دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

دردنامه توسعه، ویرایش 1.0


***این نوشته فاقد نظم، مملو از پریشانی و درد است. این نوشته حاصل تفکرات نویسنده اش در زمینه «توسعه» از آموخته ها و تحلیل های شخصی اش بوده و برای ارجاعات بعدی ویرایش های همین نوشته قابلیت ارجاع دارد. نویسنده قائم به نوشتن شخصی ترین و اثبات نشده ترین افکارش در زمینه توسعه پایدار در این سلسله نوشته هاست.***


فرانسیس فوکویاما در «منشأ نظم سیاسی» (اقتباس آزاد از این نویسنده) با مثال بسیار واضحی کتابش را شروع می کند. وی یادآور می شود که از منطقه ملانزی (کشورهایی نظیر فیجی، جزایر سلیمان یا پاپوا گینه نو) می توان با سه ساعت قایق سواری به «استرالیا» رسید. در ملانزی به صورت سنتی نظام سیاسی جامعه بر مبنای انتخاب یک Big Man (یا Big Woman) از هر قبیله ای برای سازماندهی امورات قبیله بوده است. وظیفه اصلی این افراد اما کمک به توزیع منابع صید و شکار و کشاورزی به سمت و سوی قبیله خودشان بوده است و هر Big man موفقی همواره منافع قبیله خودش را در اولویت اصلی قرار میداد. پس از فتح استرالیا و کشتار وسیع اهالی بومی (درصدی در کشتارهای مستقیم و درصدی در بیماری های ناشناخته برایشان نظیر سرماخوردگی تلف شدند.) توسط امپراطوری بریتانیا، استرالیا در واقع مدلی از سیستم جامعه بریتانیا منتهی این بار با منابع طبیعی غنی تر و وسیع تر شد. (همان طور که آمریکا مدل سیاسی و اجتماعی اولیه و تفکر بریتانیایی را همراه با منابع غنی زیرزمینی و مناطق بکر کشاورزی در اختیار دارد.) 


اما مدل سیاسی "از بالا اعمال شده" بر این بخش از مستعمرات نتیجه ای که استعمارگران می خواستند به دست نداد. بریتانیایی ها در این مناطق «مجلس و قانون اساسی و نخست وزیر» تعیین کردند. همان سیستم آشنای سیاسی - اجتماعی بریتانیا را. (استرالیا و آمریکا همواره در بالاترین رده های تولید ناخالص داخلی "GDP" قرار می گیرند.)


اما در ملانزی چه اتفاقی افتاد؟  در ملانزی رأی گیری ها انجام گرفت و اما هر قبیله ای Big man خودش را به مجلس می فرستاد. تلاش این نمایندگان اما منافع «ملی» نمی توانست باشد، چرا که برای آن ها Sovereignty به آن مفهوم بریتانیایی اش معنی نمی شد. برای آن ها «توزیع منابع به سمت قبیله» مهم ترین رکن وجودی به شمار می آمد. بنابراین با انواع ترفندها و روش ها همواره سعی در برتری دادن اختصاص منابع «مدرن» به سمت قبیله های سنتی خویش شدند. از دیدگاه ناظر بیرونی (با تفکر لیبرال دموکراسی غربی) این یک سیستم فاسد، ناکارآمد و ناقص است. سیستمی است که به هیچ عنوان «مؤلفه های یک سیستم توسعه یافته» را ندارد. 


اما با سه ساعت قایق سواری از این منطقه، سه هزار سال تکامل نظام سیاسی - اجتماعی را پشت سر گذاشته و وارد استرالیا می شویم. نظامی که تکامل آن از «یونان باستان» و «دموکراسی» و «مجلس سنا» تا قرون وسطی پیش رفته، فراز و نشیب های جنگ های بزرگ مذهبی قرون وسطی را پشت سر گذاشته، از قرن روشنگری به قرن اکتشافات و اختراعات ویکتوریایی رسیده و در نهایت پس از دو آزمون بسیار بزرگ جنگ های جهانی به مدلی تقریبا «پایدار» از لیبرال دموکراسی پارلمانی رسیده است که در توزیع منابع به «قبیله» و «وابستگی های خونی» اکتفاء نمی کند و سیستم بسیار پیچیده تری دارد. اساسا سیستم پیچیده تر فرآیندی است که در «خط کشی شدن مغز» و «توسعه و رشد مغز جامعه» رخ می دهد و این پیچیده تر شدن، «وارداتی» نیست. 


هر زمان که ابزارهای مدرن توسعه از بالا به هر جامعه ای وارد شوند، تا زمانی که آن جامعه مدل ذهنی اش را به عنوان اساسی ترین اصل «زیرساختی» پیچیده تر نکرده باشد، «فساد اداری» گسترده غیرقابل انکارترین پدیده خواهد شد. رانت خواری و استفاده از امتیازهای ویژه شکل «مدرن شده» توزیع منابع به سمت قبیله های «ملانزیایی» است. شکل مدرن شده ای که صرفا با استفاده از قابلیت های مدرن ابزارهای توسعه یافتگی، از روش های پیچیده تری هم بهره می برد، اما ذاتا نمی تواند پیچیده باشد. به سادگی میتوان انتصاب ها و رانت ها و امتیازات ویژه چنین سیستم هایی را شناخت. به سادگی میتوان «دست کاری قانون اساسی» و «رفراندوم های افزایش اختیارات قانونی حاکم» را در استفاده سنتی از ابزارهای مدرن حکومتی مشاهده کرد. به سادگی میتوان «رئیس جمهورهای مادام العمر» و «موزه های قانون های اساسی نوشته شده و هرگز اجرا نشده» را در میان سیستم های حاکمیتی جهان شناسایی و تشریح کرد. این مدل های ذهنی حکومتی بسیار ساده اند: «حاکمیت ارغوانی آسمانی به شخص حاکم است و شخص حاکم غیر از ارمغان کننده قدرت، هیچ مسئولیتی در برابر هیچ شخصی بر عهده نخواهد داشت.» این مدل ذهنی به صورت پیچیده تر به صورت «حاکمیت متعلق به مردم است و آن ها با اختیار خویش، آن  را به شخصی تفویذ می کنند که بتواند منافع جمعی آن ها در داخل و خارج را محافظت کند» بروز می کند. 


