای تجربه شده ام از وقایع درون سازمان دوباره این جلسه را در ذهنم مرور میکنم. قبل از نوشتن این بار اما به سراغ چند نویسنده دیگر هم میروم و رفتار سازمانی را دوباره می خوانم و البته تمرین هایش را هم حل میکنم. ممکن است و (حتمی است) که در این میان ویدئوهای درس «دینامیک سیستم» دکتر مشایخی را هم تماشا کنم و البته کتاب پیتر سنگه را هم بخوانم و بعدش دوباره تمرین های تفکر سیستمی را در دفترم بازنویسی کنم. رفتار سازمانی هم همین طور. شاید بدین سان درک درست مفهوم رفتار سازمانی یا تفکر سیستمی تا حدی که کمترین میزان «تردید» مرا بیانگیزد چندین ماه یا چندین سال هم طول بکشد؛ اما پخته تر و صحیح تر و قوی تر از حالتی است که «فکر کنم» دارم زندگی ام را تطبیق میدهم. بدین سان من یک «تئوری با یک درصد احتمال صحت در آن شرایط خاص» در دستم دارم و میتوانم تئوری های بعدی را بر مبنای آن بچینم، اما دقت می کنم که تئوری های بعدی کار و زندگی من فقط بر مبنای یک «پایه» چیده نشوند تا در زمان فروریزی آن تئوری، همه داشته هایم یکجا فرو نریزند.


همین چند روز پیش من سایت متمم و شعبانعلی دات کام را برای اعضای سازمان معرفی کردم. بلافاصله مدیرمان گفت: بله در فلان سمینارو کارگاه ایشان حضور داشته ام وایشان یکی از فعال ترین افراد در زمینه «بازاریابی شبکه ای» است. خب من چه میکنم؟ من این را در ذهنم نگه میدارم. چون میدانم که ایشان چندین نوشته در زمینه «بازاریابی شبکه ای و اقتصاد هرمی» دارند و استنباط من از ایشان بر مبنای نوشته ها وفایل های صوتی شان است و در طی هیچ سخنرانی و سمیناری هم حضور نداشته ام. آن لحظه نه با مدیرم مخالفت می کنم و نه هیچ حرف دیگری میزنم. سعی می کنم نوشته هایی را بیابم که پیش از آشنایی من با نوشته های ایشان «قدمت» داشته باشند: بیش از سال 92. دوباره آن ها را با دید «تردید» می خوانم و سعی میکنم که بیشتر برای کشف مدل ذهنی ایشان وقت بگذارم. اگر احساس کردم که در مدل ذهنی ایشان «مشکل» و «ایرادی» وجود دارد، به سادگی سعی میکنم «من» در زندگی شخصی ام آن ها را «تکرار» نکنم، بدون این که برای اصلاح مدل ذهنی دیگری به شیوه خودم تلاشی هم کرده باشم. همین داستان در مورد رفتارهای مدیرم با سازمانش هم وجود دارد. اگر رفتاری مشکل دار است، آن را یادداشت و بعد از مدتی سعی میکنم از آن خودداری کنم. هم رفتار مدیرم، هم رفتار همکارانم. بدین ترتیب من یک تئوری جامع تر و کم تر شکننده از «رفتار سازمانی» با احتمال تکرار یک درصد و آن هم در شرایط خاص ذهنی من در دست خواهم داشت.


بعد از خواندن کتاب «تئوری انتخاب» و دیدن سخنرانی Carol Dweck در سایت تد، معتقد شدم «متمم» احتمالا یک Quality School باشد. راهکار انطباق خوانده ها این جا این است که تا یک سال آینده مثال های بسیار زیاد و متعددی از مدارس نمونه کشورهای پیشرفته دیگر ببینم، در موردشان بخوانم و نقدهای وارد بر آن ها را هم مطالعه کنم. هر بار به نوشته ام بازگردم و کمی تغییرش بدهم و اصلاحش کنم تا جایی که دیگر «کم ترین» میزان تردید را برایم داشته باشد. آنگاه میتوانم تا حدی به انطباق آموخته هایم با زندگی شخصی ام «کمتر» تردید بورزم.



این همه داستان زندگی و فلسفه زندگی من بود. 

اگر تصمیم گرفتی دوباره قلم به دست بودنت را «آنلاین» کنی، بعد از سال جدید منتظر نوشته هایت می مانم. 


از توجه شما به این نوشته متشکرم. 



---------------------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر 

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

آه بشتاب که هم پروازان 

نگران غم هم پروازند 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

از پلتفرم های ارائه دروس آنلاین


پلتفرم های رایگان ارائه دروس آنلاین - Coursera و Edx در گفتگو با بهروز ایمانی مهر 


من بیشتر از Coursera استفاده می کنم. شاید چون قبل از Edx در آن ثبت نام کرده ام. در این سایت من دروس «توسعه پایدار» ، «تفکر مدلی» ، «مفاهیم جامعه شناسی کلاسیک» ، «اصول نگارش آکادمیک انگلیسی» «ساختمان داده ها»  «اقلیم سیاره زمین»،  «آمار» و «برنامه نویسی پایتون» را دنبال می کنم. قبلا دروسی مانند «روش های پژوهش درعلم» را هم در این پلفترم گذرانیده و به اتمام رسانیده ام. در نسخه ایرانی این پلتفرم (مکتبخانه) دروس «ریاضی آکادمی خان» ، «علوم کامپیوتر» ، «برنامه نویسی وب » ، «ساختمان داده ها و  الگوریتم» ، «LaTex» ،  «برنامه نویسی جاوا اسکریپت» ، «مدیریت ریسک» «فلسفه علم» و «اصول طراحی الگوریتم« را در پروفایلم دارم و سعی میکنم حداقل دو بار در هفته نیم ساعتی وقت بگذارم و حداقل یک ویدئو را ببینم. 


قبل از آن که اصلا بدانم Coursera چیست  وچگونه کار میکند، پس از جستجوهای فراوان در گوگل به دروس متن باز دانشگاه MIT رسیده بودم و بیشتر دروس رشته «زمین شناسی» را از آن دانلود کرده، پرینت گرفته و وقتی در آموزشی خدمت سربازی بودم (تیرماه 92) آن ها را می خواندم. (آموزشی ما در ماه رمضان واقع بود و از ساعت 8 شروع و در ساعت 13 به اتمام می رسید و پس از آن تا ساعت افطار هیچ کاری جز خوابیدن یا مطالعه وجود نداشت که من دومی را برگزیدم.)


در دوره سربازی در یگان بود که با Coursera (باز هم با گوگل کردن) آشنا شدم و شروع به آموختن از طریق این سایت کردم. طبیعتا آن روزها «انگلیسی» من آن قدر خوب نبود که همه داستان را بفهمم و البته سرعت اینترنتم ضعیف تر از امروز بود. آن روزها گاها صبح ها قبل از رفتن به خدمت برخی دروس را برای دانلود قرار میدادم و بعدها و در فرصت هایی که وقت و حوصله داشتم آن ها را نگاه می کردم. بعدها که با مفهوم «Quality School» ویلیام گلاسر آشنا شدم (بعد از خواندن کتاب Choice Theory) این نوع آموزش را بیشتر و بیشتر در برنامه ام گنجانیدم. از این منظر Coursera پلتفرم بسیار مفیدی است. 

دلایل اصلی آن برای من به این شرح هستند:


1. امکان ارائه دروس در هر زمان و هر مکان وجود دارد. هر زمان که "نیاز" به آموختن دارم میتوانم آن ها را ببینم.

2. دروس از دانشگاه های برتر آمریکا و جهان ارائه می شوند و محتوای آن ها مستقل از پرداخت یا عدم پرداخت برای دریافت Certificate است.

3. امکان سنجش آموخته ها تا هر زمان که بر آن ها مسلط نشده ام وجود دارد. 

4. در این سیستم «مردودی» مفهوم ندارد. 

5. مدل ذهنی این سیستم بر «رقابت با گذشته خود» استوار است و نه بر رقابت با همکلاسی ها (اصلا نمی دانی چند نفر همکلاسی تواند و چند نفر در این درس قرار است شرکت کنند و چند نفر قرار است این درس را به اتمام برسانند.) 

6. امکان بحث آزاد در هر درسی در Discussion Forum وجود دارد. 

(به خاطر می آورم زمانی که در لندن در کلاس آموزشی Research Writing for PhD Students نشسته بودم و به این تفاوت مهم سیستم آموزشی مدرن با سیستم آموزشی خودمان پی بردم. قبل از شروع تدریس عمدتا ما یک بحث آزاد در گروه های سه یا چهار نفری با موضوعی که مدرس ارائه می کرد داشتیم، سپس مدرس نتایج بحث ما را روی وایت برد می نوشت و فیدبک ارائه می کرد. در نهایت از جمع آن فیدبک ها و مواردی که خودش اضافه می کرد، مثال هایی می زد و مفهوم را توضیح میداد و دست آخر نوشته های استاندارد را با هم مرور می کردیم. در واقع نوعی کشف مفاهیم و اصول از طریق عقل جمعی و بحث و تبادل نظر بود که چون با مثال های روزمره خودمان و مصداق یابی های دقیق از نحوه نگارش خودمان همراه بود، هم به طور کامل در ذهنمان می ماند و هم به طور کامل می توانستیم آن را به کار ببندیم. در واقع متن هایی که من به انگلیسی نوشته ام، قبل و بعد از آن کلاس "حداقل برای خودم" تفاوت بسیار محسوس و فاحشی نشان میدهد و میتوانم دقیقا نکته هایی که آموخته ام را در لابلای متنم نشان دهم و بگویم که این نکته حاصل فلان بحثم با یک دانشجوی چینی و این نکته حاصل توضیح استاد کلاس و مثال وی در جلسه سوم بوده است.)


اما چگونه استفاده ام از سایت Coursera به صورت بهینه در می آید؟


برای شخص من، آموزش بهینه در این سایت به صورت «دانلود ویدئوها» ، «دیدن آن ویدئوها حداقل دوبار» «تمرکز روی موضوع بحث و تلاش برای درک آن»، «گوگل کردن مفاهیم و خواندن بیشتر از آن»، «نوشتن مفاهیم به زبان خودم»، «یافتن مصداق هایی از آن در زندگی» و «نوشتن از آن مفاهیم» صورت می پذیرد.

برای مثال در درس توسعه پایدار مفهومی به نام Human Development Index روبرو می شوم. اولین کار بعد از دوبار دیدن ویدئو و مثال هایش رفتن به سراغ گوگل است. گوگل احتمالا نخستین نتیجه را چنین چیزی نشان میدهد:


The Human Development Index (HDI) is a composite statistic of life expectancy, education, and per capita income indicators, which are used to rank countries into four tiers of human development.


شاخص توسعه انسانی مفهومی متشکل از «امید به زندگی، تحصیل و درآمد سرانه هر شخص» می باشد که برای رده بندی کشورها از نظر HDI مورد استفاده قرار می گیرد. 

