دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

آیا نویسندگان لزوما همیشه بهترین افکارشان را با ما در میان می گذارند؟


بهترین افکار یک نویسنده یا همه افکار وی؟


***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


نویسندگان بزرگ تا چه حد «خودافشایی» کرده اند؟ آیا لزوما میتوان با خواندن «ابله» یا «یادداشت های زیرزمینی» شخصیت واقعی داستایوسکی را شناخت؟ با برادران کارامازوف چطور؟ جوان خام چقدر؟ آیا میتوان گفت همه این ها داستایوسکی هستند و نیستند؟ چند درصد از کاراکتر واقعی داستایوسکی ، پروست، گورکی، چخوف، همینگوی و دیکنز در داستان هایشان منعکس می شود؟ آیا کاراکتر نویسنده بخش مهمی از پردازش شخصیت های داستان هایش است یا صرفا منعکس کننده بخش هایی از شخصیت وی است که هرگز فرصت بروز نیافته اند؟


در آثار برخی نویسندگان نظیر گورکی، اما ایدئولوژی ساختاری ترین بخش داستان را شکل داده است؛ چه در قلب فروزان دانکو، چه در هدف ادبیات و چه در دانشگاه های من. داستان به واقع آن قدر هدف تلخی های مختلف و ایدئولوژی متفاوت نویسنده است که خود نویسنده به خودش لقب «گورکی» (در روسی به معنای تلخ) می دهد:واقعیت تلخ و آمیخته با ایدئولوژی عصبی و متأثر از انفجارهای بزرگ اجتماعی روزگار. 

در مقابلش نثر پروست که خوشبختانه «آلن دوباتنی» وجود داشته است که ما را در مسیر فهم وی هدایت کند. نثری شاعرانه، غنی از توصیفات نغز و مملو از شاعرانگی فرهنگ فرانسوی. به نظر می آید که میتوان در هر مورد، در مورد هر نویسنده ای باید جداگانه اندیشیده شود. اساسا ممکن است در ساده ترین حالت چنین استدلال کنیم که نویسندگان پر کارتر عمدتا بیشتر «خودافشایی» می کنند. "در جستجوی زمان از دست رفته" نمی تواند که صرفا بهترین افکار نویسنده را منعکس کند. کاراکترها و موضوع و تم آن قدر گسترده است که به نویسنده این امکان را ندهد تا بهترین که باید همه گوشه های ذهنش را روی کاغذ آورده باشد. 


ممکن نیست که «نون و القلم» ، «سرگذشت کندوها» و «نفرین زمین» را بخوانی و به عمق و کنه اندیشه سیاسی «آل احمد» پی نبری. یا نتوانی مسیر و خط فکری وی را برای نوشتن داستان مشابه حدس بزنی. بگذریم از این که «آل احمد» به شدت رک گوست و نوشته هایش آکنده از این رک گویی، اما باید میان رک گویی و نوشتن همه افکار تمایز قائل شویم. من ممکن است "رک ترین افکارم" را ده بار ویرایش کنم و دوباره بنویسم ولی نوشتارم لزوما به بهترین شکل ممکن در بیاید نه به همه زوایای ذهنی ام. هر چند همیشه سعی کرده ام از مدل ذهنی "دیوانه" پیروی کنم و خالصانه ترین و ویرایش نشده ترین افکارم را بنویسم، اما باید اعتراف کنم که همه نوشته های من لزوما «همه افکارم» نیستند و هر چند بهترین آن ها هم نیستند.


-----------------------------------------------------

به راه پر ستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 

ستاره چین برکه های شب شدم



مدل ذهنی تاریخ

از مدل ذهنی تاریخ تا پیش بینی وقایع آینده


*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را صرفا برای نوشته های آتی این نویسنده خواهد داشت.***


... «قدیم ها خیلی بهتر بود» ، «مردان قدیم این طور»، «زنان قدیم این طور»


نقل قول هایی از این دست را بارها وبارها شنیده ایم و بارها و بارها به جوان تر از خودمان گفته ایم. «زمان ما نسل ما» همیشه بهتر از «زمان شما نسل شما» است. گاها از یاد برده ایم که قدیم های «ما» «زمان حال نسل گذشته» است که خیلی هم از روزگارش راضی نبوده است و همیشه از «زمان قدیم» برای مان می گفته است و زمان قدیم نسل های آینده هم همین روزگار پر از غرولند و نارضایتی «ما» است. به واقع آن «قدیم ها» تصوری کودک مآبانه از دنیاست: رنگارنگ، زیبا، هماهنگ و پر از مفهوم و مبنای دقیقی برای محاسبه میزان رضایت مندی ما از امروز و ایضا درک و فهم ما برای تفسیر آینده ای که نیامده است. چنانچه با ادبیات نسیم طالب بگویم، قدیم ها برای بیشتر ما «قوی سفید» است.


اما سؤال اصلی اینجاست که «از مدل ذهنی تاریخ چه می توان آموخت؟» اساسا این نکته را در نظر بگیریم که «قدیم ها» همیشه «بهتر» و «روشن تر» بوده است. حال بیایید در نظر بگیریم که از زمان نسل ما و روزگار امروزی ما هیچ مدرکی جز برگ اول یک روزنامه دولتی باقی نمانده باشد؛ نه هیچ فایل چند رسانه ای، نه هیچ نوشته ای و نه هیچ چیز دیگری جز همان برگ روزنامه. غیر از آن برگ روزنامه سایر مدارک در آتش سوزی یا هر حادثه دیگری از بین رفته اند. هیچ سند و مدرکی از روزگار امروز ما غیر از آن برگ روزنامه در دسترس نیست.


دویست سال بعد، یک نفر محقق و تاریخ شناس تصمیم به نوشتن از عصر ما می گیرد و احتمالا چنین متنی می نویسد: «سال های 80 و 90 قرن چهاردهم شمسی یکی از طلایی ترین دوران های شکوفایی اقتصادی و رشد علمی کشور بوده است. نرخ بیکاری فارغ التحصیلان و تورم در پایین ترین میزان خود و سهم ایران در تولید علمی در منطقه و جهان در بالاترین میزان خود بوده است. ایران جزو مهم ترین و تعیین کننده ترین کشورهای دنیا در زمینه توسعه پایدار و توسعه زیست محیطی بوده است.» احتمالا این نوشته با مقداری آمار و ارقام هم همراه باشد.


اگر با این شیوه از روایت تاریخ معاصرتان به عنوان اشخاصی که در این دوره زندگی کرده و آن را به صورت همه جانبه درک کرده اید، مشکل دارید، باید نکته مهمی را به اطلاعتان برسانم: شما وجود ندارید که اعتراض کنید. در واقع شما در Silent Evident نسیم طالب گیر افتاده اید و هیچ صدایی از شما در دست نیست که حتی به آمار و ارقام هم اعتراض کند یا از روایت های متفاوت اقتصادی و اجتماعی بگوید. شما شنیده نمی شوید و مردم دویست سال بعد، ممکن است بر مبنای همین نوشته به «روزگار شما حسرت هم بخورند.»


با توجه به این نکته ها، بر مبنای یک منشور گلی با خط ناشناخته ( و یا کمتر شناخته شده) از یک زبان منقرض شده ( که دوست داریم به زور به فرهنگ امروزی پیوندش بزنیم حتی اگر هیچ پیوندی هم بینشان وجود ندارد) و منشورهای مشابه بین النهرینی همزمان با آن، چگونه می توانیم از «حقوق بشر» و «تمدن» تا عادات روزمره زندگی و جزییات کامل زندگی مردمان دو هزار و پانصد سال پیش این چنین قاطعانه سخن بگوییم، برمبنای آن "سیاست ورزی" کنیم، "برای زبان رسمی" تصمیم بگیریم، "پایه های اعتقادات اجتماعی" را بنا کنیم و "روابط بین الملل و منطقه ای مان" را تعریف کنیم؟ دو هزار و پانصد سال تمدن و پیشینه تمدنی درخشان چرا نمی تواند به تولید اخلاق و فرهنگ و شایستگی منجر شود؟


اگر با اندکی تخفیف به تاریخ بنگریم، به قول «کار» باید اذعان کنیم تاریخ در خوش بینانه ترین حالت ثبت وقایعی است که پیش چشم اکثریت روی داده اند و نه لزوما همه وقایع.


حال برای مثال یکی از وقایعی را در نظر بگیرید که پیش چشم اکثریت روی داده اند. از حادثه تأسف بار پلاسکو می توان به بیش از  بیست نوع روایت مختلف دست یافت که لزوما همه آن ها نه صحیح هستند و نه غلط و نه صحیح نیستند و نه غلط. در واقع آن ها فقط «بیست نوع مختلف» روایت از یک حادثه با دیدگاه ها، مدل های ذهنی، تجربیات و آموخته های متفاوت هستند و نه تمام بخش های پازل یک واقعه. ممکن است برای این واقعه بتوان بیش از بیست نوع روایت هم یافت که لزوما نه همه صحیح و نه همه غلط باشند. مقایسه کنید با فهم ما از چین کمونیست دهه 40 بر مبنای گزارش های رسانه ای سرمایه داری غربی و سربرآوردن اژدهای اقتصاد زرد از دل آن سیستم به اصطلاح فاسد و عقب مانده و محکوم به شکست از روایت این رسانه ها و فتح بازارهای اقتصادی و حتی عرصه های سیاسی اجتماعی جهانی توسط همان چین. کدام یک از این روایت ها صحیح و کدام یک غلط بوده اند؟


در فرهنگ عمومی مغولستان امروز «چنگیز خان» یک قدیس به حساب می آید و دیدن مکان هایی نظیر «فرودگاه بین المللی چنگیزخان» یا تصویر وی روی پول ملی این کشور عجیب نیست. اهانت لفظی به وی یا تلاش برای یافتن مقبره وی نزد مغول ها گناهی نابخشودنی محسوب می شود. روایت مغول ها از چنگیز خان به عنوان «متحد کننده اعظم» و «سردار و استراتژیست بزرگ عصر» با روایت کشورهای تحت حمله مغول «متفاوت» است و نه «صحیح» و نه «غلط».


به واقع درک ما از نگارش تاریخ و وقایع تاریخی به صورت ماهوی «به شدت» نسبیت گراست و از همین روست که "مورخ تفکر خویش را به تاریخ غالب می کند و همزمان از تفکر تاریخ تأثیر می پذیرد." وقایع نگار امروزی دنباله روی آراء، اندیشه ها و تجربیاتی است که در طی زمان «جریان فکری» مرده ریگ تاریخ را شاید دقیقا از زمانی که قصد دارد از آن بنویسد نسل به نسل تکامل یافته تر و پیچیده تر به ارث برده است: آرنت در دوره رشد عقاید افراط گرایانه از «توتالیتریسم» نوشته است و هابز و روسو خیلی پیش تر از «آزادی های فردی و اجتماعی». تعاریفی که در دوره آرنت رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است و در نهایت همه این آراء در نوشته های هابرماس پیچیده تر و پخته تر و دگرگون تر شده اند. با این حال آیا امیدوار هستیم که آینده را بتوانیم بر مبنای مدل ذهنی تاریخ امروز پیش گویی کنیم؟ شخصا فکر نمی کنم چنین رویکردی اساس صحیحی داشته باشد. 


 آنچه ما برای سنجش آن تقریبا ابزاری نداریم یا ابزارهای ضعیفی در دست داریم «جریان تفکر» از اعماق تاریخ تا به امروز است تا حداقل بدانیم در هر دوره ای باید با چه دیدگاهی و چه مدل ذهنی حداقلی برای فهم یک واقعه تاریخی روبرو هستیم. در واقع اساسا چنین پدیده ای شاید امکان پذیر هم نباشد. از آنجایی که جریان فکری غالب، جریان فکری «عامه» است و نه بهترین، پیشرفته ترین و صحیح ترین آن ها. تفکر گالیله و بیکن و کوپرنیکوس در زمان خود پیشرفته بوده اند اما لزوما همه پسند ترین و فراگیرترین آن ها نبوده اند. باید اعتراف کرد که ما تقریبا حتی برای سنجش دقیق میزان پیچیدگی افکار افراد معاصرمان در دست نداریم چه برسد به گذشتگان مان. ما تنها می توانیم با ساده اندیشی امیدوار باشیم که نویسندگان همواره «همه افکار» خود را با خوانندگان در میان گذاشته اند و نه لزوما «بهترین افکارشان» را.

 

 می توانیم ساده لوحانه امیدوار باشیم که آن چه در این وبلاگ نوشته می شود، با مدل ذهنی و تعریف یک «دیوانه» نوشته شده است: احساس خالص و ناب و نوشته های بدون ویرایش که نوشته شده اند. باید بگویم اشتباه می کنید. این نوشته حاصل ساعت های متمادی فکر، ساعت های متمادی تر مطالعه در زمینه ذهن تاریخ از «درآمدی بر فلسفه تاریخ، تاریخ چیست تا جهانی شدن و آینده دموکراسی و هرمنوتیک مدرن تا حیات ذهن آرنت» با درک و فهم و تفسیر من از آن جریانات فکری و بعدها هضم آن، کاغذ نویسی، ویرایش و در نهایت دیجیتال نویسی آن افکار در این وبلاگ. شناخت شما از من با خواندن این وبلاگ در واقع «شناخت شما» از من است و نه «لزوما آن کسی که من دقیقا هستم یا تعریفی که من از خودم دارم». شاید به همین دلیل است که مولای مجنونین چنین ابیاتی را سروده است:



پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم


گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم


یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم


بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم

باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او


لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم


دولت شید او منم ، باز سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم


گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم


 

از برکسیت


مدل ذهنی برکسیت و درک من از آن، در گفتگو با شهرزاد



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته فقط برای ویرایش های بعدی قابلیت ارجاع دارد.***


مقدمه


برکسیت Brexit که از ترکیب دو کلمه Britain  و Exit تشکیل شده است، در مفهوم رفراندوم «خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا» معنی می شود که جولای 2016 با رأی بسیار نزدیک (حدود 51 به 49 ) به تصویب رسید. جنبش مخالف را Britain می خواندند که ترکیب Britain و in است و مضمون شعار اصلی این کمپین (که دولت کامرون پشتیبان آن بوده است) به شکل I am British, I am European بوده است. نگارنده در زمان اوج کمپین های تبلیغاتی و روزهای رأی گیری در «دانشگاه برونل لندن» مشغول کار بوده است و گفتگوهای متنوعی را در این خصوص شنیده است. 


هر چند باید تصریح کرد تمامی دانسته ها و پیش فرض های نگارنده از تحولات بریتانیا منوط به حضور در جمعی حدود و یا کمتر از 1% از تأثیرگذاران بر سرنوشت بریتانیاست و این رقم ناچیز نمی تواند و نباید به عنوان «ثبات» که باید به عنوان «شاهدی» بر شکل گیری مدل ذهنی برکسیت منظور شود. این یک درصد شامل اطلاعات، اخبار و تحلیل های رسانه های مختلف بریتانیا و رصدکردن گفتگوهای کامیونیتی دانشگاه برونل است. لذا تمامی دلایلی که در ادامه می آیند فقط و فقط «فرضیه های اثبات نشده نویسنده» هستند.


 

1) پیچیدگی و ابهام


حقیقتا قبل و بعد از وقوع برکسیت اطلاعات بسیار کمی از مکانیزم اصلی و جزییات ساختاری آن در دسترس بوده است. تنها داده اصلی داستان برکسیت این بود که بریتانیا دیگر نمیخواهد جزو اتحادیه اروپا باشد. ( آمار گوگل  شامل جستجوی واژه «اتحادیه اروپا» بعد از برکسیت در بریتانیا بیشترین میزان را نشان می دهد و شاید اساسا خیلی ها  نمی دانستند اصلا اتحادیه اروپا چه معنی دارد) غیر از این عبارت کوتاه «برکسیت» به طور کامل برای مردم بریتانیا ناشناخته بوده است. هنوز تا زمان اجرای اصل پنجاهم قانون اساسی بریتانیا (عملی شدن نتایج رفراندوم) دو ماه باقی مانده است (March 2017) و تا این مدت قرار بود برکسیت و تمامی جزییات آن در کارگروه های مذاکرات مختلف بین نمایندگان اتحادیه اروپا و دولت ترزا می مورد مذاکره قرار گرفته و نتایج عملی آن در عمل اجرا گردد. بنابراین هنوز هم برای دانستن این که واقعا برکسیت در عمل به چه معناست، اطلاعات کافی نداریم. کما این که تأثیر برکسیت بر اقتصاد بریتانیا شاید بتواند در یک دوره زمانی ده ساله و بر مبنای داده هایی نظیر GDP بریتانیا و مقایسه آن با مدل های موجود درون اتحادیه و پیش بینی ها تا حدی صورت گیرد که البته به دلیل ساختگی بودن شرایط و «مدل» بودن داده ها همواره از عدم قطعیت بزرگی برخوردار خواهند بود. تنها اطلاعات ما از برکسیت با توجه به اخبار پارلمان بریتانیا و گزارش مذاکرات به پارلمان در کلیات و جزییات «رفت و آمد آزاد اتباع اروپایی به بریتانیا و بالعکس و هم چنین جزییات مفصل تبادل های تجاری و single Market بریتانیاست.


برکسیت در واقع آن قدر شگفت انگیز بود که اگر رفتار و گفتار نایجل فاراژ و بوریس جانسون (Nigel Farage, Boris Johnson) را قبل و بعد از رأی گیری مشاهده کنید، به این شگفت انگیزی و عدم باور حتی خود رهبران برکسیت هم پی میبرید.


2) شرایط تاریخی و جغرافیایی اروپا


تاریخ اروپا از کهن ترین دوران تاریخ زد و خورد و کشورگشایی و کشتار و جنگ های طولانی (همانند تمام مناطق دیگر سیاره) بوده است. از اشغال غرب اروپا توسط روم باستان تا تلاش دولت های قرون وسطایی برای نمایندگی مسیحیت و پاپ در جنگ های صلیبی تا تصرف شهر Kent توسط نورماندی (فرانسه امروزی)، رقابت شدید در پیشرفت های صنعتی، استعمار جهان و جنگ بر سر مستعمرات در مستعمرات (هندوستان، ایران و آفریقا مابین دولت های پرتغال، بریتانیا، روسیه، هلند، بلژیک و آلمان) تا نبردهای آمریکا و تغییر نام New Amsterdam به New York پس از شکست ارتش هلند از ارتش بریتانیا تا جنگ های بزرگ اول و دوم جهانی.


به نظر می رسد تشکیل اتحادیه اروپا بدوا به نوعی حاصل فرآیند پیشگیرانه از ظهور هیتلری دیگر و زد و خورد بیشتر بین کشورهای اروپایی بوده است. مفهوم اتحادیه اروپا به صورت بنیادین بعدها و در حدود دهه هفتاد میلادی (سی سال پس از جنگ جهانی دوم) و به صورت «اتحادیه اقتصادی اروپا» عملی شد و بعدها با قانون رفت و آمد آزاد و ارز یکسان در تبادلات وسعت و رونق بیشتری گرفت. به نظر می رسد خود مفهوم تجمیع کشورهای اروپایی از دیرباز یک مفهوم و برهم کنش شکننده بوده است و گرچه بیشتر این کشورها مباحث کلامی Tolerance, Inclusiveness  و Multiculturalism (مفاهیم اصلی فلسفی و کلامی تحمل عقاید مخالف و چند فرهنگی) سال های سال نظریه پردازی کرده اند، اما هنوز هم میتوان رگه هایی از تحمل ناپذیری در روابط بین قاره ای اروپا را مشاهده کرد. از سوی دیگر با ظهور ابرقدرت دیگری در آن سوی اقیانوس (هر چند وارث و هم پیمان مستقیم با بریتانیا) و هم چنین پیمان همکاری نظامی آتلانتیک شمالی (ناتو) دیگر نیازی به همگرایی برای پیشگیری از جنگ های بیشتر و ظهور جنگ طلب دیگری احساس نمی شود.

 

3) اتحادیه نامتوازن


درون اتحادیه اروپا اقتصادهای بسیار قدرتمندی نظیر آلمان و وبریتانیا (سابقا) و اقتصادهای ضعیف تری نظیر یونان، رومانی و کشورهای استقلال یافته از یوگسلاوی سابق حضور دارند. طبیعتا تصمیمات اقتصادی سالانه اتحادیه در کشورهای با درآمد سرانه بالای شمال اروپا و کشورهای با درآمد سرانه متوسط و پایین جنوب و جنوب شرق اروپا تبعات متفاوت و گاها بسیار متفاوتی را باعث می شود. این مسئله باعث می شود بیشترین امواج مهاجرت درون قاره ای برای یافتن کار بهتر و به دست آوردن «یوروی بیشتر» از جنوب و جنوب شرق به صورت دائمی به سمت شمال و شمال غرب اروپا انجام گیرد. قانون رفت و آمد آزاد و ارز یکسان و قانون مهاجرت سراسری کشورهای عضو اتحادیه علاوه بر ناهمگونی های فرهنگی، اقتصادی و سیاسی عمیقی که در کشورهای مقصد پدید می آورد، باعث می شود آن کشورها هزینه های جانبی بیشتری برای خدمات اجتماعی نظیر اشتغال زایی تا خدمات شهری را بپردازند. در واقع تصمیمات اقتصادی اگرچه در ظاهر به نفع اقتصادهای شمالی و غربی اروپاست، اما همزمان هزینه های پذیرش مهاجر برای این دولت ها و تلاش برای رفع تضادهای به وجود آمده هم کم نیست.

 

4) بریتانیا با مختصات خاص


بریتانیا اما در تمام این سال ها مختصات ویژه خودش را حفظ کرده است. بریتانیا با ارز «پوند استرلینگ» که ارزشش همواره (تا پیش از برکسیت) بیشتر از یورو بوده است اقتصادش را چرخانده است و طبق قوانین مهاجرت بریتانیا، ورود به این کشور با ویزای اتحادیه اروپا (شنگن) میسر نبوده است و حرکت آزاد به این کشور صرفا و صرفا برای اتباع کشورهای عضو اتحادیه اروپا است و نه اتباعی که برای ورود به اتحادیه اروپا نیازمند دریافت ویزای شنگن هستند. (برای کشورهای غیرعضو درون قاره اروپا نظیر سوئیس، نروژ و ایسلند هم قوانین ویژه مهاجرتی اعمال می شود.)

 


5) اتحادیه اروپا زیر چکمه های آلمان صنعتی


درون اتحادیه اروپا اقتصادهای آلمان – هلند و اسکاندیناوی به طور مشخص از اقتصادهای جنوبی – مدیترانه ای قوی تر و از نظر انسجام سیاسی و Human Development Index و شاخصه های توسعه وضعیت بهتری دارند. طبیعی است که کشوری با اقتصاد قدرتمندتر بر تصمیمات اقتصادی تأثیر بیشتری بگذارد و البته تصمیم ها بر مبنای مدل ذهنی و سیستم اقتصادی آلمان و اسکاندیناوی پیش برود و همخوانی بیشتری هم با آن نشان دهد. در این میان اما اقتصادهای جنوبی- مدیترانه ای از این مدل اقتصادی بیشتر ضربه می خورند و طبیعتا ناهمگونی اقتصادی جنوب به از دست رفتن و مهاجرت نیروی کار به سمت شمال و شمال غرب منجر می شود. رفتار و تصمیمات اتحادیه در قضیه «یونان» و هم چنین «پناهجویان سوری» که به شدت از سیاست های داخلی آلمان پیروی می کرد، بی اعتمادی و گسست بیشتری در اتحادیه پدید آورد. (پرتغال دومین کشوری بود که پیشنهاد بررسی خروج از اتحادیه اروپا در دستور کارش قرار گرفته است؛ البته هنوز هیچ نتیجه ای از آن حاصل نشده است یا هنوزخبری از حصول نتیجه در دست نیست.)

 

6) NHS


دولت بریتانیا یکی از چشم گیرترین خدمات اجتماعی درمانی را در قالب National Health Service به شهروندانش ارائه می کند. این خدمات شامل پوشش بیمه ای تقریبا تمام هزینه خدمات درمانی به جز نسخ دارویی و کلیه اعمال جراحی (غیر از اعمال جراحی زیبایی) است. قانون بیمه سراسری اروپا همه کشورهای اتحادیه را ملزم می کند اتباع کشورهای عضو را در کشوری غیر از کشور خودشان و در مجموعه اتحادیه اروپا به صورت رایگان تحت پوشش بیمه های خدمات درمانی سراسری اروپا ببرند. به این منظور تبادل ارزی و مالیاتی وسیعی بین اعضای اتحادیه اروپا برقرار می گردد. رهبران برکسیت اما ادعای ارسال مبلغ 360 میلیون پوند به صورت سالانه به این اتحادیه را داشته اند (صحت و سقم این رقم مورد تأیید نیست؛ هر چند کمپین هایی نظیر «بازگشت 360 میلیون به NHS» یکی از رایج ترین کمپین های برکسیت بوده است) که در این میان سهم مالیات شهروندان بریتانیایی از سایر شهروندان اتحادیه اروپا «بیشتر» بوده است. (جالب است بدانیم که مالیات برکسیت و هزینه های جبران خروج یکی از اعضای اتحادیه به سایر اعضا تحمیل می شود.)