این شاید ساده ترین تعریف و ابتدایی ترین مدل برای درک «توسعه یافتگی» به شمار رود. 


----------------------------------------

ارغوان 

این چه رازی است که هر بار بهار، با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟



چرا کتاب نمی خوانیم؟

چرا کتاب نمی خوانیم؟

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش است و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه بوده باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد به «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده معتقد است جهت و میزان تغییر افکارش در آینده «قوی سیاه» بوده و بنابراین قابلیت پیش بینی ندارند. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان «رفرنس» را ندارد***

به جای مقدمه

"چرا کتاب نمی خوانیم" سؤال مهمی است. هم ردیف اهمیت سؤال چرا توسعه نمی یابیم یا چرا درمانده ایم. اگر این عبارت کوتاه را «گوگل» کنید، محتوای بی شماری در برابر چشمانتان گشوده می شود. از کیفیت کتاب و محتوا تا سیاست های کلان و نظارتی و فرهنگ سازی و اهمیت آن.

آنچه قرار است در این نوشته بیاید، همه این ها هست و هم زمان هم نیست. قرار است اندکی این نوشته رنگ و بوی توسعه به خودش بگیرد و از «مدرنیته» صحبت کند و صد البته این نوشته قصد دارد اندکی وارد «ریشه ها» هم بشود و صرفا به «نتایج» اشاره نکند. لازم به ذکر است که اصلا قرار نیست این نوشته به چاره جویی بنشیند؛ صرفا قرار است به ریشه ها بپردازد که "چرا کتاب نمی خوانیم؟"

نیاز به خواندن کتاب

اولین و مهم ترین پاسخ شما به این پرسش شاید به ریشه های روانی و انگیزشی بازگردد. ما نیاز به خواندن کتاب احساس نمی کنیم. در این ریشه یابی ممکن است به بحث نظارت از بالا به نوشته ها تا ریزترین جزییاتشان، کیفیت پایین هم در محتوی و هم در ظاهر کتاب، دلزدگی از ترجمه ها و اصطلاحات غیررایج و غیرقابل فهم یا شاید از اجبار به ذخیره مطالب کتاب تا شب امتحان و فراموشی روزبعد تا اجبار به خرید کتاب تألیف اساتید دانشگاهی تان اشاره کنید. همه این موارد صحیح اند، اما «نتیجه» هستند تا ریشه و اصل داستان.

ترتیب توسعه

به قول دوستان علوم ارتباطاتی، تاریخ تکامل ارتباط انسانی از چهار کهکشان «شفاهی، گوتنبرگ، مارکونی و دهکده جهانی» تشکیل شده است. به واقع قسمت عمده تاریخ بشری در کهکشان شفاهی گذشته است و حتی کتب اولیه هم به صورت «شفاهی» نوشته شده اند. (در پست های قبلی به طور مفصل در این مورد نوشته ام و البته پیشنهاد من خواندن سه فصل اول کتاب «اینترنت با مغز ما چه میکند» برای داشتن درک جامع تر از این داستان است.)

توسعه جهانی اما به ترتیب از کهکشان شفاهی به سمت کتب چاپی و سپس به سوی ارتباطات چندرسانه ای از امواج رادیو و تلویزیون به «دهکده ارتباطات شفاهی و فوق سریع جهانی» رسیده است، یا به قولی به زیرواحد «خانواده جهانی» نزدیک تر شده است. به واقع پس از موج دوم توسعه ارتباطات کتاب به جزء بسیار مهمی از فرهنگ روزمره تبدیل شده است که اصلی ترین دستاورد ارتباطی بشر با گذشته و آینده و زمان حالش بوده است. درست است که جهان ارتباطات به سرعت در حال گذار به سمت ارتباطات شفاهی مجازی و چند رسانه ای است، اما هنوز کتاب به صورت کامل از فرهنگ روزمره کنار نرفته است و منقرض نشده است؛ خوشبختانه امروز پیشگامان توسعه به این نکته مهم رسیده اند که برای توسعه نیازی به تخریب همه زیرساخت های پیشین و ابزارها ندارند و میتوانند در عین پیشرفته تر شدن، ابزارهای قدیمی را هم حفظ و آن ها را با توسعه «هماهنگ» کنند.

بدین سان میتوان گفت در طی این چند قرن کتاب به جزیی از توسعه تبدیل شده است و به آرامی جای خود را در فرهنگ روزمره «کتبی» باز کرده است و ماندگار شده است. به هر حال توسعه در غرب از تفکر «مدرنیته» عبور کرده است و تفکر مدرنیته به تجمیع و تضارب و گوناگونی آراء روی می آورد و از جزم اندیشی و دگماتیسم فرار میکند. (مفصلا در مورد سیر تفکر اروپا در کتاب هایی نظیر سیر حکمت در اروپا بحث شده است، پیشنهاد من البته خواندن کتاب های فیلسوفان آلمانی است.)

ترتیب توسعه در ایران

واقعیت تلخ امر اما در این جاست که ورود کتاب و اشکال نوشتاری به ایران در زمانی صورت گرفت که کشور هنوز با زیرساخت های توسعه و مدرنیته به شدت بیگانه بوده است. سیستم حاکمیتی استبداد مطلق و دخالت در جزیی ترین امور معیشتی به منظور پیشگیری و خنثی سازی دائمی تلاش های براندازانه وسرنگونی حکومتی راه را بر مدل های ذهنی تفکر مدرنیته بسته بود. غیر از کتب مذهبی و تفکرات جزم اندیشانه اسکولاستیک که قرائت استبدادپسند از مذهب را برای تضمین حاکمیت تجویز می کردند، کتاب دیگری حق ورود به مدل ذهنی مردم را نداشت. هم با منع حاکمیتی و هم با منع روانشناسانه مردم از ترس از گناه. ارتجاع شدید و تفکر تک بعدی حاکم بر مدل ذهنی کشور مهم ترین و بلندترین دیوار برای ورود آزادانه آرای مختلف در قالب نوشتار بوده است. تفکر و مدل ذهنی که هنوز هم کمرنگ نشده است. تضاد عمیق ایجاد شده بین «اصل کتاب» و آرای حاکمیتی تا ایجاد شکاف های کوچک در این سد، «تکفیر» روزنامه ها و حمله دلواپس های زمان به نخستین مدارس نوین «میرزاحسن رشدیه» بخش های مهمی از تاریخ «توسعه نیافتگی» ما هستند که به صورت کامل هنوز هم از مطالعه و فهمشان غافل هستیم.