خب این مفهوم علمی اش بود. بعد گزارشی را می بینم که در سازمان ملل تهیه شده است و این شاخص در آن بحث شده است. بعد از این که این دو مفهوم را فهمیدم و دانستم که اصلا این مفهوم چرا طرح شده و در رده بندی به چه دردی می خورد و برای توضیح چه مفاهیمی در توسعه باید به کار گرفته شود و چه نقشی در برنامه ریزی برای آینده کشورها دارد، سراغ Scholar Google میروم و همین کلمه را در Search Bar وارد می کنم. این بار مقالات علمی تری برایم ردیف می شود: از مثلا کاربرد این شاخص در پیش بینی و تبیین «سرطان» تا بحث هایی که به توضیح و گاها نقد این شاخص و مزایا و معایبش با استناد به گزارش ها و موارد ضد و نقیضش پرداخته اند. بعد از همه این ها یک تصویر کلی از «شاخص توسعه انسانی» دارم. این که توسعه هر دولتی چقدر بر روی تک تک شهروندانش تأثیر می گذارد و چه میزان از آن ها به «امید داشتن فردایی بهتر» و برای داشتن آینده ای بهتر به پژوهش و تحصیل و کار روی می آورند. حال که این مفهوم را «کریستالی» فهمیدم، میروم سراغ مصداق یابی در مورد آن و نوشتن از آن و این که مثلا با توجه به «تورم نظام آموزشی» و «ارائه مدرک به جای آموزش دقیق و عمیق» و دیده ها و شنیده های من از نظام آموزشی که هفت سال در آن بودم و نظام آموزشی انگلیس که ده ماه در آن حضور داشتم، چقدر میتوان و نمی توان از توسعه انسانی و دورنما و افق های پیش رویش صحبت کرد. 


یا مثلا در «مفاهیم کلاسیک جامعه شناسی» من در کنار این درس از Coursera تصمیم گرفته ام امسال کتاب های (به زبان انگلیسی) «قرارداد اجتماعی روسو» ، «لوایتن هابز» ، «آزادی فردی بودین» ، «شهروندی چند فرهنگی کیمسیکا» ، «داس کاپیتال مارکس» و «ثروت ملل آدام اسمیت» را در برنامه مطالعه Kindle ام بگنجانم و یک تصویر کلی از جامعه شناسی کلاسیک و جامعه شناسی سیاسی - اقتصادی به دست بیاورم و در کنارش در Discussion Forum این درس به بحث و گفتگوهای میان کاربران دقت کنم تا ببینم این مفاهیم مثلا برای کسی که از فرهنگ متفاوتی می آید چگونه جا می افتد و چقدر درک من از آن ها درست بوده است. «نوشتن» از این مفاهیم (عمدتا کاغذ نویس) همواره یکی از بهترین بخش هایش است که میتوان از «هضم مفهوم» تقریبا مطمئن بود. Assignments های هر درس هم از جمله موارد بسیار مفید دروس هستند و گاها کتاب ها و متون تکمیل کننده ای در کنار درس ارائه می شوند که به بیشتر سؤالات شخص پاسخ میدهند.


همه این داستان یعنی این که  برای دانستن در خودمان یک «نیاز» و «عطش» شدید ایجاد کنیم و سپس هر مفهومی که در این سایت ها بیاموزیم  خودمان را ملزم کنیم به دیدن چنین ساختار زنجیرواری و برای تک تک مفاهیم آن در عمق برویم و سعی کنیم کنه و مفهوم اصلی و ریشه داستان را دریابیم. در این صورت میتوان گفت که آموزش دیدن در این پلتفرم ها یک تغییر اساسی در «نگرش» ما به جهان ایجاد میکند و بدین سان هدف اصلی آموزش که «ایجاد تغییر» در دانسته های فرد است محقق شده است. 




از مدیوم و خودآموز زبان انگلیسی، ویرایش دوم

از مدیوم و آموزش زبان انگلیسی در گفتگو با حسن کشاورز، ویرایش دوم


در ویرایش اول این نوشته مختصر اطلاعاتی از سایت medium ارائه داده شد. در این بخش قرار است بیشتر روی این موضوع حیاتی و ضروری کار کنیم که «چگونه انگلیسی بیاموزم».


در سایت متمم و در درس «سیلوگرام» چندین کامنت (حدود هشت قسمت) در مورد نحوه و ساختار آموزش زبان انگلیسی نوشته ام. همینجا باید تأکید کنم که همه آن نوشته ها صرفا بیان تجربیات شخصی هستند و ممکن است در مورد شما اصلا کارساز نباشند. تأکید میکنم که همواره باید روش های آموزشی را در مورد خودتان کشف و با استعداد و نیاز و توانمندی و البته منابعتان تطبیق دهید.


The best way to learn English is to stop learning, and start using it

برای یادگرفتن زبان انگلیسی «یادگرفتن» آن را متوقف کنید!

زبان انگلیسی یک موضوع تخصصی نیست که ساعت ها وقت و انرژی برای حفظ کردن واژه و صرف فعل و گرامرش بگذارید. زبان انگلیسی یک وسیله و ابزار است که قرار است به شما کمک کند تا موضوعات تخصصی خود را بیاموزید.

 

از این ابزار چگونه استفاده کنم یا «چگونه استفاده از این ابزار را بهینه کنم؟»


1. گوش دادن و صحبت کردن: حتی اگر یک کلمه بیشتر نمی توانید به انگلیسی بیان کنید، به فایل ها و پادکست های مختلف مراجعه کنید و در زمان گوش دادنتان روی آن یک کلمه تمرکز کنید و ببنید که کی و کجا آن کلمه را به کار می برند. متن آن پادکست را دریافت کنید و روی متن به دنبال همان یک کلمه ای بروید که می دانید. دو کلمه قبل و دو کلمه بعدش را هم ببینید. حال آن پنج کلمه را با هم ببینید و آن ها را به کار ببرید: آن ها را صحبت کنید. صدای خود را ضبط کنید و با صدای گوینده پادکست مقایسه کنید.بعد از آن که توانستید آن پنج کلمه را بدون نگاه کردن به متن ادا کنید، حال دنبال کشف مفهومش بروید. اگر در مراحل ابتدایی هستید، به دنبال مفهوم تک تک آن پنج کلمه ای باشید که میتوانید بیانشان کنید. فقط و فقط برای این کار از دیکشنری های آفلاین و کاغذی استفاده کنید. (در متمم مفصلا در این مورد توضیح داده ام)


حال شما پنج کلمه دارید که هم به شکل نوشتاری شان آشنا هستید، هم با گوشتان میتوانید آن ها را در میان «صحبت» دیگران تشخیص دهید و هم میتوانید آن ها را بیان کنید. (تمرین جلوی آیینه و ضبط کردن صدا تکنیک های مؤثری هستند.) در واقع شما یک واژه را از بخش های مختلف حسی تان وارد مغزتان کرده اید: هم صدا و نحوه تلفظش را می دانید، هم آن را صحبت میکنید، هم چشمتان آن را میبیند و هم میتوانید آن را بنویسید.

 

2. افزایش دامنه واژگانی: برای برقراری ارتباط در هر زبانی شما نیازمند یک طیف واژگانی پایه و یک طیف واژگانی پیشرفته تر هستید. طیف واژگانی خود را میتوانید به طریق زیر گسترش دهید:

آن پنج کلمه یادتان هست؟ حال به متن و پادکست دیگری بازگردید و بعد از گوش دادن، به متنش نگاه کنید. ببینید آن پنج کلمه در چه جاهای دیگری از متن هم حضور دارند. ممکن است هر کدام از پنج کلمه شما با پنج کلمه دیگر مرتبط شده باشند یا نباشند. با همان روش آن ها را صحبت کنید، معانی شان را بیابید و دوباره به فایل صوتی گوش دهید، تلفظ خود را با تلفظ گوینده مقایسه کرده و پیش بروید. به این ترتیب شما به تدریج «هزاران» واژه خواهید آموخت که در حال صحبت کردن آن ها هم هستید.

خیلی مهم است که همه واژه هایی که میدانید در مخزن صحبت کردن شما باشند و نه لزوما در حافظه شما. به تجربه نویسنده زمان هایی نیاز به واژگانی دارید که تا کنون صحبت نکرده اید و در این موارد رساندن منظور جدا سخت می شود. پس سعی کنید همیشه همه واژگانی که می بینید و می شنوید را با بیان جملات ساده صحبت کنید. من تقریبا سعی میکنم همه واژگانی که میاموزم را صحبت کنم. پیش می آمد که در بریتانیا واژه ای را میگفتم و شخص Native با چشمان گرد شده نگاهم می کرد و تعجب میکرد که شخص غیر انگلیسی زبانی این واژه خیلی کم کاربرد و کم فرکانس را بداند و به کار هم ببرد. این عمل فقط با «صحبت کردن و گوش کردن فعال» اتفاق افتاده است. 

زمان هایی رابه خاطر می آورم که از خانه تا دانشگاه برونل (حدود بیست دقیقه پیاده روی داشتم) برنامه پادکست پارلمان را روی واکمن گوش میکردم و همه طول مسیر هر چه می شنیدم، برای خودم تکرار میکردم. در زمان بازگشت از دانشگاه دوباره همان فایل را گوش میکردم و این بار سعی میکردم روی معنی متمرکز شوم و بدانم داستان از چه قرار بوده است. بعضی فایل ها تا یک هفته همین طور آمدند و رفتند تا به تک تک جملات و واژگان آن ها مسلط شوم. فرآیندی بسیار زمان بر و بسیار مؤثر است و باعث می شود دفعات بعدی ذهنتان نسبت به واژگانی که آموخته است، تیزتر شده و سریع تر آن ها را در میان انبوهی از واژه ها تشخیص دهد. در واقع پس از تمرین کافی، همه آن «انبوه» واژه آشنا به نظر می رسند و اصلا دیگر نیازی هم به دقت کردن خیلی زیاد در زمان گوش دادن به آن ها نخواهید داشت و همانند زبان مادری برایتان عادی می شود.

 

3. محیط را انگلیسی کنید. در محیط هایی که زبان اصلی انگلیسی است، ذهنمان مجبور به تطبیق سریع خودش با فضاست. اگر تلویزیون می بینید، خودتان را متعهد و مجبور کنید که فقط کانال های انگلیسی نگاه کنید. ترجیح اصلی اما کانال هایی است که از کشورهای «انگلیسی زبان» پخش می شوند. رادیو به همین ترتیب، فیدخوانی به همین ترتیب.