 

7) بازارهای سنتی بریتانیا


آفریقا، حوزه اندونزی – فیلیپین، بنگلادش، سنگاپور و هندوستان از دیرباز با روابط اقتصادی محکمی به بریتانیا متصل هستند. قوانین تجاری اتحادیه اروپا اما اولویت تبادل تجاری را درون اتحادیه قرار میدهد. به این ترتیب بریتانیا برای کسب و تصرف بازار مجبور به رقابت با رقبای قدرتمندتر و ارائه کالاهایی با کیفیت بسیار بالاتری است. هم چنین ممکن است با کمرنگ شدن نقش بریتانیا در بازارهای سنتی اش رقبای قدرتمند بین المللی نظیر استرالیا، آمریکا و چین آن بازارها را به طور کامل تصرف نمایند. به نظر می رسد برای بریتانیا جنگ اقتصادی با رقبای بین المللی که در بیشتر موارد تعامل سیاسی وفرهنگی وسیع تری هم با هم دارند (استرالیا و آمریکا) ساده تر از رقبای سنتی خود در اروپا بوده باشد.

 


8) میراث شوم


استعمارگران قرن هجدهم احتمالا تصوری از آینده جهان نداشته اند. احتمالا فکر میکردند جهان و معادلات نظم جهانی و جوامع انسانی همیشه به همان صورت باقی بمانند یا تغییرات اندکی در آن ها رخ دهد که قابلیت پیش بینی و پیشگیری دارند. اثر مار کبرای میراث شوم استعمار اما در دو سده بعدی برای استعمارگران دردآورتر و پر هزینه تر از اشغال و تصرف آن کشورها بوده است. به جز جوامعی نظیر استرالیا و آمریکا که استعمارگران بیش از 95 درصد اهالی بومی را قتل عام کرده و یک بریتانیای دیگر در آن ها ساختند، در آفریقا، هندوستان و مجمع الجزایر اندونزی – فیلیپین (آسیای جنوب شرقی) تنها بخشی از میراث شوم خود را باقی گذاشتند: «سیستم بریتانیایی»


بریتانیایی ها مدارس و آموزش را به زبان خودشان به وجود آوردند و زبان انگلیسی در برخی از کشورها به صورت «زبان رسمی» درآمد و با تبلیغات وسیع مذهبی و فرهنگی ارزش آن چندین برابر زبان های بومی آن کشورها قلمداد شد.


به جز اتیوپی تقریبا تمام آفریقا توسط بلژیک، فرانسه، ایتالیا، هلند و بریتانیا تصرف، اشغال و غارت شده بود. میراث استعمار اما امروزه با حضور سنگال و مراکشی ها در فرانسه و بلژیک، کامرونی ها در آلمان و نیجریه ای و آفریقای جنوبی ها در بریتانیا به وضوح قابل مشاهده است. این حضور مرده ریگ استعمار و تبادلی دوطرفه از یک سیستم بغرنج است: آفریقایی ها در زیرساخت هایی به کار و تحصیل مشغول هستند که قبلا از ثروت آفریقا در یک منطقه جغرافیایی غیر از بوم زاد اصلی خود ساخته و پرداخته شده اند. این روند معکوس مهاجرت که از کشورهای تحت استعمار بریتانیا (هندوستان، سری لانکا، نیجریه، آفریقای جنوبی، جاماییکا، سنت کیتز « کشورهای مشترک المنافع» و...) به سوی بریتانیا به وجود آمده است، با فرهنگ، غذا، موسیقی و مدل ذهنی آنان همراه می شود. تضاد برخوردی فرهنگ های متفاوت سیاره زمین و دینامیک اقلیت تازه واردان آزرده از تفاوت، همواره میتواند برای برخوردهای مبالغه آمیز، یکجانبه گرایانه و دیگرستیزانه مستعد باشد. کامیونیتی های قدیمی تر مهاجران نظیر لهستانی ها و رومانیایی های بریتانیا نیز از این قاعده مستثنی نبوده و همواره مورد تهاجم مدل های ذهنی افراطی قرار میگیرند.


 

9) انگلستان، فقط برای انگلیسی ها


با تمام مواردی که تا اینجا شمرده شد، رهبران برکسیت اما به جنبه دیگرستیزانه داستان رنگ بیشتری زدند. سخنرانی های متعدد از خطر پناهجویان (آنهایی که همواره در Calais فرانسه راهی به سوی بریتانیا میجویند) تا امواج جنگ زدگان سوری و برخوردها و تضادهای آنان با جامعه آلمان و اخبار ضد و نقیض این حوادث تا حوادث متأخر پاریس و بروکسل که بسیار نزدیک بریتانیا رخ دادند به سیاست گسترش وحشت از طریق رسانه ها کمک شایانی کردند. در اصل به نظر می رسد خود بریتانیا که یک واحد اتحادیه کوچک تر و متشکل از چهار کشور مستقل سیاسی ولز، انگلستان، اسکاتلند و ایرلند (شمالی) و یک واحد اقتصادی بزرگ تر به نام بریتانیا را می سازد هم توان همگرایی چندانی برای هماهنگی های سیاسی و اقتصادی نداشته باشد و همانطور که سیاست های اقتصادی لندن برای ادینبورگ خوشایند نیست، سیاست های اقتصادی آلمان هم برای کل مجموعه خوشایند نباشد. جالب است که تمامی آرای اسکاتلند و ایرلند به سوی اتحادیه اروپا گرایش بیشتری داشتند تا آرای ولز و انگلیس که به جدایی رأی دادند.


آنچه در برکسیت اما رخ داد، این بود که سیاست های بیگانه هراسی تا جایی پیش رفت که فاراژ و جانسون«در انگلیس فقط باید انگلیسی صحبت کرد» را بن مایه اصلی برکسیت قرار دادند و البته که درصد بسیاری از مردم عادی و صاحب حق رأی (همانند همه جای دیگر جهان) توسط رسانه ها کنترل می شوند. این که چرا فاراژ و جانسون همزمان با دیوید کامرون استعفاء کرده و رهبری کشتی بریتانیا در طوفانی که خود به راه انداخته بودند را بر عهده نگرفتند، از آن موارد ابهام انگیز و سؤال برانگیزی است که هنوز برایش پاسخی نداریم.

 


پایان سخن


تمامی بخش های این نوشته تنها و تنها مدل ذهنی نویسنده و فرضیه هایی اثبات نشده اند. این نوشته فقط برداشت و گزارش مشاهدات شخصی و تحلیل های ذهنی نویسنده اش است و ممکن است تمامی داده های آن اشتباه باشند. 


این نوشته را با یک پاراگراف نقل به مضمون از دوست و استاد گرامی ام «علی سید رزاقی» دانشجوی دکتری اقتصاد سیاسی London Business School به پایان می برم:


" ما خاورمیانه ای ها، خودمان هم بلدیم «نتوانیم» با هم زندگی کنیم. ما خودمان هم بلدیم از تفکیک مذهب و محل تولد داستان ها بسازیم و توطئه ها کشف کنیم و همدیگر را «تکفیری» و «جهنمی» بخوانیم. ما خودمان هم بلدیم از عبارت مضحک و عقب مانده «یک ملت یک زبان» بهره سیاسی ببریم. ما خودمان هم بلدیم حاشیه نشینان را قاچاقچی و تروریست نشان دهیم و مرکز نشین را شهروند آداب دان و با فرهنگ. ما خودمان هم بلدیم به خاطر تفاوت های انتخاب نشده دیگران را مورد تمسخر قرار دهیم. ما خودمان هم بلدیم درآمدهایمان را نابرابر توزیع کنیم و «شمال و جنوب» در شهرهایمان پدید بیاوریم. آنچه ما خودمان بلد نبودیم و من اینجا آموختم که بریتانیایی ها به خاطر داشتن لهجه و موی سیاه رنگ من خودشان را از من برتر ندانستند، بلکه به دلیل ساختار اقتصادی قوی تر و توسعه بیشتر و سیستم قدرتمندتر «برتری» دارند. آموختم که اینجا «زبان انگلیسی» تحمیل و اجبار نیست، فقط وسیله ای قراردادی بین افراد برای «ارتباط مؤثر» با همدیگر است، این که زبان انگلیسی که امکانات بیشتری برای رشد داشته است، همچون چماقی بر سر زبان ها و فرهنگ های دیگر کوبیده نمی شود، این که دست زبان های دیگر را می گیرد تا آن ها هم به رشد برسند و این که برای زبان های افریقایی با متکلمین محدود نظیر Ibo هم میتوان رشته و دانشگاه و مرکز مطالعات تأسیس کرد. ای کاش «برکسیت» با شعار «انگلیس برای انگلیسی ها» رخ نمی داد. ای کاش همه این ها یکجا درون ذهنم فرو نمی ریختند.


-------------------------------------------

ارغوان

خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

 

 

 



از اعتیاد به شبکه های اجتماعی و ترک آن، ویرایش اول


گام های عملی کوچک برای ترک اعتیاد به شبکه های اجتماعی - در گفتگو با امین کاکاوند


این نوشته حاصل تجربیات شخصی نویسنده در کاهش وابستگی به شبکه های اجتماعی است و ممکن است برای همه خوانندگان مفید نباشد. توصیه اکید نویسنده بر اصل Adapt and Adopt است. یعنی با توسل به تجربه و خودشناسی، بهترین راه کار را برای خود برگزیدن. این نوشته شاید بتواند «یک درصد» در مورد سایرین هم تأثیر داشته باشد. 


مقدمه

ماهیت شبکه اجتماعی و چگونگی تأثیر آن بر مغز ما و ایجاد وابستگی به آن در محدوده این بحث نمی گنجد. گرچه قبلا نوشته های پراکنده ای در رابطه با آن جسته و گریخته نوشته ام، اما هیچکدام از آن ها به طور اخص به ماهیت دقیق شبکه های اجتماعی و ساختار مغز انسانی نپرداخته اند و صد البته که این نوشته هم قرار نیست به چنین چیزی بپردازد. این نوشته بیشتر حالت یک گفتگوی دوستانه است تا یک نسخه عملی و راهکار دقیق. 


از چه زمانی وابستگی ام به شبکه های اجتماعی را کاهش دادم؟ 


من تقریبا از سال 81 که خانه مان مجهز به کامپیوتر شد (قبل از آن کومودور 64 داشتم) با مفهوم اینترنت و شبکه های مجازی آشنا شدم. آن روزها شبکه متعارف یاهو مسنجر بود و بیشتر وقت من هم در خانه و هم در کسب و کار نوظهور آن روزها (کافی نت) با این نرم افزار سپری میشد. سال های سال اینترنت جزو بزرگترین شگفتی ها و دریایی بود که باید برای کشفش ساحل را ترک می کردی. شایان ذکر است که بعدها متوجه شدم بیشتر این اقیانوس آب های مُرده است تا زنده و بیشترین گشت و گذار من به جای آب های زنده و پرتلاطم در مرداب ها گذشته است. به هر صورت در دوره زمانی یک و نیم ساله (از اواخر سال 87 تا اسفند 88) که کنکور کارشناسی ارشد داشتم، خودم را با حجمی از کتاب ها در خانه حبس کردم و برای کنکور خواندم و نهایتا در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شدم. تا قبل از آن جسته و گریخته بین صحبت های دوستانه و جمع های خانوادگی کلمه «فیس بوک» به گوشم خورده بود ولی اساسا از ماهیت آن بی خبر بودم. بالاخره در سال 89 برای خودم در فیس بوک یک اکانت ساختم. اوایل لذت بسیار زیادی از حضور در جمع دوستان قدیمی  و آشنایانی داشتم که سال ها بود ندیده بودمشان و این البته مهم ترین توجیه برای حضور بود. بعدها در فیس بوک «نوشتن» را تجربه کردم و از «هرزنگاری» و «بازنشر جوک و لطیفه» به سمت نوشته های جدی تر رفتم و دریافتم که میتوان از آن به عنوان دفترچه یادداشت بهره برد. تا سال 92 که به خدمت سربازی بروم، فیس بوک کم کم بیشتر و بیشتر در ساعت های من نقش ایفا می کرد. داستان به جایی رسیده بود که دیگر هیچ سایت و آدرسی غیر از فیس بوک به مرورگر نمی دادم و صدالبته که همه مطالب را در آن می دیدم. 


بعد از خدمت سربازی و اپلای برای دانشگاه برونل، مدتی بین درخواست و دریافت ویزا فاصله افتاد. فاصله ای که نه می شد در آن به صورت جدی به اشتغال پرداخت و نه کار دیگری کرد. غیر از انتظار و کار نیمه وقت هیچ کار دیگری (به دلیل شرایط خاص ویزای بریتانیا) ممکن نبود. در این فاصله با مفهوم «دیتاکس» آشنا شدم و تصمیم گرفتم در پاییز 94 یک ماه به این شبکه ها سر نزنم. در آن یک ماه (که هفته اولش مثل یک سال گذشت) دریافتم که زندگی روان تر و آسان تر و ساده تر و پر مفهوم تر می گذرد. (تقریبا شش ماه قبلش یک صفحه به نام خودم ایجاد کرده و در پروفایلم هیچ چیزی به غیر از Life events نداشتم) بعد از دریافت ویزا و عزیمت به بریتانیا شور و شوق فراوانی برای به اشتراک گذاشتن زندگی با دیگران از طریق فیس بوک داشتم. هزاران عکس و تصویر و آپدیت در سال اخیر میلادی حاصل همین روحیه است. بخش دیگری از فعالیت من در فیس بوک در آن سال مربوط به عضویتم در گروه پانزده نفره دانشجویان PRIDE (پروژه ای که در آن مشغول به کار بوده ام) بود. فیس بوک محل بحث های کاری و به اشتراک گذاری برنامه ها و پروژه های Joint ما هم بوده است. به این ترتیب طی حدود شش سال عضویت در فیس بوک کارکرد آن از یک شبکه صرفا حضور به سمت مانیفست و دفترچه یادداشت و حلقه ارتباطی تغییر کرد. 


تقریبا در همین زمان ها و با وجود داشتن وبلاگ (از سال 84 در بلاگفا وبلاگ نویسی می کردم) به صورت جدی تر (در بلاگ اسکای) علاقه بسیار کمتری به نوشتن در فیس بوک داشتم. تلگرام فقط پل ارتباطی با خانواده ام در ایران بود و واتس آپ پل ارتباطی برای تماس تلفنی با گروه دانشجویی مان و البته یک گروه در واتس آپ برای هماهنگی کلاس های NTE مان (Network Training Event). در آن سال ها با ملاقات حضوری افرادی که در فیس بوک یافته بودمشان و با دلایلی که در Medium نوشته ام، شور و شوق آن چنانی به شبکه های اجتماعی نداشتم و کم کم از آن ها دلزده می شدم، اما هنوز به آن ها وابسته بودم. اینستاگرام را بیش از حد شلوغ و بی سر و ته و با محتوای زننده و به قول بریتانیایی ها Offensive یافتم؛ اساسا عضویت در آن حاصل یک ایده برای مارکتینگ بود که بعدها به سرعت متوجه شدم پلاتفرم خیلی خوبی را انتخاب نکرده ام و اینجا تقریبا همان جوک و لطیفه های تینیجری که از هضم رابع گذشته اند رواج دارند تا مسائل جدی. پس از ارسال چندین پست در زمینه «توسعه پایدار» و آموخته ها و دانسته هایم از آن، با دلزدگی بیشتری روبرو شدم. هم اکنون اکانت اینستاگرام و تلگرام را پاک کرده ام، گروه های فیس بوکی ام را Archive و صفحه ام را Unpublish و اکانتم را Deactive و در پروسه پاک شدن قرار داده ام (با Account Killer امکان پذیر است).


به این ترتیب در طی این چهارده سال حضور در اجتماع اینترنتی، تصمیم به محدودتر کردن آن گرفتم. 

تا اینجا تئوری داستان بود که چگونه و از کجا به کجا رسیده است؛ پس از این وارد بحث عملی و گام هایی میشویم که میتوان برای ترک اعتیاد برداشت.


نخستین گام برای ترک و کاهش اعتیاد شبکه های اجتماعی درک یک نکته ساده است: «فیدبک مثبت». در تمامی انواع اعتیاد و وابستگی ذهنی و جسمی به یک ماده یا فعالیت خارجی، رفتاری لذت بخش برای ما وجود دارد که با تکرار آن «لذت» میبریم. پس از مدتی این رفتار لذت بخش جنبه «لذت بخشی» خود را از دست داده و به «عادت» تبدیل می شود. این تبدیل به عادت آغاز «تخریب» سایر بخش ها و حتی تخریب «لذت» بردن از سایر فعالیت ها می شود. از اینجاست که تأثیرات مخرب اعتیاد بروز می کنند. بنابراین گام اول ترک اعتیاد به شبکه های اجتماعی «پذیرش» آن است. این که شخص بپذیرد به شبکه های اجتماعی «معتاد» شده است و نیازمند اقدامات عملی برای «ترک» است. بدون پذیرفتن اعتیاد، هیچ گامی هم برای ترک آن برنخواهیم داشت.


گام اصلی اما در «شناسایی مکانیسم لذت» از شبکه اجتماعی است یا به بیان ساده تر«ما چرا در شبکه اجتماعی حضور داریم؟» «چه دلایلی باعث می شوند که من هر روز ساعت ها پای فیس بوک، توئیتر، اینستاگرام یا تلگرام آنلاین باشم؟ میکرو اکشن های ترک اعتیاد با «لیست کردن» این موارد صورت می پذیرند.


ادامه دارد...


(این نوشته بنا بر اصل زیگارنیک، همینجا متوقف شده و در روزهای بعدی ادامه آن نوشته می شود.)




چرا کتاب نمی خوانیم؟

چرا کتاب نمی خوانیم؟

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش است و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه بوده باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد به «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده معتقد است جهت و میزان تغییر افکارش در آینده «قوی سیاه» بوده و بنابراین قابلیت پیش بینی ندارند. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان «رفرنس» را ندارد***

به جای مقدمه

"چرا کتاب نمی خوانیم" سؤال مهمی است. هم ردیف اهمیت سؤال چرا توسعه نمی یابیم یا چرا درمانده ایم. اگر این عبارت کوتاه را «گوگل» کنید، محتوای بی شماری در برابر چشمانتان گشوده می شود. از کیفیت کتاب و محتوا تا سیاست های کلان و نظارتی و فرهنگ سازی و اهمیت آن.

آنچه قرار است در این نوشته بیاید، همه این ها هست و هم زمان هم نیست. قرار است اندکی این نوشته رنگ و بوی توسعه به خودش بگیرد و از «مدرنیته» صحبت کند و صد البته این نوشته قصد دارد اندکی وارد «ریشه ها» هم بشود و صرفا به «نتایج» اشاره نکند. لازم به ذکر است که اصلا قرار نیست این نوشته به چاره جویی بنشیند؛ صرفا قرار است به ریشه ها بپردازد که "چرا کتاب نمی خوانیم؟"

نیاز به خواندن کتاب

اولین و مهم ترین پاسخ شما به این پرسش شاید به ریشه های روانی و انگیزشی بازگردد. ما نیاز به خواندن کتاب احساس نمی کنیم. در این ریشه یابی ممکن است به بحث نظارت از بالا به نوشته ها تا ریزترین جزییاتشان، کیفیت پایین هم در محتوی و هم در ظاهر کتاب، دلزدگی از ترجمه ها و اصطلاحات غیررایج و غیرقابل فهم یا شاید از اجبار به ذخیره مطالب کتاب تا شب امتحان و فراموشی روزبعد تا اجبار به خرید کتاب تألیف اساتید دانشگاهی تان اشاره کنید. همه این موارد صحیح اند، اما «نتیجه» هستند تا ریشه و اصل داستان.

ترتیب توسعه

به قول دوستان علوم ارتباطاتی، تاریخ تکامل ارتباط انسانی از چهار کهکشان «شفاهی، گوتنبرگ، مارکونی و دهکده جهانی» تشکیل شده است. به واقع قسمت عمده تاریخ بشری در کهکشان شفاهی گذشته است و حتی کتب اولیه هم به صورت «شفاهی» نوشته شده اند. (در پست های قبلی به طور مفصل در این مورد نوشته ام و البته پیشنهاد من خواندن سه فصل اول کتاب «اینترنت با مغز ما چه میکند» برای داشتن درک جامع تر از این داستان است.)

توسعه جهانی اما به ترتیب از کهکشان شفاهی به سمت کتب چاپی و سپس به سوی ارتباطات چندرسانه ای از امواج رادیو و تلویزیون به «دهکده ارتباطات شفاهی و فوق سریع جهانی» رسیده است، یا به قولی به زیرواحد «خانواده جهانی» نزدیک تر شده است. به واقع پس از موج دوم توسعه ارتباطات کتاب به جزء بسیار مهمی از فرهنگ روزمره تبدیل شده است که اصلی ترین دستاورد ارتباطی بشر با گذشته و آینده و زمان حالش بوده است. درست است که جهان ارتباطات به سرعت در حال گذار به سمت ارتباطات شفاهی مجازی و چند رسانه ای است، اما هنوز کتاب به صورت کامل از فرهنگ روزمره کنار نرفته است و منقرض نشده است؛ خوشبختانه امروز پیشگامان توسعه به این نکته مهم رسیده اند که برای توسعه نیازی به تخریب همه زیرساخت های پیشین و ابزارها ندارند و میتوانند در عین پیشرفته تر شدن، ابزارهای قدیمی را هم حفظ و آن ها را با توسعه «هماهنگ» کنند.

بدین سان میتوان گفت در طی این چند قرن کتاب به جزیی از توسعه تبدیل شده است و به آرامی جای خود را در فرهنگ روزمره «کتبی» باز کرده است و ماندگار شده است. به هر حال توسعه در غرب از تفکر «مدرنیته» عبور کرده است و تفکر مدرنیته به تجمیع و تضارب و گوناگونی آراء روی می آورد و از جزم اندیشی و دگماتیسم فرار میکند. (مفصلا در مورد سیر تفکر اروپا در کتاب هایی نظیر سیر حکمت در اروپا بحث شده است، پیشنهاد من البته خواندن کتاب های فیلسوفان آلمانی است.)

ترتیب توسعه در ایران

واقعیت تلخ امر اما در این جاست که ورود کتاب و اشکال نوشتاری به ایران در زمانی صورت گرفت که کشور هنوز با زیرساخت های توسعه و مدرنیته به شدت بیگانه بوده است. سیستم حاکمیتی استبداد مطلق و دخالت در جزیی ترین امور معیشتی به منظور پیشگیری و خنثی سازی دائمی تلاش های براندازانه وسرنگونی حکومتی راه را بر مدل های ذهنی تفکر مدرنیته بسته بود. غیر از کتب مذهبی و تفکرات جزم اندیشانه اسکولاستیک که قرائت استبدادپسند از مذهب را برای تضمین حاکمیت تجویز می کردند، کتاب دیگری حق ورود به مدل ذهنی مردم را نداشت. هم با منع حاکمیتی و هم با منع روانشناسانه مردم از ترس از گناه. ارتجاع شدید و تفکر تک بعدی حاکم بر مدل ذهنی کشور مهم ترین و بلندترین دیوار برای ورود آزادانه آرای مختلف در قالب نوشتار بوده است. تفکر و مدل ذهنی که هنوز هم کمرنگ نشده است. تضاد عمیق ایجاد شده بین «اصل کتاب» و آرای حاکمیتی تا ایجاد شکاف های کوچک در این سد، «تکفیر» روزنامه ها و حمله دلواپس های زمان به نخستین مدارس نوین «میرزاحسن رشدیه» بخش های مهمی از تاریخ «توسعه نیافتگی» ما هستند که به صورت کامل هنوز هم از مطالعه و فهمشان غافل هستیم.

متأسفانه تر این که نفوذ کتاب نتوانست ریشه عمیقی بدواند. درست است که در سال های بعدی «مدرن شدن» و نه تفکر «مدرنیته» در ایران گام های کوچکی برداشته بود (آن قدر کوچک که هنوز هم نمی توان آن ها را یک قدم خواند) اما ماحصل اصلی این «مدرن شدن» از اصل کتاب به مفهوم «کتاب مجاز» و «کتاب ممنوعه» رسید.