متأسفانه تر این که نفوذ کتاب نتوانست ریشه عمیقی بدواند. درست است که در سال های بعدی «مدرن شدن» و نه تفکر «مدرنیته» در ایران گام های کوچکی برداشته بود (آن قدر کوچک که هنوز هم نمی توان آن ها را یک قدم خواند) اما ماحصل اصلی این «مدرن شدن» از اصل کتاب به مفهوم «کتاب مجاز» و «کتاب ممنوعه» رسید.

در سال های اخیر اینترنت همچون سیلی توانست از این سد و دیوار بلند سر ریز شود. سدی که قبلا کتاب نتوانسته بود از آن بگذرد. بدین سان ارتباط انسان ایرانی از کهکشان شفاهی به سوی دهکده جهانی پل زد و طبیعتا شکستن این پل هم ممکن نیست و نه عاقلانه است. از طرف دیگر «کتاب خواندن» با بخشنامه و دستور و خواهش و سفارش از بالا مطلقا امکان پذیر نمی شود و البته که ما هنوز در حال آزمودن «آزموده ها» هستیم و ظاهرا و به باور «کاتوزیان» هر سی سال یک ساختمان کلنگی نو می سازیم و سر سی سال تخریبش می کنیم و دوباره می سازیم و هنوز به توسعه عمیق و جدی و طولانی مدت نه می اندیشیم و نه اصلا میخواهیم بیندیشیم. این که علاقه به خواندن کتاب یا کمک به آن در گذر از این سد محکم عقاید و آرای توسعه نیافتگی ما چگونه و با چه مکانیزمی قرار است صورت بگیرد، از توان این قلم خارج است و همانطور که در ابتدای نوشته اشاره شد، این قلم در صدد پاسخ دادن به آن پرسش نیست و قصد اصلی از نوشتن این «دردنامه توسعه» درخواست تفکر برای خود نویسنده بوده است.

---------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر و

از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

 

پروست، ناراحتی، توسعه و مدرنیته

پروست، ناراحتی، توسعه و مدرنیته


#خوشی برای همه مان خوب است، اما این اندوه است که قدرت ذهنمان را تقویت می کند.


مارسل پروست، به نقل از آلن دوباتن از "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟"


*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها واندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه آن بخش ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. باور نویسنده به قوهای سیاهی است که در آینده ممکن است تمامی این اندیشه ها را دگرگون کنند. بنابراین نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته فاقد قابلیت ارجاع است.***


قبلا جایی نقل قوهایی نظیر «هدف فلسفه ناراحت کردن است» (نیچه؟) را شنیده ایم. حتی در مواردی بخش هایی از نوشته های این وبلاگ و یا سایر نوشته ها در سایت های دیگر، در «ستایش رنج» نوشته شده است و بر تأثیر محرک و شگفت انگیز آن در رشد و توسعه فردی تأکید شده است. (امید است این نوشته از منظر کاربران اینترنتی و روبات های جمع آوری کننده اطلاعات با عنوان مغلطه انگیز و غلط انداز محقق توسعه مهارت های فردی در نظر گرفته نشود!)


قاعدتا باید بر این نکته تأکید کرد که ناراحت بودن، اولین اصل برای تفکر درباره موضوعی است. احتمالا در زمان های شادی و رضایت نیازی به تفکر هم نخواهیم داشت. زمانی که زندگی بر وفق مراد باشد تنها خواسته ذهن شاید «توقف زمان» و «حفظ» شرایط موجود باشد. درست است که به هر حال ذهن ما با درخواست سرگرمی میتواند ما را به توهم تغییرناپذیری و تضمین دائمی موفقیت دچار خواهد کرد، اما حداقل خودمان می توانیم بفهمیم که همیشه و در همه حال موضوعی برای فهمیدن و دانستن وجود دارد که ما به طرز مفتضحانه ای در آن «بی سواد» و «بی اطلاع» هستیم.


به نظر می رسد ذهن توسعه نیافته و کمتر توسعه یافته تمایل شدیدی به پافشاری و حفظ حالت مطلوب رضایت نشان می دهد. چنانچه با ادبیات متممی بیان کنم، ذهن توسعه نیافته به دنبال «ثبات» است و ذهن توسعه یافته به دنبال «پایداری». توسعه ذهنی میتواند به خوبی محدودیت زمانی و جغرافیایی دانسته هایش را بفهمد و بداند که عرصه تغییرات آینده و توسعه یافتگی عرصه قوهای سیاه و زندگی در Extremistan است و هر لحظه ممکن است ظهور یک قوی سیاه تمامی معادلات و داشته های ما را به صورت اساسی بر هم بریزد و متحول کند.


پایداری ذهن توسعه یافته اتفاقا در تشنگی دائمی برای آموزش انطباق با پارادایم ها و قوهای سیاه جدید است ، از همین رو اسیر محدویت های زمانی و جغرافیایی اش نمی شود. ذهن توسعه یافته بستر تفکر مدلی و مدل های ذهنی است که با پذیرش اصل تغییرات دائمی و پارادایم ها و قوهای سیاه به «شادی پایدار» می رسند و خود را اسیر «شادی باثبات شکننده» نمی کنند. به عبارت دیگر همواره خود را به عطش آموزش مطالب جدیدتر و پارادایم های نو «ناراحت» میکنند تا با انرژی مضاعفی به سمت رشد بروند. این حرکت دائمی به سمت رشد، همچون حرکت و سوگیری گیاهان به سمت خورشید، مرجع اصلی «شادی» وی است و نه یکجا ماندن و اسیر توهمات ذهنی دانستن ماندن. از همین رو شاید بتوان گفت: «ذهن توسعه یافته اولین گام برای «مدرنیته» است. (در همین وبلاگ مطالبی با برچسب مدرنیته نوشته شده اند که اگر آن ها را نخوانده اید، هم اکنون زمان مناسبی برای خواندن آن ها و درک ارتباط این مفاهیم با همدیگر است؛ برای خواندن آن مطالب > لطفا اینجاو اینجا کلیک کنید.<)