داخل کمد آشپرخانه یا اتاق،  چسباندنیک برگ کاغذ و نوشتن اسامی همه وسایل به انگلیسی روی آن هم میتواند مفید باشد. هر بار که مثلا میخواهیم کفش هایمان را برداریم، در ذهنمان سریع واژه انگلیسی اش را بگوییم یا مثلا زمان خوردن وعده های غذایی، واژه های انگلیسی تمام وسایلی که به کار میبریم و غذاها و ترکیبات آن ها، مزه و حس و حالی که بعد از خوردن غذا به ما دست میدهد را به انگلیسی برای ذهنمان تکرار کنیم. ذهن باید حس احاطه شدن با یک «زبان» دیگر را دریافت کند.

میخواهم بر این نکته تأکید کنم که انگلیسی کردن محیط یعنی شما صبح در اتاقی از خواب بیدار می شوید که تمام وسایل را به محض باز کردن چشمتان به انگلیسی مرور کنید، همه ابزار و وسایلی که در طول روز با آن سر و کار دارید، از غذایی که میخورید، تا کاری که انجام میدهید و تا شب که به خواب بروید، همه جهان پیرامونی خود را به انگلیسی برای خودتان مرور می کنید.


فایده اصلی این کار در این است که زبان انگلیسی وارد ناخودآگاه شما شود. به تجربه شخصی در یکی از شب های ژانویه 2016، ساعت 2 بعد از نیمه شب، پلیس بریتانیا زنگ خانه ما را به صدا درآورده و در مورد یک نفر مهاجر غیرقانونی سؤالاتی پرسید. من خواب زده و خسته اصلا نمیدانستم دارم چه میگویم، اما داشتم همه اش را به انگلیسی میگفتم. یعنی ذهنم از تورکی فارسی به انگلیسی ترجمه نمی کرد، داشت مستقیما با انگلیسی «ارتباط» برقرار می کرد. وقتی به حالتی برسید که انگلیسی وارد ناخودآگاهتان می شود، خودتان هم از پیشرفت سریع زبانی تان شگفت زده می شوید.

 

4. با افراد Native صحبت کنید. در اینترنت می توانید اشخاصی را بیابید که زبانشان انگلیسی است و در عین حال میخواهند «فارسی» یاد بگیرند. این انگیزه دو طرفه باعث می شود هر دوی شما به همدیگر زبان یاد بدهید و در عین حال از یادگیری لذت ببرید و هم تجربیات ارزنده ای کسب کنید. اصیل ترین نوع یاددهی زبان زمانی است که «زبان مادری» خود را به شخص دیگری می آموزید و چون با ظرافت های ویژه زبان تا اعلی ترین حد آن آشنایی دارید، آن ظرافت ها را هم به شخص دیگر منتقل می کنید. برای یافتن این افراد از اپ Hi native استفاده کنید. اپ هایی نظیر Italki هم وجود دارد که با یک «معلم» زبان خصوصی از طریق جلسات اسکایپ کار میکنید؛ در اپ دوم اما باید برای برخی جلسات «بپردازید»، اما در اپ اول پروفایل ساخته و درتالارهای زبانی انگلیسی فارسی میتوانید با افراد دوست شوید و بعدها با هم اسکایپ کنید. از سایت Engvid هم میتوانید آموزش های کلاسیک زبان انگلیسی را با یک معلم آنلاین و با ویدئوهای یوتیوب ببینید. این آموزش ها «موضوعی» هستند. 

 

5. نوشتن آخرین مرحله از تسلط بر زبان است. وقتی به طور کامل ذهنتان با زبان انگلیسی همخوانی و همدلی پیدا کرد، تازه به ابتدایی ترین مرحله نوشتن میرسیم: «آیا در زبان مادری خود می توانستید بنویسید؟» اگر پاسخ مثبت باشد، از آن به بعد تمرین ها و راهکارهای ویژه ای وجود دارد که برای نوشتن یک متن صحیح و دقیق به شما کمک کند. فعلا این بخش مورد نیاز نمی باشد و بنابراین آن را به ویرایش های بعدی منتقل می کنیم (در سیلوگرام در مورد نوشتن چندین کامنت مختلف نوشته ام)

 

جمع بندی: دوست عزیز، این روش کاملا بر مبنای تجربه شخصی بنا شده است و هیچ اصراری برای درستی آن وجود ندارد. در این روش شما هیچ برنامه ای برای آموزش زبان اختصاص نمی دهید، هیچ ساعت ویژه ای به خواندن لغت نمی پردازید و هیچ ثانیه ای برای آموزش زبان انگلیسی برنامه ریزی نمیکنید. شما با زبان انگلیسی «زندگی» می کنید. از اول صبح که بیدار شدید تا آخر شب که به خواب بروید. تمامی لحظات و ثانیه هایتان، تمامی اطلاعات ورودی شما از جهان پیرامون به مغزتان با واسطه «زبان انگلیسی» صورت می گیرد.


فقط لطف کنید و هفته آینده نتایج و فیدبک داستان را برایم بنویسید. بر اساس نوشته های شما و فیدبک شما، من در ویرایش سوم، نقاط ضعف و قوت این روش را با شما بحث خواهم کرد.


از توجه شما سپاسگزارم. 

از Medium و از خودآموزی زبان، ویرایش اول


از Medium و خودآموزی زبان در گفتگو با حسن کشاورز، ویرایش اول


Medium یک پلتفرم آزاد نگارشی برای به اشتراک گذاری «داستان» های کاربرانش است. موضوعات عمده داستان های مدیوم عمدتا "برگرفته از تجربیات شخصی" اشخاص می باشد. 

خود سایت به کاربران پیشنهاداتی برای خواندن میدهد که معمولا  Editor's Pick (انتخاب سردبیر)  گزینه های بهتری برای خواندن هستند. محتوای انتخابی که برای هر کاربری نمایش داده می شود بر مبنای گشت و گذار شخص در میان محتواهای مشابه و هم چنین Recommendation های شخص تعیین می شود. (در مدیوم وقتی داستانی را می پسندید، آن را به دیگران «توصیه» میکنید) 

زیر دامنه ها و اکانت های نظیر Freecodecamp  تا Bullshitist و Today in Politicsدرون مدیوم شکل گرفته اند که در آن ها اشخاص به صورت جمعی می نویسند. هم چنین پروفایل ها و نویسندگان بسیار زیادی هم هستند که به صورت انفرادی می نویسند. از جمله نویسندگان محبوب من «نسیم طالب» » و «Reality» هستند.(این مورد آخری توسط فؤاد انصاری عزیز و دوستانش نوشته می شود.)


با تمام این اوصاف مدیوم یک پلتفرم «جدی» است و در آن خبری از محتوای «زرد» دیده نمی شود. بیشتر محتوای مدیوم «سبز» است و به هیچ عنوان دربرگیرنده موضوعات زرد نظیر «مد و فشن» ، «سلبریتی» ، «ماشین»، «فیتنس» و موضوعات اینستاگرامی نمی شود. موضوعات اصلی که در مدیوم همواره در مقالات تکرار می شوند عمدتا شامل استارت آپ، تکنولوژی، درس های زندگی، کارآفرینی، توسعه فردی، سیاست، برنامه نویسی، توسعه نرم افزار و بحث های کسب و کار هستند. 

به واقع مدیوم برای من نسخه ای از سایت «متمم» است با این تفاوت که محتوای آموزشی آن توسط «کاربران» تهیه می شود. 

مدیوم در معنای «زبان و رسانه» ترجمه می شود که به نظر می رسد بهترین ترجمه این واژه «رسانه» باشد. برای نوشتن در مدیوم هیچ نیازی نیست که "نویسنده مشهوری" باشید یا در حوزه ای حتما "متخصص" باشید. شما در حال نوشتن «داستان» هستید و داستانی که می نویسید همواره بخش بزرگی از تجربه شخصی شما را بازتاب می دهد.  نوشته های محبوب کاربران عمدتا نوشته هایی هستند که می توان آن ها را در 6 دقیقه خواند. یادتان باشد که زبان محبوب نوشتن در مدیوم «انگلیسی» است. 


در ویرایش دوم این پست از راهکارهایی مینویسم که برای «خودآموزی زبان انگلیسی» مفید هستند.




خدمت سربازی و درس های زندگی


از خدمت سربازی و درس های زندگی در گفتگو با مرتضی خیری

 

نوایی بزن پرده زیر و بم را....


خدمت سربازی مرتضای عزیز، یک درس و دو درس نیست، یک دانشگاه بزرگ است. نه از جنبه مثبت و انسان سازش، هم از جنبه منفی و آزارنده اش. خدمت سربازی مانند دریایی است که در آن تک سلولی های پلانکتون تا نهنگ عظیم الجثه گوژپشت را میتوانی یکجا ببینی، میتوانی از صدای امواجی که بر ساحل کوفته می شوند و تن زمین را می شویند لذت ببری و ممکن هم هست در دست و پازدن های ناشیانه چند قلپ آب شور و بدمزه نصیبت شود یا غرق شوی یا در گل ولای فرو روی و پای بیرون آمدن نداشته باشی. خدمت سربازی برای من «خود زندگی» بود.


مرتضای عزیز


این مرحله ای است که باید بگذارنی، برای جاودانگی. دیر و زود و تصمیمش هم با خودت است. اینکه امروز بروی یا صبر کنی تا سی و چند ساله از دانشگاه بیرون آیی و به خدمت بروی، «هیچ» فرقی در کم و کیف داستان نخواهد داشت. همیشه باید پوتین پایت باشد و دست راستت روی گیجگاهت بیاید و چشمانت آماده فرمان برداری باشد و زبانت جز به تأیید نچرخد. خدمت سربازی بخش مهمی از زندگی است. بخشی است که قرار است اصیل ترین احساساتت را بیاموزی و تجربه کنی: احساس خشم و نفرت و کینه و حسد. قرار است بیاموزی که چه می شود اگر در حال انفجار خشم انسانی باشی و ابرازش نکنی. چه می شود که از کسی نفرت داشته باشی و همزمان اطاعتش کنی. همه این رفتارها و تجربیات ناب را در خدمت سربازی خواهی آموخت. امیدوارم بیاموزی که رفتار و ابراز احساساتی که در سطح غریزی ذهنت رخ می دهند، هم «ممکن» است و هم «ضرروی».


 این که میخواهی مسیر زندگی ات را «خودت» انتخاب کنی، جای تبریک دارد و تصمیم بزرگی است. اما بدان که به هر مسیری که رفتی، حتی اگر پایانی نداشت یا به دوزخ رسید، یک اصل مهم وجود دارد: «هیچ کسی مسئول انتخاب های تو نیست.» هر انتخابی در مسیر کردی و هر نتیجه ای که از انتخابت دیدی، همیشه و همیشه «خودت» را باید مسئولش بدانی. تجربه ای که خدمت سربازی به تو خواهد آموخت این است که «ما» همه مان، کوچک و بزرگ و فقیر و غنی مسیری به نام «زندگی» را از ابتدا تا انتهایی ترین روزهایش «تنها» می پیماییم. تا اوایل مسیر والدین و بعد از آن دوست و همسر و فرزند "ممکن است ما را همراهی کنند" اما در لحظه  و ساعت هایی که قرار است به انتهای مسیر برسیم، باز هم «تنها» می رویم. هیچ کسی تا آخر مسیر ما را همراهی نخواهد کرد.