در سال های اخیر اینترنت همچون سیلی توانست از این سد و دیوار بلند سر ریز شود. سدی که قبلا کتاب نتوانسته بود از آن بگذرد. بدین سان ارتباط انسان ایرانی از کهکشان شفاهی به سوی دهکده جهانی پل زد و طبیعتا شکستن این پل هم ممکن نیست و نه عاقلانه است. از طرف دیگر «کتاب خواندن» با بخشنامه و دستور و خواهش و سفارش از بالا مطلقا امکان پذیر نمی شود و البته که ما هنوز در حال آزمودن «آزموده ها» هستیم و ظاهرا و به باور «کاتوزیان» هر سی سال یک ساختمان کلنگی نو می سازیم و سر سی سال تخریبش می کنیم و دوباره می سازیم و هنوز به توسعه عمیق و جدی و طولانی مدت نه می اندیشیم و نه اصلا میخواهیم بیندیشیم. این که علاقه به خواندن کتاب یا کمک به آن در گذر از این سد محکم عقاید و آرای توسعه نیافتگی ما چگونه و با چه مکانیزمی قرار است صورت بگیرد، از توان این قلم خارج است و همانطور که در ابتدای نوشته اشاره شد، این قلم در صدد پاسخ دادن به آن پرسش نیست و قصد اصلی از نوشتن این «دردنامه توسعه» درخواست تفکر برای خود نویسنده بوده است.

---------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر و

از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

 

داشتم فکر می کردم که ...


فرانسه عهد قاجار همانند فرانسه امروزی تا حدودی از مدل ذهنی «تجمل گرایی» پیروی می کرده است. داشتم به این فکر میکردم که اگر شاهان قاجار که در عصر همزمان توسعه صنعتی اروپا به فرانسه رفتند، اگر مثلا به آلمان، هلند یا بریتانیا می رفتند چه چیزهایی به یادگار می آوردند؟ یعنی بیشتر از شلوارک های رقاصان پاریسی و دوربین عکاسی، آیا امکان داشت که مثلا از کشورهای الگوی توسعه چیز بهتری با خودشان بیاورند؟ 

یا شاید می آوردند ولی به هر حال ما که «زیرساخت» و «زمینه» توسعه را نداشته ایم. آیا تغییرات بنیادینی می توانست صورت بگیرد؟


یعنی مدل ذهنی تاریخ قاجاریه میتوانسته در برابر توسعه انعطاف پذیر باشد یا هم چنان سخت و صلب باقی می ماند و «تکفیر» می کرد؟\


و اما امروز سالگرد یک واقعه مهم دیگر هم بود: مرگ امیرکبیر. جالب ترین نکته برای من البته در مرگ و نحوه مرگش نیست. در درسی است که قرار است از تاریخ بگیریم و البته نخواهیم گرفت. به هر حال سیستم فکری و مدل ذهنی حکومتی ما همواره باید «آزموده» را دوباره بیازماید. از 169 سال پیش تا کنون هنوز نفهمیده ایم که «توسعه» با دستور و فرمایش حکومت صورت نمی پذیرد، از درون جامعه و از مردم آغاز می گردد. توسعه نیازمند دستور و بخشنامه دولتی نیست، نیازمند توجه عمومی است، نیازمند قوانینی است که در طی پروسه زمانی مشخص با «کاهش اندازه و بدنه دولت» وظیفه دولت را از تعیین جزئیات بی مصرفی نظیر رنگ زیرپوش مجاز مردم به سمت سیاست گذاری های کلی کلان ببرد. توصیه من گوگل کردن نامه «انجمن اینترنت» به دونالد ترامپ و درخواست هایی است که از وی دارند. این درخواست ها مثلا شامل ایجاد اصلاحاتی در قانون کپی رایت است و نه در مورد محتویات مجاز سایت های اینترنتی که باید مورد تأیید دولت قرار بگیرند. اجازه بدهید با مثالی  که از دکتر عبدالعالی قرض گرفته ام این بحث را به پایان ببرم: 

«طبق آمار واقعی برای مثال در یک منطقه آموزش و پرورش 1500 نفر معلم و در اداره آموزش و پرورش آن منطقه 300 نفر پرسنل حضور دارند.» این یعنی عمق فاجعه، این یعنی به ازای هر 5 نفر معلم، یک نفر مسئول در اداره آموزش و پرورش وجود دارد. این یعنی حداقل 270 نفر در آن اداره مازاد هستند و البته تا زمانی که تمامی جزییات تدریس از بالا ابلاغ می شود، به طیف بسیار زیادی از تایپیست بخشنامه، ابلاغ کننده آن و مأمور رسیدگی و بازرس نیاز داریم و صدالبته که «توسعه» در یکی از زیربنایی ترین بخش های آن که قرار است نیروی کار مفید برای «آینده» مملکت تربیت کند، تحصیل نمی شود و فرد توانمند نمی تواند از این سیستم فیدبک بسته و این چرخه معیوب «سالم» به بطن جامعه برسد. معدود مواردی  هم که نظام آموزشی نتوانسته است «خلاقیت» و «شایستگی» هایشان را از پای در بیاورد، آن قدر برای «توسعه» کارآمد نیستند که بتوانند تحول بنیادین ایجاد کنند. 





از گذشته برای پنج سال آینده، قوی سیاه؟


مقدمه 


همیشه از وقتی که خودم را شناخته ام و شروع به خواندن کتاب کرده ام (12 یا 13 سال داشتم که کتاب «تاریخ دنیای قدیم» و بعد از آن «چگونه انسان غول شد» را خواندم) علاقه و شوق و اشتیاق وافری به «دانشمند» بودن داشته ام. آن روزها کم کم به سمت «شیمی» و «زیست شناسی» کشیده می شدم و وارد دبیرستان که شدم در سال اول و درس شیمی که همراه با فرمول نویسی های طولانی و نیازمند تمرکز فراوان بود، تنها کسی بودم که در سر کلاس به همه سؤالات جواب میدادم. البته که در ساعت های زنگ تفریح وقتی که هم کلاسی ها مشغول گردش و خوردن بودند، با دفترچه ای در دستم در گوشه ای نشسته و با فرمول های بنیادین شیمی درگیر می شدم. داستان دل زدگی من از ریاضیات را قبلا در وبلاگ آقای شعبانعلی نوشته ام. همین دلزدگی البته باعث شد که در علاقه همزمانم به شیمی و زیست شناسی به سمت زیست شناسی بیشتر کشیده شوم. درست است که انگیزه و سؤال و به قولی Driver اصلی من همواره بحث «تکامل» بوده است، اما همزمان هم از این که بخواهم موجود زنده ای را تشریح کنم، وحشت داشتم و هنوز هم دارم. سال سوم دبیرستان که بودم متوجه شدم برای بررسی بحث تکامل میتوان زمین شناس بود و با موجودات مرده (فسیل ها) سر و کار داشت و البته بعدها متوجه شدم که «زمین» سیاره ما احتمالا یکی از ارکان مهم علم شیمی هم بوده است؛ بیشتر شیمی معدنی برای صحبت و بررسی عناصری است که در «زمین» وجود دارند و ای بسا واکنش هایی که در شرایط خاص «سیاره زمین» رخ می دهند. 


در دانشگاه «زمین شناسی» و بعدها در کارشناسی ارشد «چینه و فسیل شناسی» انتخاب کردم. پایان نامه کارشناسی ارشدم را بررسی شرایط اقلیمی گذشته با توجه به فسیل های نشانگر اقلیم و در منطقه خانگیران سرخس کار کردم. بعد از آن برای طرح PRIDE  و به عنوان پژوهشگر اقلیم دیرینه به برونل لندن رفتم و البته بعد از ده ماه به دلیل مشکلات خاصی که تا حدودی در «داستان زندگی یک احمق» در همین وبلاگ شرح داده ام، همکاری ام را قطع کرده و به ایران بازگشتم. 


در تمام این مدت (حدود 16 سال) همواره کار نیمه وقت و تابستانی کرده ام. اوایل با پدرم و به عنوان کمک سرویسکار در تعمیر آبگرمکن دیواری و اجاق گاز و لوازم گازسوز و بعدها در کمپرسورسازی و تعمیر چکش های مکانیکی، و بعدها در دانشگاه به عنوان «مترجم» زبان انگلیسی. این کسب و کارها عمدتا «درآمدزایی» بسیار چشمگیری نداشته اند. تنها زمانی که می توانست حالت رسمی کسب و کار و «شغل اول» به خودش بگیرد زمانی بود که دانشجوی سال سوم بودم و به عنوان کارآموز فعال و جدی از سوی یکی از اساتیدم به یک شرکت تحقیقات و توسعه آب های زیرزمینی معرفی شدم. شرایط و ساعت های کلاسی (20 واحد درس داشتم) اجازه همکاری نمیداد و به ناچار باز هم برگشتم سر همان داستان «ترجمه». بعد از سربازی مدتی به عنوان مترجم برای یک سایت علمی کار کردم که البته حالت Freelancer داشت. دانشگاه برونل نخستین تجربه رسمی و جدی کاری من و صد البته در محیطی بسیار متفاوت از آنچه من در مورد کسب و کار می دانستم بوده است. 


از امروز برای گذشته، قوی سیاه؟

- من در مورد گذشته و آینده همواره به دیدگاه «زمین شناسانه» نگریسته ام. در زمین شناسی یک اصل مهم و شاید تا حدی مغلطه برانگیز این است که «وقایع و اتفاقاتی که امروز در سطح کره زمین می افتند، در گذشته ها هم برای کره زمین افتاده اند» اصلی که یک زمین شناس اسکاتلندی (جیمز هاتن) به صورت The Present is the key to the Past مطرح کرد. ماحصل این داستان این است که برای فهم چگونگی تشکیل زاگرس در 65 میلیون سال گذشته و بسته شدن دریای نئوتتیس در محل این رشته کوه، به فرآیندهای امروزی کوهزایی نظیر هیمالیا دقت کنیم و بعد از آن که مکانیسم ها را آموختیم آن ها را تعمیم دهیم و برای مفاهیم دقیق تر نظیر «اکتشاف نفت» مورد استفاده قرار دهیم. خب تا حدی میتوان این اصل را چنین هم معنی کرد: هر اتفاقی که در طبیعت در صد سال گذشته افتاده است، (حرکت رودخانه ها، فرسایش کوه ها، تشکیل خاک و...)  در صدسال آینده هم تکرار می شوند و البته بسیاری از آن ها «تکرار» می شوند. این بحث که سرآغازی بر مغلطه تعمیم است، تا حدی در تفسیرهای ما «دردسر ساز» و در بحث اقلیم شناختی «فاجعه بار» است. مـتأسفانه ما هیچ گاه بحث و درسی (نه در کارشناسی و نه در کارشناسی ارشد و نه در دکتری) برای تحلیل داده ها و افکارمان نداشته ایم و شاید اساسا اساتید این رشته هم همانند دانشجویانی که صدالبته متأسفانه در سیستم آموزشی ایران از پزشکی و دندانپزشکی و رشته های هوادارخواه تجربی دلزده می شوند و از دبیرستان هایی می آیند که در ساعات درس زمین شناسی تست های کنکور فیزیک و زیست شناسی حل می کرده اند، به ندرت با «تفکر» و «اندیشه ورزی» و «تحلیل افکار» رابطه دارند.


در بحث اقلیم شناختی و بر اساس مدل تغییرات گردش زمین به دور خورشید (چرخه های میلانکوویچ) تقریبا هر 40 هزار سال یک تغییر عمده در اقلیم زمین اتفاق می افتد (بنا به داده هایی که از تحلیل ایزوتوپ های اکسیژن و برخی فسیل ها داریم) و البته در هزاره گذشته چرخه های یخچال زایی هر 20 هزار سال یکبار تکرار شده اند. همه این مدل ها تا بررسی زمان های قبل از انقلاب صنعتی مشکل خاصی ندارند (یا ما آن جا نبوده ایم که بدانیم مشکل خاصی در پیش بینی ها و بررسی  های ما بوده است یا خیر) و البته بعد از انقلاب صنعتی و انتشار میزان فراوانی از گازهای گلخانه ای، تقریبا معادلات ما از روندهای تغییرات اقلیمی و انتظاری که از مدل های اقلیمی داشتیم و Benchmark های مقایسه ای آن مدل ها با میزان دمای ثبت شده به هم ریخته است. بحث اصلی من اما در مورد مدل های اقلیمی و کالیبراسیون های امروزی که تا حدی «قوی سیاه» را در مدل ها منظور می کنند (PMIP) نیست؛ بلکه در این تفکر تغییر نیافته و اصلی است که جیمزهاتن در قرن هیجدهم و در انجمن سلطنتی علوم لندن بیان کرده است و هم چنان در تفسیرهای ما مصرانه و بدون فهم قوهای سیاه تعمیم داده شده و اعمال می شود. 


از گذشته برای پنج سال آینده، قوی سیاه؟

حال دوباره به آن بحث هدف نگری و قوهای سیاه می رسم. ممکن است مشخص شود که دوباره باید برای «تحصیل» و «تحصیل هدف» دانشمند شدن به یک کشور دیگر رفته و مشغول پژوهش های آکادمیک شوم، یا تحصیل را متوقف و وارد حوزه صنایع نفت و گاز در ایران یا در شرکت های بین المللی شوم و یا اصلا همه این ها را برای آزمایش ایده ها و کارآفرینی برای یک کسب و کار نو به کناری بگذارم.

 اگر از منظر بحث قوی سیاه می نگریستم (وقتی که خواندن کتاب را آغاز و در این مورد یک مقاله هم در Medium نوشته ام) موارد اول و دوم تا حدی برایم Mediocristan و زندگی در شرایط از پیش تعیین شده و مورد سوم Extremistan و مملو از قوهای سیاه، ریسک و اتفاقات غیرقابل پیش بینی بود. با پیش رفتن در کتاب قوی سیاه و تفکر و نوشتن بیشتر در مورد آن مفهوم، متوجه شده ام که شاید موارد اول و دوم هم به زندگی در Extremistan ختم شوند. البته که دوست ندارم در مورد شجاعانه بودن تصمیم ها یا قوت و ضعف آن ها خودم را از نظر احساسی توجیه کنم، دوست دارم این موضوع را دقیقا بفهمم. 

برای مثال موقعیت من در دانشگاه برونل تا حدی «قطعی» و «محکم» بود و تا روز قبل از Probation review تصور می کردم در بهترین پتانسیل و بهره وری فعالیت کرده ام. تا آن روز همه چیز قوی سفید بود و به یک باره یک «قوی سیاه» سربرآورد، هم چنان که اعلام تصمیم استاد راهنمایم مبنی بر ترک بریتانیا و عزیمت به فرانسه، اگرچه در زمانی اتفاق افتاد که من هنوز از نظر ذهنی آمادگی پذیرشش را نداشتم، و فقط یک ماه از اقامتم در لندن می گذشت و هنوز ذهنم درگیر مقایسه ها و پیش بینی ها و پیدا کردن قوانین زندگی در غرب بود، باز هم یک «قوی سیاه» محسوب می شد. اگر با ادبیات نویسنده روس محبوبم (ماکارنکو) بنویسم این پدیده هم چون میوه پرآب زهرآلودی بود که باید در روزهای آینده با اشتیاق فراوان آن را می بلعیدم. یا شاید همه این پدیده ها عادی و شناخته شده و «قوی سفید» بودند (کما این که تصمیم استعفاء از یک شغل حساس و مهم مثل استادی دانشگاه در اروپا معمولا به یکباره انجام نمی شود) و در دنیای من «قوی سیاه» ناشناخته شدند. یا شاید بتوان چنین نوشت که انتظار من از «بریتانیا» و جامعه دانشگاهی آن مبنی بر «قوهای سفید» بود و هم اکنون بر مبنای «قوی سیاه» است: به یک اصل ساده «برو و خودت ببین» و به تجربیات و گفته ها و نوشته های من فقط «یک درصد» اعتماد کن. یا شاید هم کمتر. 


حداقل الان میدانم آینده هر چه باشد و هر چقدر قوی سیاه هم پیش بیاورد، مدل ذهنی من آمادگی کوبیده شدن از پی و بن و دوباره ساخته شدن را دارد. شاید اصلا ده سال دیگر تصمیم بگیرم مسیری کاملا متفاوت را بپیمایم. خوشبختانه همه این داستان ها را مکتوب میکنم و بعدها امکان بررسی و تغییرات در آن ها وجود خواهد داشت.


---------------------------------------------------

به راه پرستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تر شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

پروست، ناراحتی، توسعه و مدرنیته

پروست، ناراحتی، توسعه و مدرنیته


#خوشی برای همه مان خوب است، اما این اندوه است که قدرت ذهنمان را تقویت می کند.


مارسل پروست، به نقل از آلن دوباتن از "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟"


*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها واندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه آن بخش ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. باور نویسنده به قوهای سیاهی است که در آینده ممکن است تمامی این اندیشه ها را دگرگون کنند. بنابراین نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته فاقد قابلیت ارجاع است.***


قبلا جایی نقل قوهایی نظیر «هدف فلسفه ناراحت کردن است» (نیچه؟) را شنیده ایم. حتی در مواردی بخش هایی از نوشته های این وبلاگ و یا سایر نوشته ها در سایت های دیگر، در «ستایش رنج» نوشته شده است و بر تأثیر محرک و شگفت انگیز آن در رشد و توسعه فردی تأکید شده است. (امید است این نوشته از منظر کاربران اینترنتی و روبات های جمع آوری کننده اطلاعات با عنوان مغلطه انگیز و غلط انداز محقق توسعه مهارت های فردی در نظر گرفته نشود!)


قاعدتا باید بر این نکته تأکید کرد که ناراحت بودن، اولین اصل برای تفکر درباره موضوعی است. احتمالا در زمان های شادی و رضایت نیازی به تفکر هم نخواهیم داشت. زمانی که زندگی بر وفق مراد باشد تنها خواسته ذهن شاید «توقف زمان» و «حفظ» شرایط موجود باشد. درست است که به هر حال ذهن ما با درخواست سرگرمی میتواند ما را به توهم تغییرناپذیری و تضمین دائمی موفقیت دچار خواهد کرد، اما حداقل خودمان می توانیم بفهمیم که همیشه و در همه حال موضوعی برای فهمیدن و دانستن وجود دارد که ما به طرز مفتضحانه ای در آن «بی سواد» و «بی اطلاع» هستیم.


به نظر می رسد ذهن توسعه نیافته و کمتر توسعه یافته تمایل شدیدی به پافشاری و حفظ حالت مطلوب رضایت نشان می دهد. چنانچه با ادبیات متممی بیان کنم، ذهن توسعه نیافته به دنبال «ثبات» است و ذهن توسعه یافته به دنبال «پایداری». توسعه ذهنی میتواند به خوبی محدودیت زمانی و جغرافیایی دانسته هایش را بفهمد و بداند که عرصه تغییرات آینده و توسعه یافتگی عرصه قوهای سیاه و زندگی در Extremistan است و هر لحظه ممکن است ظهور یک قوی سیاه تمامی معادلات و داشته های ما را به صورت اساسی بر هم بریزد و متحول کند.


پایداری ذهن توسعه یافته اتفاقا در تشنگی دائمی برای آموزش انطباق با پارادایم ها و قوهای سیاه جدید است ، از همین رو اسیر محدویت های زمانی و جغرافیایی اش نمی شود. ذهن توسعه یافته بستر تفکر مدلی و مدل های ذهنی است که با پذیرش اصل تغییرات دائمی و پارادایم ها و قوهای سیاه به «شادی پایدار» می رسند و خود را اسیر «شادی باثبات شکننده» نمی کنند. به عبارت دیگر همواره خود را به عطش آموزش مطالب جدیدتر و پارادایم های نو «ناراحت» میکنند تا با انرژی مضاعفی به سمت رشد بروند. این حرکت دائمی به سمت رشد، همچون حرکت و سوگیری گیاهان به سمت خورشید، مرجع اصلی «شادی» وی است و نه یکجا ماندن و اسیر توهمات ذهنی دانستن ماندن. از همین رو شاید بتوان گفت: «ذهن توسعه یافته اولین گام برای «مدرنیته» است. (در همین وبلاگ مطالبی با برچسب مدرنیته نوشته شده اند که اگر آن ها را نخوانده اید، هم اکنون زمان مناسبی برای خواندن آن ها و درک ارتباط این مفاهیم با همدیگر است؛ برای خواندن آن مطالب > لطفا اینجاو اینجا کلیک کنید.<)


اما به پروست بازگردیم. پروست (به تفسیر و باور دوباتن) ناراحتی را از دو جنبه می نگرد: مثبت و تفکربرانگیز و سازنده و منفی و مخرب و بچگانه. در واقع از جنبه اذهان توسعه یافته که رفتارهای انسانی را در پی می آورد و از جنبه ذهن توسعه نیافته که باعث رفتارهای ضدبشری می شود. جنبه ضدانسانی و ضدبشری رفتارهای ناشی از ناراحتی شامل اصول تحکیم کننده ثبات شادی هستند و رفتارهایی با ماهیت غیرسیستمی ترند که به سمت «پاک کردن صورت مسئله» حرکت می کنند. حسادت، کینه و خشم از موفقیت دیگری نه تنها بر روی دیگران که برای خود مدل ذهنی متوهم شخص مضر است و به نظر می رسد باعث محدودتر شدن مدل ذهنی وی شده و هر چه بیشتر وی را در توهم «شادی» فرو می برند. در عوض جنبه های انسانی ناراحتی شامل تلاش برای درک تفاوت و تلاش برای رشد و توسعه و پرکردن فاصله تفاوت است. عمدتا و احتمالا چنین نگاهی (تجربه شخصی) درست است که با هدف «رقابت» با دیگران ایجاد می شود، اما پس از اندک زمانی به «رقابت» با گذشته شخص و تلاش برای وسعت بخشیدن به مدل ذهنی شخص تبدیل می شود.


این نوشته را با نقل قولی ارزشمند از ماکسیم گورکی در «هدف ادبیات» به پایان می رسانیم: (بخشی مهم از اصول چهارگانه فلسفه زندگی نویسنده)

«مفهوم اصلی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد.»

 

----------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

 

 پانوشت: این نوشتار همچنان که در ابتدای آن هم تأکید شده است آرای شخصی نویسنده اش است و نویسنده تنها در زمینه «اقلیم دیرینه و پالینولوژی» صاحب عنوان پژوهشگر بوده است. اساسا چنین برداشت های شخصی از یک کتاب یا از زندگی به عنوان «محقق در زمینه توسعه مهارت های فردی» نمی انجامد. بدیهی است مطالب نوشته شده در وبگاهی با نام «دست نوشته های یک دیوانه» و با برچسب «دست نوشته های یک احمق» جنبه پژوهشی نداشته اند و ندارند. 

درباره تجربه و قوی سیاه

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، عقیده ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگان، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. ضمن اعتقاد نویسنده به «مرگ مؤلف» نوشته امروز نویسنده در برابر رویدادهای آینده و قوهای سیاه نادیده و ناشناخته همواره آسیب پذیر است و ممکن است اندیشه های نویسنده در سال های آتی کاملا دگرگون شوند. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***


 همیشه با اندیشه های دوبعدی و تک بعدی مشکل داشته ام. همیشه از اندیشه هایی که به دنبال «بهترین راه» و نه مجموعه ای از «راهکارهای خوب» گشته اند فراری بوده ام و همیشه معتقد بوده ام که تجربه فقط و فقط معلم زندگی من است و نه دیگران و ارائه تجربیات به دیگران صرفا یک آلترناتیو و یک گزینه بیشتر است و نه یک راه حل صد در صد مؤثر. 


فرض کنیم من به شما بگویم که زندگی در بریتانیا با سختی های زیادی همراه است. به هر صورت این بخشی از تجربه من از زندگی در آنجاست و در ارتباط و همبستگی سیستمی بسیار نزدیک با تمام شرایط، اندیشه ها و رفتارهای من ایجاد شده است. قاعدتا ممکن است رفتارها، تجربه ها و اندیشه های دیگران برای زندگی در یک کشور دیگر، نتایج بسیار متفاوتی از نتایج من به بار آورد. ممکن است اصلا مدل ذهنی نگاهمان به این داستان بسیار متفاوت باشد. شما که نمیدانید من تک تک ثانیه های این ده ماه را چگونه و با چه مدل ذهنی سپری کرده ام که تجربه من بتواند راهگشای شما باشد. اگر با ادبیات نسیم طالب بگویم، تجربه من «قوی سفید» است و آنچه ممکن است شما با آن مواجه شوید، «قوی سیاه». در واقع سهم تجربه من در تصمیم گیری شما باید چیزی کمتر از حدود یک درصد باشد. 


در صورتی که شما فقط و فقط بر اساس تجربه من عمل کنید، احتمالا خودتان را به زندگی در Mediocristan محدود می کنید. اگر بخواهم مفهوم متقابل این کلمه را بجویم، «میانمایه و متوسط» واژه تقریبا مناسبی است. تا زمانی که برای زندگی در Extremistan که جهان نامعلوم ها و قوهای سیاه و تجربه لحظاتی است که تا کنون تجربه نکرده اید، رشد شما محدود به معیارهایی است که «میانمایگی» و «متوسط» بودن برایتان تعیین می کند و نه آن چه که خودتان دوست دارید باشد. بر حسب تجربه من اگر بخواهید زندگی کنید، بیشتر از آنچه که من به دست آورده ام نمی آورید و مهم تر از همه این که آن زمان «من» هستید و نه «خودتان».