اما به پروست بازگردیم. پروست (به تفسیر و باور دوباتن) ناراحتی را از دو جنبه می نگرد: مثبت و تفکربرانگیز و سازنده و منفی و مخرب و بچگانه. در واقع از جنبه اذهان توسعه یافته که رفتارهای انسانی را در پی می آورد و از جنبه ذهن توسعه نیافته که باعث رفتارهای ضدبشری می شود. جنبه ضدانسانی و ضدبشری رفتارهای ناشی از ناراحتی شامل اصول تحکیم کننده ثبات شادی هستند و رفتارهایی با ماهیت غیرسیستمی ترند که به سمت «پاک کردن صورت مسئله» حرکت می کنند. حسادت، کینه و خشم از موفقیت دیگری نه تنها بر روی دیگران که برای خود مدل ذهنی متوهم شخص مضر است و به نظر می رسد باعث محدودتر شدن مدل ذهنی وی شده و هر چه بیشتر وی را در توهم «شادی» فرو می برند. در عوض جنبه های انسانی ناراحتی شامل تلاش برای درک تفاوت و تلاش برای رشد و توسعه و پرکردن فاصله تفاوت است. عمدتا و احتمالا چنین نگاهی (تجربه شخصی) درست است که با هدف «رقابت» با دیگران ایجاد می شود، اما پس از اندک زمانی به «رقابت» با گذشته شخص و تلاش برای وسعت بخشیدن به مدل ذهنی شخص تبدیل می شود.


این نوشته را با نقل قولی ارزشمند از ماکسیم گورکی در «هدف ادبیات» به پایان می رسانیم: (بخشی مهم از اصول چهارگانه فلسفه زندگی نویسنده)

«مفهوم اصلی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد.»

 

----------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

 

 پانوشت: این نوشتار همچنان که در ابتدای آن هم تأکید شده است آرای شخصی نویسنده اش است و نویسنده تنها در زمینه «اقلیم دیرینه و پالینولوژی» صاحب عنوان پژوهشگر بوده است. اساسا چنین برداشت های شخصی از یک کتاب یا از زندگی به عنوان «محقق در زمینه توسعه مهارت های فردی» نمی انجامد. بدیهی است مطالب نوشته شده در وبگاهی با نام «دست نوشته های یک دیوانه» و با برچسب «دست نوشته های یک احمق» جنبه پژوهشی نداشته اند و ندارند. 

توسعه و جهانی شدن



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته را در آینده نمی پذیرد؛ چرا که این نوشته حاصل افکار امروزی نویسنده اش است و ممکن است در آینده تغییر کند. نویسنده به «مرگ مؤلف پس از نوشتن» معتقد است. این نوشته به هیچ عنوان ارزش ارجاع به عنوان «رفرنس» را ندارد.***


الف) بسیاری از ساکنین لندن قادرند همواره محصولات کشاورزی ارگانیک و سبزیجات معطر موردنیاز روزمره شان را از فروشگاه های زنجیره ای تهیه کنند. این محصولات عمدتا تولید کشورهای کنیا، جامائیکا، سری لانکا یا هندوستان است. در این میان محصولات خاص «خاورمیانه ای» تنها در فروشگاه هایی با آرم «حلال» یافت می شوند. محصولات ایرانی اختصاصا در فروشگاه های ایرانی قابل مشاهده اند. آیا کشورهایی نظیر کنیا یا سری لانکا آن قدر از نظر اقتصادی و مقبولیت برند پیشرفته اند که میتوانند با بریتانیا تبادل اقتصادی داشته باشند؟ در واقع نه. بیشتر محصولات کشاورزی وارد شده به بریتانیا عمدتا بازمانده رابطه «استعمارگر استعمارشونده» اند که اکنون پس از برچیده شدن نظام استعماری اروپایی با شکل و شمایلی جدید در یک رابطه اقتصادی قرار گرفته اند. عمده این محصولات از کمپانی هایی صادر می شود که مؤسس بریتانیایی داشته اند.


ب) بریتانیا عمدتا به عنوان صادرکننده ماشین افزارهای صنایع سنگین شناخته می شود. هر چند که در اروپا باید با رقیب بسیار قدرتمندی همچون «آلمان» رقابت شانه به شانه داشته باشد. با این حال هنوز بازارهای سنتی بریتانیا در مناطق استعماری اش مشتری دائمی و کلاسیک محصولات این کشور هستند. رابطه دو طرفه صادرات محصول و واردات نیروی انسانی بسیار بغرنجی بین این دو سیستم برقرار است. تقریبا از تمامی کشورهای انگلیسی زبان قاره آفریقا می توان نیروی انسانی برای کار یا تحصیل در بریتانیا یافت. بسیاری از دانشگاه های بریتانیا روی طرح هایی کار می کنند که به بررسی مسایل خاص آفریقا می پردازد. بر مبنای تحقیقات و پژوهش های گسترده ای که در دانشگاه های بریتانیا در مسایل و موضوعات مختلف قاره آفریقا انجام می گیرد، شناخت عمیق و مناسب و ملموسی از آفریقا در بریتانیا به وجود  می آید و بر همین اساس بریتانیا می تواند بازارهای هدف و سلایق مردمان را همواره در حالت به روز شده بسنجد و حفظ نماید. بریتانیا فقط بخشی از تکنولوژی الکترونیک و پیشرفته ای که خود قادر به تولید آن نیست، از ژاپن و آمریکا وارد می کند و به نظر می رسد که حتی در جاه طلبانه ترین برنامه ها و تئوری ها و رویکردهای اقتصادی این کشور به سرمایه گذاری در آن بخش توجه خاصی نمی شود.