در خدمت سربازی ممکن است همزمان با تو «هزار» نفر دیگر هم اعزام شوند. با هم آموزش ببینید و با هم تقسیم شوید و به پادگان ها و یگان های مختلف فرستاده شوید. اما بدان که زمانی که قرار است از خدمت مرخص شوی، «تنها» می روی، همانند لحظه مرگ. خدمت سربازی تجربه خود «زندگی» است. از نوزادی و چهار دست و پا رفتن واردش می شوی، در بازی ها و خنده ها و شادی ها و خوشی های خدمتت غرق می شوی، به تدریج قد میکشی و چهره آدم ها و زشتی هایی که در پس پاگون و درجه همچون سیلی بر صورتت می خورند را با تمام وجودت درک میکنی، از خودت بیزار می شوی و از زندگی و نظامی گری، اما بدون چاره ادامه میدهی و وقتی به کهنسالی ات رسیدی، «احترام» کسب میکنی، حرفت را می خرند و به تو «اعتماد» میکنند (و ممکن است از پیران بی ارج و قرب هم باشی) بعدها «باید بمیری» و جسدت را فراموش کنی که از جسم مرده تو در خدمت سربازی، «تو» جدیدی بزاید. تویی که قرار است معنای زندگی را عمیق تر بفهمد و به کار گیرد. تویی که قرار است «خود» خودت باشد. تویی که قرار است از آن سیاره  غرق در تجهیزات نظامی و پاگون و پوتین واکس خورده و چشمانی تیز و درنده و قامتی کشیده به «زمین» بازگردد و زندگی بیآغازد.

 

مرتضای عزیز


خدمت سربازی عرصه ای است که میتوان به خوبی در آن «قوی سیاه» را درک کرد و فهمید. عرصه ای که ممکن است پیش بینی ناپذیرترین اتفاقات برایت بیفتد. مهم است که ذهن و روان و جسمت را با هم برای این آزمون بزرگ آماده کنی. مهم است که روزهای اول "که با تمام وجودشان میخواهند تو را بشکنند" نشکنی و کاری را که میخواهند با کمال دقت انجام دهی. مهم است که روزهای اول روزی دویست مرتبه «بشین، برپا» بروی، مهم است که روزهای اول «سینه خیز دور میدان» روی زمین بخزی یا غلتت بدهند یا دو ساعت «خبردار» بایستی. همه این ها برای یک منظور است: «آزمایش شکستن» و چه بهتر می شود که از همه این ها «درس» بگیری. درسی که خواهی گرفت این است که در زندگی اتفاقات ناخوشایند بسیار زیادی برایمان می افتد، زندگی همیشه جریانی مملو از «خوشی و شادی» نیست، بلکه جریانی پیوسته از غم و درد و ناخوشایندی است که در لحظات بین دو غم میتوان «شاد» بود. همچنان که «صلح» در نظامی گری به مفهوم «فاصله بین دو جنگ» قلمداد می شود. مفهومی ساده و بی پیرایه ولی عمیق و مملو از فلسفه «قوی سیاه». این جا عرصه آزمایش و ساخته شدن و درک «خود زندگی» است.


مرتضای عزیز


در خدمت سربازی تجربه نیستی و نابودی و جنگ را خواهی چشید. به «میدان تیر» که رفتی بوی باروت و صدای گلوله هایی که پرده گوشت را پاره می کنند به تو یک نوید مهم می دهند: «تن آدمیزاد در محل اصابت گلوله، بوی گوشت پخته می دهد» و جنگ چه پدیده زشت و نفرت آوری است که باید با سلاحی در دستت تن و بدن شخص دیگری را در جهنم خشم  و انتقام و کینه و حسد «بسوزانی». وقتی کلاه آهنی یادگار جنگ جهانی دوم را بر سرت می گذاری احساس خواهی کرد فکرت منجمد شده است و کارکرد کلاه آهنی فقط این نیست که از پیشانی و سرت در برابر ترکش و گلوله محافظت کند، بلکه کارکردش «انجماد فکری» و «ساختن ماشین کشتار» از توست. در نظامی گری همیشه سعی میشود همه افراد همیشه از «راست» نظام بگیرند. با ساده ترین و عمیق ترین تکنیک ها همیشه به تو یاد میدهند «از دیگران و از سمت راستی تبعیت کنی، حتی اگر اشتباه از وی باشد». در خدمت سربازی اما یاد می گیری که در جمعی که با آنان راه می روی، قدم هایت را یکسان برداری، حتی اگر همه آن ها «اشتباه» می کنند. در خدمت سربازی «همراهی» و «همدلی» اصل است و بعد از آن که «خودمانی» شدید، میتوانی آن اشتباه را تذکر دهی یا اصلاحش کنی.

 

مرتضای عزیز


در خدمت سربازی می آموزی که «قدرت» همیشه اشخاصی را جذب میکند که پست تر و فرومایه تر از بقیه اند. افرادی که عزت نفس پایینی دارند. افرادی که بیش ازحد «ضعیف» هستند و ضعف و نداری و بیچارگی خود را در پس درجه و پاگون و لباس پنهان کرده اند. خواهی آموخت که فرد هر چقدر ضعیف تر باشد، «میل به نشان دادن قدرت» بیشتری دارد. خواهی آموخت که انسان ها زبان به تحقیرو تمسخر و توهین می گشایند که «ضعف» خود را پنهان کنند. در خدمت سربازی خواهی آموخت که قوی ترین انسان های روی زمین همواره سعی میکنند از برخورد کردن با دیگران «اجتناب» کنند. ممکن است عمری در یک دخمه یا مزرعه خود را پنهان کنند. قوی ترین افراد روی زمین تا حدی «بی اعتنا» ترین ها هم هستند. آن هایی که فقط و فقط برای پیشرفت خودشان تلاش می کنند و پیشرفتشان در گرو له کردن غرور دیگران نیست، در گرو تقویت عزت نفس آن هاست. خدمت سربازی اما جایی برای اثبات برخی توانایی هاست. نشان دادن توانایی خم نشدن در برابر قدرت طلبی شخصی که مسئول توست تا «حقارت» خود را تا حد جان احساس کند. نشان دادن توانایی بالایت در «سمباده خوردن» از دست روزگار و اصالتی که درونت است و همچون «الماسی» بعد از تراش خوردن های مکرر نور و شفافیت خود را بروز میدهد.

 

مرتضای عزیز


خدمت سربازی عرصه کشف است. کشف خودت و کشف دیگران. کشف لحظه لحظه های زندگی. من در مورد تجربیات خودم نمی نویسم. آن ها تجربیات منند، با مدل ذهنی من و آنچه در رفتارم نشان داده ام اتفاق افتاده اند و هیچ کارکردی برای تو ندارند. تو باید همه تئوری های زندگی ات را خودت کشف کنی، نه از آنچه که من برایت می نویسم، از مجموع اتفاقاتی که برایت رخ میدهند، از عکس العمل هایی که هر رفتارت با شخصی قدرتمندتر از خودت به جای میگذارد. در خدمت سربازی باید بیاموزی چگونه با آتش کنار بیایی که هم به تو گرما ببخشد و هم تو را نسوزاند. همه این ها را باید خودت کشف کنی و من دوست ندارم لذت کشف تو را با بیان تجربه های خودم از حس و حال بیندازم.


این نوشته را با بیان یک پاراگراف نقل به مضمون از «اکهارت تولی» (یا کس دیگری که دقیقا نمیدانم نقل قول از کیست) به پایان می برم (و البته که گوینده چه اهمیتی دارد وقتی مفهوم و محتوا را می نگریم)


"وقتی به کودکتان برای اولین بار«سیب» میدهید بلافاصله به او نگویید «این سیب است» اجازه بدهید کودکتان آن سیب را با حواسش درک کند، بگذارید گردی و جنس پوستش را با دستانش لمس کند، بگذارید بوی سیب را به درون ریه هایش بکشد، بگذارید مزه اصیل سیب را خودش با زبان و دندانش حس کند. بگذارید درک او از سیب شامل درکی باشد که از احساسات واقعی و اصیلش نشأت میگیرد و نه از آنچه شما به وی آموخته اید. بگذارید کنجکاوی و لذت کشف جهان از طریق آزمایش و فهم از طریق احساس را داشته باشد. سیبی که شما به وی می دهید، یک فرصت کشف بزرگ و خارق العاده است که با خلاصه کردن کل مفهوم بزرگ آن در یک کلمه، همه لذت کشفش را از وی می گیرید."

من نمی خواهم اما «لذت کشف زندگی در دو سال خدمت سربازی» را  از تو بگیرم.


«خودت تجربه کن»

-------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

از بریتانیا


سفری تصویری به بریتانیا  - در گفتگو با «مریم»


مریم عزیز. این جا گوشه ای از دنیاست که همیشه دوست داشتی ببینی. احتمالا الان میان تو و این جا فقط همین اقیانوس فاصله افتاده است. همین اقیانوسی که این موسیقی ریتمیک را خلق می کند. 



این آقایی که میبینی، Isambard Kingdom Brunel است. نشسته و به دستاوردهای بزرگی که در انقلاب صنعتی برای کشورش ایجاد کرد فکر میکند. این همان کسی است که دانشگاه برونلی که من در آن بودم، اسمش را از او گرفته است. مخترع، توسعه دهنده کشتی های بخار، سازنده پل و راه و جاده و ریل و در یک کلام و به معنای واقعی اش "مهندس". از آن هایی که «بشریت» را چند گام به جلو هل داده اند. زیباترین بخشش اما همین تضادی است که بین سرعت بالای زندگی و آرامش او وجود دارد.




اینجا ایستگاه Paddington شهر لندن است. پدینگتون همان خرس بامزه ای است که یک فیلم کامل در موردش ساخته اند. شاید این تصویر برای یادآوری اش کمکت کند:


شش ساعتی که در قطار Cornwall بنشینی و از لندن به سمت Penzance بروی، و البته در St.Erth قطار عوض کنی به این جا می رسی:



و البته مناظر بهتری هم هست که در مسیر به سمت اقیانوس دیده می شوند. خوبی اینجا در این است که «تاکسی» ندارد و باید تا محل اقامتت پیاده بروی. البته پیاده رفتن کل St.Ives حدود سی دقیقه طول می کشد و شاید همه محوطه شهری و فروشگاه و ایستگاه و ساحلش را بتوانی در ظرف سی دقیقه دور بزنی. البته اگر بخواهی از این مسیرها بروی، شاید دو ساعتی طول بکشد تا کل ساحل را بتوانی ببینی.