----------------------------------------------------

به راه پرستاره می کشانی ام؟ 

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

سیزیفوس و مصداق آن در زندگی شخصی


سیزیفوس یک شخصیت اسطوره ای در یونان باستان است که به طرز عجیبی محکوم بوده است. وی محکوم بوده است تکه سنگی را به بالای کوهی ببرد، از آن بالا آن سنگ را به داخل دره بیندازد و دوباره سنگ را از پایین کوه تا قله بغلطاند. به واقع سیزیفوس و نوع محکومیتش مصداقی از زندگی ما و تمثیل هدف گذاری و برنامه ریزی و یا اگر با دید جامع تری بنویسم مصداقی از آن چیزی است که امروزه آن را به نام «مهارت انجام کارهای مهم بی خاصیت» می شناسیم. اعمالی که فقط به لحاظ فیزیکی و صرف انرژی «کار» محسوب می شوند و «ارزش» ایجاد نمیکنند. افسانه ها و اسطوره های باستانی اساسا مفهوم ساده و گاها عمیق در دل خود دارند. مفاهیمی که بعدا در فلسفه یونان و بعدها در علوم کلاسیک اروپا هم تجلی یافتند. 


یکی از مسائل و روندهای فکری مهم برای من همواره میزان ارزشی است که میتوانم در طول زندگیم تولید کنم یا کرده ام. حقیقتا اگر «نوشتن» خواه کاغذی و خواه دیجیتال را ارزش در نظر بگیرم، باید صادقانه اعتراف کنم که نوشتن خود این مطلب چند بار به تأخیر افتاده است و یا تا نیمه نوشته و دوباره حذف کرده ام. خوشبختانه امروز از مرحله «کاغذنویسی» در آمد و میتوانم آن را دیجیتال کنم. 


من البته به زندگی شخصی ام با نگاه باستانی نگاه نمیکنم. بدیهی است که آن نگاه هزاران سال پیش میتوانسته است برای توضیح جهان پیرامونی مفید باشد و من اکنون منابع بهتری دارم. باور دارم که این سه ماه اخیر که با از دست دادن شغلم در دانشگاه برونل و برگشتن به ایران و به نوعی شروعی از صفر (که البته از صفر نیست)همراه بوده است، به تعبیر ست گادین قرار گرفتن در Dip است. این شیب عمیق شاید سخت ترین بخش محکومیت سیزیفوس هم باشد: فشاری که برای حرکت دادن سنگ، از حالت ثبات باید وارد شود. تعبیر شیب هم به همین شیوه است. نیازمند فشار بیشتری به سوی بالا دارد و این سخت ترین مرحله فرو رفتن در شیب است. به تعبیری دیگر اولین گام از تحمل شکنجه سیزیفوسی است و البته نقل قول معروف حکمت شرقی که اولین گام همیشه سخت ترین گام است. 


اما چقدر در زندگی شخصی ام تا به این جا سیزیفوس بوده ام؟ فکر نمیکنم که اساسا بتوان به این پرسش پاسخ دقیق و جامعی داد. ساده ترین استدلال این است که شروع این چرخه از زندگی و بازگشت به نقطه به ظاهر اول در واقع بازگشت به نقطه اول هم نیست. جایی که شروع شده بود با جایی که من هم اکنون در آن ایستاده ام بسیار متفاوت است. این تفاوت هم در ماهیت و هم در ظاهر قضیه است. یکسال پیش در همین روزها یک فرد عصبی هیجان زده در دوبی با هزار مشقت و هزینه های گزاف منتظر دریافت پاسخ ویزایش بود و امسال آن شخص با آرامش کامل در حال تدارک نقشه هایی است که میخواهد در سی سال آینده برای عملی کردن تئوری هایش و همه آمال و آرزوهایش در مورد «توسعه» جامه عمل بپوشاند. 


این که همه این ها شاید فقط در ذهن من باشد و ذهن من صرفا با خطای شناختی در حال فریب دادن من باشد، ممکن و محتمل است یا به قول نویسنده محبوبم، «قوی سیاه» است. به هر صورت این نوشته یکی از آن نوشته هایی است که سال های بعدی باز هم باید به آن بازگردم  و آن را دوباره ارزیابی کنم و شاید تکمیل تر بنویسم.


------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما  می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


از مفهوم Gravity در کسب و کارها

نسیم طالب در کتاب «قوی سیاه» یک مفهوم ویژه در مورد کسب و کارها معرفی می کند: "Gravity" یا جاذبه. 


نسیم طالب می نویسد: کسب و کارهایی وجود دارند که در آن ها شما با «زمان» رقابت می کنید؛ مثلا یک دندانپزشک یا یک آرایشگر را در نظر بگیرید. آن ها به هر حال برای یک روز خاص و یک تایم کاری خاص (8 تا 12 ساعت به صورت متوسط) محدودیتی برای پذیرش «بیمار» یا «مشتری» به شرط ثابت بودن نرخ افراد مراجعه کننده دارند. بدین سان که یک دندانپزشک با فرض این که همه روزهای کاری اش مطبی شلوغ و پر از مراجعه کننده داشته باشد، قادر نخواهد بود بیشتر از تعداد معینی از افراد که برای مشکلی مشابه مراجعه می کنند را ببیند. این کسب و کار به Gravity وابسته است. کسب و کارهای اینچنینی که به این مفهوم وابسته اند، «زمان» را با پول مبادله می کنند. 


در طرف دیگر کسب و کارهایی وجود دارند که به Gravity وابستگی ندارند؛ این کسب و کارها «کار» را با پول مبادله می کنند. بدین سان که مثلا یک مشاور اقتصادی ممکن است در طول یک سال فعالیت بتواند مشاوره های خود را به شرکت های پولدارتری ارائه کند و برای همان «زمان» مشخص مبلغ بیشتری درآمد داشته باشد. این کسب و کارها نیازمند «تخصص» و «درونی شدن تخصص» هستند؛ به شرطی که شخص دیگری نتواند «کار» شخص را انجام دهد. این کسب و کارها با «زمان» رقابت نمی کنند. 


کسب و کارهایی نظیر بخش خدمات که وابستگی شدید به مراجعه و در نتیجه زمان و بالطبع Gravity دارند در ذات خود «قابلیت پیش بینی تقریبی» درآمد را دارند؟ یا کسب و کارهایی که تماما وابسته به «تخصص» هستند، از نظر پیش بینی قوی سیاه هستند؟


در ادامه مطالعه این کتاب، می کوشم این پرسش ها را عمیق تر و دقیق تر بپرسم.


معرفی کتاب «نفحات نفت»


امروز کتاب نفحات نفت رضا امیرخانی، انتشارات کاج تهران را می خواندم. کتاب به بررسی مدیریت نفتی و دولتی و تأثیرات آن بر اقتصاد ایران می پردازد. برای آنان که حوصله خواندن کتاب هایی نظیر «چرا ملت ها شکست می خورند؟» عجم اوغلو و رابینسون یا «عقلانیت و توسعه یافتگی ایران» از سریع القلم را ندارند، متن این کتاب روان و ساده و صریح و بی واسطه و حتی تا حدی «محاوره ای» است. آن قدر خواندنش راحت و سهل است که در یک روز 130 صفحه اش را طی سه ساعت بدون وقفه خواندم. صحبت اصلی این کتاب در مورد ساده ترین و پیش پاافتاده ترین مسئله اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و همه جانبه ماست: "نفت دولتی است و اما ملی نیست." 


در زیرپوست کتاب، اما از «نهاد سازی»، «کوچک تر شدن بدنه دولت با پیشرفت اقتصاد» و «توزیع برابر درآمد نفتی» صحبت می شود. امری که در نظام سیاسی فعلی ایران غیر ممکن است و غیر ممکن هم خواهد بود، زمانی که خود دولت متولی ایجاد «بخش خصوصی» باشد. نهادهای مستقل از دولت تقریبا در همه بخش های کتاب عجم اوغلو و رابینسون و هم چنین روسو، هابز و ژورژ بودان به عنوان اصلی ترین و مهم ترین پایه و زیرساخت برای «دموکراسی» و «شکوفایی اقتصادی» برشمرده می شوند. کتاب مثال های بسیار زیادی در مورد تأثیرات بلند مدت مدیریت دولتی، اثر مار کبری و دید کوتاه مدت رایج در مدیریت دولتی و تأثیرات دیرپای هرگز پیش بینی نشده آن بر بخش های عمیق تر فرهنگ، اقتصادهای مناطق آزاد، ورزش، هنر و ... می پردازد که میتواند به عنوان مثالی برای هضم مفاهیم «تفکر سیستمی« ، «مدل ذهنی»، «مفهوم ارزش افزوده» و «مفهوم پایداری» مورد استفاده قرار گیرد. 


از لینک های زیر در این مورد بیشتر بخوانید:

http://www1.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100841165538

https://goo.gl/NZ6PVr



حقیقت علمی ازدیدگاه راسل، قوی سیاه؟ ویرایش 1.0


***کلیه مطالب این نوشته بیانگر نظرات، عقاید و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به «مرگ مؤلف» معتقد است. افکار و آرای نویسنده در حال حاضر متأثر از نظریه «قوی سیاه» است و ممکن است تا سال های بعدی هم متأثر از آن باقی بماند. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***


در یکی از مصاحبه های راسل وی به دو نکته اشاره می کند: علمی و اخلاقی.


نکته علمی وی این است که در زمان پژوهش برای حقیقت علمی، توجه داشته باشید که هر چقدر آن حقیقت علمی خلاف نظر و عقیده شما باشد، یا به نفع بشریت نباشد باز هم «حقیقت» علمی است و باید در نظر داشته باشید که همواره حقایق علمی را بی کم و کاست منتشر کنید. حقیقت علمی همواره ممکن است حوزه وسیع تری از مجهولات را در اختیار بگیرد که آن حوزه مجهول «قوی سیاه» باشد. در واقع پژوهش علمی همواره باید منتظر این نکته اساسی باشد که با «قوهای سیاه»  روبرو شود؛ حتی اگر آن قوی سیاه اساسا به نفع بشریت هم نیست. مدل ذهنی حوزه پژوهش های علمی حوزه ای «خودخواهانه» است. مدل ذهنی علم همواره به توسعه خود به هر قیمتی می اندیشد و طبیعی است که قوهای سیاه طبیعی ترین برآیند فکری این حوزه باشند.


تا من بقیه داستان را بیشتر و دقیق تر روی کاغذ بنویسم و دوباره به این نوشته برگردم؛ شما ویدئوی مصاحبه برتراند راسل را مشاهده بفرمایید:



پارادایم ها و قوی های سیاه


*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر اندیشه ها، آموخته ها و نظرات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به «مرگ مؤلف» معتقد است. آرای آینده نویسنده از نظر وی «قوی سیاه» است و قابلیت پیش بینی با آرا و نظرات امروزی اش را در خود ندارد. نویسنده معتقد است تا مدت ها ذهنش درگیر تئوری «قوی سیاه» خواهد بود؛ بنابراین آنچه در این مدت و شاید بعدها می نویسد، تلالوی از اندیشه قوی سیاه و رسوب این اندیشه در ذهنش می باشد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


ما تغییرات بنیادینی که یک نگرش بسیار نو و یک روش نوین برای درک موضوعی از پیش دانسته شده را تعریف کند، یک پارادایم می نامیم. پارادایم ها زمانی اتفاق می افتند که یک نگرش نو توانسته باشد نواقص نگرش پیشین را برطرف کند و در واقع فهم ما به صورت بنیادین از یک موضوع عوض شود. همانند نظریه گالیله در مورد گردش زمین به دور خورشید که تا قبل از آن تصور می شد خورشید به دور زمین می گردد. پارادایم ها البته همواره قرار نیست بسیار بزرگ و جهان شمول باشند. اصل اساسی در «پارادایم» بودن ایجاد تغییرات بنیادین در نگرش ماست. اما سؤال اصلی اینجاست که آیا هر پارادایمی یک «قوی سیاه» است؟ 


- پارادایم ها گاها نامحتمل ترین، ناممکن ترین و غیر محتمل ترین اندیشه ها برای درک یک موضوع هستند. پارادایم ها صرفا از تلاش برای بهبود نگرش پدید نمی آیند، بلکه گاها احتمالا تمامی بخش های نگرش پیشین را «نابود» میکنند. بعد از تئوری گالیله به ندرت کسانی یافت می شوند که به گردش خورشید به دور زمین باور داشته باشند، هر چند به صورت کامل این نگرش از بین نرفته باشد.


- قد علم کردن علیه اندیشه جاری و ایجاد پارادایم جدید، همواره در ابتدا به دیده تمسخر نگریسته می شود. سؤالی که پیش می آید این است که تلقی تمسخرآمیز ما از اندیشه های بنیان کن در ابتدا به دلیل «توهم شناخت» و خطای شناختی مغز ماست یا عوامل دیگری هم در آن دخیل اند؟ هنوز برای پاسخ دادن به این سؤال مطمئن نیستم.


- قوی سیاه حوزه ناشناخته ها و مجهولاتی است که خارج از «مدل» فکری ما واقع شوند. حوزه ای است که ما قهرا تا زمان وقوع نمی توانیم آن را پیش بینی کنیم یا پیش بینی های ما از آن بسیار ضعیف و گاها غیرواقعی است. شاید تمسخر یک عقیده نو به دلیل تصور «غیرواقعی» آن عقیده در پس زمینه ذهنی ما بوده باشد.


- پارادایم نو بر پیش بینی های ما استوار نمی شود. به هر حال یک روش بهتر برای توضیح دادن یک پدیده در طی زمان جایگزین اندیشه های قدیمی می شود. اگر چه این فرآیند زمان بر است، اما در یک جهت حرکت می کند. عمده کسانی که از گالیله اعتراف گرفتند تصور می کردند «زمین به دور خورشید نمی چرخد» و با خاموش کردن صدای گالیله میتوان «پارادایم» جدید را انکار کرد. این در حالی است که در طی زمان آن پارادایم نو توانسته است نظریه بطلیموسی گردش خورشید به دور زمین را کاملا «تمسخرآمیز» جلوه دهد. 


- تمسخرآمیز بودن یک عقیده نو در ابتدا شاید بتواند به عنوان معیاری برای سنجش یک پارادایم نو باشد. از دیدگاه نویسنده تکامل فکری بشر زمانی کامل می شود که بتواند به افکارش اجازه شکست و نابودی  و عوض شدن بدهد تا جایی که مدل ذهنی تمسخرانگیز بودن عقیده نو را به صورت کامل کنترل کرده و پارادایم های نو را «استقبال» کند. 


- پارادایم نو یک قوی سیاه است؟


----------------------------------------------------------------------------------------

به راه پر ستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم، لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم


تغییر عمده

سال های دور از زبان مادربزرگم همواره می شنیدم که در آن زمان ها «توهین» کردن به دیگران بخش جدایی ناپذیر فرهنگ روزمره و عامه بوده است. در داستان های حق وردیوف و نمایشنامه های عالی اش که فرهنگ مردم قفقاز و شمال غرب ایران را نشان میدهد، «کشتن مخالفین» و «اجرای عدالت شخصی» یک اصل مهم در «مردانگی» و یک «ارزش والا» تلقی شده است و «خواندن» و «نوشتن» اسباب خدمت به شیطان و انحراف از جاده انسانیت که آن روزها «انسانیت» در گرو «اعتقاد» بوده است و بس.


مدت های مدیدی برای ریشه یابی اخلاق و فرهنگ عامه و این اصل پایه ای که «توهین اساسا بیانگر ضعف شخص است» صرف کرده ام. در راه ریشه یابی «ریشه های عقب ماندگی و توسعه نیافتگی ایران» کمابیش میتوان به این نکته رسید که فرهنگ عامه ما متأثر از هزاران سال ابراز نکردن و به قولی «تقیه» کردن هایمان بوده است. ابراز نکردن خشم، ناراحتی و نارضایتی. من حتی جوک های بی مزه سیاسی مان را هم از این دست میدانم. زمانی که نمی توانیم، یا به دلیل فشارهای فرهنگی و اجتماعی قادر به بیان نیستیم، باید از جای دیگری تخلیه شویم. بگذریم که این روزها شبکه های اجتماعی در حال تبدیل به شبکه های خصوصی هستند که در آن ها صرفا برای مخاطبی که به کانالمان دعوت شده است یا فالوور اختصاصی پست های شخصی مان است، محتوا تولید می کنیم و همان جا هم احتمالا بخشی از تقاضای سنگین و تاریخی «دیده شدن» را از سر می گذرانیم. 

و نکته مهم تر اینجاست که به هر صورت زندگی در هر شرایطی و تحت هر نظام سیاسی ای در جهان، در جایی با آنچه ما در مدل ذهنی مان داریم، تعارض می یابد و طبیعی ترین رفتار این است که «اعتراض» کنیم و یا «ناراضی» باشیم. طبیعتا زمانی که حق «ناراضی» بودن از ما به بهانه «حفظ و نگهداری وضعیت موجود» یا «لزوم حفظ وضعیت موجود برای آیندگان» گرفته می شود، قبل از هر چیزی «ضعف» مهم ترین و چشمگیرترین شاخصه در رویارویی با خودمان است. از سوی دیگر به تجربه تاریخی بسیار دیرینه بشری از نخستین تمدن ها تا معاصرترین آن ها، زمانی که امید ما به اصلاحات جدی و عمیق از سوی بالادستی ها کاملا از بین رفته باشد و زمانی که بپنداریم ارزش های وجودی ما توسط بالادستی ها اساسا جدی گرفته نمی شوند، عمدتا نارضایتی (با تجربه من) به صورت حس «انتقام» از طبقات هم سطح یا فرودست مان بروز می کند. ما تمایل شدیدی به آرام کردن روح سرکش و عصیانگر و پرسشگرمان پیدا می کنیم، اما رضایت آن را در آزار دیگران می بینیم و طبیعتا قادر نیستیم به منشأ اصلی نارضایتی هایمان که در جایی دور از دسترس مان قرار گرفته است، بپردازیم.


از دیدگاه من فرهنگ عامه ایرانی هنوز «خردسال» است. خردسالی که در دنیای کهن سنتی مانده است و هنوز با مفاهیم توسعه آشنا نشده است. برای رشد این کودک خردسال و مسئولیت پذیرتر شدن الگوهای رفتاری اش علاوه بر ریشه یابی و نگاه به کل سیستم معیشتی کشور، «زمان» مهم ترین شاخصه است.

-------------------------------------

ارغوان 

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


پانوشت: در داستان هایی نظیر «تنگنا» (دولت آبادی) یا پخمه، چاخان و مجموعه داستان «مگه تو مملکت شما خر نیس؟» عزیز نسین روایت های زیبایی از «زندگی عقرب گونه» در نیش زدن هم سطحان و فرودست تر از ما به خوبی تصویر شده است. اگر آن کتاب ها را ندارید، می توانم برایتان «پخمه و چاخان» را بفرستم، البته به شرطی که شما هم برای من دو جلد کتاب بفرستید. آدرس ایمیل و نحوه تماس با من در وبلاگ موجود است. اگر تمایل به اشتراک کتاب هایتان با من دارید، لطفا برای وبلاگ پیغام بگذارید. 



انتقاد پذیری؟


من قبلا هم جایی نوشته ام که شما برای مثال هرگز با تابلویی این چنینی برخورد نمی کنید: «لطفا مثل آدم رانندگی کنید.» اما به کرات با تابلوهایی نظیر «بوق زدن ممنوع» ، «سرعت مجاز 90 کیلومتر در ساعت» یا «دور زدن ممنوع» برخورد می کنید. وقتی می گوییم «با فرهنگ باشیم» یا «فرهنگ را رعایت کنیم» منظورمان دقیقا چیست؟ فرهنگ کدام نسل؟ کدام ارزش ها؟ کدام دیدگاه و کدام مدل ذهنی؟ 


من به واژه «نقد» و «انتقاد» هم همین دیدگاه را دارم. انتقادپذیری خود را بالا ببرید اصلا به چه معناست؟ یعنی اجازه دهیم اشخاص دیگر هر بی ربطی را برایمان بنویسند و پست کنند و تازه ژست و قیافه حق به جانب هم بگیرند که «داریم انتقاد می کنیم» و تو اگر اعتراضی کردی حتما مخالف دموکراسی هستی یا مثلا آدم بی سواد و بی فرهنگی محسوب می شوی. در واقع همواره این بخش از داستان انتقاد به جانب گوینده است. مانند آن چه در مورد «بی شعوری» نوشته بودم؛ همواره دو حالت در اشخاص بی شعور وجود دارد. یا می پذیرند که بی شعورند که خب خودشان می دانند و یا نمی پذیرند که نپذیرفتن بی شعوری از سوی شخص اولین نشانه در «بی شعوری» است. بنابراین از دیدگاه شخص اول که این موضوع را مطرح می کند، همه آدم و عالم «بی شعورند» و چون شخص اول خودش قبلا بی شعور بوده و درمان شده است، پس مجاز است برای همه عالم و آدم نسخه بپیچد.


در مورد انتقاد پذیری هم گاها وضعیت به همین گونه است. اول این که واژه نقد در بار معنایی خویش قصدش «اصلاح» نظر و دیدگاه است و نه «شخصیت» دیگری. ممکن است شخصیت یا موقعیت اجتماعی یا رفتار اشخاص در درازمدت تحت تأثیر افکار قرار گیرد و اصلاح شود، اما قصد «نقاد» اساسا صحبت از این موارد نیست و تنها بخشی از افکار و مدل ذهنی شخص مقابل را «نقد» میکند. در این نقد شخص نقد کننده، تألیفات و نوشته ها و افکار بهتری از من دارد و وقتی می نویسد نمی خواهد ایراد بگیرد یا با تمسخر و هجو و هزل در مورد شخص بنویسد. این نوع نقد پاراگراف به پاراگراف و جمله به جمله شخص مقابل را مورد بررسی و کنکاش قرار میدهد و با ارائه رفرنس ها و دیدگاه های بهتر، بحث علمی و فنی در آن حوزه را به پیش می برد. وگرنه تخریب شخصیت دیگران با «حرف حق» نامیدن نوشته خود، هیاهو درست کردن و به ابتذال کشیدن و در کل «ترولیسم» نقد نیست. 


برای روشن تر شدن موضوع مطالعه مطلب دکتر سریع القلم با عنوان «سی ویژگی نقد کردن» توصیه می شود.




مدل ذهنی قوی سیاه یا تلاش برای درک مجهولات و ناشناخته ها


*** کلیه مطالب این نوشته  در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. برای نویسنده میزان و جهت تغییر اندیشه هایش در آینده «قوی سیاه» است و نویسنده تحقیقا از آن بی خبر است.***


این نوشته بر مبنای استعاره قوی سیاه و توهم دانستن نسیم طالب و هم چنین درآمدی بر فلسفه تاریخ مایکل استنفورد بنا شده است. 


محدودیت مدل ذهنی در تمرکز بر روی گسترش معلومات تا صرفا کشف مجهولات منجر به پدیده «توهم دانستن» می شود. یعنی مدل ذهنی ما همواره در تلاش است بر مبنای معلومات و داده های در دسترس برای مجهولاتی که از آن ها داده ای در دست نداریم تصمیم بگیرد. در واقع دانایی ما در حوزه مجهولات (که در این نوشته آن را «قوی سیاه» نامیده ایم) غیرواقعی بوده و در بیشتر موارد به پیشداوری و تصمیم نادرست منجر می گردد. مدل ذهنی ما بر مبنای خطای شناختی همواره تمایل به عمومیت بخشیدن به مسائل دارد و از این رو ما همواره در «توهم دانستن» گرفتار می شویم. نخستین اصلی که می توان از آن برای دست یابی به یک نظریه صحیح علمی استفاده کرد اساسا در این نیست که بکوشیم فرضیه خود را «اثبات» کنیم. بلکه بر عکس باید تمام تلاش یک محقق و پژوهشگر برای «رد» نظریه خودش باشد. اگر نتوانیم نظریه و فرضیه خویش را از هیچ راهی «رد» کنیم، آن وقت می توان به این نتیجه «نزدیک» شد که فرضیه ما نه به صورت صد در صد بلکه به واقعیت نزدیک است. (در مورد تفاوت واقعیت و حقیقت قبلا نوشته ای در روی فیس بوک نویسنده آمده است که برای تکمیل بحث خواندن آن می تواند مفید باشد.)