ج) بریتانیا همواره در لیست ده کشور برتر تولید ناخالص داخلی (GDP) قرار داشته است. از نظر علمی با داشتن مؤسسات برتر آموزشی در رقابت بسیار نزدیک با دانشگاه های آمریکایی و اروپایی قرار می گیرد و به جرأت می توان ادعا کرد که همواره در لیست دانشگاه های برتر دنیا، این کشور به تنهایی پنجاه درصد سهم دارد. اما چرا بریتانیا میتواند بدون داشتن منابع زیرزمینی یا طبیعی هنگفت، چنین سرمایه گذاری های عظیمی در آموزش، بهداشت، امنیت اجتماعی و... داشته باشد؟ چرا کشورهایی مانند کنیا یا جامائیکا با وجود توان صادرات به اروپا یا منابع زیرزمینی بسیار غنی در سطح پایینی از توسعه و جهانی شدن قرار می گیرند؟ چرا کشور ما با وجود موقعیت استراتژیک و پتانسیل بالا قادر به تشکیل منطقه تجاری ویزا آزاد و آسان پرواز نیست؟ یا این که چرا طرح هایی مانند ژئوپارک ارس با وجود پتانسیل جذب حداکثری ژئوتوریسم و حتی با وجود قرار گرفتن در منطقه آزاد تجاری ارس هنوز با کندی تمام پیش می روند و هنوز زیرساخت های اساسی نظیر اقامتگاه، امکانات رفاهی یا فرودگاه در آن افقی بسیار بعید و در حد طرح و مذاکرات اولیه باقی مانده اند؟ چرا با وجود داشتن نهادهای اساسی قانون گذاری و دموکراسی نظیر مجلس، قوه قضاییه یا قوه مجریه، هنوز شکاف های عظیم طبقاتی و نابرابری اقتصادی در ایران این قدر فراگیر است؟


دانشمندان بسیاری از هانتینگتون تا فوکویاما، عجم اوغلو، رابینسون، سریع القلم، زیباکلام و قاضی مرادی پاسخ این سؤال را عمدتا در چند کلمه خلاصه می کنند: «نهاد سازی» و «کثرت گرایی»، «کاستن از اندازه دولت با تقسیم قدرت اجرایی حاکمیت با نهادهای پایدار  و کثرت گرا»


اما توضیحی که بتواند گره از کار ما بگشاید، عمدتا در کتاب های فوکویاما یافت می شود. به ویژه در مقدمه کتاب «منشأ نظم سیاسی» فوکویاما مشاهده و مقایسه بسیار دقیقی از جزایر ملانزی و استرالیا ارائه می کند که در هر دو «جزیره» نهادهای قانون گذاری، مجلس و قوه مجریه مشاهده می شوند. اما صرفا داشتن «نهاد» به «دموکراسی» و «توسعه اقتصادی» نمی انجامد. فوکویاما تعبیر بسیار زیبایی به کار میبرد که بین این دو جزیره شاید بتوان «سه ساعت» کشتیرانی کرد، اما بین نهادهای سیاسی استرالیا و ملانزی «سه هزار سال» تکامل و توسعه فاصله وجود دارد. این سه هزار سال تکامل نظام سیاسی است که GDP استرالیا در جایگاهی بین پنج تای اول جهانی قرار می گیرد و ملانزی اساسا در این لیست قابل ردیابی هم نیست.


بر مبنای آنچه در بندهای الف و ب گفته شد، نظام سیاسی کشورهای پیشرفته ای نظیر بریتانیا بر یک عامل بسیار مهم تکیه زده است: «کثرت گرایی» که در بطن خود از یک فرهنگ «کثرت گرا» با قابلیت پذیرش تنوع و احترام به تنوع و ایجاد زمینه رشد گوناگونی های فرهنگی نشأت گرفته است. «اعتماد به غیر» مهم ترین محصول این فرهنگ و «شعبه های مختلف اقتصادی در سراسر جهان» محصول این «اعتماد عمیق» است.

 اختلاف های انسانی مهم ترین سرمایه بریتانیا است که در آن ژاپنی، هندی، چینی یا آمریکای لاتینی به یکسان از خدمات دولتی بهره مند می شوند و به یکسان از فکر و انرژی و توانمندی هایشان در چرخاندن چرخ اقتصادی این کشور بهره برده می شود. این چنین است که در قلب  گران ترین شهر دنیا، بعد از یک پاشازاده عثمانی الاصل، یک پاکستانی الاصل مسلمان شهردار می شود. این چنین است که در این کشور در تقسیم شغل و فرصت های شغلی به هیچ عنوان به مواردی نظیر «نام خانوادگی، ملیت، جنسیت، مذهب یا رنگ» توجهی نمی شود و افراد تنها بر مبنای «توانمندی، استعداد و شایستگی» به مشاغل دست می یابند و این چنین است که رمز قدرت اقتصادی و سیاسی این کشور در استفاده بهینه از «اختلاف های انسانی» است.


-------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی مجازی – قسمت دوم

دست نوشته های یک احمق


در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی مجازی قسمت دوم


*** تمامی این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش میزان خطای انسانی و معرفتی در این نوشته، آماده دریافت نقدهای خوانندگان بوده و نقد بر این نوشته را نه تنها واجب که لازم می شمرد.***


مدرنیته تا آنجایی که با بیان مثال هایی ذکر شد، تقریبا می تواند به شکل ذیل تعریف شود:


«مدرنیته روش یا مدل ذهنی است که چون بر پذیرش این اصل ساده استوار است که همه مدل های ذهنی غلط اند، اما برخی از آن ها مفیدند، ظرفیت و فضایی در بطن خود دارد که با تمام کاراکترهای نقد و بازبینی همخوانی نشان میدهد. مدرنیته در واقع یک مدل پویا از اندیشه است که به طور دائمی با نقدهای بیشتر و  عمیق تر در پرتو گذشت زمان به پیش میرود و خود را همواره ملزم به اصلاح و بازنگری دیدگاه هایش، با سنگین تر کردن کفه ترازوی حل و فصل و کنار آمدن با مسایل ناشی از مدرنیزاسیون و نه ایستادن و تأکید و پافشاری بر مواضع سنتی می داند.»