اگر مثل من عاشق طبیعت باشی، از این منظره ها خیلی در St.Ives زیاد دیده می شود



و البته یک شب اقامت اینجا هم به دیدنش می ارزد. وقتی اینجا هستی دو خوردنی را باید امتحان کنی: Catch-of-the-day  که ماهی صید روز است و Cornish Ice cream که مزه بی نظیر و به یاد ماندنی دارد (من البته در فصل سرما آنجا بودم و خوردن بستنی لطفی نداشت.) 


بعدها اگر به سرت هوای شلوغی لندن زد، میتوانی با همان قطاری که آمدی برگردی به سمت لندن و البته شش ساعت از Essex و Plymouth  و Reading بگذری تا برسی به یکی از شلوغ ترین مکان های روی زمین و البته Westminster و Big Ben و آنطرف تر که بروی London Eye روی رودخانه Thames را هم میتوانی ببینی، البته اگر آخر هفته نباشد و زیر دست و پای توریست ها له نشوی! زیباترین و بهترین بخشش این است که گوش هایت تیز باشد که مردان اسکاتلندی دامن پوشی را ببینی که در آن حوالی با آن ساز سنتی «بادی» می نوازند. البته ممکن است آن قدر خودت را گم کنی که عکس گرفتن از آن ها را فراموش کنی!



همین طور که ادامه بدهی میرسی به میدان مشق سواره نظام و ده دقیقه دیگر که پیاده بروی میرسی به کاخ Buckingham و گارد ویژه ملکه و اگر روز شنبه ساعت 11 صبح آن جا بودی، مراسم پر طمطراق تعویض گارد ملکه را هم میتوانی ببینی. 


و سواره نظام قرمز پوشی که در حال نگهبانی در محوطه است

 

و جلوتر از محوطه سواره نظام منظره کاخ باکینگهام و اقامت گاه ملکه که 775 اتاق در آن وجود دارد


و گارد ملکه که اگر هر نیم ساعت یا پانزده دقیقه ای حرکت نکنند، عمدتا احساس میکنی مجسمه هایی هستند که در آن جا کار گذاشته شده اند.


اما من شخصا ترجیح میدهم همیشه اینجا باشم: جایی که نیوتن و هاوکینگ و داروین و ماکسول و راسل را تحویل جامعه جهانی داده است، شهری که دانشگاهش همیشه در میان سه دانشگاه برتر دنیاست: کمبریج. در این شهر هر کسی را ببینی یا استاد دانشگاه است یا دارد پست دکترایش را کار میکند یا پژوهشگر است یا نویسنده. انگار کل محوطه این شهر دانشگاه است.


.


و اما وقتی میگویم در لندن به همه فرهنگ ها احترام می گذارند و برایشان محل پرورش و رشد فراهم می کنند منظورم این بود


دفعه بعدی برایت از «باغ های سلطنتی Kew» می نویسم. امیدوارم که این خاطره ها بتوانند برایت یک روز انرژی بخش و آرامش بخش به ارمغان بیاورند. 

از اعتیاد به شبکه های اجتماعی و ترک آن، ویرایش دوم

 گام های عملی کوچک برای ترک اعتیاد به شبکه های اجتماعی - در گفتگو با امین کاکاوند


در بخش اول این نوشته با نقل تجربیات شخصی به مهم ترین و اولین قدم ترک اعتیاد پرداختیم و آن "پذیرش" اعتیاد به شبکه های اجتماعی مان است. 

حال میخواهیم گام های عملی کوچکی را برای کاهش وابستگی به شبکه های اجتماعی برداریم. 


سؤال اول برای طراحی میکرواکشن ها: «چه چیزی مرا به شبکه اجتماعی وابسته می کند؟» یا چرا علاقه مندم در فیس بوک، اینستاگرام یا تلگرام حضور داشته باشم؟


دلایل متعددی برای حضورمان می توان شمرد: «از ترس از تنهایی» ، «خواندن مقالات و دست نوشته های دیگران» ، «ارتباط مؤثر با دیگران» تا «مشاهده عکس و فیلم» و «زندگی دیگران که آپدیت می شود» تا «مارکتینگ» و....


در واقع حضور در شبکه های اجتماعی یک «اکشن» است که همیشه میتواند به «میکرواکشن» هایی که ما را به آن وابسته می کنند شکسته شود. پس گام دوم بعد از پذیرش اعتیادمان تهیه لیستی از اعمالی است که در ورود به شبکه های اجتماعی انجام می دهیم. فرض کنیم لیست من شامل موارد این چنینی می شود:


الف) چک کردن نوشته های  ...

ب) دیدن عکس های ....

پ) ارسال پیغام برای شخص X و Y 

ت) آپلود عکس های سفر Z


اصل اول: اگر قرار است در شبکه های اجتماعی برای «مارکتینگ» حضور داشته باشیم باید «زمان» و «عملی» که قرار است انجام دهیم را از قبل مشخص و در آن بازه زمانی مشخص آن عمل را انجام دهیم. 


 If You need to be in the Social media, Nail it in a specific time and actions. (نقل قول از دکتر Lynda Shaw در جلسه «اصول کارآفرینی و کسب و کار، دانشگاه برونل لندن»)


من میکرواکشن های زیر را برای کاهش زمان حضورم انجام میدهم:

الف) برای چک کردن نوشته های شخص مورد نظر «فیدخوانی» را جایگزین چک کردن صفحه فیس بوکش می کنم یا هر وقت وارد فیس بوک می شوم فقط صفحات مشخص و محدودی را می خوانم و اگر نوشته تازه ندارند، تا روز بعدش صبر می کنم.


ب) برای دیدن عکس های جدید یک لیست ده نفره از دوستان تهیه و در یک روز مخصوص در "بازه زمانی مشخص" به ترتیب لیست آن عکس ها را میبینم. اگر عکس جدیدی آپلود نکرده اند، تا روز بعدش صبر میکنم.


پ) اگر اشخاصی که قرار است به آن ها پیام بدهم در دسترس و در شهر من زندگی می کنند، با آنان تماس می گیرم، پیامک می فرستم یا برای ملاقات حضوری شان برنامه ریزی میکنم. اگر در کشور دیگری هستند، پیغام را از طریق فیس بوک می فرستم. اگر به پیغامم تا ده دقیقه پاسخ ندادند، تا روز بعدش صبر می کنم و روز بعد دوباره به قسمت پیام رسان فیس بوکم باز می گردم.


ت) عکس هایم را در یک بازه زمانی مشخص و محدود (با توجه به سرعت اینترنت) آپلود می کنم و برای دیدن نظرات و لایک های دیگران تا روز بعدش صبر میکنم. 


نکته: اگر در زیر پستی کامنت می گذارم  وانتظار یک بحث جدی را دارم و همواره به شبکه اجتماعی ام باز میگردم که آن را چک کنم، باید در نظر بگیرم که شبکه های اجتماعی مملو از ترول هایی است که «باید» نادیده شان بگیرم. بنابراین لزومی ندارد که هر یک ساعت برای هر ترول تازه واردی از یک تا صد بحث را دوباره بنویسم. 

هم چنین با وجود هزاران ترول در شبکه های اجتماعی شخصا فکر نمی کنم شبکه اجتماعی روش خوبی برای بازخورد گرفتن از یک محصول و مقاصد مارکتینگ بوده باشد. 


نکته دوم: رفتار در درون شبکه اجتماعی

اول: نوتیفیکیشن ها را تا حد امکان از کار بیندازید. هر زمان که یک اعلان جدید داشته باشید و روی آن کلیک کنید، به نوعی به ترشح دوپامین در مغزتان و ادامه فیدبک مثبت این چرخه کمک می کنید. شبکه هایی مانند فیس بوک از سیستم News feed اتوماتیک بهره می برند و هر چند ثانیه یک بار (بسته به تعداد لایک ها و مخاطبین و Connection های شما) مطالب را به روز می کنند. بدین سان مخاطب را همیشه پای مانیتور به صورت ثابت نگه می دارند. 


در فیس بوک هیچ صفحه ای را See first نبینید. همیشه اجازه دهید نحوه نمایش صفحات برای شما Default باشد. در نظر داشته باشید که محتوای تولید شده در فیس بوک به سرعت از صفحه ای به صفحه دیگر «دست به دست» خواهد چرخید و بنابراین اگر شما مطلبی را از دست بدهید، در طی زمان اندکی در صفحات دیگر فید شما ظاهر می شود. 


اگر به دیدن عکس های شخص خاصی در اینستاگرام علاقه مندید، تحقیق کنید که آیا در خارج از محیط شبکه مجازی محلی برای آپلود عکس هایش در نظر گرفته است یا خیر. اگر چنین محلی وجود دارد، آن را جایگزین «اینستاگرام» کنید. 


تمام کانال ها و گروه های تلگرامی را به صورت Mute در بیاورید. در هر دو نسخه دسکتاپ و موبایل، نوتیفیکشن ها را غیرفعال کنید تا بتوانید بر وسواس چک کردن تلگرام در ساعاتی غیر از ساعات تعیین شده غلبه کنید. تعداد کانال ها و گروه ها را محدود کنید. به هر صورت کانال های تلگرامی (تا جایی که من عضوشان بودم) بیشتر به پست های تبلیغاتی روی می آورند که گاها ده یا بیست پست پی در پی حاوی تبلیغات سایر کانال هاست و اگر مطلبی را از دست بدهید، در یک کانال دیگر آن را به صورت Forwarded خواهید یافت. بنابراین به «بازه زمانی مشخص و محدود» وفادار بمانید. 


نکته سوم: از اثر زیگارنیک برحذر باشید! نباید اجازه داد حضورمان در شبکه اجتماعی «نیمه تمام» بماند. در زمان حضور در شبکه اجتماعی «لیست» اعمالی را که قرار بود انجام دهید، «کامل» کنید. اگر عملی را نیمه تمام بگذارید مغز به بازگشت و ادامه آن تحریک می شود. (کامنت گذاشتن در یک پست جنجالی که مطمئنا بازخورد ها و Reply های متعددی را در پی خواهد آورد، اثر زیگارنیک را برای مغزمان تقویت کرده و ما را ترغیب به بازگشت و دیدن کامنت های دیگران خواهد کرد.)


گام بزرگ دوم ترک اعتیاد: دیتاکس

دیتاکس های یک روزه می توانند بعد از این که مدتی به «بازه زمانی مشخص و محدود» عادت کردید، مفید باشند. بعد از آن میتوان دیتاکس ها را به مدت های طولانی تری ارتقاء داد نظیر یک هفته ای، دو هفته ای و بعدها یک ماهه و در نهایت «صفحات و اکانت های متروکه» 


پس از آن میتوان برای همیشه با Account Killer از شر اکانت های «تارعنکبوتی» شبکه های اجتماعی خلاص شد. اما بهتر است قبل از ترک کامل شبکه اجتماعی «روش زندگی» مان که بر مبنای حضور در آن هاست با گام های کوچک و به تدریج عوض شده باشد. ترک اعتیاد شبکه های اجتماعی یک فرآیند «زمان بر» است و نیاز به «پشتکار» و «ممارست» دارد. در نظر داشته باشید که ذهن ما به هر صورت نیازمند «جایگزینی عادت» هایی است که داریم. تنها عملی که می توانیم انجام دهیم و در این گفتگو بر آن تأکید می شود، «شناسایی» اکشن ها و شکستن آن ها به میکرواکشن ها و تغییرات آرام آرام و گام به گام آن هاست.