برای روشن تر شدن موضوع قوی سیاه به مثال ها و موارد زیر توجه فرمایید


1. طبق آمار رسمی دولت بیش از هشتاد درصد مساحت کشور دچار خشکیدگی است. بر مبنای مدل ریاضی و برآورد بارش، تبخیر و تعریق و هم چنین حرکت و جهت حرکت آب های زیرزمینی (با مدل Hydra) میتوان به خوبی در مورد روند، جهت و میزان خشکیدگی منابع آبی ایران و تأثیر خشکیدگی بر تولید کشاورزی و زمان دقیق اتمام کامل منابع آبی ایران صحبت کرد. اما به هیچ عنوان نمی توان در مورد پاسخ «جامعه شناختی» جوامع انسانی ساکن در فلات ایران به این پدیده طبیعی اظهار نظر کرد. این حوزه در واقع در یک سیستم پیچیده تر متبلور می شود و دانش ما از مکانیزم ها و مدل های حاکم بر روند پاسخ جامعه شناختی به مسئله خشکیدگی بسیار ناقص و ناچیز است. در واقع ما هیچ مدل جامعی از این «قوی سیاه» در دست نداریم. هر چند از نظر دیرینه اقلیم شناختی می توان زمان های بسیار مهم تحولات اجتماعی و سیاسی و تغییرات بنیادین در سلسله های پادشاهی و حکومتی قدیمه ایران را به خوبی با روند دوره های اقلیمی بیشینه و خشکیدگی ها و ترسالی های اقلیمی منطبق کرد، اما هنوز هیچ ساختار جامعی برای مدل سازی «آینده» بر مبنای این نمودارها بنا کرد. ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه ایران امروز همان قدر پیچیده است که ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه در هزاران سال پیش و اساسا ممکن است هیچ ارتباط مستقیم و مستحکمی بین رویدادهای اقلیمی و تحولات سیاسی در دوران قدیم ایران وجود نداشته باشد یا یک روند کاملا تصادفی بوده باشد و تمامی داده های ما از این پدیده ها و انطباقات فقط و فقط «توهم دانستن» بوده باشد. 

ما میتوانیم بر اساس داده های اقلیم دیرینه برای تکامل زیست شناختی بشر و غلبه انسان های کرومانیون بر انسان های نئاندرتال تا حدودی اظهار نظر کنیم، اما هم زمان هیچ مکانیزم و مدلی برای توضیح این که اگر انسان های نئاندرتال در اثر رقابت زیستی با اجداد گونه ما از روی سیاره زمین حذف شده اند، چرا 1 درصد کل ژن های ما از منشأ نئاندرتال است نداریم یا این که این تغییرات اقلیمی گسترده در 20 هزار سال پیش چگونه و در چه جهتی بر تکامل جامعه شناختی انسان های اولیه تأثیر داشته است یا چقدر به آن ها در ایجاد اصوات منظم و معنادار و سخن گفتن یاری رسانیده است، حوزه ای کاملا مجهول و در واقع یک «قوی سیاه» است. 


2. جهان معاصر قبل از ورود به دو جنگ خانمان سوز جهانی شاهد عصرهای «روشنگری» و «انقلاب صنعتی» بوده است. در تمامی این دوره ها دانشمندان، فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری پا به عرصه وجود گذاشتند و با نوشته ها و اکتشافاتشان پیشرفت های بزرگ بشری در دهه های بعدی را سبب شدند. در این میان در کشور آلمان لشگری از فیلسوفان از دیلتای، گادامر، هوسرل، آرنت، نیچه و خیلی های دیگر قبل و بعد ظهور نازیسم به بیان اندیشه هایشان پرداخته اند. این که چرا و به چه دلیل و چگونه از آلمان فلسفی و منطقی آلمانی جنگ طلب و نژادپرست و نازی پدید می آید و چرا ذهن تاریخ یک باره به سرعت تغییر جهت میدهد و چرا این تغییر جهت در آثار این دانشمندان و فیلسوفان پیش بینی نشده بود، تمام و کمال یک «قوی سیاه» است که نمی توانسته است بر مبنای «قوی سفید» تبیین شود.


3. در آمریکا دانشمندان علوم سیاسی بسیار بزرگی وجود داشته اند و دارند. اسامی مهمی همچون هانتینگتون، فوکویاما و چامسکی. به ندرت در پراکنده نوشت های چامسکی می توان به روندی که میتواند به ظهور ترامپ برسد اشاراتی نامفهوم شده است که تازه قبل از انتخاب و نامزدی ترامپ حتی درک کامل آن مفاهیم ناممکن بوده است. اساسا هیچ یک از متخصصین تاریخ و اندیشه سیاسی آمریکا هرگز نمی توانست ظهور و انتخاب ترامپ را دقیقا در زمانی پیش بینی کند که اوباما به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شده بود. حتی بسیاری از متخصصین و تحلیل گران سیاسی آمریکا ترامپ را در مرحله نامزدی هم جدی نمی گرفتند چه به آن که قرار است رئیس جمهور شود. ترامپ نماد کامل یک قوی سیاه است. استعاره ای کاملا مجهول که بر خلاف دانش ما  از معلومات جاری ظاهر شد. رفتار و سیاست های وی پس از تصدی پست ریاست جمهوری هر چند به باور بسیاری میتواند از توئیترش استخراج گردد، اما نحوه واکنش جامعه جهانی، افکار عمومی آمریکا و سنای این کشور به ریاست وی اساسا یک «قوی سیاه» است و در واقع ما هیچ دانشی از رفتار وی در قبال ایران در آینده در دست نداریم. 


از آنچه بیان شد به استدلالی از مایکل استنفورد و  توضیح ساده تری از نسیم طالب می پردازیم:

- ذهن تاریخ منطق خطی و ریاضی ندارد. تکامل جامعه شناختی همواره یک مسیر مشخص و مدون و دلخواه را نمی پیماید. تاریخ بشری به جلو نمی خزد، بلکه از بعضی وقایع «می پرد» و برخی دیگر را اساسا حذف می کند. تاریخ قابلیت تکرار، پیش بینی و پیشگویی ندارد. مدل ذهنی جامعه تماما عرصه قوهای سیاه است. برای شناخت قوهای سیاه نمیتوان از «قوهای سفید» استفاده کرد. 

-----------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

این چنین بر جگر سوختگان 

داغ بر داغ می افزاید




بزرگترین خوشبختی برای من

برای من همواره «خوشبختی» یک تعریف دینامیک داشته است. هرگز نتوانسته ام آن را در قالبی از جملات قالبی ریخته و توصیف کنم. هر زمان و هر مکانی نظرم نسبت به آن عوض شد. سال ها قبل خوشبختی را در تحصیلات می دانستم، در مدارج بالاتر، در شغل بهتر، در «دیده شدن»، در «تأثیر گذاشتن بر دیگران».


امروز خوشبختی را میتوانم کم و بیش بر اساس جمله زیر برای خود تعریف کنم:

» خوشبختی زمانی است که در گمنامی کامل از دنیا بروی». زمانی که مطمئن شوی، «کسی» نبودی. یا اگر بودی فقط برای خودت بودی. زمانی که بدانی نوشته هایت غیر از خودت، هیچ تأثیری روی هیچ کسی نگذاشته است. زمانی که بدانی «هیچ کسی» تو را نمی شناسد. زمانی که به جایی رسیده باشی که غیر از خودت هیچ کسی نداند کجاست.


خوشبختی در این است که همیشه فقط «خودت» باشی. هر طوری که بودی، هر طوری که هستی.



آیا حاضرم در زمان «سفر» کنم؟

به بهانه دیدن فیلم About Time


سؤال «آیا حاضرم در زمان سفر کنم؟» شاید در بدو امر کمی خام به نظر بیاید. پرسش در مورد یکی از اساسی ترین و شاید دست نیافتنی ترین رؤِیاهای بشر: «سفر در زمان». این سؤال البته بعد از دیدن فیلم «درباره زمان» محصول سال 2013 به ذهنم خطور کرد. داستان فیلم این پرسش را دقیق تر و عملی تر می کند. این که شخصی بتواند به «گذشته» خود و زمان ها و مکان هایی که در آن ها زندگی کرده است سفر کند و همه آن ها را دوباره تجربه کند، و البته اگر چیزی  را به صورت اساسی تغییر دهد، آینده نیز کمابیش متفاوت باشد. به این صورت سفر در زمان محدودیت های خاصی را ایجاد میکند که پرسش های عمومی تری در مورد سفر در زمان را پوشش نمی دهد. از مهم ترین آن پرسش ها که در مباحث هاوکینگ مطرح می شوند نمونه هایی هستند نظیر این که فرض کنید شخصی به گذشته سفر کند و پدربزرگ خود را به قتل برساند. در این صورت آن شخص در آینده «وجود» نخواهد داشت؟ 

خب این فیلم و این موضوع چنین پرسشی را اصلا جواب نمی دهد، چرا که شخص فقط می تواند به گذشته «خود» و تجربیات خود از زندگی بازگردد. 

خب اگر میتوانستم به گذشته بازگردم، مثلا از بهار 94 به امروز، چه می شد؟

- در آن روزها، اشتباهاتی که به واسطه هیجان زدگی از کشف یک دنیای جدید برایم پیش آمدند، هم چون حلقه های یک زنجیر به هم پیوسته اشتباهات دیگری را رقم زدند؛ روزهای تلخ و دردآوری برایم به ارمغان آوردند و هزینه های فکری و جسمی و مالی زیادی برایم به یادگار گذاشتند. اگر میتوانستم به آن روزها برگردم، هم اکنون کمتر طعم استرس را چشیده بودم، کمتر ناراحت شده بودم، دوستان بیشتری داشتم و محبوب دیگران بودم. 


اما نه. دوست ندارم به آن روزها بازگردم و دوباره با علم به این که رفتارهایم چه عواقبی دارند، آن ها را انجام ندهم یا سعی کنم بهتر باشم. درست است که با خرج کردن «تنها منبع غیرقابل تجدید زندگی» یعنی زمان به آن تجربه ها دست یافته ام، اما اگر به عقب بازگردم این کالای ارزشمند را باید از دست بدهم.

درست است که حاشیه امنیت زندگی و شغلم در این حالت بالاتر می رود، اما من این را نمیخواهم. در واقع تجربه و درس هایی که از این اشتباهات گرفته ام را بر همه مزیت هایش ترجیح میدهم، نه به خاطر این که «نمیتوانم» به گذشته سفر کنم، بلکه دقیقا به این خاطر که «نمی خواهم». 

هزینه های روانی بالایی که برای این موقعیت پرداختم، باعث شد «عزت نفس» را دوباره در خود کشف کنم، هزینه های مالی بالایی که در این مدت داشتم، باعث شد «پس انداز» کنم و آن قدری پس انداز کرده ام که بعد از تسویه حساب هزینه های قبلی، مبلغی هم برای خودم برای آینده باقی بماند. استرس ها و دردهایی که وجود داشت باعث شد یادم بیاید که هستم و چرا به اینجا آمده ام و هدفم از زندگی چه بوده است. دردهای جسمانی باعث شدند دوباره با یک برنامه منظم ورزشی، چهار روز در هفته از درد جسمانی و مشاهده پیشرفت خود «لذت» ببرم. محبوب نبودن در نزد همه باعث شد متوجه شوم که «راضی نگه داشتن همه» اگر حماقت نباشد، دقیقا »میانمایگی» است. 


من به گذشته باز نمی گردم. همان طوری که کلیدی ترین بخش فیلم در انتهای آن مطرح می شود: «به جای بازگشت به گذشته، سعی میکنم طوری زندگی کنم که انگار نمی توانم به گذشته بازگردم. به جای دوباره زندگی کردن هر واقعه ای، آن واقعه را همان روز و همان لحظه ای که اتفاق می افتد تجربه می کنم و از تجربه آن لذت میبرم.«


--------------------------------------------------

ارغوان 

خوشه خون

بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان، نگران غم هم پروازند.


چقدر می توان به آمار اعتماد کرد؟

چقدر در زندگی روزانه از آمار بهره می بریم؟ اعتماد ما به آمار در تصمیم گیری ها چقدر است؟ آیا صرفا «ترس» درونی ما از بزرگی اعداد و پیچیدگی روش های محاسبه در تأثیر آن بر تصمیم مان مؤثر است یا با فهم کامل فرآیند آماری از یک موضوع شناخت پیدا میکنیم و سپس تصمیم می گیریم؟


آمار را اساسا چقدر میتوان تعمیم داد؟ آمار چقدر می تواند به وقوع تفکر استریوتایپی کمک کند؟


- فرض کنید در یک درگاه معتبر وب اعلام می شود 40 درصد از مردم شهر A معتقدند «مجازات اعدام» بهترین پاسخ است. آیا میتوان بلافاصله بعد از مطالعه این خبر برآیندی از میزان حس «خشونت» مردم شهر A به دست آورد؟ دقت داشته باشید که بحث اعدام و تعریف خشونت یک مقوله فراتر از این بحث است و ما صرفا فرض میکنیم اعدام و افزایش خشونت در یک رابطه خطی دو طرفه با هم قرار دارند.

چند نفر از ما میتوانیم بلافاصله دریابیم که 40 درصد در واقع 40 درصد «جامعه آماری» است و نه کل افراد شهر. 


درست است که در انتخاب جامعه آماری همواره سعی میشود معیارهایی برای بیشترین و متنوع ترین حالت ها انتخاب گردد، اما به هر حال جامعه آماری «کل جامعه» نیست. جامعه آماری مفهومی بسیار مفید در اندازه گیری های آماری است که ماهیت داده هایش «صفر و یکی» هستند ولی در داده های علوم انسانی که میتوان یک موضوع را بی شمار تعریف کرد و اتفاقا همه بی شمار تعاریف ضمن داشتن تضادهای عینی با همدیگر در جای خود «صحیح« تلقی شوند، جامعه آماری مفهومی مبهم است. تفکر انسان و عواملی که در تعریف یک پدیده نقش دارند به شدت "سیستمی" اند، در حالی که جامعه آماری یک مفهوم تقریبا "غیرسیستمی" است. در واقع نتیجه گیری آماری از داده هایی با ماهیت به شدت گسترده نظیر مثال این مبحث، کارکرد تطبیقی با تعریفی است که شخص «آمارگیر» در نظر داشته است و نه لزوما صحیح ترین و بهترین تعریف ها. 

از سوی دیگر آمار همواره ماهیت کاهندگی دارد. در بیشتر روش های آماری همواره سعی شده است داده های نزدیک به هم و با اختلاف جزیی نادیده گرفته شده یا با همدیگر منظور شوند. 


شاید بتوان راه گریز از این مشکل را در دستگاه ها و روش های آماری یافت که سوای ماهیت داده ها بر «رابطه» بین داده ها تأکید می کنند. اما هنوز چالش بزرگ علوم انسانی باقی می ماند: در ارزیابی افکار انسانی، نه تنها رابطه که خود ماهیت داده ها هم اهمیت فراوانی دارند. داده هایی که هم خود معلول یک رابطه سیستمی پیچیده و چند وجهی فراتر از علت و معلولی خطی قرار دارند، و با روابط سیستمی به همدیگر مرتبط شده اند، را صرفا نمیتوان در دستگاه آماری ریاضی مدل کرد که میل شدیدی به کاهش و تطبیق و یکسان سازی داده ها از خود نشان میدهد. یک سیستم نیازمند رویکرد آماری سیستمی است و شاید بتوان در آینده گام های بزرگی در تعریف دستگاه های آماری مختص علوم «انسانی» برداشت که قرار است «تفکر انسانی» را مدل کنند.


------------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


احترام به دیگران یا به عقایدشان؟ کدام یک صحیح تر است؟


*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است  در تمامی موارد حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد به "مرگ مؤلف" مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته برآیند افکار امروز نویسنده اش است و ممکن است در آینده دستخوش تغییرات شگرفی شود. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


مقدمه

گردشی هر چند کوتاه در فضای مجازی و به خصوص شبکه های اجتماعی «ایرانی» بزنید. نویسنده به هیچ عنوان قصد ندارد از «شبکه اجتماعی» و «اجتماع شبکه ای» و تفاوت آن ها بنویسد. اشاره و منظور اصلی این نوشته اساسا مطلب دیگری است. در این نوشته بیشتر مطلب در «تفاوت» نوشتار و گفتار و روش صحیح استفاده از آن بیان خواهد شد. این نوشته میکوشد در لابلای برشماری تفاوت های اصلی این دو بر برخی مغلطه های به شدت فراگیر در شبکه های اجتماعی هم اشاره کند.


نوشتار با یک تفاوت مهم از گفتار متمایز می گردد. در نوشتار یک متن، خواننده و مخاطب در جایی دور از دسترس قرار دارد. تمام ارتباط یک شخص با یک متن، فقط از طریق پیگیری سطر به سطر نوشته و تلاش برای درک مفهوم و منظور نویسنده و یا اساسا در تفسیر شخصی از «متن» است. در گفتار حداقل 7 درصد ارتباط با صوت و 93 درصد باقیمانده با «زبان بدن» صورت می گیرد؛ اما در نوشتار 100 درصد ارتباط باید با لحن، بیان، واژه و عناصر خاص نوشتاری برقرار گردد. متن نمی تواند مشتمل بر جنبه هایی باشد که در «گفتار» بر آن تأکید میشود. تمایز میان گفتار و نوشتار حداقل از زمان اختراع صنعت چاپ و پیشتر از آن احساس شده، بالیده و به این مرحله رسیده است. قبل از شکل گیری پایه و اساس چاپ کتاب، کتاب های دست نویس بدون داشتن فاصله، علایم نگارشی و به همان زبانی نوشته می شد که مردمان با آن سخن می گفتند. خواندن این گونه کتاب ها نیازمند مطالعه با «صدای بلند» بوده است. مطالعه با صدای بلند باعث می شد نحوه تنفس و لحن خواننده با نویسنده یکسان شود و منظور نویسنده از نوشته با «گوش» های بشری درک شود. (همین امروز هم برای آموزش نوشتار در هر زبانی به زبان آموز تأکید می شود که در وهله اول نوشته خود را با صدای بلند بخواند تا از طریق گوش هایش صحت یا روان بودن جمله و صحیح بودن دستور را درک کند. گوش ابزار مفیدتری از چشم برای درک ساختار و گرامر است.)


دیرزمانی بعد از آن بود که کم کم «مطالعه ساکت» و لزوم نوشتن به زبانی که نیازمند بلند بلند خواندن نباشد ایجاد گشت. زبان نوشتار برای این نوع نوشته ها، از زبان «گفتار» متفاوت است. در نوشتار متن باید به علایم نگارشی، به ساختار و محتوا توجه ویژه داشت. نوشتار لزوما نمیتواند همان طوری پیش برود که سخنان ما پیش می روند.


در قرن اخیر، اما ظهور اینترنت و تغییراتی که در ساختار مغز بشری ایجاد کرده است، شور و شوق مغز ما را برای زدودن نگارش و علایم آن و حرکت به سوی گفتار دوباره فراهم آورده است. به قول مک لوهان «رسانه» تنها یک ابزار نیست، بلکه بخشی از بدن ماست که در خارج از بدنمان در حال تکامل است. بدیهی است که هر بخشی که خارج از بدنمان در حال تکامل باشد، بخش مشابه اش را در درون بدن از کار میندازد؛ چنانچه استفاده از تفنگ به جای نیزه، باعث ایجاد تغییراتی در حجم عضلات دست و تنبل تر شدن آن ها می شود و انسان مدرن نسبت به انسان باستانی از نظر فکری «قوی تر» و از نظر بدنی «ضعیف تر» است.


آنچه قابل تأمل است این است که در کشور ما حداقل بر خلاف امواج توسعه، «رسانه» به ترتیبی که باید «توسعه» نیافته است. در کشورهای توسعه یافته ارتباطات انسانی از گفتار شفاهی به نوشتار مکتوب، سپس به امواج رادیو، تلویزیون و اینترنت رسیده است. هر وسیله ای سعی کرده است وسیله پیشین را با حفظ توانمندی هایش، توانمندتر و قدرتمندتر کند. به هر حال به نظر می رسد فرهنگ ایرانی، بخش مهمی از «نوشتار مکتوب» را حذف و میان گفتار شفاهی و اینترنت پلی زده است.


در گشت و گذاری کوتاه از شبکه های اجتماعی ایرانی میتوان به مواردی برخورد که گاها قابل تأمل و گاها باعث تأسف است. در ادامه لیستی از مغلطه های جاری برایتان آورده می شود.


- کلی گویی

آیا هرگز می توان در هنگام رانندگی به چنین تابلویی برخورد کرد؟ «لطفا مثل آدم برانید»

قطعا خیر. در هنگام رانندگی اما میتوان با تابلوهایی برخورد کرد که با جزییات کامل و دقیق از رانندگان میخواهند کاری انجام دهند یا ندهند: «گردش به چپ ممنوع»،«خیابان یک طرفه»، «بوق زدن ممنوع» و...


در این مورد اگر در مورد «فرهنگ رانندگی» صحبت می شود، هیچ منظوری جز «رعایت علایم رانندگی» و «احترام به قوانین رانندگی» نخواهد بود و اتفاقا استفاده از ترکیب «فرهنگ رانندگی» بسیار بجا و درست است.

اما گاها در فضای مجازی چنین عبارت هایی به چشم می خورد: «رفتارهای بی فرهنگی» ، «فرهنگ را رعایت کنید» یا «بی فرهنگ نباشیم»

فرهنگ اساسا به چه معناست؟ از دیدگاه کدام نسل و از دیدگاه کدا م طبقه اجتماعی یا کدام شخص؟ از دیدگاه افراد متولد دهه 30 شمسی یا از دیدگاه افراد متولد دهه 80 شمسی؟ از دیدگاه یک پزشک، یک جامعه شناس، یک راننده، یک کارگر ساختمان یا یک مکانیک؟

نویسنده معتقد است اساسا شاید بتوان برای ایران 80 میلیون تعریف مختلف از «فرهنگ» داشت. گاها به نظر میرسد خود شخص مدعی هم صرفا برای پیشگیری از پدیده ای دست به نگارش این جمله زده باشد که در ادامه آن را بررسی خواهیم کرد.

اگر جایی نوشته شده است: «ادب را مراعات کنید» حداقل میتوان از فرهنگ ایرانی تعریفی کم و بیش کلی برایش پیدا کرد: «خویشتن داری، سکوت و صبر» اما فرهنگ یک واژه بسیار گسترده تر و جدی تر است.


- به عقاید همدیگر احترام بگذاریم.


در این مورد اساسا نوشته های بسیاری موجود است. از «مغلطه احترام به عقاید» یا کاریکاتورهایی که در آن یک فرد عضو یکی از جنبش های افراطی و بنیادگرا معتقد است با کشتن شما سعادتمند می شود و از شما میخواهد به «عقیده» اش احترام بگذارید. اساسا احترام به عقیده وی یعنی اجازه دادن به کشتن شما.

آنچه مد نظر نویسنده است، حذف واژه «عقیده« و نوشتن بقیه جمله است: «به همدیگر احترام بگذاریم.»


بحث احترام به عقاید اساسا در چند جا در فضای مجازی ایرانی به چشم می خورد که دو مورد از معروف ترین آن ها عبارتند از:

 در زمان مواجهه با به چالش کشیده شدن باورهایمان

در زمان شنیدن توهین هایی با تم نقد یا با ادبیات تند و خشن


در مورد اول شخص خواستار احترام به عقاید، اساسا قابلیت ادامه بحث را ندارد. درخواست احترام به عقیده شخصی نوعی اعتراف به شکست زیرپوستی است که شخص با این که میداند اگر عمیق تر به باورهای خود بیندیشد ممکن است دچار تزلزل شود و حتی نمیتواند به «فکر» خودش هم اجازه بدهد که در آن مورد به صورت حداقلی فکر کند. چنین تفکری قابلیت ادامه بحث را قطعا نخواهد داشت؛ اگرچه با درج این جمله ژست متفکر و روشنفکرانه هم به خودش گرفته باشد.ممکن است این نوع تفکر حتی دست به خودزنی بزرگتری هم بزند: «دموکراسی را رعایت کنیم!» در این مورد حتی ابتذال فکری وحشتناک تر است، چه دموکراسی یک شیوه حکومتی است و مبنای آن بر «تضارب آرا» و «امکان شنیده شدن همه آرا و همه نظرات مختلف و مخالف و دادن حق حیات به آن هاست و نه «احترام به همه نظرهای مختلف یا مخالف».


مورد جدی تر دوم اندکی پیچیده تر است. به طور کلی فرهنگ ایرانی برآیند هزاران سال استبداد کور حاکمین و فضاهای بسته انتقادی است. بنیان حکومت های این سرزمین بر خلاف ایده دموکراسی غربی که مردم را صاحبین اصلی حکومت میداند، حکومت را ودیعه ای الهی دانسته است و همواره حاکم نماینده خداوند روی زمین دانسته شده است که عمل خلاف اعتقاداتش جرم محسوب می شده است. در چنین شرایطی قطعا فضا دوقطبی و ضد انتقاد است. یا موافق یا مخالف. حالت سومی برای این نوع دیدگاه استبدادی موجود نیست. هر که مخالف است دشمن و هر که موافق است دوست است؛ بنابراین جایی برای نقد باقی نمیماند.