این تعریف از مدرنیته درنقطه مقابل سنت زدگی قرار می گیرد که در آن همواره سعی می شود ضمن وجوب اجتناب از نقد و انکار دائمی مسایل اجتناب ناپذیر همراه مدرنیزاسیون، در مرحله پذیرش و تسلیم، همواره می کوشد داده های جدید را نه به شکل دریافت و پذیرش واقعیت واقعی شان که به صورت افراطی در قالب های کهنه ای جای دهد که در بیشتر موارد آن قالب بر ای دریافت و پذیرش و جاگیری آن مفهوم بسیار بسیار ناکارآمد است. به بیان ساده تر، مدرنیته در واقع در مفهوم تشویق خروج از ناحیه امن ذهنی و درهم شکستن قالب های محدود کننده و سنت و سنت زدگی در معنای فرو رفتن هر چه بیشتر در قالب های فکری رایج و ترس از خروج از ناحیه امن ذهنی است.


در ایران، حداقل سه حالت مختلف در مفهوم مدرنیته و مدرنیزاسیون پیش آمده است:


1. تجدد خواهی اواخر دوره ناصری و به خصوص در انقلاب مشروطه و پهلوی

2. مدرن سازی بر اساس الگوهای ایرانی اسلامی

3. مدرنیته از درون جامعه

 

مفهوم مدرن سازی به شیوه دوره تجدد هنوز هم ادامه دارد. کپی برداری های بسیار افراطی درون بخش هایی از جامعه غربی، از همخوانی پوشش تا پیروی کورکورانه از عقایدی که بهمنی از فیلسوفان در اصلاح و تعدیلش کوشیده اند نه لزوما پیشرفت که صرفا تقلید از تبلیغ پر سر و صدای نحوه زندگی و آنچه توسط آنتن دریافت می شود، بدون داشتن حتی یک سطر اطلاعات از زندگی واقعی غربی. این رویکرد نخستین و ساده ترین راهکار در رویدادهای مدرنیزاسیون به شمار می رود که نه تنها در ایران، در تمامی جوامعی که به نوعی از جریان پیشرفت های سریع جهانی عقب مانده اند، دیده می شود.

 

مفهوم دوم مدرنیزاسیون که به خصوص در چهل سال اخیر رنگ گرفته است، بیشتر از آن که به فکر ایجاد تحول فکری و بنیادین در تعامل با مسایل همراه پیشرفت باشد، دنباله روی گنجانیدن همه جانبه و گاها یک جانبه این مسایل در قالب های محدود، نفی، تقلیل و محکوم کردن حرکت اجتناب ناپذیر رو به جلوی جوامع داخلی و کشانیدن جزیی ترین و ساده ترین مفاهیم به داخل عرصه عبارات، اصطلاحات و تدبیرهای امنیتی سیاسی و حکومتی است. از این رویکرد، تمامی مفاهیم مدرنیزاسیون غربی، ضد حکومتی و امنیتی تلقی شده و وجوب آن ها به صورت بنیادین نفی می شود. این حقیقت که توسعه یافتگی بیشتر ضمن افزایش اقتدار حکومت، با کوچک تر شدن اندازه آن و نهادمندی بیشتر نهادها و جوامع نهادی غیر حکومتی، سازمان یافتگی بیشتر و هم چنین تخصیص وظایف صورت می گیرد، قطعا نمی تواند در چهارچوب تنگ فکری سنت زده ای وارد شود که برای حفظ و تحکیمش به افراط الیگارشی و هزارفامیلی تکیه می زند، سهل است که سنت زدگی اساسا چنین رویکردهایی را به صورت بنیادین و آکادمیک مورد تخطئه و تردید هم قرار می دهد.

 

مفهوم سوم شامل پیش بینی زیرساخت ها، نهادمندی، جامعه پذیری، افزایش مشارکت، کاهش اندازه حکومت در عین حفظ اقتدار، تفویض اختیار نظارت در همه عرصه ها از حکومت به نهادهای غیرحکومتی، تفکیک قوه قضاوت از حکومت در عین حفظ اقتدار حکومت و سازمان یافتگی است که اسباب فکری توسعه و کانون های اندیشه عقلانی برای حل و فصل مسایل مدرنیته، در چهارچوبی به دور از حاشیه های امنیتی سیاسی و واقعیت وجودی مسئله نیاز دارند. مهم ترین نقد به این نوع نگاه، مسئله «زمان» و نادیده گرفتن آن است. چنین تغییراتی، نیاز به زیرساخت های بسیار زیاد و هم چنین «زمان بر» دارند و یک شبه نمی توان مدل جامعه پذیری و مشارکت اجتماعی را به جامعه ی ذره ای شده و منفرد ایرانی، از بالا تزریق کرد. در واقع تمامی این مدل، نیازمند حمایت یک «سیستم» مقتدر است که با تغییر اشخاص به بیراهه نرود.


در کشورهای الگوی توسعه، طبیعی است که ابزارهای مدرن و اکتشافات نو با مسایل پیش آورده شان، حتی قبل از آن که به عنوان مشکل مطرح باشند، خود را با زیرساخت و چهارچوب و استخوان بندی محکمی روبرو دیده اند که بتوانند در پرتو آن مسایلشان را حل و فصل کنند.

اگر امروز آمریکا و ژاپن دو سر یک طناب اقتصادی قدرتمند با تولید ناخالص ملی و شاخص های توسعه به نمایش می گذارند، یک شبه از نظام برده داری فلاحتی و اقتصاد ابتدایی به اقتصاد سرمایه داری آزاد و از یک نظام حکومت پدرسالاری میجی و خان سالاری توکوگاوا به اقتصاد الکترونیک نرسیده اند. سیصد سال تمام لشکری از فیلسوفان از کانت، دکارت، دیلتای، هوسرل، آرنت، هایدگر، گادامر، هابرماس تا چامسکی و روزنامه نگاران، نویسندگان و منتقدین بسیار زیادی نظیر لیپمن تا فرید زکریا در پس استخوان بندی های فلسفی اندیشه های مرده ریگ مهاجران به دنیای نو ایستاده اند، نوشته اند، نقد کرده اند و راهکار ارائه داده اند. از نخستین روزهای لغو برده داری تا رفع قانون تبعیض نژادی در آمریکا تا برطرف شدن نگاه تحقیرآمیز به رنگین پوستان تا ریاست جمهوری اوباما زمانی به درازای دویست سال و اسامی بزرگی همچون لوتر کینگ و رؤیایش برای آمریکای برابر به چشم می خورد.