در دوره دیتاکس برای دسترسی به مطالب نو و بدیع و جدید میتوانید از «فیدخوانی» و خواندن کتاب بهره ببرید. نظراتی که دوست داشتید برای پست های دیگران کامنت کنید را روی کاغذ بنویسید یا در وبلاگتان قرار دهید. 

در نظر داشته باشید که نوشتن کامنت در فضای شبکه های اجتماعی همانند حرف زدن با صدای بلند در یک مکان شلوغ و بیشتر بدون مخاطب است. در حالی که نوشتن روی کاغذ یک رسالت عمیق برای نویسنده ایجاد میکند. نوشتن روی کاغذ شبیه تجربه مرگ است که بعد از نوشتن دیگر هیچ فرصتی برای توضیح هیچ مطلبی برای خواننده نداریم و باید آن قدر دقیق و خوب و صحیح و عالی بنویسیم که جایی برای سؤال باقی نماند. نوشتن روی کاغذ افشای کامل همه افکار است، نه لزوما بهترین آن ها. نوشتن در وبلاگ اما مانند سخنرانی برای جمعی است که «شما را دعوت به سخنرانی» کرده اند؛ با اشتیاق به سخنانتان گوش می دهند، یادداشت برمی دارند و در انتهای بحث سؤال می کنند و می آموزند و به شما هم آموزش می دهند. کدام یک برایتان ارزشمندتر خواهد بود؟


در انتها مایلم شما را به دیدن این ویدئو دعوت کنم:



پانوشت: این گفتگو حاصل بازخورد نظرات دوستان در زیر پست های اخیر بوده است. نیاز به توضیح ندارد که این گفتگو صرفا تجربه های شخصی نویسنده  ودوستان می باشد که ممکن است در مورد اشخاص دیگر صادق نباشد. این گفتگو صرفا محلی برای ادامه بحث و بازخورد گیری از نظرات ارزشمند دوستان است. 


نکته پایانی: برای تغییرات خیلی بزرگ در زندگی امروز «یک درصد» تغییر کردن، و حفظ «یک درصد» تغییر کردن هر روزه، باعث می شود 99 روز بعد «100 درصد» تغییر کرده باشیم. فقط کافیست روند تغییرات بسیار کوچک هر روزه را حفظ کنیم. 


این گفتگو منتظر دریافت نظرات ارزشمند دوستان متممی و بحث بیشتر در مورد آن هاست و قطعا «ادامه» خواهد داشت. 

از برکسیت


مدل ذهنی برکسیت و درک من از آن، در گفتگو با شهرزاد



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته فقط برای ویرایش های بعدی قابلیت ارجاع دارد.***


مقدمه


برکسیت Brexit که از ترکیب دو کلمه Britain  و Exit تشکیل شده است، در مفهوم رفراندوم «خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا» معنی می شود که جولای 2016 با رأی بسیار نزدیک (حدود 51 به 49 ) به تصویب رسید. جنبش مخالف را Britain می خواندند که ترکیب Britain و in است و مضمون شعار اصلی این کمپین (که دولت کامرون پشتیبان آن بوده است) به شکل I am British, I am European بوده است. نگارنده در زمان اوج کمپین های تبلیغاتی و روزهای رأی گیری در «دانشگاه برونل لندن» مشغول کار بوده است و گفتگوهای متنوعی را در این خصوص شنیده است. 


هر چند باید تصریح کرد تمامی دانسته ها و پیش فرض های نگارنده از تحولات بریتانیا منوط به حضور در جمعی حدود و یا کمتر از 1% از تأثیرگذاران بر سرنوشت بریتانیاست و این رقم ناچیز نمی تواند و نباید به عنوان «ثبات» که باید به عنوان «شاهدی» بر شکل گیری مدل ذهنی برکسیت منظور شود. این یک درصد شامل اطلاعات، اخبار و تحلیل های رسانه های مختلف بریتانیا و رصدکردن گفتگوهای کامیونیتی دانشگاه برونل است. لذا تمامی دلایلی که در ادامه می آیند فقط و فقط «فرضیه های اثبات نشده نویسنده» هستند.


 

1) پیچیدگی و ابهام


حقیقتا قبل و بعد از وقوع برکسیت اطلاعات بسیار کمی از مکانیزم اصلی و جزییات ساختاری آن در دسترس بوده است. تنها داده اصلی داستان برکسیت این بود که بریتانیا دیگر نمیخواهد جزو اتحادیه اروپا باشد. ( آمار گوگل  شامل جستجوی واژه «اتحادیه اروپا» بعد از برکسیت در بریتانیا بیشترین میزان را نشان می دهد و شاید اساسا خیلی ها  نمی دانستند اصلا اتحادیه اروپا چه معنی دارد) غیر از این عبارت کوتاه «برکسیت» به طور کامل برای مردم بریتانیا ناشناخته بوده است. هنوز تا زمان اجرای اصل پنجاهم قانون اساسی بریتانیا (عملی شدن نتایج رفراندوم) دو ماه باقی مانده است (March 2017) و تا این مدت قرار بود برکسیت و تمامی جزییات آن در کارگروه های مذاکرات مختلف بین نمایندگان اتحادیه اروپا و دولت ترزا می مورد مذاکره قرار گرفته و نتایج عملی آن در عمل اجرا گردد. بنابراین هنوز هم برای دانستن این که واقعا برکسیت در عمل به چه معناست، اطلاعات کافی نداریم. کما این که تأثیر برکسیت بر اقتصاد بریتانیا شاید بتواند در یک دوره زمانی ده ساله و بر مبنای داده هایی نظیر GDP بریتانیا و مقایسه آن با مدل های موجود درون اتحادیه و پیش بینی ها تا حدی صورت گیرد که البته به دلیل ساختگی بودن شرایط و «مدل» بودن داده ها همواره از عدم قطعیت بزرگی برخوردار خواهند بود. تنها اطلاعات ما از برکسیت با توجه به اخبار پارلمان بریتانیا و گزارش مذاکرات به پارلمان در کلیات و جزییات «رفت و آمد آزاد اتباع اروپایی به بریتانیا و بالعکس و هم چنین جزییات مفصل تبادل های تجاری و single Market بریتانیاست.


برکسیت در واقع آن قدر شگفت انگیز بود که اگر رفتار و گفتار نایجل فاراژ و بوریس جانسون (Nigel Farage, Boris Johnson) را قبل و بعد از رأی گیری مشاهده کنید، به این شگفت انگیزی و عدم باور حتی خود رهبران برکسیت هم پی میبرید.


2) شرایط تاریخی و جغرافیایی اروپا


تاریخ اروپا از کهن ترین دوران تاریخ زد و خورد و کشورگشایی و کشتار و جنگ های طولانی (همانند تمام مناطق دیگر سیاره) بوده است. از اشغال غرب اروپا توسط روم باستان تا تلاش دولت های قرون وسطایی برای نمایندگی مسیحیت و پاپ در جنگ های صلیبی تا تصرف شهر Kent توسط نورماندی (فرانسه امروزی)، رقابت شدید در پیشرفت های صنعتی، استعمار جهان و جنگ بر سر مستعمرات در مستعمرات (هندوستان، ایران و آفریقا مابین دولت های پرتغال، بریتانیا، روسیه، هلند، بلژیک و آلمان) تا نبردهای آمریکا و تغییر نام New Amsterdam به New York پس از شکست ارتش هلند از ارتش بریتانیا تا جنگ های بزرگ اول و دوم جهانی.


به نظر می رسد تشکیل اتحادیه اروپا بدوا به نوعی حاصل فرآیند پیشگیرانه از ظهور هیتلری دیگر و زد و خورد بیشتر بین کشورهای اروپایی بوده است. مفهوم اتحادیه اروپا به صورت بنیادین بعدها و در حدود دهه هفتاد میلادی (سی سال پس از جنگ جهانی دوم) و به صورت «اتحادیه اقتصادی اروپا» عملی شد و بعدها با قانون رفت و آمد آزاد و ارز یکسان در تبادلات وسعت و رونق بیشتری گرفت. به نظر می رسد خود مفهوم تجمیع کشورهای اروپایی از دیرباز یک مفهوم و برهم کنش شکننده بوده است و گرچه بیشتر این کشورها مباحث کلامی Tolerance, Inclusiveness  و Multiculturalism (مفاهیم اصلی فلسفی و کلامی تحمل عقاید مخالف و چند فرهنگی) سال های سال نظریه پردازی کرده اند، اما هنوز هم میتوان رگه هایی از تحمل ناپذیری در روابط بین قاره ای اروپا را مشاهده کرد. از سوی دیگر با ظهور ابرقدرت دیگری در آن سوی اقیانوس (هر چند وارث و هم پیمان مستقیم با بریتانیا) و هم چنین پیمان همکاری نظامی آتلانتیک شمالی (ناتو) دیگر نیازی به همگرایی برای پیشگیری از جنگ های بیشتر و ظهور جنگ طلب دیگری احساس نمی شود.

 

3) اتحادیه نامتوازن


درون اتحادیه اروپا اقتصادهای بسیار قدرتمندی نظیر آلمان و وبریتانیا (سابقا) و اقتصادهای ضعیف تری نظیر یونان، رومانی و کشورهای استقلال یافته از یوگسلاوی سابق حضور دارند. طبیعتا تصمیمات اقتصادی سالانه اتحادیه در کشورهای با درآمد سرانه بالای شمال اروپا و کشورهای با درآمد سرانه متوسط و پایین جنوب و جنوب شرق اروپا تبعات متفاوت و گاها بسیار متفاوتی را باعث می شود. این مسئله باعث می شود بیشترین امواج مهاجرت درون قاره ای برای یافتن کار بهتر و به دست آوردن «یوروی بیشتر» از جنوب و جنوب شرق به صورت دائمی به سمت شمال و شمال غرب اروپا انجام گیرد. قانون رفت و آمد آزاد و ارز یکسان و قانون مهاجرت سراسری کشورهای عضو اتحادیه علاوه بر ناهمگونی های فرهنگی، اقتصادی و سیاسی عمیقی که در کشورهای مقصد پدید می آورد، باعث می شود آن کشورها هزینه های جانبی بیشتری برای خدمات اجتماعی نظیر اشتغال زایی تا خدمات شهری را بپردازند. در واقع تصمیمات اقتصادی اگرچه در ظاهر به نفع اقتصادهای شمالی و غربی اروپاست، اما همزمان هزینه های پذیرش مهاجر برای این دولت ها و تلاش برای رفع تضادهای به وجود آمده هم کم نیست.