به اعتقاد نویسنده یکی از دلایل شکل گیری گسترده ادبیات «توهین» در زبان های ایرانی هم میتواند از این نکته نشأت گرفته باشد. زمانی که شخص مخالف نیازمند پنهانکاری و تظاهر به دوست بودن باشد، در باطن در حال «اعتراف عملی به ضعف خودش» است. توهین و ادبیات رکیک از این منظر مهم ترین نشانه و تأکید بر «ضعف» درونی و عدم قابلیت رویارویی با واقعیت است.

بخش بدتر آن این است که شخص تحت تأثیر توهین ها قرار گرفته و پاسخ بدهد. در فرهنگ ایرانی البته پاسخ ندادن به توهین هم نوعی ضعف دانسته می شود. از این منظر چرخه ای منظم بین افراد شکل میگیرد که برای ساده ترین مسایل و قابل حل ترین آن ها «ضعف» و «زبونی» خود را به رخ همدیگر بکشند. این رفتار به «غیرت» یا «شجاعت» خلط معنی می شود.

زمانی که شخصی چندین پست شبکه های اجتماعی اش را به پاسخ به «توهین کنندگان» اختصاص داده است، این ضعف حتی آشکارتر هم شده است. اساسا شبکه اجتماعی یک «خانه شیشه ای» است، با این تفاوت که ساکنین خانه به دست خود سنگ هایی را به شکل لایک و کامنت به دست دیگران داده اند تا بر آن ها بکوبند. تفکر ضعیف و توسعه نیافته اشخاص در زمان کوبیده شدن سنگ ها، پرتاب همان سنگ ها به سمت اشخاص یا مظلوم نمایی با استفاده از عبارت هایی مشتمل بر درخواست «رفتارهای فرهنگی» یا «احترام به عقاید» است.

افرادی که از نظر فکری قوی اند، هیچ نیازی به نشان دادن ضعف متقابل یا مظلوم نمایی ندارند. آن ها به خوبی میدانند که طرز تفکرشان قوی تر و مؤثرتر از شخص «موهن» است و اتفاقا توهین ها گاها به منزله شاهدی بر راستین بودن راهشان و لزوم پایمردی در آرمانشان است.


اما نقد واژه ای بسیار جداگانه است. نقد یعنی تخصص و نشان دادن نقاط قوت  و ضعف از جایگاه درک کامل پتانسیل ها و مشکلات. قطعا نویسنده این نوشتار نمیتواند برای «اداره کشور» نقدی بنویسد، چرا که خود نویسنده هنوز نمی تواند یک جمع ده نفری را مدیریت مؤثر کند. همین نکته در مورد تمام نقدهایی که به هر مسئله ای وارد می شود صحیح است. نویسنده نقد باید در آن حوزه صاحب تخصص و تجربه باشد. از سوی دیگر «نقد» در مفهوم «مخالفت» نیست، بلکه تلاش برای تضارب آرا و بهتر فهمیده شدن موضوع است. نقد از سر لجاجت و دشمنی هم نیست. نقد شخصی سازی هم نیست. نقد اساسا یک دنیای بزرگ و گاها ناشناخته است.


- توسل به گوینده

هر نوشته ای که توسط هر شخصی نوشته می شود، باید از جایگاه موضوع و محتوای نوشته بررسی شود ونه شخص نویسنده مطلب. ممکن است گوینده یا نویسنده یک جمله در یک موضوع متخصص باشد. اصل مهم آن است که نه به شخص که به محتوا توجه شود. متن این نوشته ممکن است در تمامی بخش های آن مشخصا غلط باشد و تنها خواننده است که میتواند آن را از جایگاه محتوا و نه شخص نویسنده این مطلب قضاوت کند.


-------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز گوشه چشمی هم به فراموشی این دخمه نینداخته است




مثال کلاسیک سوزن بان - تصمیم گیری

دست نوشته های یک احمق

«اخلاق در تصمیم گیری»

مثال سوزن بان

نوشته ای از فیس بوک نویسنده


مسئله به صورت خلاصه از این قرار است که فرض کنیم شما سوزن بانی در ایستگاهی هستید که هر از چند گاهی قطاری از آن عبور میکند. ایستگاه شما ایستگاه عبور است و قطار در آن توقف ندارد. شما دو خط در اختیار دارید. خط اول که خط دائمی تردد قطارهاست و خط دوم که متروکه است و فقط برای موارد اضطراری به کار می رود.

گروهی از کودکان هر روزه به بازی روی ریل ها مشغول می شوند و شما هر روز به آن ها تذکر می دهید که روی خط دوم بازی کنند. خط اول خطرناک تر است. در این میان روزی متوجه می شوید که قطاری در ساعتی غیر متعارف به سوی ایستگاه شما می آید. هشت کودک مشغول بازی روی خط اول اند و البته حواسشان به قطار نیست. با فرض عدم وجود وقت کافی برای واکنش و دور شدنشان از ریل، تصمیم به انحراف قطار به خط دوم یا عبور آن از خط اول به عهده شماست. در این میان متوجه می شوید که یک کودک توصیه شما را جدی گرفته و روی خط دوم مشغول بازی است.


در این میان باید چه کنید؟ چه تصمیمی می گیرید؟ آیا اجازه می دهید هشت کودک نافرمان کشته شوند یا قطار را از خط منحرف می کنید تا آن یک کودک کشته شود؟ آیا ترجیح و تصمیم شما بر مبنای تعداد گرفته شده است یا بر اساس قانون مندی یا اصلا معیار دیگری برای تصمیم داشتید؟

این مثال از جمله سخت ترین سطوح تصمیم گیری است که در بحث «اخلاق در تصمیم گیری» مطرح می شود. قابل ذکر است که ممکن است تصمیمی منطقی و صحیح باشد اما به نتایج صحیح منجر نشود و بالعکس ممکن است تصمیمی غلط و غیر منطقی باشد، اما نتایج صحیح به بار آورد. تا جایی که تصمیم مربوط به ماست، میتوان در مورد آن صحبت کرد و تحلیلش کرد؛ اما از یک جایی به بعد تأثیر آن از دست ما خارج می شود.

خب به مثال سوزن بان برگردیم.


هفته پیش نوشتم که ترجیح من آن یک نفر است. تصمیم بسیار سختی خواهد بود که اجازه بدهم هشت کودک بمیرند یا یک کودک. و شاید تا حدی این تصمیم خودخواهانه باشد؛ اما میکوشم در گرفتن این تصمیم از «تفکر سیستمی» بهره بگیرم:


رفتار من و آن کودکان تابع یک سیستم اجتماعی است که در آن «تجربه» شاید مبنای بسیاری از رفتارهای مشابه و تکراری هر روزمان باشد. آن هشت کودک که امروز از حادثه برخورد قطار نجات یافتند، تجربه شان را با دیگران هم به اشتراک خواهند گذاشت و ممکن است فردا ده کودک برای بازی روی ریل اصلی بیایند یا آن هشت تا دوباره بیایند و چون دیروز دیده اند که من «تعداد» را بر «قانون مندی» ترجیح داده ام، امروز هم توصیه من را احتمالا جدی نگیرند. در برابر آن ها قانونمندی موجبات بقا نیست، بلکه لجبازی در ابعاد بزرگ و تعداد زیاد عامل بقاست.


هر روزی که به خاطر حفظ آن هشت کودک (که به نظرم یک تصمیم گذرا و راه کار کوتاه مدت است) قطار را به خط دوم منحرف می کنم، باعث می شوم که قطاری با مسافرینی بیشتر از هشت نفر، از خطی عبور کند که متروکه و احتمالا در جاهایی فرسوده شده باشد و شاید تاب تحمل وزن قطار را نیاورد. یکی از روزها ممکن است قطار در خط دوم از خط خارج شود و جان عده بیشتری به خطر بیفتد.


حال مسئله را طور دیگری نگاه می کنیم:

من به تصمیمی دردناک تر ولی مؤثرتر دست می زنم. اجازه میدهم آن یک کودک قانونمند سالم بماند تا آن هشت کودک. آن یک کودک از تجربه خودش برای بازی در ریل متروکه به دیگران خواهد گفت و احتمالا نفرات بیشتری را برای بازی در ریل دوم اقناع خواهد کرد. آن کودک هر چه باشد از جنس همان کودکان است و حرف هایش برای دیگران قانع کننده تر از حرف های من است که صرفا بر اساس مسئولیت صحبت میکنم تا احساس هم دردی و درک مشترک.

ممکن است آن کودک با همین یک درس تا آن جایی رشد کند که قانونمندی را سرلوحه امورش قرار دهد و اساسا ممکن است اینگونه نشود.

حالت دوم میتواند یک راهکار درازمدت برای پیشگیری از حوادث یا درمان ناهنجاری های اجتماعی تلقی شود. در مقام قانون گذار و دید کلان اگر به داستان بنگریم، در حالت اول من قانونگذار هم برای قانون خودم احترام قائل نشده ام و ارزش قانون خود را به چون و چراهای شخصی آلوده ام. اتفاقی که در درازمدت باعث «فساد» می شود. زمانی که قانون گذار به حاکمیت و ارجحیت قانون معتقد نباشد، به هیچ عنوان نمیتواند انتظار پیاده شدن قانون در پایین ترین سطوح جامعه (کودکان) را داشته باشد.


به تجربه زندگی من در بریتانیا، در کشورهای قانون مند، سران و پادشاهان و قانون گذاران حتی بیشتر از مردم عادی موظف به اقرار به بالاتر بودن «قانون» از همه افراد آن جامعه هستند. قانون در مورد تخلف های مالیاتی نخست وزیر حتی سخت گیری بیشتری هم نشان میدهد تا افراد عادی. افراد خاندان سلطنتی همواره برای خرج کردن سالی 40 میلیون پوند مالیات مورد بررسی و تفحص و نقد قرار می گیرند. همه این ها برای نشان دادن اهمیت قانون و قانونمندی به شهروندان عادی و پیشگیری و خشکاندن ریشه فساد مالی و اداری صورت می پذیرد. زمانی که شخصی از جامعه ای تقریبا بی قانون یا با اعمال سلیقه ای قانون (در خوش بینانه ترین حالت) وارد چنین جامعه ای می شود که قانون در آن حرف اول و آخر را می زند و هیچ قدرت سیاسی یا اجتماعی - اقتصادی نمی تواند فراتر از آن قرار گیرد، ناخودآگاه آن فرد هم خود را با یک استخوان بندی محکم مواجه می بیند که بدون اطاعت از آن به راحتی میتواند طرد شود و به کناری گذاشته شود. مشارکت اجتماعی در چنین جامعه ای با دانستن این موضوع که حاکمیت فراگیر قانون بر اصل «برابری» همه اتباع (از مهاجر و توریست دو روزه تا ساکنین بومی جزیره) تأکید مبرم دارد؛ تا حد بسیار زیادی بالاتر از جوامعی است که قانون در پرتو و سایه سیاست و قدرت اقتصادی یا اجتماعی تفسیر و تأویل و توجیه می شود.

---------------------------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است

در مورد زندگی روزمره و مشکلاتش

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر آموخته ها، افکار و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی آن ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته حاصل شخصی ترین افکار نویسنده اش است و ممکن است در آینده با تغییرات عمده ای روبرو شود. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***

از تجربه شکست و ناامیدی

" جرأت داشته باش و قبل از آن که شرایط تو را مجبور به استعفاء کنند، شرایطی را تعریف کن که در آن خودت استعفاء می دهی." «The Dip, Seth Godin»

بسیاری از ما تجربه روزهای سخت را داشته ایم. روزهایی که ناامیدی و شکست طعم تلخش را بیشتر از همیشه به ما می چشانند. روزهای سخت ناامیدی از همه آن چیزهایی که ساخته ایم، همه آن امیدها و نقشه ها و رؤیاهایی که برای آینده داشته ایم و اکنون همه آن ها در معرض فروپاشی قرار گرفته اند. روزهای سختی که نمی گذرند. روزهایی که نمی توانند طبق «این نیز بگذرد» تفسیر شوند. روزهای سخت و تلخ و عذاب آور.

اما برای عمده ما خود روزهای سخت ملال آور نیستند، به هر حال زمان که بگذرد خیلی از مسایل را فراموش می کنیم و آرام می شویم و دوباره قصر رویاها را می سازیم. آنچه روزهای سخت را غیرقابل تحمل می کند، این است که ما از قبل حتی در اعماق ذهنمان هم جرأت فکر کردن به این روزها و این که طی این روزهای سخت چه کار خواهیم کرد را نداشته ایم . به اصطلاح قدیمی تر ها آنچه خوفناک است، "مرگ" نیست، "ترس از مرگ" است. ترس از شکست، ترس از ناامیدی و ترس از نرسیدن به رویاهایمان شاید از خود شکست و ناامیدی  سنگین تر باشد.

برای من تجربه روزهای سخت نه در تمرین های روزانه سنگین خدمت سربازی در گردان تکاور و نه در روزهای سخت ناامیدی از گرفتن ویزا که سال های قبل تر از آن و زمانی شکل گرفت که شروع به پیش بینی آینده و وقایعی کردم که شاید برایم تلخ باشند. روزهایی که از تحصیل در ایران ناامید شدم و تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از ایران گرفتم. از آن زمان همواره در مدل ذهنی ام سعی کرده ام روزهایی را تصور کنم که دریابم به هیچ کدام از اهدافم نمی رسم. در این صورت نقشه جایگزینم چه خواهد بود؟ درست است که در طی چند سال اخیر این دیدگاه به تدریج رشد کرده و بالغ تر شده است، اما هنوز هم فکر کردن به شکست های آینده ملال آور است، نه به تلخی گذشته اما تلخی اش هنوز مزه می دهد.

مهم ترین درسی که من از تجربه شکست پیش از وقوع آن گرفته ام این بوده است که شکست و بیماری و ناامیدی و از دست دادن رؤیاها، همگی «گره های سرد» در کلاف زندگی ما هستند. گره های سرد را نمیتوان با هیستری و هیجان و شور و اشتیاق و رفتارهای گرم باز کرد. رفتارهای گرم مختص زمان هایی هستند که ذاتا گرم اند: لحظات دوست داشتن، دوست داشته شدن، دوستی، سرخوشی و خوش گذرانی در جمع. این لحظات نیازمند هیجان و انرژی و اشتیاق اند. گره های سرد زندگی اما باید با «دستان یخ زده» با آرام ترین سرعت ممکن و با سردترین لبخندها باز شوند.

با لبخندی بر لب و با حفظ آرامش کامل به استقبال «دادنامه دادگاه» علیه خود رفتن، با آرامش نشستن و آرام و منظم نفس کشیدن است که هر قاضی را به نفع شما وادار به رأی دادن می کند. زمانی که با آرامش کامل در برابر سخت ترین حمله های دادخواهی »تحمل و شکیبایی» نشان بدهید، با آرامش اتهامات را بنویسید و با لبخندی بر لب نظاره گر غلیان درونی تان باشید و در عین حال پرده ای از آرامش بر هیجان درونی تان بکشید، آنگاه میتوانید دادنامه خودتان را پیش ببرید و نتیجه بگیرید. رفتار سرد رفتار پیچیده تری است و رفتارهای پیچیده تر نشانگر تکامل ذهنی بیشتر فرد.

من از زندگی در بریتانیا تجربه بسیار جالبی آموخته ام. در این کشور قبل از ورود به هر محیطی اعم از آزمایشگاه و محیط اداری کار، افراد نیازمند ارزیابی خطرات، مشکلات و راهکارهای رفع مشکل هستند. نظیر آن چه که بعدا در بحث «مدیریت فرآیند» آموختم:پیش بینی همه ریسک ها و تعیین راهکارهای موجود برای رفع آن.

دلیل اصلی این پدیده یک فلسفه بسیار ساده است: «بروز رفتار سرد در مواجهه با ریسک» زیرا از پیش و در زمان آرامش تمامی ریسک ها ارزیابی شده و راهکارهای مؤثر رفع آن ها هم پیش بینی شده است و ما با مدل و وضعیت ذهنی آماده وارد بحران شده ایم. تصمیم گیری ما برای رفع مشکل پیش از وقوع آن بوده است و نه در زمان وقوع و زمان بروز رفتارهای گرم تحت تأثیر هورمون های هیجان آور و هیستریک.

--------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: من در تجربه شکست و ناامیدی ام از تحصیل، زمانی که در جلسه اولیه «عملکرد نارضایت بخش» قرار گرفتم، همه رفتارها را حتی قبل از وقوع پیش بینی کرده بودم؛ با آرامش نشستم و با لبخندی بر لب نظاره گر شدم و اتهامات را نوشتم. با مؤدبانه ترین و سردترین واکنش ها جلسه را ترک گفتم و به مطالعه قوانین کار در آن کشور روی آوردم. متوجه شدم که برای اخراج اشخاص هم روند پیچیده و طولانی وجود دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت. روندی که قانونا باید طی شود و طی نشده است و همین نکته بود که در برابر دادنامه هشت موردی، توانستم پنجاه و شش مورد خلاف آن با مدارک متقن بیاورم و عملکرد خود را صحیح جلوه دهم. مشخصا دادگاه هم به نفع من رأی داده است. آن روزها ناراحتی و غم و غصه من را هیچ کسی جز خلوت خودم ندید. شخصا فکر میکنم همین مورد باعث پیشبرد دادگاه به نفع من شده است.

معرفی کتاب

کتاب «تئوری انتخاب» اثر ویلیام گلاسنر بارها و بارها البته مورد معرفی قرار گرفته است. آنچه من میخواهم بنویسم برداشت و برشی از لذتی است که از خواندن آن حس کرده ام و دوست دارم آن را با دیگران هم به اشتراک بگذارم.

این کتاب در مورد یکی از پیچیده ترین مفاهیم زندگی بشری و با زبانی بسیار ساده و قابل فهم بحث میکند. متن نوشته آن قدر روان و ساده است که حتی خوانندگانی با سطح معلومات پایین زبان انگلیسی هم قادر به درک آن هستند. مثال های گلاسنر در توضیح تئوری اش بسیار گویا است: مثال هایی که همه ما نوعا قادر به درک آن ها هستیم. در سه فصل اول کتاب ( تا جایی که من فعلا پیش رفته ام) گلاسنر در مورد نقش «انتخاب» به زیبایی توضیح میدهد.

"کودک ده ماهه ای را در نظر آورید که همراه مادرش سوار هواپیما شده است. با تغییر فشار کابین، احساس درد در گوش های کودک باعث شروع فریاد کشیدن و گریه کردن او می شود. اما همین رفتار در یک کودک ده ساله به ندرت دیده می شود یا کمتر دیده می شود.

استدلال گلاسنر در توضیح رفتار این چنینی بسیار جالب توجه است. رفتار ژنتیک و انتخاب دو رفتار با ماهیت متفاوت در ذهن ما هستند. گریه و فریاد یک رفتار ابتدایی و بسیار ژنتیک است؛ برای جلب توجه مادر و درخواست کمک از وی برای بقاء، زیرا سیگنال های ژنی مغز آن کودک احساس درد را به احساسی «ضدبقاء» درک می کنند و رفتار بروز یافته نشانه نگرانی مغز کودک از مرگ است. رفتاری بسیار ساده و خطی.

در این حالت محرک ارسال شده از طرف کودک بنا به تجربه بقای ده ماهه باید مؤثر بیفتد؛ مادر به صورت ژنتیک برای حمایت از کودک برنامه ریزی شده است و به صورت غریزی برای کمک به کودکش می شتابد. هر چند در این یک مورد خاص مادر قادر به انجام کاری جز دلداری دادن یا گرفتن گوش های کودکش نخواهد بود و درد هم چنان در گوش های کودک باقی خواهد ماند.

مغز کودک ده ساله اما رفتار پیچیده تری بروز میدهد: تحمل و انتظار. رفتاری پیچیده و غیرخطی که به پاسخ آنی به محرک منجر نمی شود. مغز کودک ده ساله سیگنال های ژنی ساده را به نوعی دیگر تفسیر می کند. لزوما درد گوش بیانگر «خطر مرگ آفرین» تشخیص داده نمی شود و کودک ده ساله فریاد نمی کشد. علاوه بر این تجربه ده سال زندگی در کنار مادر میتواند در مغز کودک ده ساله موارد مشابهی را کد کند که در آن ها «مادر» حمایتی از فریاد  و گریه وی نکرده است. کودک ده ساله معمولا برای قضای حاجتش گریه نمی کند، زیرا علاوه بر این که قبلا برای پاسخ به نیازهای فیزیولوژیکش «آموزش» دیده است، بروز رفتارهای خطی ژنتیک و درخواست کمک از مادر و دیگران، عمدتا با نگاه های تحقیرآمیز آنان مواجه خواهد شد. کودک ده ماهه اما هنوز برای رفع نیازهای فیزیولوژیکش آموزش ندیده است و بنابراین رفتار خطی تر و ژنتیک تری از خودش بروز میدهد.

رفتارهای انسانی عمدتا تا قبل از رسیدن به سن بلوغ و تجربه موارد بی شمار میتوانند «جهالت جوانی» یا «بچگی» تلقی شوند، اما با همین منطق انتظار پیچیدگی با بالاتر رفتن سن و تجربه، بروز رفتارهای نابالغ، ترد شدن و بی اعتنایی از سوی افراد دیگر را در پی دارد. رفتارهای ساده تر مختص سن پایین تر است.

------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: به دلایلی نوشتن و انتشار داستان زندگی یک احمق با اندکی تأخیر مواجه شده است و عمدتا زمانی و گاها انگیزشی برای نوشتن هر چند بسیار کمرنگ، اما وجود دارد. فشرده بودن برنامه کاری گاها باعث می شود غیر از روزهای تعطیل و آخر هفته هیچ روز  دیگری نتوانم حتی به «نوشتن» فکر هم بکنم. به هر حال آن داستان با سرعت حلزونی در حال نوشته شدن و انتشار است.

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیزدان نباشیم - دست نوشته های یک احمق

بخش سوم
ترولیسم و شخصی سازی

***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، آموخته ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، بنا به دیدگاه «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***

در ادبیات و فولکلور شمال اروپا، «ترول» عمدتا موجودی شیطانی و تقریبا معادل «دیو» در ادبیات فارسی تعریف شده است. صرف نظر از تعریف اسطوره شناختی و ادبی این واژه، منظور و درون مایه اصلی این موجود «ایجاد مزاحمت»، «ناراحت کردن» و به نوعی ایجاد "جنگ روانی" در شخص مقابل به منظور خارج کردن شخص از میدان یا تسلیم شدنش است. آنچه امروزه تعریف ترول و ترولیسم را دوباره زنده می کند، امکان درج نظر در شبکه های اجتماعی حتی توسط ناشناس ترین اکانت ها و سیستم خاص این شبکه هاست که در آن میتوان صرفا با صرف دو دقیقه و داشتن یک ایمیل، یک حساب کاربری ایجاد و به مزاحمت از طریق «کامنتینگ» مشغول شد.

در نوشته های پیشین، اصول اولیه «کامنتینگ» را بر شمردیم. هدف این مبحث برشمردن روش های برخورد با «ترول» و «ترولیسم» نیست؛ بلکه صرفا روی این موضوع متمرکز میشویم که چگونه خود یک «ترول» نباشیم؟


1. با چه هدفی کامنت می نویسم؟
اولین و شاید مهم ترین نکته در «ترول نبودن» شاید قبل از فشردن دکمه های صفحه کلید، این باشد که اساسا کامنت من ضرورت دارد یا فقط می نویسم که صرفا «چیزی» نوشته باشم؟ به بیان دیگر آیا بین صرف انرژی و وقت من برای نوشتن و طرف مقابل برای خواندن، ارتباط سازنده وجود دارد یا صرفا در حال «ایجاد مزاحمت» هستم؟

2. با چه ادبیاتی کامنت می نویسم؟
آیا توانایی آن را دارم که با ساختارهای مناسب و بدون درج هر گونه حشو، هجو یا ابهام منظورم را شفاف و قابل فهم بیان کنم؟ آیا لحنم در نوشتن شخصیت فرد را مورد تحقیر قرار می دهد؟ آیا نوشته من طعنه برانگیز، طعنه دار و تمسخرآمیز است؟ آیا در نوشته و لحن من، به صورت تلویحی شخص مقابل به دروغ گویی متهم شده است؟ آیا در لحن من عناصر و نشانه های تهدید وجود دارد؟ آیا به شخص مقابل برچسب طرفداری از عقیده و مرام خاصی را زده ام؟

3. چگونه کامنت می نویسم؟
آیا در نوشته من دلایل محکم، قوی و روشن در مخالفت یا موافقت با شخص مقابل وجود دارد؟ آیا در حال «رد» یا «تأیید» بدیهیات هستم؟ آیا مراجع و منابعی که به آن استناد کرده ام، از «امانت داری»، «صحت»،«شفافیت» و «قابلیت دسترسی» برای همه برخوردارند؟ آیا خودم قبل از نوشتن از «صحت افکارم» مطمئن هستم؟

بعد از طی این سه گام اصلی شاید بتوان در مورد نوشتن یا ننوشتن کامنت تصمیم گرفت و البته لازم به تأکید دوباره است که در موارد بی شماری من در صفحه های پرمخاطب کامنت می نویسم که عموم بازدیدکنندگان مرا نمی شناسند. در این موارد باید حداقل تلاش کنم پروفایلم برای عموم قابل دسترسی باشد یا حداقل بخشی از نوشته های پروفایلم «برای همه» قابل دسترسی باشند. بسیاری موارد می توان سیل کامنت گذارانی را مشاهده کرد که صفحه پروفایلشان به جز یک عکس پروفایل «غیرواقعی» و تاریخ تولد هیچ چیزی ندارد. اگر قرار است من «ترول» نباشم، حداقل باید آن قدر برای خودم «تشخص» و «احترام» قائل باشم که با هویت واقعی خودم کامنت بنویسم و زمانی که با نوشته هایم «اندیشه تغییر جهان» را دارم، باید حداقل آن قدر «جرئت» داشته باشم که قبل از همه نوشته هایم در پروفایل خودم منعکس شده باشند.