توسعه و پیشرفت در ابتدا نیازمند یک انقلاب روانی همه گیر درونی در نقد پذیری، تفکر و رفتار سیستمی و انعطاف برای حل مسایل بحرانی درونی مدرنیزاسیون است و اساسا چنین تغییراتی بسیار جزیی و بسیار زمان بر هستند و شاید اگر با یک انقلاب فکری در ایران امروز شروع شوند، ظرف پانصد سال آینده زیر ساخت مستحکمی برای توسعه نظام مند و سیستماتیک و سازمان یافته همه جانبه ایجاد کنند.

 

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز هم

گوشه چشمی به خاموشی این دخمه نینداخته است

7/8/94



پا نوشت: برای درک کامل این داستان، موضوعات و کتاب های زیر را مطالعه نمایید:


1. ما چگونه ما شدیم، دکتر زیبا کلام

2. در مفهوم خودمداری ایرانیان، قاضی مرادی

3. در ستایش شرم، قاضی مرادی

4. نقد در حوزه عمومی، یورگن هابرماس، ترجمه دکتر حسین بشیریه

5. عقلانیت و توسعه یافتگی ایران، دکتر سریع القلم

6. مراحل و عوامل و موانع رشد سیاسی، سی.ایچ.داد ترجمه عزت الله فولادوند (چاپ دوم)

7. سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی، ساموئل هانتینگتون، ترجمه محسن ثلاثی


موضوعات : تفکر سیستمی، نهادمندی، سازمان یافتگی، توسعه پایدار

مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی – بخش اول

دست نوشته های یک احمق    94/8/3 


در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی بخش اول


*** تمامی این نوشته در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر عقاید، نظرات و دانسته های شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن محترم شمردن حق نقد نوشته توسط خواننده، منتظر دریافت انتقادها و پیشنهادهای خوانندگان در مورد این نوشته است؛ این نوشته قابلیت رفرنس دادن توسط نوشته های دیگر را ندارد، در عین حال قابلیت انتشار با نام یا بدون نام نویسنده اش باعث خوشحالی نویسنده می گردد***


در مورد اعتیاد اینترنتی مطالب و نوشته های بسیاری موجود است، مراکز درمانی معتبری برای درمان مبتلایان ساخته شده است و این مبحث به عنوان بخشی از اثرات تکنولوژی بر روان انسان، از مناظر تخصصی علمی به صورت جدی مورد بحث و بررسی آکادمیک قرار گرفته است. 


اولین نکته ای که تجربه خروج از شبکه های اجتماعی به من آموخت، نشان دادن وابستگی و اعتیادم به آن بود. من مهم ترین تأثیر آن را خروج از سایه انکار و پذیرش واقعیتی می دانم که مفهوم زمان را از کنترل من خارج کرده بود. امروز که در آستانه روز پانزدهم این مطلب را می نویسم، کاملا میتوانم شاهد کاهش سرعت گذر زمان باشم و این که در این جهان امورات مهم تری از فشردن صرفا یک دکمه زیر نوشته یا عکس دیگران و آن هم شاید به دلیل قانون ساده شبکه های اجتماعی {You scratch my back and I scratch yours} و نه به دلیل متوقف شدن، احساس کردن، درک کردن و بعد لایک زدن جاری باشد.


امورات مهم ترین نظیر فکر کردن، یافتن واژه از گنجینه عواطف و احساسات انسانی برای بیان عمیق ترین احساسات و فقط برای "یک نفر"، دیدار حضوری و شنیدن صدا و نفس های بین تغییر تن های ریتمیک صحبت، با حرکات ابرو، دریچه ای از چشم ها به سوی روحش و در مجموع لذت بردن از کنسرت انسانی احساساتی که شخص روبرویت به افتخار همراهی و توجه و صمیمت تو می نوازد. 


قدم زدن با یک دوست قدیمی زیر باران، خیس آب شدن با وی و لذت از پیاده روی طولانی بدون نیاز به این که حتی مجبور باشی "چشم" یا "گوش" باشی  و در یک کلام لذت تجربه آرامش عمیق و انسانی و اصیل که سرعت زندگی دیجیتال از ما دزدیده است. گاهی فراموش می کنیم که آرامش خلاف همه امورات دیگر که سرعت انجام شاید مزیتشان باشد، ذره ذره و اندک اندک درک می شود و هیچ کدام از این لحظات رضایت ناب از زندگی را صفحه های شبکه های اجتماعی ارضا نمی کنند. 


اما چرا ارضا نمی شویم و یا شاید بهتر است بپرسم چرا ابتدای این نوشته عبارت "مفهوم مدرنیته" نقش بسته است؟


ما در کشوری کاملا مدرن زندگی می کنیم. تلفن های هوشمند، لب تاب ها و نرم افزارهای بروز شده و مفاهیم مدرن و پست مدرن بسیار زیادی ما را احاطه کرده اند. من از ورژن 2015 کرک شده نرم افزاری استفاده می کنم که مردمان کشور سازنده اش هنوز از ورژن 2007 لایسنس دار بهره می برند. بی آنکه بدانم "آلن تورینگ" که بود، از سیستم کُد گذاری برای محافظت از تلفنم استفاده می کنم. بی آن که بدانم "آدا بایرون" دقیقا چگونه برنامه می نوشت، از آخرین ورژن ویندوز استفاده می کنم. البته مدعی آن نیستم که مردمان آن سرزمین ها این روندها را دقیقا می شناسند؛ نه آما آن ها "مدرنیته" دارند و من مدرن هستم.


آنان که مدت هاست نوشته های مرا می خوانند و در واقع میهمان این خانه اند، می دانند که من در بحث یادگیری کریستالی نوشتم، از این که از 5 سال پیش، در حال شکل دادن به مدل "عقب ماندگی ایرانیان" هستم و تا همین اواخر به مبحث «توسعه پایدار» نزدیک شده ام. البته در این بخش، مفاهیم و راهکارها، همانند لغات "مدرن و مدرنیته" و تفاوت ظریف این دو، به شدت پیچیده شده اند.


