دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

آیا نویسندگان لزوما همیشه بهترین افکارشان را با ما در میان می گذارند؟


بهترین افکار یک نویسنده یا همه افکار وی؟


***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


نویسندگان بزرگ تا چه حد «خودافشایی» کرده اند؟ آیا لزوما میتوان با خواندن «ابله» یا «یادداشت های زیرزمینی» شخصیت واقعی داستایوسکی را شناخت؟ با برادران کارامازوف چطور؟ جوان خام چقدر؟ آیا میتوان گفت همه این ها داستایوسکی هستند و نیستند؟ چند درصد از کاراکتر واقعی داستایوسکی ، پروست، گورکی، چخوف، همینگوی و دیکنز در داستان هایشان منعکس می شود؟ آیا کاراکتر نویسنده بخش مهمی از پردازش شخصیت های داستان هایش است یا صرفا منعکس کننده بخش هایی از شخصیت وی است که هرگز فرصت بروز نیافته اند؟


در آثار برخی نویسندگان نظیر گورکی، اما ایدئولوژی ساختاری ترین بخش داستان را شکل داده است؛ چه در قلب فروزان دانکو، چه در هدف ادبیات و چه در دانشگاه های من. داستان به واقع آن قدر هدف تلخی های مختلف و ایدئولوژی متفاوت نویسنده است که خود نویسنده به خودش لقب «گورکی» (در روسی به معنای تلخ) می دهد:واقعیت تلخ و آمیخته با ایدئولوژی عصبی و متأثر از انفجارهای بزرگ اجتماعی روزگار. 

در مقابلش نثر پروست که خوشبختانه «آلن دوباتنی» وجود داشته است که ما را در مسیر فهم وی هدایت کند. نثری شاعرانه، غنی از توصیفات نغز و مملو از شاعرانگی فرهنگ فرانسوی. به نظر می آید که میتوان در هر مورد، در مورد هر نویسنده ای باید جداگانه اندیشیده شود. اساسا ممکن است در ساده ترین حالت چنین استدلال کنیم که نویسندگان پر کارتر عمدتا بیشتر «خودافشایی» می کنند. "در جستجوی زمان از دست رفته" نمی تواند که صرفا بهترین افکار نویسنده را منعکس کند. کاراکترها و موضوع و تم آن قدر گسترده است که به نویسنده این امکان را ندهد تا بهترین که باید همه گوشه های ذهنش را روی کاغذ آورده باشد. 


ممکن نیست که «نون و القلم» ، «سرگذشت کندوها» و «نفرین زمین» را بخوانی و به عمق و کنه اندیشه سیاسی «آل احمد» پی نبری. یا نتوانی مسیر و خط فکری وی را برای نوشتن داستان مشابه حدس بزنی. بگذریم از این که «آل احمد» به شدت رک گوست و نوشته هایش آکنده از این رک گویی، اما باید میان رک گویی و نوشتن همه افکار تمایز قائل شویم. من ممکن است "رک ترین افکارم" را ده بار ویرایش کنم و دوباره بنویسم ولی نوشتارم لزوما به بهترین شکل ممکن در بیاید نه به همه زوایای ذهنی ام. هر چند همیشه سعی کرده ام از مدل ذهنی "دیوانه" پیروی کنم و خالصانه ترین و ویرایش نشده ترین افکارم را بنویسم، اما باید اعتراف کنم که همه نوشته های من لزوما «همه افکارم» نیستند و هر چند بهترین آن ها هم نیستند.


-----------------------------------------------------

به راه پر ستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 

ستاره چین برکه های شب شدم



تجربه دوگانه مرگ و زندگی - مصداق یابی شخصی برای درک بهتر کتاب «روان درمانی اگزیستانسیال»


قبلا نوشته ام که «فلسفه آموختن چگونگی مُردن است» (نقل از سیسرو) یا از موننتی نقل قول هایی نوشته ام که احساس میرایی اصیل ترین و زیباترین احساسی است که می تواند به زندگی جهت دهد (برداشت آزاد از تسلی بخش های فلسفه). امروز که بخش هایی از کتاب «روان درمانی اگزیستانسیال» اروین یالوم را در مورد «مرگ، زندگی و اضطراب» می خواندم، به خاطر آوردم که یک تجربه تقریبا «دوگانه» از مرگ و زندگی در دو سال اخیر داشته ام. تجربه ای که تقریبا توانست عمیق ترین وجوه شخصیتی ام را حداقل برای خودم آشکار سازد. این نوشته اما تا حدی برداشتی آزاد از شصت صفحه ابتدایی کتاب یالوم است. 