-----------------------------------------------------------------------------------------
پانوشت:
موارد بسیاری از نوشته های بدون مخاطب در فضای مجازی و به خصوص صفحه های خبرگزاری ها موجود است. هر خبری در مورد «اوضاع ترکیه» چه از منظر فرهنگی، چه از نظر سیاسی یا اجتماعی نوشته شده باشد، عده بسیار زیادی با کلید واژه «اردوغان» حمله می کنند. لحنشان گاهی چنان است که گویی اردوغان قرار است همین فردا رفتارش را با خواندن کامنت آن ها طبق نظرشان تغییر دهد. اساسا دو مسئله بسیار مهم در این میان "نادیده" گرفته شده است. اول این که دنیای سیاست عمدتا بر پایه منافع تنظیم می شود و نه بر «نوع دوستی». ترکیه در برابر پذیرش پنج میلیون پناهجوی دیپورت شده از آلمان، ورود شهروندانش به اتحادیه اروپا، بدون نیاز به ویزای شنگن را درخواست می کند.
این مسئله را نمیتوان با چسباندن داعش به اردوغان توجیه کرد.
دوم و مهم تر از همه این که «سیاست» هم یک «علم» است. همانگونه که من نمیتوانم در مورد روش های درمان سرطان خون "اظهارنظر" کنم، برای یک تحلیل سیاسی حتی بسیار ساده، حداقل باید بخش بزرگی از تاریخ و مناسبات اجتماعی، روندهای توسعه یافتگی، عوامل فرهنگی - انسانی و به طور کلی روند پیدایش و تکامل اندیشه سیاسی جامعه هدفم را بشناسم و آن را از جنبه های گوناگون «بی طرفانه» درک کرده باشم.
-----------------------------------------------------------------------------------------
ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

چگونه همه چیز دان نباشیم ؟ دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیز دان نباشیم ؟ دست نوشته های یک احمق

بخش دوم - کامنت، نظر، بحث، مجادله



***کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***



در شبکه های اجتماعی نظیر فیس بوک برای هر محتوای پست شده، سه گزینه به خصوص استفاده می شود که یکی از محوری ترین آن ها «Comment» است. کامنت در فرهنگ زبانی انگلیسی در مفهوم «اضافه کردن نکته هایی بر صحبت یا مطلب نفر پیشین و در تمی دوستانه و غیرانتقادی است.»



صورت های و شکل های بسیار مختلفی برای بحث با دیگران از کامنت یا Debate، Argument و Review تا Criticism وجود دارد. مهم ترین نکته این است که شبکه های اجتماعی عمدتا فاقد قابلیت استفاده برای نقد، بررسی، بازبینی یا بحث هستند و تنها میتوانند «کامنت» های شما را انعکاس دهند.

این مفاهیم با همدیگر بسیار متفاوتند و به جای همدیگر به کار نمی روند.


برای مثال من یک پیش نوشت از مقاله ام را برای «استاد راهنما» و «همکاران» یا سایر نویسندگان می فرستم. به لحاظ حرفه ای و تخصصی «استاد راهنما» آن را "بازبینی" میکند ولی همکاران همطراز من «کامنت» هایشان را بر آن می نویسند.


بازبینی یک عمق با سلسله مراتب مشخص از بالا به پایین است که در آن شخصی که به درجه «استادی» رسیده است، نوشته «شاگرد» را به «منظور بهتر شدن و بهتر رسیدن پیام آن» مورد «بازبینی» قرار میدهد، نکاتی را به آن می افزاید، بخش هایی را حذف میکند، ساختار کلی و جزیی اش را مورد بازنگری قرار میدهد و گاها سؤالاتی از شاگرد می پرسد تا منظور نوشته هر چه بیشتر شفاف تر شود و از ابهام به دور بماند. این در حالی است که همکاران همطراز من، نه بخشی را حذف و نه بخشی را اضافه می کنند؛ حتی اگر نظرشان مخالف هم باشد، آن را بر مبنای «رفرنس ها» و «خوانده هایشان» کامنت می کنند.



بنابراین اصل اول کامنت گذاری این است که بفهمم از چه جایگاهی و در چه زمینه ای قرار است کامنت بگذارم و آیا کامنت من خواهد توانست «راهگشا» باشد یا صرفا «اتلاف وقت» است.



زمانی که دو متخصص «صاحب تألیف» در یک تخصص و رشته خاص، برای نوشته همدیگر کامنت بنویسند، «نقد» صورت گرفته است. نقد ادبیات و روش شناسی بسیار مشخصی دارد که در ادامه به صورت بسیار مختصری به آن خواهم پرداخت. اما مهم ترین نکته در همه این مباحث اعتقاد به هدفی به نام «تلاش برای بهتر توضیح دادن یا بهتر نشان دادن موضوع مورد نظر یک نویسنده دیگر است و نه تخریب و مخالفت با وی.»



اصطلاحاتی مانند Debate و Argument در مفهوم بحث، تبادل نظر و گاها مجادله عمدتا در مفهوم درخواست توضیح بیشتر از شخص آموزش دهنده و به منظور برطرف کردن ابهام در فهم ماست و اصل مهم در آن این است که یادمان باشد شخص مقابل در آن زمینه صاحب تألیف و نظر است و ممکن است قانع شدن ما اندکی به زمان نیاز داشته باشد و صرفا با جستجوی بیشتر شخصی در اینترنت یا کتابخانه تکمیل شود.



اصل دوم کامنت گذاری در این است که جایگاه شخص مقابل را هم در نظر گرفته باشم. من نمیتوانم زیر هر پست خبرگزاری که در مورد آرای «دکتر کردوانی» در مورد دریاچه اورمیه است، از «روش های احیای دریاچه» بنویسم و نظرشان را نقد کنم. به دو دلیل مشخص که اولا خود آن شخص صاحب نظر مخاطب مستقیم من نیست و قطعا سری به شبکه اجتماعی و کامنت های زیرش نمی اندازد و دوم من به اندازه این شخص «تألیف» ندارم.



موارد مشابه بسیار زیادی در این حالت خاص صورت می پذیرند: افراد در صفحه سخنگوی فارسی زبان ایالات متحده آمریکا چنین می نویسند (برای مثال) آقای ایر، شما که دستتان با ... توی یک کاسه است.

در اینجا صرفا نوشتن کامنت گرفتن وقت شخص مقابل است. چرا که اولا آن شخص «سخنگو» است و نه تصمیم گیرنده و ثانیا سیاست خارجی آمریکا یک مجموعه پیچیده و کلان و به هم پیوسته از سیاست مداران، تئوریسین ها، وال استریت و سرمایه داران، سناتورها و ... و در یک کلام یک «سیستم» است و قطعا یک شخص خاص نه تأثیر چندانی در سیستم دارد و نه دخالتی در آن.



تجربه شخصی نویسنده از کامنتینگ نشان میدهد در مبحث ها و مکان هایی که فراتر از حالت دوستانه در جریان هستند (کنفرانس ها، گردهمایی ها، سمپوزیم ها و ...) شایسته تر است اگر حتی با نظر شخص مقابل به صورت صد در صد و با اتکاء به دلایل متفن (از نظر خودمان و با مدل ذهنی خودمان) هم مخالفیم، برای ابراز آن صبر کنیم و گفتگو را به صورت دوستانه و عمدئتا به ادبیات خنثی و در خلوت و با خود شخص به صورت خصوصی تر در زمان تنفس مطرح کنیم. زبان هایی مانند انگلیسی و تورکی افعال و ساختارهایی برای «منفی» و «خنثی» کردن چنین درخواست هایی دارند (برای مثال : سیزین دئدیغینیزی تام باشا دوشمه دیم) میتوان بحث دوستانه را چنین آغاز کرد:


» ارائه خوب شما باعث شد فکر کنم بخشی از نظرات من در باره فلان موضوع شاید اشتباه بوده باشد و از همین رو از شما تشکر میکنم. من قبلا فکر می کردم که ....» این صورت از گفتگو به شرطی که من توضیح بهتری داده باشم، باعث می شود شخص مقابل اولا در گارد دفاعی . تعصب فرو نرود و ثانیا بخش هایی از نظر خویش را اصلاح کند، یا اگر توضیحش از من «بهتر» است، مرا قانع کند.



تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد حتی شایسته تر است خود را موظف به پاسخگویی و یافتن همه اشکالات ندانیم و اساسا در همه موارد «نظر ندهیم» مگر این که از ما برای اظهار نظر درخواست کرده باشند. هیچ اتفاقی نمی افتد اگر در مورد تغییر نام «خلیج»، «گوزن زرد لرستان»، «اراذل تلگرامی»، «ستایش» و... نظری ندهیم اگر می توانیم به راحتی شاهد امواج اظهار نظر های احساسی باشیم و مطمئنیم که نظرما هم احساسی خواهد بود، نوشتن کامنت «اتلاف وقت» است.



اصل سوم کامنتینگ همه چیز ندانی این است که در مورد «همه چیز» نظر ندهیم، حتی گاهی اگر از ما «درخواست» هم کرده باشند؛ میتوانیم بنویسیم: با تشکر از شما، متأسفانه دانش و اطلاعات من در آن زمینه بسیار کم تر از آن است که نظری ارائه کنم. کامنتینگ نه «بحث» است و نه نقد و نه بازبینی. هنر من در کامنتینگ آن است که مخالفت یا موافقتم را «لحظه ای» ابراز نکنم، حتی اگر مطمئن هستم که آن مبحث اشکال دارد. بگذاریم دیگران هم اشتباه کنند. انسان ها اساسا با «اشتباه کردن» می آموزند.



اصل مهم و توجیه کننده «نظر ندادن» همواره در این است که نظر من بر پایه یک مدل ذهنی و ساده شده از «حقیقت» صورت می گیرد و لزوما همه «حقیقت» نیست؛ بنابراین حتی اگر مطمئن هستم که نظر و رأی من بیشتر از «نظر» شخص مقابل با «حقیقت» مطابقت دارد، به جای ابراز نظر «شفاهی» و «مخالفت» و بحث با وی، نظر خودم را در قالب یک نوشته بنویسم و انتشار بدهم و تنها «بدون جبهه گیری» در بخشی نظرات قبلی را بنویسم و توضیح بدهم که چرا نظر من بهتر میتواند این موضوع را توضیح دهد.


به بیان فاولر اگر از بنایی خوشتان نمی آید، آن را تخریب نکنید. بنایی بهتر بسازید که قبلی منقرض شود.


در نقد کردن بر فرض که من صاحب تألیف باشم اگر فرضا قرار باشد یک متن هزار کلمه ای را نقد کنم، حداقل من باید قبلا ده متن هزار کلمه ای نوشته باشم تا بدانم نوشتن هزار کلمه با چه ساختاری باید شروع شود، «فراز» و «فرود» آن کجاست، از چه راهی و با چه ادبیاتی باید خواننده را با خودم همراه کنم و تا کجا باید پیش بروم. خطاهای شناختی من در نوشتن و تببین موضوعات در هزار کلمه چگونه باید رفع شوند و اساسا قلم چگونه در دست نویسنده متن هزار کلمه ای چرخیده است. در نقد هزار کلمه شاید حداقل نوشتن «پانصد» کلمه مجاز باشد، هرچند شخصا ترجیح میدهم هزار کلمه و بیشتر بنویسم. در صورتی که من نظرم را در پنجاه کلمه نوشته ام، شاید دلیلی است که آن «نوشته» را اصلا نخوانده ام. نقد کردن در پاراگراف های اولیه باید با تأکید بر نکات مثبت و توضیح خوب نویسنده همراه باشد تا نویسنده آن متن متوجه باشد که شخص مقابل توانسته است منظور وی را بفهمد و سپس اگر نکاتی به آن افزوده یا با بخش هایی مخالفت ورزیده است، از جایگاه «همدلی» و «فهمیدن» این کار را کرده است و نه از جایگاه «مخالفت صد در صدی». شایسته تر است که نقد من با ادبیات خنثی و با لحن و زبان و ادبیات «رسمی» نوشته شود و ضمن این که از به کار بردن لغات سنگین و دهن پر کن می پرهیزم، آن را با استفاده از ادبیات نوشته و ساختارهای زمانی آن (به خصوص در زبان انگلیسی) نوشته باشم. به هیچ عنوان مجاز به استفاده از زبان «محاوره» در نوشتن نقد نیستم.

 

تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد ارزشی که مخاطب به نقد ما خواهد داد، تنها در صورتی قابل دستیابی است که شخص مقابل از ما «خواسته باشد» نوشته اش و در واقع «اندیشه اش» و نه «خودش» را نقد کنیم. به بیان دیگر مستمع فعال و علاقمند به شنیدن یا خواندن نقد نوشته اش، شرط لازم و کافی برای نقد هر نوشته ای است و هیچ اشکالی ندارد حتی در صورت درخواست هم برای شخص پیغامی با مضمون : با تشکر از دعوت شما برای نقد نوشته ارزشمندتان، متأسفانه در آن زمینه آن قدر صاحب تخصص و آگاهی نیستم که بخواهم نوشته شما را نقد کنم. عذرخواهی مرا بپذیرید. موفق باشید.»

 

اصل چهارم همه چیز ندانی در رعایت اصول و ادبیات نوشته هاست. اگر میخواهم یک متن طولانی را نقد کنم، باید قبلا خودم متون طولانی نوشته باشم. نقد بدون تجربه و اطلاعات «فاقد ارزش» است و فقط مرا یک «همه چیز دان بی اطلاع» جلوه میدهد.

 

----------------------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

*** کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***


پیشتر در نوشته هایی، به بحث «آفات تفکر» اشاره شد و این که تفکر علمی چه ویژگی هایی دارد. سلسله نوشتارهای پیش رو که با عنوان «چگونه همه چیز دان نباشیم - دست نوشته های یک احمق» به نوعی دنباله روی همان نوشته هاست. لذا لازم است برخی مطالب آن نوشته ها به صورت کوتاه مرور گردند:

تفکر و محصولات آن هر چقدر هم که بر «واقعیت» متکی باشند، باز هم بر مبنای «مدلی از حقیقت» و نه «تمام حقیقت» و در واقع با تلقی «ساده شده» ما از یک مفهوم پیچیده شکل می گیرند. از آنجایی که «مدل» شکل ساده شده ای است که ممکن است بعدها با یک توضیح بهتر و یک مدل بهتر جایگزین شود، بنابراین هیچ تفکری نه لزوما «غلط» و نه لزوما «درست» است؛ بلکه باید آن ها را برای رسیدن به حقیقت «مفید» و «غیرمفید» دانست.


مدل ذهنی 


بر همین مبنا، اصل اول «همه چیز ندانی» در اینجاست که همواره و حتی در متقن ترین حالت ها در اظهار نظرهایمان از عبارت «من اینگونه فکر میکنم« یا «من احساس میکنم» یا ساختارهای زبانی مشابه که بیان کننده تردید هستند به جای ساختارهای الزامی و تأکیدی نظیر «باید این گونه باشد» یا «حقیقتا این گونه است» استفاده کنیم. 


تفاوت بسیار معناداری بین دو عبارت «من این گونه می اندیشم» با «حقیقت این گونه است» وجود دارد. در گزاره اول گوینده بر استفاده خودش از یک «مدل» تأکید دارد و این که ممکن است برداشت «شخصی» اش از آن "مدل" نادرست باشد. این گزاره باب گفتگو را «دوستانه» و «باز» میگذارد. به این معنی که نه «تو صد در صد اشتباه میکنی و نه من.» در این حالت هر دو طرف گفتگو احساس طرف شدن با یک «همه چیز دان» ندارند، بلکه "انسانی مملو از خطا" همانند خودشان را تجربه می کنند که در صدد گفتگوی دوستانه است و نه تخاصم.

گزاره دوم الزام آور و گاهی خرد کننده است. این گزاره "گفتگو" را غیر ممکن ساخته است. زیرا برداشت شخصی اش را لباس «حقیقت» پوشانیده است. «باید این گونه باشد» نظر شخص دوم را تنها زمانی "ارزشمند" می یابد که با آن «باید» همخوان باشد، وگرنه هر برداشت دیگری «اشتباه» و بر مبنای "حقیقت تلخ است" غیرقابل قبول و گاهی سخیف و فاقد ارزش گفتگو است. در این حالت یک طرف بحث یک «همه چیز دان» است و نه جایی برای گفتگو و نه جایی برای دوستی باقی می ماند.


رویداد و روند، تعمیم و استریوتایپ


عادت دیرینه انسان برای بقا، شامل تصمیم گیری های سریع بر اساس تجربه های کلی و تعمیم آن ها به همه حالت های ممکن برای بقا بوده است. انسان امروزی اما نمی تواند بر اساس رفتارو گفتار و نوشتار یک شخص واحد، برای یک «جمع انسانی» تصمیم بگیرد یا آن را به همه آن جمع تعمیم دهد. این جمع ممکن است مذهبی، قومیتی، نژادی یا هر جنبه دیگری از تجمع انسانی باشد. 

از یاد نبریم که هر آنچه ما تجربه میکنیم، بیشتر بر اساس "رویداد" های منفرد است و نه "روند" های ثابت. رفتار انسان تابع بسیار پیچیده ای از افکار، احساسات، آموخته ها، تجربه ها، شرایط فیزیولوژیکی، روان تنی، محیط و در عکس العمل به رفتار شخص مقابل صورت می گیرد. مجموعه ای از همه این ها رفتار یک شخص را تعیین می کند. بنابراین اگر ناهنجاری رفتاری از یک شخص خاص می بینیم و این رفتار در بازه های زمانی در برخورد با شخص ما صورت می گیرد، باید در نظر داشته باشیم که شاید با چند «رویداد» جداگانه طرفیم یا یک «روند کلی».


تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد گاها انسان ها تنها با معاشرت یک هفته ای با یک شخص واحد میتوانند در مورد شخصیت وی «اظهار نظر» کنند. این در حالی است که شاید آن شخص واحد را در آن یک هفته در یک حالت خاص روحی، متأثر از فشارهای اطرافیان یا محیط کار و... دیده باشند و لزوما شاهد همه رویدادهای رفتاری وی نبوده باشند. نویسنده تنها در مورد دوست «بیست و پنج ساله اش» اظهار نظر می کند. چرا که وی را از کودکی، نوجوانی و جوانی در همه حالاتش، در کلاس رزمی، استخر، بسکتبال، مشکلات درسی، مشکلات بلوغ، خدمت سربازی و... دیده است و مجموع رویدادهای رفتاری وی را می شناسد. نویسنده همواره معتقد به درست بودن نظرات آن شخص، حتی مخرب ترینشان است؛ چه شناخت آن شخص قابل اعتماد است. 


زمانی که با یک  رفتار غیرقابل قبول روبرو می شویم، اصل «همه چیز ندانی» بر این است که آن رفتار را از جنبه های گوناگون و در واقع از منظر «رفتار خودمان» هم تحلیل کنیم. چرا که ما هم «کامل» نیستیم و شاید رفتار آن شخص «بازتاب» رفتار ما بوده است. حتی اگر آن رفتار به صورت یک «روند» خاص مشاهده شود، باز هم برای اظهارنظر در مورد آن سال ها زمان نیاز است. اما در هیچ صورتی ما حق «تعمیم» رفتار یک شخص به یک گروه را نداریم. تعمیم به آرامی به «استریوتایپ» ساختن و سرازیری نژادپرستی منجر می شود. 

اهالی فلان شهر خسیس اند نادرست و «من فکر میکنم در فلان شهر با کسی روبرو شدم که رفتارش با من ، از نظر من توأم با "خست" بود؛ یک گزاره صحیح تر است. چرا که ممکن است رفتار من هم نادرست بوده باشد و این «خست» با پارامترهایی اندازه گیری شده است که «نظر من» است و ممکن است اشتباه باشد. 


شخصی سازی، ترولیسم و عملیات روانی


نقل قول تقریبا معتبری از برتراند راسل وجود دارد، با این مضمون که: «اگر از شنیدن حرف مخالف عصبانی می شوید، ناخودآگاه خودتان هم میدانید که دلیل درستی برای طرفداری از نظریه ای که دارید، در دست ندارید.» 

به همین منوال، اگر با کلیت یا جزییات یک فرضیه موافق نیستم، حق نقد «نظر» را دارم و نه «نویسنده» را. (در مورد نقد در پستی جداگانه بحث خواهم کرد.) شخصی سازی و کشاندن بحث به حوزه هایی که نویسنده قادر به "انتخاب" کردنشان نیست، نظیر محل تولد، ظاهر، نام خانوادگی و ... نشان از ضعف من در استدلال دارد و نه ضعف وی. بارها شاهد بوده ایم که نخستین نقدها بر ظاهر، لکنت زبان یا نام اشخاص بوده باشد. این گونه "شخصی سازی" ها گرچه یادگار فرهنگی و میراث هزاران ساله ماست، اما باید یاد بگیریم، برخی از یادگاری هایمان را «دفن کنیم». 

به همین ترتیب، من در موقع اظهار نظر در مورد دیگران و بحث با آن ها، حق ندارم «روان» انسان ها را بیش از نقد افکارشان مورد «آزار» قرار دهم. اگر شخص مقابل من از این منظر از نظرات و آرای خودش عقب نشینی می کند، من یک منتقد نبوده ام، بلکه یک «ترول» بوده ام که با «عملیات روانی» شخص مقابل را از نظر استدلال منطقی و فلسفی شکست نداده ام، بلکه او را "خسته" و "ناامید" کرده ام.


در بحث بعدی به چگونه «نظر بدهیم، چگونه نقد کنیم، چگونه همه چیز دان نباشیم» می پردازم. 


---------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد 

که هوا هم اینجا زندانی است.

ژن های خودخواه من - دست نوشته های یک احمق



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و آموحته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. این نوشته حاصل درونی ترین آموحته ها و چکیده افکار نویسنده اش می باشد. نویسنده امکان هرگونه ارجاع به این متن را از منظر علمی رد می کند. این نوشته گرچه با بار علمی و آموخته های علمی نویسنده اش توأم است، اما هم چنان قابلیت ارجاع «علمی» را ندارد؛ چه این نوشته برداشت «کاملا شخصی» است.
نویسنده ضمن پذیرش کامل مسئولیت این نوشته، همه خوانندگانش را به نقد آن دعوت می کند.***

انسان های روی زمین همواره می توانند در جزییات رفتاری و استاندارد زندگی شان متفاوت باشند، اما در کلیت رفتار و شیوه زندگی همه آن ها هنوز هم یک اصل بسیار «کلی» حاکم است. انگار این اصل کلی غریزی حتی قادر است درونی ترین افکار و باورهای ما را هم علیرغم این که ما «حیوانات متفکر» هستیم تحت الشعاع خود قرار دهد. این اصلی کلی «میل به بقا» از طریق نوعی «خودخواهی ژنتیکی» است.
ژن هایی که سلامت، هوش و قابلیت های برتر زندگی مرا «کد» کرده اند، برای بقا از خود من حریص ترند؛ حتی تا جایی که ممکن است زندگی خود مرا قربانی این انتقال جنون آمیز خصوصیت های برتر « بقاء» کنند. آن ها دوست دارند پیچه های بیست و سه کروموزومی را مملو از خودشان کنند. این خود خواهی ژنتیکی از سوی دیگر، میخواهد همه زمانی که من در محیط آکادمیک و کار برای کسب مهارت های لازم بقا و امنیت پایدار زندگی و تضمین بقای نسل آینده صرف کرده ام، به عقب باز گرداند.