 

4) بریتانیا با مختصات خاص


بریتانیا اما در تمام این سال ها مختصات ویژه خودش را حفظ کرده است. بریتانیا با ارز «پوند استرلینگ» که ارزشش همواره (تا پیش از برکسیت) بیشتر از یورو بوده است اقتصادش را چرخانده است و طبق قوانین مهاجرت بریتانیا، ورود به این کشور با ویزای اتحادیه اروپا (شنگن) میسر نبوده است و حرکت آزاد به این کشور صرفا و صرفا برای اتباع کشورهای عضو اتحادیه اروپا است و نه اتباعی که برای ورود به اتحادیه اروپا نیازمند دریافت ویزای شنگن هستند. (برای کشورهای غیرعضو درون قاره اروپا نظیر سوئیس، نروژ و ایسلند هم قوانین ویژه مهاجرتی اعمال می شود.)

 


5) اتحادیه اروپا زیر چکمه های آلمان صنعتی


درون اتحادیه اروپا اقتصادهای آلمان – هلند و اسکاندیناوی به طور مشخص از اقتصادهای جنوبی – مدیترانه ای قوی تر و از نظر انسجام سیاسی و Human Development Index و شاخصه های توسعه وضعیت بهتری دارند. طبیعی است که کشوری با اقتصاد قدرتمندتر بر تصمیمات اقتصادی تأثیر بیشتری بگذارد و البته تصمیم ها بر مبنای مدل ذهنی و سیستم اقتصادی آلمان و اسکاندیناوی پیش برود و همخوانی بیشتری هم با آن نشان دهد. در این میان اما اقتصادهای جنوبی- مدیترانه ای از این مدل اقتصادی بیشتر ضربه می خورند و طبیعتا ناهمگونی اقتصادی جنوب به از دست رفتن و مهاجرت نیروی کار به سمت شمال و شمال غرب منجر می شود. رفتار و تصمیمات اتحادیه در قضیه «یونان» و هم چنین «پناهجویان سوری» که به شدت از سیاست های داخلی آلمان پیروی می کرد، بی اعتمادی و گسست بیشتری در اتحادیه پدید آورد. (پرتغال دومین کشوری بود که پیشنهاد بررسی خروج از اتحادیه اروپا در دستور کارش قرار گرفته است؛ البته هنوز هیچ نتیجه ای از آن حاصل نشده است یا هنوزخبری از حصول نتیجه در دست نیست.)

 

6) NHS


دولت بریتانیا یکی از چشم گیرترین خدمات اجتماعی درمانی را در قالب National Health Service به شهروندانش ارائه می کند. این خدمات شامل پوشش بیمه ای تقریبا تمام هزینه خدمات درمانی به جز نسخ دارویی و کلیه اعمال جراحی (غیر از اعمال جراحی زیبایی) است. قانون بیمه سراسری اروپا همه کشورهای اتحادیه را ملزم می کند اتباع کشورهای عضو را در کشوری غیر از کشور خودشان و در مجموعه اتحادیه اروپا به صورت رایگان تحت پوشش بیمه های خدمات درمانی سراسری اروپا ببرند. به این منظور تبادل ارزی و مالیاتی وسیعی بین اعضای اتحادیه اروپا برقرار می گردد. رهبران برکسیت اما ادعای ارسال مبلغ 360 میلیون پوند به صورت سالانه به این اتحادیه را داشته اند (صحت و سقم این رقم مورد تأیید نیست؛ هر چند کمپین هایی نظیر «بازگشت 360 میلیون به NHS» یکی از رایج ترین کمپین های برکسیت بوده است) که در این میان سهم مالیات شهروندان بریتانیایی از سایر شهروندان اتحادیه اروپا «بیشتر» بوده است. (جالب است بدانیم که مالیات برکسیت و هزینه های جبران خروج یکی از اعضای اتحادیه به سایر اعضا تحمیل می شود.)


 

7) بازارهای سنتی بریتانیا


آفریقا، حوزه اندونزی – فیلیپین، بنگلادش، سنگاپور و هندوستان از دیرباز با روابط اقتصادی محکمی به بریتانیا متصل هستند. قوانین تجاری اتحادیه اروپا اما اولویت تبادل تجاری را درون اتحادیه قرار میدهد. به این ترتیب بریتانیا برای کسب و تصرف بازار مجبور به رقابت با رقبای قدرتمندتر و ارائه کالاهایی با کیفیت بسیار بالاتری است. هم چنین ممکن است با کمرنگ شدن نقش بریتانیا در بازارهای سنتی اش رقبای قدرتمند بین المللی نظیر استرالیا، آمریکا و چین آن بازارها را به طور کامل تصرف نمایند. به نظر می رسد برای بریتانیا جنگ اقتصادی با رقبای بین المللی که در بیشتر موارد تعامل سیاسی وفرهنگی وسیع تری هم با هم دارند (استرالیا و آمریکا) ساده تر از رقبای سنتی خود در اروپا بوده باشد.

 


8) میراث شوم


استعمارگران قرن هجدهم احتمالا تصوری از آینده جهان نداشته اند. احتمالا فکر میکردند جهان و معادلات نظم جهانی و جوامع انسانی همیشه به همان صورت باقی بمانند یا تغییرات اندکی در آن ها رخ دهد که قابلیت پیش بینی و پیشگیری دارند. اثر مار کبرای میراث شوم استعمار اما در دو سده بعدی برای استعمارگران دردآورتر و پر هزینه تر از اشغال و تصرف آن کشورها بوده است. به جز جوامعی نظیر استرالیا و آمریکا که استعمارگران بیش از 95 درصد اهالی بومی را قتل عام کرده و یک بریتانیای دیگر در آن ها ساختند، در آفریقا، هندوستان و مجمع الجزایر اندونزی – فیلیپین (آسیای جنوب شرقی) تنها بخشی از میراث شوم خود را باقی گذاشتند: «سیستم بریتانیایی»


بریتانیایی ها مدارس و آموزش را به زبان خودشان به وجود آوردند و زبان انگلیسی در برخی از کشورها به صورت «زبان رسمی» درآمد و با تبلیغات وسیع مذهبی و فرهنگی ارزش آن چندین برابر زبان های بومی آن کشورها قلمداد شد.


به جز اتیوپی تقریبا تمام آفریقا توسط بلژیک، فرانسه، ایتالیا، هلند و بریتانیا تصرف، اشغال و غارت شده بود. میراث استعمار اما امروزه با حضور سنگال و مراکشی ها در فرانسه و بلژیک، کامرونی ها در آلمان و نیجریه ای و آفریقای جنوبی ها در بریتانیا به وضوح قابل مشاهده است. این حضور مرده ریگ استعمار و تبادلی دوطرفه از یک سیستم بغرنج است: آفریقایی ها در زیرساخت هایی به کار و تحصیل مشغول هستند که قبلا از ثروت آفریقا در یک منطقه جغرافیایی غیر از بوم زاد اصلی خود ساخته و پرداخته شده اند. این روند معکوس مهاجرت که از کشورهای تحت استعمار بریتانیا (هندوستان، سری لانکا، نیجریه، آفریقای جنوبی، جاماییکا، سنت کیتز « کشورهای مشترک المنافع» و...) به سوی بریتانیا به وجود آمده است، با فرهنگ، غذا، موسیقی و مدل ذهنی آنان همراه می شود. تضاد برخوردی فرهنگ های متفاوت سیاره زمین و دینامیک اقلیت تازه واردان آزرده از تفاوت، همواره میتواند برای برخوردهای مبالغه آمیز، یکجانبه گرایانه و دیگرستیزانه مستعد باشد. کامیونیتی های قدیمی تر مهاجران نظیر لهستانی ها و رومانیایی های بریتانیا نیز از این قاعده مستثنی نبوده و همواره مورد تهاجم مدل های ذهنی افراطی قرار میگیرند.


 

9) انگلستان، فقط برای انگلیسی ها


با تمام مواردی که تا اینجا شمرده شد، رهبران برکسیت اما به جنبه دیگرستیزانه داستان رنگ بیشتری زدند. سخنرانی های متعدد از خطر پناهجویان (آنهایی که همواره در Calais فرانسه راهی به سوی بریتانیا میجویند) تا امواج جنگ زدگان سوری و برخوردها و تضادهای آنان با جامعه آلمان و اخبار ضد و نقیض این حوادث تا حوادث متأخر پاریس و بروکسل که بسیار نزدیک بریتانیا رخ دادند به سیاست گسترش وحشت از طریق رسانه ها کمک شایانی کردند. در اصل به نظر می رسد خود بریتانیا که یک واحد اتحادیه کوچک تر و متشکل از چهار کشور مستقل سیاسی ولز، انگلستان، اسکاتلند و ایرلند (شمالی) و یک واحد اقتصادی بزرگ تر به نام بریتانیا را می سازد هم توان همگرایی چندانی برای هماهنگی های سیاسی و اقتصادی نداشته باشد و همانطور که سیاست های اقتصادی لندن برای ادینبورگ خوشایند نیست، سیاست های اقتصادی آلمان هم برای کل مجموعه خوشایند نباشد. جالب است که تمامی آرای اسکاتلند و ایرلند به سوی اتحادیه اروپا گرایش بیشتری داشتند تا آرای ولز و انگلیس که به جدایی رأی دادند.


آنچه در برکسیت اما رخ داد، این بود که سیاست های بیگانه هراسی تا جایی پیش رفت که فاراژ و جانسون«در انگلیس فقط باید انگلیسی صحبت کرد» را بن مایه اصلی برکسیت قرار دادند و البته که درصد بسیاری از مردم عادی و صاحب حق رأی (همانند همه جای دیگر جهان) توسط رسانه ها کنترل می شوند. این که چرا فاراژ و جانسون همزمان با دیوید کامرون استعفاء کرده و رهبری کشتی بریتانیا در طوفانی که خود به راه انداخته بودند را بر عهده نگرفتند، از آن موارد ابهام انگیز و سؤال برانگیزی است که هنوز برایش پاسخی نداریم.

 


پایان سخن


تمامی بخش های این نوشته تنها و تنها مدل ذهنی نویسنده و فرضیه هایی اثبات نشده اند. این نوشته فقط برداشت و گزارش مشاهدات شخصی و تحلیل های ذهنی نویسنده اش است و ممکن است تمامی داده های آن اشتباه باشند. 