متخصصین این وادی، از توسعه سیاسی مقدم بر توسعه اقتصادی و فرهنگی نام برده اند. از سوی دیگر افرادی هستند که بنویسند چرا علوم پایه و مهندسی با این سرعت سرسام آور پیش می روند، اما علوم انسانی و مفاهیم مهم و مورد نیاز توسعه و رشد این چنین سرجای خود میخکوب شده اند و حتی سیر قهقرایی و واپسگرایانه دارند؟ چرا بیشتر کشورهای مدرن جهان سومی موزه قانون های اساسی بلندبالای اجرا نشده اند؟ پاسخ مدل ذهنی من به این پرسش این است: "جهان سوم مدرن است، اما از مدرنیته دور است.


توسعه علوم پایه و مهندسی در جهان سوم هم البته نوعی طنز تلخ است، چنانچه ما عمدتا مصرف کننده دانش تولیدی جهانی هستیم تا تولید کننده آن. من از ابزارهای مدرنی که در واقع تبلور فیزیکی ایده های طراحش است،با آخرین ورژن استفاده می کنم اما چرا نمی توانم ان نرم افزار را با همان کیفیت "سیلیکون والی" توسعه دهم یا بهتر کنم؟ چرا سهم تولید من نسبت به مصرفم اینجا ناچیز است؟ 


همان طوری که قطعا نمیتوان بدون دیدن آموزش، ساعت های متوالی دستیاری و تجربه در عمل جراحی سلسله اعصاب، صرفا با مطالعه نشریه نوروساینس دانشگاه جان هاپکینز عمل جراحی مغز انجام داد، تولید داده های علمی هم صرفا بی استفاده از روش های مرسوم و آزمایش شده و تأیید شده دانشگاهی دنیا (در بهترین و مقبول ترین حالت) و تأیید موارد از پیش تأیید شده در آن ها، امکان پذیر نیست، چنان چه به ندرت می توان مدل علمی مقبول جهانی یافت که ایده و اجرا و توسعه آن بدون کپی برداری و الهام گرفتن یا بدون کمک دانشگاه های خارجی و تماما داخلی بوده باشد. چرا؟ چون ما دانش مدرن را وارد می کنیم و اما زیرساخت تولید دانش "مدرنیته" را نداریم. 


من تنبان و قبای پدربزرگم را نمی پوشم. شلوار جین و تی شرت و سوشرت به تن دارم  و به جای گیوه پدربزرگم، تمایل به کفش مارکدار دارم. به جای این که آبگوشت بزباش در ظروف سفالی و با دست بخورم، طعم آن را با روغن مایع و در ظرف های آرکوپال و البته با قاشق و چنگال حس می کنم. با این همه هنوز هم مانند پدربزرگم معتقدم جای "زن" در خانه است و محتملا "در دروازه را می شود بست، اما دهن مردم را نمی شود" و بنابراین هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و خودم را با معیارهای نگاه دیگران متر می کنم و تنظیم می کنم. چون من توانسته ام لباس ها و ظاهر زندگیم را عوض کنم، اما هنوز نتوانسته ام به افکار و اندیشه ها و باورهایم لباس نو بپوشانم. من لباس مدرن دارم، اما «مدرنیته» ندارم.

چرا من می توانم فیلم های غیر اخلاقی ببینم و در مورد ستارگانش رؤیاپردازی کنم، ولی در پس زمینه ذهنی من، دختر مناسب حتما باید دو اصل بکارت و نجابت را با هم داشته باشد؟ چرا نخستین واکنش من در برابر افکار "برابری خواهانه" صرفا مثالی با مضمون "اگر خواهر و مادر خودت بودند..." است؟ چرا این دوگانگی مرا رها نمی کند؟ چرا اگر من شلوار تنگ بپوشم یا از روش های متعارف پیرایش زنانه بهره ببرم، در نگاه دیگران، سست عنصر و کم شخصیت می شوم؟ چرا آرایش ریش به اشکالی «شیطان پرستی» است؟ چرا نگاه من برچسبی و استریوتایپی است؟ 

چرا با این وجود که تا کنون هزاران صفحه در مورد یکسانی فیزیولوژیکی و بیولوژیکی، وزن تاریخ، نقدهای مفصل به انحصار نژادی، نگاه مکانیکی به تاریخ و زیست شناسی و مسئله نژاد و امثالهم خوانده ام، هنوز از شنیدن واژه های «عرب» و «افغان» احساس ناخوشایندی به من دست میدهد؟ چرا به شدت روی کلمه «خلیج» حساسیت نشان میدهم، اما به شهرهای اطرافش و لزوم جذب سرمایه در آن ها اهمیت نمی دهم؟ چرا دانش آموخته زیست شناسی می نویسد: می دانم که همه انسان های روی زمین هیچ تفاوت جدا کننده ای با هم ندارند و همه تفاوت هایشان درصد بسیار ناچیزی اختلاف آن هم قابل توجیه در نحوه و محل زندگی شان است، اما "از عرب ها متنفرم" و اتفاقا بیشتر هم از سوی مجامع و محافل روشن فکری تشویق می شود؟ 

چرا ما در  ایران «لمپنیسم دانشگاهی» داریم که آرمانش کتاب نخواندن است و روشن فکری را تا «روشن فکر دینی»، دموکراسی را به «مردم سالاری دینی»، آزادی بیان را به «احترام به عقاید دیگران و شکستن قوانین را به «زرنگی» تعبیر می کند؟ و در یک کلام چرا افکار، روش زندگی و فلسفه اجتماعی زندگی ما در برخورد با مسایل همراه مدرنیسم، حتی با کوچک ترین و جزیی ترین آن ها، از بیخ و بن دچار تزلزل می شود و چرا همه مسایل تازه با "بحران دائمی مشروعیت" دست به گریبانند؟ 


ما انسان های مدرنی هستیم، اما مدرن سنت زده. 

در نوشته بعدی در مورد این مفهوم بیشتر صحبت می کنم.

--------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار 

با عزای دل ما می آید

 و زمین از خون پرستوها رنگین است؟