اینجاست که بازی تکامل و بقای ژنتیکی جالب تر می شود: ژن های من این نقیصه زمان بر را با قابلیت تولید و دوباره سازی ژن های سالم بیست و سه کروموزمی در اسپرم های من، تا پایان عمرم جبران کرده اند.
طبیعت بازی ترحم انگیزش را در مورد شریک من هم دارد: تعداد محدود تخمک هایی که قرار است «نسل آینده» باشند؛ اما آن تخمک ها قابلیت «بازتولید» ندارند و بنابراین هر چقدر دیرتر برای تولید نسل آینده به اشتراک گذاشته شوند، بیست و سه کروموزوم لزوما «سالم» ندارند و ممکن است ژن های ضعیف تری برای اشتراک گذاری داشته باشند. ژن هایی که نمیتوانند «خود خواهی» مرا تأمین کنند.

اینجاست که طبیعت غریزی حتی به درون عمیق ترین ستون های فلسفه و ذهن و باور هم نفوذ می کند. زمانی که شاید در بازگشت به ایران بخواهم تشکیل خانواده بدهم؛ حکم به انتخاب شریک «جوان تر» و «زیباتر» میدهد و نه لزوما «با طرز تفکر» و «ذهنیت» بهتر. چرا که از نظر ژن ها، شریک سالم تر و زیباتر کدهای ژنتیکی مناسب برای میزبانی بیست و سه کروموزوم مرا دارند. اینجاست که اصل بقای گونه ای دستاورد سی ساله ام را هم به مسخره می گیرد. حتی اجازه نمیدهد بتوانم با کسی زندگی کنم که «افکار» بهتر و پخته تری دارد؛ فقط برایش «نسل آینده» مهم است.
گویی سی سال بعدی زندگی هم باید نه در لذت بردن «خودم» که برای «بقای ژن هایم» باشد. اینجاست که فکر میکنم طبیعت و ژن های من نیازمند یک بازنگری کلی در اصول خود هستند. ما امروزه موجودات ضعیف و ناتوانی نیستیم که حتما بهترین ژن هایمان را اگر به نسل بعد انتقال ندهیم، «بقای گونه ای» به خطر بیفتد. ما پرجمعیت ترین و وسیع ترین سیستم زندگی گونه ای روی زمین هستیم. در واقع امروزه تنها خطری که «بقای گونه ای» ما را تهدید می ک «رقابت» برای بقا نیست، بلکه «تخریب زیستگاه توسط خودمان» است. وگرنه در جهان امروزی حتی افراد ناتوان یا با ژن های ضعیف تر هم امکان انتقال این خودخواهی را دارند. تکامل باید در جهان امروزی به سوی حفظ نسل
موجود بیش از انتقال ژن های سالم به عنوان تنها مأموریت زندگی متمرکز شود.

-----------------------------------------------------------------
پا نوشت: برای تکمیل این بحث به کتاب «ژن خودخواه» دکتر داوکینز مراجعه شود. (دوستانی که امکان دسترسی به این کتاب را ندارند، لطفا با نویسنده تماس بگیرند. یک جلد از این کتاب موجود است و میتوانم آن را امانت بدهم.)




















رفتارها و باورهای ما - دست نوشته های یک احمق

«عطف به پست قبلی»

در ریشه ای ترین مفهوم و باورهای من، بخش بزرگی از جریان «هویت» هنوز باقی مانده است. مهم ترین پارامتر و میزان سنجش همه چیز، از موضوعات بی اهمیت تا اساسی ترین و پایه ای ترین مفاهیم باید از کانال «هویت بخشی» بگذرد.

این تصور گاها چنان عمیق می شود که از موارد غیر قابل انتخاب تا رفتار و منش هم برچسب «هویت» میخورند. در واقع شبکه های مجازی امکان بسیار خوبی برای کشف این روحیه هستند.
کافیست شخصی با نام «محمد عبداللهی» باورهای مذهبی را نقد کند. فراتر از خود نقد و اساس علمی و صحت نقد، اگر صادقانه بگویم، نخستین ایده ای که به ذهنمان می رسد، «سوای مخالفت یا موافقت با اصل نوشته یا نظر» هویت بخشی به نامی است که شخص هیچ دخالتی در انتخابش نداشته است. به سرعت روی نامش متمرکز شده و از آن دیدگاه «شخصی سازی» و «تخطئه» را شروع می کنیم.

این لایه هویت بخش برای همه یکسان نیست، برای بعضی ها «شغل»، «تحصیلات»، «ایرانی» بودن، «مسلمان» بودن، «ترک» بودن، «لر بودن» و... است. در واقع بیشتر مبنای فکری «مغلطه اسکاتلندی واقعی» است که به طور خلاصه شامل ساختن یک اتوپیا از یک مفهوم محدود و تعمیم آن به همه رفتارهاست و اگر رفتارها با آن اتوپیا همخوانی ندارند، هیچ مشکلی نیست، به سادگی میتوان گفت که آن شخص یک «ایرانی» ، یک «مسلمان» یا یک «ترک» واقعی نیست. به ساده ترین دلیل ممکن. چون «من» قبولش ندارم.
حتی آن ساده دلی که وسط بازی شرعا حرام فریاد میکشد «کریم تو مسلمون نیستی» در حال تقبیح رفتار ناشایست و متقلبانه طرف مقابل است، هر چند نفس و ماهیت عمل شرعا اشکال داشته باشد؛ رفتاری که در آن من قرار است «متضرر» باشم، خلاف حقوق اجتماعی من نیست، بلکه خلاف «باور» من است.

به سادگی میتوان بخش های دیگری هم به این مدل ذهنی افزود که شامل «غر زدن»، «حملات شخصی» ، «فرافکنی» ، «آرزوی مرگ و نفرین» و ... است.

شاید بتوان به سادگی این رفتار را با تئوری «شخصیت ذره ای شده» توضیح داد و ریشه یابی کرد، اما آنچه مرا برای نوشتن این متن برمی انگیزاند، سؤالی است که سال هاست ذهنم را درگیر خودش کرده است:
«چرا من و باورهایم مقدس هستند و حریم شخصی من غیرقابل ورود، اما تو که باورهایت هم با من یکسان است، چنین حقی برایم نداری یا من برای آن بخش «تقدس آمیز» تو احترامی قائل نیستم ولی در عین حال دوست دارم تو همواره به آن بخش از شخصیت من احترام بگذاری؟»

------------------------------------------
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است
و این چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟



برنامه ریزی برای سال جدید؟ - دست نوشته های یک احمق (ویرایش 0.1)

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگانش، مایل است تأکید کند که این نوشته برآیند افکار، احساسات و نگرش امروزی نویسنده اش می باشد و ممکن است در آینده تغییر کند. از همین رو نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


یکی از دوستان خواننده ضمن اظهار لطف در ارسال پیام، سؤالی پرسیده اند که لازم دانستم برای نزدیک شدن به پاسخش چند سطری بنویسم. سؤال اصلی این دوستمان این بود که در سال جدید «چگونه برنامه ریزی کنم که همانند سال های قبل ناموفق و بی انگیزه نباشم؟» ضمنا تأکید کرده اند که شرایط ایشان نامناسب است.

برای پاسخ به این سؤال لازم است قدری در ابتدا حاشیه بروم:


نخست این که نو شدن و جوان شدن طبیعت و آمدن بهار و تغییرات فصلی و نوروز و... ما را عمدتا به این نتیجه می رساند که میتوان همزمان با این تغییرات گام های مهمی برداشت و تغییر کرد. بسیاری از ما چند روز مانده به تحویل سال نو، برنامه های متعددی می ریزیم، روی تک تکشان فکر میکنیم و با جدیت از روز اول فروردین آن ها را به اجرا می گذاریم. در بهترین حالت این برنامه ریزی نمیتواند بیشتر از «سه ماه» پیش برود. در نهایت زندگی دوباره به روند«روزمره» خودش باز میگردد و بیشتر اهداف ما را ناقص می گذارد و این چرخه شاید در هر هفته، در هر ماه یا هر سال دوباره برایمان تکرار شود. 


دوم این که تغییر کردن قبل از سبک زندگی یا پیروی از دستورات و روش های خاص، ابتدا باید «درون ذهن» آغاز گردد. برای من همواره تصمیم تغییر مانند بسیاری از دیگران وجود داشته است؛ اما با یک تفاوت مهم. تغییرات بلند مدت و بطئی و تغییراتی که نتیجه شان شاید ده سال آینده آشکار شود. برای مثال سال اول دوره کارشناسی ارشد تصمیم به اپلای در دانشگاه های خارجی گرفتم. سه سال دوره کارشناسی ارشد و سپس دو سال خدمت سربازی و نهایتا با تکمیل اطلاعات و داده ها و ایجاد شرایط و پیش زمینه ها و البته با کمک مالی خانواده (برای خروج از کشور و آزمون زبان و ویزا نیاز به مبالغی هست که طبیعتا در ابتدای زندگی قادر به تهیه آن در یک سال نبوده ام) پذیرش گرفتم و به لندن نقل مکان کردم. 


سوم این که در نظام طبیعت همه چیز همواره به همین صورت وجود داشته است، زمین بیش از 4 میلیارد سال است که در حال گردش به دور خورشید است و هر یک سال یکبار چهار فصل در آن تکرار شده اند. هیچ ارتباط مشخص و محکمی بین برگزاری مراسم آیینی و پیشرفت روند طبیعی طبیعت وجود ندارد. در واقع بیشتر از هر چیز «نوروز» و مراسم مشابه نوعی تسکین درونی انسانی است به این که روزهای بهتر در راه اند و با تغییرات میتوان تغییر کرد و بهتر شد. همین تلقی نادرست شاید یکی از دلایل اصلی «برنامه زدگی» ماه های بعدی باشد. 


چگونه برنامه ریزی کنم؟

1. برای این برای سال نو «برنامه ریزی خوبی» داشته باشید، اصلا «برنامه ریزی» نکنید.  

برنامه ریزی در ایام مشخص نتیجه مشخصی به دنبال نداشته است، حداقل برای من. بنابراین من هرگز مبدا برنامه ریزی را در هیچ روز خاصی از تقویم قرار نداده ام و نمی دهم. حتی شروع  وپایان هفته. همه این ها «قراردادهایی بین ما انسان ها» هستند و صرفا قرار نیست به پیشبرد برنامه ریزی ما کمک کنند.


2. اهداف جزیی و خرد در مقابل اهداف بزرگ تر

می گویند «سنگ بزرگ نشانه نزدن است» در مورد برنامه ریزی من به شدت با این ضرب المثل موافقم. هر چقدر هدف تان را بزرگ تر و دست نیافتنی تر و کلی تر ترسیم کنید، دسترسی به آن سخت تر می شود. به یک دلیل بسیار ساده ما به فاکتورهایی نظیر «موفقیت» یا «خوشبختی» نمی رسیم. چون اساسا هیچ تعریفی از آن ها به صورت جزیی و آبجکتیو وجود ندارد. خوشبختی ما شاید در لذت بردن از یک روز آفتابی باشد یا در داشتن آخرین مدل ماشین بی.ام. دبلیو یا اصلا در داشتن بزرگترین کتابخانه دنیا یا حس لذت از داغی یک چای در یک روز بسیار سرد. به راستی خوشبختی چه تعریف و مفهومی دارد؟ و مهم تر از آن چه راهی باید برای پیمودنش طی شود و چه فاکتوری برای کنترل و ارزیابی آن در دست داریم؟ در واقع نه. برای همین منظور این که من دوست دارم موفق باشم، در مفهوم برنامه ریزی باید به اهداف خرد، جزیی و قابل تعریف تقسیم شده باشد. 

برای مثال من برای موفقیت در آموزش زبان آلمانی برنامه زیر را تنظیم میکنم:

- هدف اصلی: یادگیری و تسلط بر زبان آلمانی تا حد درک فلسفه آکادمیک به آن زبان.

- هدف جزیی تر: یادگیری سه هزار لغت آلمانی 

- راه دسترسی به این هدف: خواندن و مرور روزی بیست واژه آلمانی با نرم افزار Memrise ، استفاده از فلش کارت های مربوطه

- مدت زمان: یک سال 

- راه کار کنترلی: آزمون های آن لاین واژگان آلمانی در اینترنت یا آزمون های تعیین سطح آنلاین.


با این برنامه ریزی، تا سال آینده اگر نتوانستم به هدفم برسم، میتوانم جزء به جزء برنامه ام را بازنگری و اصلاح کنم. اما وقتی میگویم میخواهم زبان آلمانی بیاموزم، در واقع یک مفهوم بسیار سنگین و غیر قابل لمس را برای خودم تعریف میکنم که هرگز قابل دسترسی نیست. 


برای داشتن تصویری بهتر از این مفهوم «چرخ و فلک» را در نظر بگیرید. 

زمانی که در مدارس یا باشگاه های ژیمناستیک به شما حرکت های آکروباتیک ساده ای نظیر «چرخ و فلک» می آموزند، شما در واقع فقط با یک مفهوم انتزاعی روبرو نیستید، چرخ و فلک یک کلمه و یک حرکت است، اما در مراحل مختلف صورت می گیرد: بالا بردن دست ها، بلند شدن روی پنجه پا، خم شدن، گذاشتن دست ها به زمین، انتقال وزن از پاها به دست ها، حرکت کمر، قرار گرفتن پاها روی زمین، انتقال دوباره وزن از دست ها به پا و نهایتا صاف شدن کمر. 

همه این مراحل را یک جا در قالب یک حرکت می بینیم. اما با دانستن مراحل آن شاید بتوان نقطه ضعف و قوت را پیدا و تقویتش کرد. اگر بتوانیم هدف را به این صورت «خرد» کنیم، قطعا برای رسیدن به هدف اصلی، یک تصویر و یک پازل داریم که قطعات گمشده کوچک تری دارد و به تدریج ساخته می شود تا تصویر بزرگ تر کامل گردد.


3. مسیر زندگی و دورنمای هدف

اگر قرار است برای اهداف کوتاه مدت برنامه ریزی کنید، به نظر من اساسا بهتراست برنامه ریزی نکنید. برنامه ریزی های کوتاه مدت باعث می شوند تمامی وقت و انرژی ما در کوتاه مدت صرف رسیدن به یک هدف گردند و بعد از آن دیگر توان ادامه مسیر را نداشته باشیم. برنامه کوتاه مدت شما باید در تطابق با برنامه های بلند مدتتان باشد. برای مثال من تصمیم دارم در سی سال آینده یک مرکز پژوهشی تأسیس کنم یا روی موضوع خاصی متمرکز شوم. برای این منظور تا سی سال آینده هر مسیر فرعی که در پیش بگیرم، نباید مرا از منظور اصلی و هدف اصلی ام دورتر کند. ممکن است این مسیرهای فرعی شامل آموزش زبان های مختلف، نرم افزارهای مختلف و یا زبان های برنامه نویسی باشند، اما باید دقت داشته باشم که بعد از آموزش، بتوانم دوباره آن ها را در جهت دسترسی به هدف اصلی ام به کار گیرم. 


«این نوشته در آینده باز هم تکمیل تر خواهد شد.»



ارغوان 

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


عبرت؟

صحنه بسیار ساده شروع می شود؛ با پیش زمینه فکری «این کار را میکنم تا عبرت دیگران شود.» همان قدر که تصور و باور من در پرتو «مقبولیت عامه» جان میگیرد و «هنجار» می شود. «این آدم حیوان آزار را باید اعدام کرد تا عبرت سایرین گردد»

در واقع بین نحوه تفکر آنکه یک حیوان زنده را از گوشهایش میگیرد و به وانتش میکوبد با آن که به نام «حمایت از حیوانات» در صفحه های اجتماعی خواستار محاکمه این فرد به خاطر «عبرت دیگران» می شود، از نظر فکری تفاوت چندانی نیست. هر دو معتقد به تأثیربخشی برخورد قهری و خشونت آمیز به عنوان راهکار پیشگیری از وقوع موارد مشابه بیشترند. هر دو در یک چرخه بازتولید خشونت گیر افتاده اند و شاید هر دو سیستم فکری ندانند که برخورد قهری در تاریخ بشر، شاید بیشتر از 10 میلیارد نفر از همنوعانشان را به کام مرگ فرستاده باشد و اساسا هیچ تأثیر خاصی بر میزان جرم و جنایت نداشته است.

در این نوشته قصد ندارم از دیدگاه «ذات بشر جنایتکار است» و «برخورد قهری اصل مهم عدالت ورزی» فیلسوفان قرون وسطی بهره ببرم یا ذات بشر را تهطیر کنم؛ قصدم این است که بگویم پیش از همه چیز، پایه تفکر جایی می لنگد: «باید» و چرا «باید»؟ این باید را چه کسی تعیین می کند؟ این باید از کجا آمده است؟ چرا هیچ وقت نمی گوییم: «من این کار را میکنم، چون من فکر میکنم که این کار باعث عبرت سایرین خواهد شد.»
این محوریت جبر و بی اختیاری فردی از کجا وارد سیستم فکری ما شده است؟ تا کی باید اعمالمان را با «جبر محیط» و «تطابق با مقبولیت تفکرات عامه» بسنجیم؟

------------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.
------------------------------------------------
پانوشت: حیوانات از قوه آموزش، ادراک و رفتاری بسیار متفاوتی بهره می برند و قطعا کتک زدن یک حیوان هرگز نمیتواند مفهوم «عبرت» گرفتن سایرین را تداعی کند. چنانچه در کشتارگاه ها، همواره حیوانات در صف هایی به جلو هل داده می شوند و در بخش هایی با جنازه حیواناتی که قبل از آن ها سلاخی شده اند روبرو می شوند، اما تأثیر خیلی زیادی بر آن ها نمی گذارد، چه آن ها شاید در قاعده هرم مازلو زندگی میکنند و در جریان تکامل تا آخرین حد ممکن با طبیعت و اکوسیستم ها هماهنگ و سازگار شده اند.

با این همه باید بدانیم که برای مثال اگر بتوانیم همه حشرات روی زمین را از بین ببریم، حیات زمین در طی کمتر از پنجاه سال به طور کامل منقرض می شود. گاها باید یادمان باشد که ما با اشغال هر چه بیشتر بخش های قابل سکونت زمین تمامی فرصت های زندگی دیگر گونه ها را از آن ها گرفته ایم و بعضا لازم است یادمان باشد که ما تنها ساکنین این سیاره نیستیم و لزوما مفیدترین و بهترین آن ها هم نیستیم.

کلمه، تصویر، اصوات؛ قدرت در فهمیدن و فهماندن

یکی از دوستان گرامی سؤالی پرسیدند که دستمایه این نوشته شده است.


... تنها صداست که می ماند. بابک بیات

*** تمامی این نوشته، در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگان، معتقد به "مرگ مؤلف" پس از نوشتن می باشد و از آنجایی که این نوشته برآیند افکار نویسنده در لحظه نوشتن است و ممکن است این افکار در آینده دستخوش تغییر گردند، نویسنده مسئولیت این نوشته در سال های آتی را نخواهد پذیرفت. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


تجربه انسان از فهمیدن و فهماندن، تقریبا منحصر به فرد است. ابنای بشر قابلیت ویژه و متمایزی از سایر جانداران کسب کرده اند: "فهمیدن" مسایل و موضوعاتی که قبل از آن تجربه درکش را نداشته اند، هضم درونی آن مسایل و انتقال آن به صورت داده های حسی - ادراکی از محیط در قالب بسته های دیداری، شنیداری و لامسی تا تبدیل آن ها به واحدها و فرآیندهای بیوشیمیایی درون مغزی برای طبقه بندی، تفسیر و تحلیل و در نهایت ادراک، اما با یک رابط مهم: زبان.


زبان بشری نقش تبدیل آن واحدها به واحدهای آشنا و قابل درک برای ما را بر عهده گرفته است. در واقع درک از طریق کلمه و اساسا به صورت ماهیتی پیش تر از درک اصوات و تصاویر معنا می یابد. چه ما حتی برای درک اصوات و تصاویر هم نیازمند استفاده از رابط های زبانی و کلمه ای هستیم: صدای گوش نواز، صدای گوشخراش، بلند، کوتاه و... یا تصاویر روشن، تیره، مدور، بیضوی و ...


این درست است که واحدهای احساسی ادراکی اساسا Knowhow هستند و به صورت بدنی درک می شوند و در واقع هر فرد یک تجربه و تعریف ذهنی بسیار خاص و منحصر بفرد از احساسش دارد، اما در موقع فهماندن ناگزیر به تعریف آن ها در قالب Knowledge و چهارچوب هایی هستیم که به صورت قراردادی در "کلمات" تعریف می شوند. 


از سوی دیگر، خود صدا و تصویر (صدا و تصویر تولیدی بشر) انعکاس و برآیند درک و احساس ما از جهان پیرامون و به صورت واحدهای حسی هستند که ممکن است حس ادراکی یکسانی ایجاد نکنند؛ در حالی که کلمه عمدتا درک یکسان ایجاد می کند. (ممکن است شما سمفونی 5 بتهوون را برای 7 میلیارد نفر از اهالی زمین پخش کنید و بازخورد ادراکی آن هفت میلیارد نوع باشد، اما همه آن انسان ها درک تقریبا یکسانی از کلمه "آبی" با اشاره شما به "آسمان" پیدا می کنند و یک چیز واحد را فراتر از توانایی تفکیک چندمیلیون رنگ در بعضی از آن ها، به صورت "آبی" در ذهنشان درک خواهند کرد.)


کلمه در واقع یک درک استاندارد معیار است، حتی برای مواردی که از نظر حسی یکسان نیستند. همه ما ممکن است در سبک های مختلف موسیقی یا هنرمندان مختلف احساس آرامش کنیم و البته با وجود همه تفاوت های ادراکی، برای انتقال احساس به همدیگر از کلمه ای مانند "صدای ژوست" استفاده کنیم. جالب ترین نکته اینجاست که با وجود همه تفاوت های ادراکی شخصی ما از این کلمه "ژوست" به صورت ذاتی برایمان وجود دارد، اما این کلمه بیانگر یک احساس مشترک ادراکی مشابه از حس متفاوت است. به بیان دیگر کلمه "وحدت ادراکی" می آفریند، در حالی که صوت و تصویر تفاوت ادراکی را پدید می آورند.

-----------------------------------------------------------------------------------------


عرشله فرش و کافو نون منده بولوندو جومله چون
کس سؤزونو و ابسم اول، شرح و بیانه سیغمازام

کؤونو مکاندیر آیتیم، ذاتی دورور بیدایتیم
سن بو نیشانلا بیل منی، بیل کی، نیشانه سیغمازام

کیمسه گومانه ظن ایله اولمادی حق ایله بیلیش
حققی بیلن بیلیر کی، من ظنّو گومانه سیغمازام

صورته باخ و معنینی صورت ایچینده تانی کیم
جیسم ایله جان منم ولی، جیسم ایله جانه سیغمازام

هم صدفم، هم اینجییم، حشرو صیرات ادینجییم
بونجا قوماش و رخت ایله من بو دوکانه سیغمازام

گنجی- نیهان منم من اوش، عئینی- عیان منم، من اوش،
گؤوهری- کان منم من اوش، بحرو و کانه سیغمازام

فهم با اندیشه های دیگران یا اندیشیدن مستقل؟

*** دست نوشته های یک احمق ***

در مفهوم Wissenschaft، Bedeutung یا Begriff ؟


اندیشیدن با افکار دیگران، می تواند در موارد کلی تر و انتزاعی تری صورت گیرد؛ در مفاهیم کارکردهای زبانی و هرمنوتیکی، در مسائل و مفاهیمی که به شدت نیازمند توضیح های تاریخی بوده اند. ما نوعا نخواهیم توانست در مورد مسایلی نظیر عدالت، حق، زبان، انسان، قانون و ... بدون در نظرگرفتن و یا دانستن نظر دیگران، یا به بیان دیگر بدون تفکر یا اندیشیدن به اندیشه های دیگران، بیندیشیم. از سوی دیگر این مفاهیم گاها در همه ابعادشان بررسی شده اند. 


این درست است که انسان در زمان خودش محدود است و نوعا نخواهد توانست برای مسایلی که هنوز پیش نیامده اند بیندیشد، اما اندیشه های بشری هنوز مقهور مدل های ذهنی و پارادایم های فکری است. مفروضات پایه ای فلسفی از سوی دیگر، به شدت انتزاعی و زمان گریزند و هر تعریفی با توجه به پارادایم های ذهنی و محدودیت های زمانی، مکانی،فرهنگی و... در یک مکان و زمان و فلسفه وجودی خویش تعریف شده اند که اساسا با توجه به نیازهای ذهنی نویسنده و فیلسوف حیات یافته اند. 


روش علمی در اندیشه و روش شناسی خاص آن نیز این اصل را مبنا قرار می دهند که باید برای اندیشه علمی در هر موضوعی ابتدا تاریخچه ای از آن بررسی شود، به بیان دیگر ما دنباله روی اندیشه های بزرگ جهان در موضوعات خاص هستیم، اما نه به این معنی که هیچ کسی با اندیشه خودش نمی اندیشد. هر اندیشه ساده ای تا ظهور یک پارادایم جدید، باید بر مفروضات پیشین بنا شود تا یک ساختمان جدید از مفروضات شکل بگیرد.