این نوشته را با یک پاراگراف نقل به مضمون از دوست و استاد گرامی ام «علی سید رزاقی» دانشجوی دکتری اقتصاد سیاسی London Business School به پایان می برم:


" ما خاورمیانه ای ها، خودمان هم بلدیم «نتوانیم» با هم زندگی کنیم. ما خودمان هم بلدیم از تفکیک مذهب و محل تولد داستان ها بسازیم و توطئه ها کشف کنیم و همدیگر را «تکفیری» و «جهنمی» بخوانیم. ما خودمان هم بلدیم از عبارت مضحک و عقب مانده «یک ملت یک زبان» بهره سیاسی ببریم. ما خودمان هم بلدیم حاشیه نشینان را قاچاقچی و تروریست نشان دهیم و مرکز نشین را شهروند آداب دان و با فرهنگ. ما خودمان هم بلدیم به خاطر تفاوت های انتخاب نشده دیگران را مورد تمسخر قرار دهیم. ما خودمان هم بلدیم درآمدهایمان را نابرابر توزیع کنیم و «شمال و جنوب» در شهرهایمان پدید بیاوریم. آنچه ما خودمان بلد نبودیم و من اینجا آموختم که بریتانیایی ها به خاطر داشتن لهجه و موی سیاه رنگ من خودشان را از من برتر ندانستند، بلکه به دلیل ساختار اقتصادی قوی تر و توسعه بیشتر و سیستم قدرتمندتر «برتری» دارند. آموختم که اینجا «زبان انگلیسی» تحمیل و اجبار نیست، فقط وسیله ای قراردادی بین افراد برای «ارتباط مؤثر» با همدیگر است، این که زبان انگلیسی که امکانات بیشتری برای رشد داشته است، همچون چماقی بر سر زبان ها و فرهنگ های دیگر کوبیده نمی شود، این که دست زبان های دیگر را می گیرد تا آن ها هم به رشد برسند و این که برای زبان های افریقایی با متکلمین محدود نظیر Ibo هم میتوان رشته و دانشگاه و مرکز مطالعات تأسیس کرد. ای کاش «برکسیت» با شعار «انگلیس برای انگلیسی ها» رخ نمی داد. ای کاش همه این ها یکجا درون ذهنم فرو نمی ریختند.


-------------------------------------------

ارغوان

خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

 

 

 



از اعتیاد به شبکه های اجتماعی و ترک آن، ویرایش اول


گام های عملی کوچک برای ترک اعتیاد به شبکه های اجتماعی - در گفتگو با امین کاکاوند


این نوشته حاصل تجربیات شخصی نویسنده در کاهش وابستگی به شبکه های اجتماعی است و ممکن است برای همه خوانندگان مفید نباشد. توصیه اکید نویسنده بر اصل Adapt and Adopt است. یعنی با توسل به تجربه و خودشناسی، بهترین راه کار را برای خود برگزیدن. این نوشته شاید بتواند «یک درصد» در مورد سایرین هم تأثیر داشته باشد. 


مقدمه

ماهیت شبکه اجتماعی و چگونگی تأثیر آن بر مغز ما و ایجاد وابستگی به آن در محدوده این بحث نمی گنجد. گرچه قبلا نوشته های پراکنده ای در رابطه با آن جسته و گریخته نوشته ام، اما هیچکدام از آن ها به طور اخص به ماهیت دقیق شبکه های اجتماعی و ساختار مغز انسانی نپرداخته اند و صد البته که این نوشته هم قرار نیست به چنین چیزی بپردازد. این نوشته بیشتر حالت یک گفتگوی دوستانه است تا یک نسخه عملی و راهکار دقیق. 


از چه زمانی وابستگی ام به شبکه های اجتماعی را کاهش دادم؟ 


من تقریبا از سال 81 که خانه مان مجهز به کامپیوتر شد (قبل از آن کومودور 64 داشتم) با مفهوم اینترنت و شبکه های مجازی آشنا شدم. آن روزها شبکه متعارف یاهو مسنجر بود و بیشتر وقت من هم در خانه و هم در کسب و کار نوظهور آن روزها (کافی نت) با این نرم افزار سپری میشد. سال های سال اینترنت جزو بزرگترین شگفتی ها و دریایی بود که باید برای کشفش ساحل را ترک می کردی. شایان ذکر است که بعدها متوجه شدم بیشتر این اقیانوس آب های مُرده است تا زنده و بیشترین گشت و گذار من به جای آب های زنده و پرتلاطم در مرداب ها گذشته است. به هر صورت در دوره زمانی یک و نیم ساله (از اواخر سال 87 تا اسفند 88) که کنکور کارشناسی ارشد داشتم، خودم را با حجمی از کتاب ها در خانه حبس کردم و برای کنکور خواندم و نهایتا در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شدم. تا قبل از آن جسته و گریخته بین صحبت های دوستانه و جمع های خانوادگی کلمه «فیس بوک» به گوشم خورده بود ولی اساسا از ماهیت آن بی خبر بودم. بالاخره در سال 89 برای خودم در فیس بوک یک اکانت ساختم. اوایل لذت بسیار زیادی از حضور در جمع دوستان قدیمی  و آشنایانی داشتم که سال ها بود ندیده بودمشان و این البته مهم ترین توجیه برای حضور بود. بعدها در فیس بوک «نوشتن» را تجربه کردم و از «هرزنگاری» و «بازنشر جوک و لطیفه» به سمت نوشته های جدی تر رفتم و دریافتم که میتوان از آن به عنوان دفترچه یادداشت بهره برد. تا سال 92 که به خدمت سربازی بروم، فیس بوک کم کم بیشتر و بیشتر در ساعت های من نقش ایفا می کرد. داستان به جایی رسیده بود که دیگر هیچ سایت و آدرسی غیر از فیس بوک به مرورگر نمی دادم و صدالبته که همه مطالب را در آن می دیدم. 


بعد از خدمت سربازی و اپلای برای دانشگاه برونل، مدتی بین درخواست و دریافت ویزا فاصله افتاد. فاصله ای که نه می شد در آن به صورت جدی به اشتغال پرداخت و نه کار دیگری کرد. غیر از انتظار و کار نیمه وقت هیچ کار دیگری (به دلیل شرایط خاص ویزای بریتانیا) ممکن نبود. در این فاصله با مفهوم «دیتاکس» آشنا شدم و تصمیم گرفتم در پاییز 94 یک ماه به این شبکه ها سر نزنم. در آن یک ماه (که هفته اولش مثل یک سال گذشت) دریافتم که زندگی روان تر و آسان تر و ساده تر و پر مفهوم تر می گذرد. (تقریبا شش ماه قبلش یک صفحه به نام خودم ایجاد کرده و در پروفایلم هیچ چیزی به غیر از Life events نداشتم) بعد از دریافت ویزا و عزیمت به بریتانیا شور و شوق فراوانی برای به اشتراک گذاشتن زندگی با دیگران از طریق فیس بوک داشتم. هزاران عکس و تصویر و آپدیت در سال اخیر میلادی حاصل همین روحیه است. بخش دیگری از فعالیت من در فیس بوک در آن سال مربوط به عضویتم در گروه پانزده نفره دانشجویان PRIDE (پروژه ای که در آن مشغول به کار بوده ام) بود. فیس بوک محل بحث های کاری و به اشتراک گذاری برنامه ها و پروژه های Joint ما هم بوده است. به این ترتیب طی حدود شش سال عضویت در فیس بوک کارکرد آن از یک شبکه صرفا حضور به سمت مانیفست و دفترچه یادداشت و حلقه ارتباطی تغییر کرد. 


تقریبا در همین زمان ها و با وجود داشتن وبلاگ (از سال 84 در بلاگفا وبلاگ نویسی می کردم) به صورت جدی تر (در بلاگ اسکای) علاقه بسیار کمتری به نوشتن در فیس بوک داشتم. تلگرام فقط پل ارتباطی با خانواده ام در ایران بود و واتس آپ پل ارتباطی برای تماس تلفنی با گروه دانشجویی مان و البته یک گروه در واتس آپ برای هماهنگی کلاس های NTE مان (Network Training Event). در آن سال ها با ملاقات حضوری افرادی که در فیس بوک یافته بودمشان و با دلایلی که در Medium نوشته ام، شور و شوق آن چنانی به شبکه های اجتماعی نداشتم و کم کم از آن ها دلزده می شدم، اما هنوز به آن ها وابسته بودم. اینستاگرام را بیش از حد شلوغ و بی سر و ته و با محتوای زننده و به قول بریتانیایی ها Offensive یافتم؛ اساسا عضویت در آن حاصل یک ایده برای مارکتینگ بود که بعدها به سرعت متوجه شدم پلاتفرم خیلی خوبی را انتخاب نکرده ام و اینجا تقریبا همان جوک و لطیفه های تینیجری که از هضم رابع گذشته اند رواج دارند تا مسائل جدی. پس از ارسال چندین پست در زمینه «توسعه پایدار» و آموخته ها و دانسته هایم از آن، با دلزدگی بیشتری روبرو شدم. هم اکنون اکانت اینستاگرام و تلگرام را پاک کرده ام، گروه های فیس بوکی ام را Archive و صفحه ام را Unpublish و اکانتم را Deactive و در پروسه پاک شدن قرار داده ام (با Account Killer امکان پذیر است).


به این ترتیب در طی این چهارده سال حضور در اجتماع اینترنتی، تصمیم به محدودتر کردن آن گرفتم. 

تا اینجا تئوری داستان بود که چگونه و از کجا به کجا رسیده است؛ پس از این وارد بحث عملی و گام هایی میشویم که میتوان برای ترک اعتیاد برداشت.


نخستین گام برای ترک و کاهش اعتیاد شبکه های اجتماعی درک یک نکته ساده است: «فیدبک مثبت». در تمامی انواع اعتیاد و وابستگی ذهنی و جسمی به یک ماده یا فعالیت خارجی، رفتاری لذت بخش برای ما وجود دارد که با تکرار آن «لذت» میبریم. پس از مدتی این رفتار لذت بخش جنبه «لذت بخشی» خود را از دست داده و به «عادت» تبدیل می شود. این تبدیل به عادت آغاز «تخریب» سایر بخش ها و حتی تخریب «لذت» بردن از سایر فعالیت ها می شود. از اینجاست که تأثیرات مخرب اعتیاد بروز می کنند. بنابراین گام اول ترک اعتیاد به شبکه های اجتماعی «پذیرش» آن است. این که شخص بپذیرد به شبکه های اجتماعی «معتاد» شده است و نیازمند اقدامات عملی برای «ترک» است. بدون پذیرفتن اعتیاد، هیچ گامی هم برای ترک آن برنخواهیم داشت.


گام اصلی اما در «شناسایی مکانیسم لذت» از شبکه اجتماعی است یا به بیان ساده تر«ما چرا در شبکه اجتماعی حضور داریم؟» «چه دلایلی باعث می شوند که من هر روز ساعت ها پای فیس بوک، توئیتر، اینستاگرام یا تلگرام آنلاین باشم؟ میکرو اکشن های ترک اعتیاد با «لیست کردن» این موارد صورت می پذیرند.


ادامه دارد...


(این نوشته بنا بر اصل زیگارنیک، همینجا متوقف شده و در روزهای بعدی ادامه آن نوشته می شود.)