قبل از ورود به خدمت سربازی تقریبا برایم آشکار شده بود که از مواجهه با دیگران، طردشدن، مسخره شدن توسط دیگران، رویارویی با افراد در مسند قدرت، ورود به مکانی که قبلا دیگران در آن مستقر شده اند، ارتفاع، پرواز و از دست دادن دوستان «ترس» دارم. شاید ترس های دیگری هم در وجودم بوده است نظیر ترس از درگیرشدن با دیگران که بعدها متوجه شدم به نام «گذشت» بسیاری از آن شرایط را توجیه و به رضایت درونی رسیده ام. شرایطی که در واقع مطلقا با مفهوم «گذشت» در ارتباط نبوده اند و اساسا در شرایط برابری قرار نداشته ایم که یکی بخواهد گذشت کند؛ شرایط به ضرر من بوده و من کنار کشیده ام. مطلقا نام این پدیده را نمیتوان «گذشت» نهاد. 


نخستین مواجهه جدی من با خودم برای رشد یادگرفتن این نکته های اساسی بود که «زندگی دائمی نیست» و «فرصت هایش را همیشه در اختیار ما نمی گذارد»، «زندگی دکمه توقف و بازگشت به عقب ندارد» ، «زندگی یک مسیر است و مقصدی نیست که بتوان دیر و زود به آن رسید، هر چه می گذرد در مسیر می گذرد و زندگی با بازنشستگی، ورود به دانشگاه، دانش آموختگی، پایان خدمت سربازی، ازدواج و ... آغاز نمی شود؛ بلکه از همان لحظه ای آغاز شده است که فهمیده باشی «زمان حال» ارزش بسیار بیشتری از همه برنامه های آینده تو دارد و باید این «حال» را دریابی.


سال های سال این مفاهیم به آرامی به شکل دهی برخی دیدگاه های من پرداخته اند: درست یا نادرست و شاید در این مسیر راهم از خیلی ها جدا شده است و با خیلی های دیگر به هم رسیده است. روزهای متمادی که روزهای جمعه و تعطیل با یک کوله پشتی برای یافتن ماده معدنی به جان کوه و صحرا می افتادیم، شاید بازخورد و نمود این تفکر بوده است. در آن سفرها ترس از تنهایی یا مسخره شدن توسط دیگران به شدت دگرگون شدند و در کل «لزوم بی اهمیتی کامل به نظرات دیگران در صورتی که حتی یک درصد به خودت ایمان داری» جای همه آن ها را گرفت. خدمت سربازی نقطه اوج این تجربه مرگ و زندگی بود. ترس هایی مانند سخنرانی در جمع یا رویارویی با افراد در مسند قدرت (قبل تر ها به قول آل احمد از هر فراش قرمزپوشی می ترسیدم) با شدت و سرعت بسیار زیادی فرو ریختند. فرو ریزشی که همراه با خودش برخی از درونی ترین دیوارهای درونی ذهنم را هم با سر و صدای فراوان فرو ریخت و روزی رسید که خودم را وسط یک رشته سیم در ارتفاع 15 متری زمین در کارگاه راپل سه طنابه تکاور یافتم. از همان بالا می توانستم به وضوح جسد ترس هایم را پای دکل ببینم که دیگر داشت به دست باد فراموشی سپرده می شد و به زباله دان تاریخ می پیوست. 


لحظات تجربه مرگ ترس از ارتفاع، با شوخی و خنده و خوشی های فراوان در بالای دکل هایی همراه بود که در ارتفاع پانزده متری شان فقط و فقط روی یک تکه سیم ایستاده بودم. عرق سرد جایش را به آرامشی عجیب داد. انگار ترشح آدرنالین برای «ترس» به ترشح آدرنالین برای «لذت» تبدیل شده بود. پایین که آمدم دیگر آن آدمی نبودم که بالا رفته بودم. رضایتی عمیق از این که بالاخره توانسته بودم با «خودم» روبرو شوم و بالاخره با جدی ترین ترسم روبرو شوم. همین موضوع بعدها باعث شد که همواره بهترین لحظات پرواز هواپیما برایم لحظات Take off و Landing باشد. دقیقا لحظاتی که نصف مسافران کناری چشم هایشان را بسته اند، من تجربه عمیق لذت پرواز را دارم. بهترین لحظه اش همان بلند شدن از روی باند است که به سرعت از «زمین» کنده می شوی و صد البته برای من که سال ها گسل ها و پرتگاه ها و دره ها و سنگ ها را روی زمین دیده ام، زیباترین منظره مشاهده ساختارهای بزرگ مقیاس زمین از بالای آسمان و پنجره هوایپما است. لذتی که در بازگشت از سفر دوبی به ایران داشتم، فقط به دلیل دریافت ویزایم نبود. به دلیل مشاهده «زاگرس» و «فلات مرکزی» ایران و ساختارهایی بود که همیشه روی نقشه های بزرگ مقیاس زمین شناسی ایران دیده بودم و حالا با جزییات کامل داشتم از رویشان رد می شدم. تنها سفری بود که اصلا نفهمیدم کی بلند شدیم و کی نشستیم. همه چیز از آبی خلیج فارس شروع شد و در نمک زارهای قم بود که ارتفاعمان کم شد و خودم را در فرودگاه یافتم. 


تجربه دوگانه بعدی زندگی و مرگ در سفرم به بریتانیا بود. اشتباه اساسی که من مرتکب شدم «بازگشت به شرایط ترس های غریزی» و «ترس از طرد شدن» بود. ترسی که به خوبی توانسته بودم در ده سال گذشته کنترل کنم، زیرپایم بگذارم و به نادیده ترین گوشه های تاریک ذهنم بفرستم، این جا به شکلی مهیب تر و عینی تر نمود یافت. محیط جدید و ناشناخته و اضطراب ناخواسته ای که به دلیل شرایط ناهمگون دریافت ویزا تحمل کرده بودم،شاید عامل مهمی در بیرون کشیده شدن این ترس از اعماق وجودم داشته است. من در بریتانیا بیش از حد نگران خدشه دار شدن روابطم با دیگران بوده ام. آن قدر وسواس به خرج دادم که حتی عادی ترین احساساتم را در مواجهه با خیل دوستان و همکاران از دست داده باشم و قریب به دو هفته انسانی مرموز و گریزان از جمع معرفی شوم. متأسفانه تر این که سیستم روابط انسانی به جز چند مورد بسیار خاص از این دوستان، در همان برخوردهای اول برای تمامی برخوردهای دیگر «تصمیم گیری» می کند و دنیای سریع و شلوغ به ندرت به شخص فرصتی برای شناخت عمیق دیگران می دهد. چندین بار دیگر با همدیگر نشست و برخاست کردیم تا بدانم که باید به سرعت به همان کاراکتری بازگردم که در اضطراب های طولانی و عمیق داشت نفس های آخرش را می کشید. 


گرچه روزها و هفته ها و برخوردهای اول آن کاراکتر را زیرپایش له کرده بود، اما به سرعت توانستم با بازیابی ارزش هایی که در سراسر زندگی ام داشته ام، آن را تا حدی ترمیم کنم. در صحبت ها دیگر دوست نداشتم دیگری را «تحت تأثیر» قرار دهم و اساسا هیچ تلاشی برای این کار نمی کردم. به تدریج این تلاش نکردن برای بازی کردن با بازی دیگران و «خود اصیل و واقعی بودن» تأثیر خودش را بخشید و دایره دوستان مرا «هرچند کم» ولی عمیق و پرمفهوم تر از پیش حفظ کرد. آموختم که ممکن است اعتبار دوستی هایت با برخی از افراد از دست برود و صد البته «بهتر که برود». چه شخصی که برای شناخت تو و تلاشت برای شناساندن خودت «ارزشی» قائل نمی شود و بیشتر به دنبال «تأیید خواهی» و «دوستی های دم دستی» است؛ همان بهتر که نباشد. دوستی هایی که فقط قرار است «من درک شوم» و تلاشی برای «درک دیگران» نکنم، همان بهتر که نباشد. تجربه دوم مرگ در یک فرهنگ دیگر به من یک نکته مهم تر را هم آموخت: همه انسان های روی زمین (از فرهنگ های مختلفی که من می شناسمشان) به یک ارزش واحد یعنی "خودت بودن" اهمیت می دهند و برای شناخت آن ها اگر چه میتوان گاها از زندگی شخصی شان پرسید، اما از زندگی شخصی تا نپرسیده اند و تا آن قدر به تو نزدیک نشده اند که بپرسند، همان بهتر که چیزی گفته نشود. 


به بیان دیگر همیشه «دیوانه» بودن بهتر از «تظاهر دائمی به عقلمندی» است.

--------------------------------------------------------- 

هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد

 گر نبود به دشمن خود نیکوست

دیوانه دل کسیست کین عادت اوست 

کو دشمن جان خویش میدارد دوست

(ابوسعید ابوالخیر)

انتقال به خانه نو

مدت ها بود که میخواستم از فعالیت هایی که در شبکه های اجتماعی دارم دست بکشم. سال هایی که فیس بوک داشتم(از سال 89)، اگرچه خیلی از دوستان و آشنایان را پیدا کردم و با همدیگر ارتباط برقرار کردیم، اما ارتباط ما با همدیگر اصلا «پایدار» نبود. به زودی فهمیدیم که نمی توانیم با هم دیگر در ارتباط باشیم. هم چنان که نمیتوانستیم قبل از به وجود آمدن شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط باشیم. فیس بوک ایرانی در همه این سال ها برای من «طویله های اوجیاس» بوده است. اینستاگرام نماد بدتری از این ناپاکی ها و پست های بیهوده است. تلگرام را دوست ندارم و تنها دلیلی که در آن اکانت ایجاد کردم، ارتباط با خانواده ام در زمان اقامتم در بریتانیا بود. واتس آپ هم به همین شکل فقط یک حلقه ارتباطی بسیار محدود برای پیام رسانی بین اعضای گروهمان در دوره ای بود که در برونل بودم. 


باید اعتراف کنم که در تمام این سال ها هزاران ساعت از وقتم را پای این شبکه ها گذاشته ام. درست است که اینستاگرامم را به دفترچه یادداشت آموخته هایم در مورد «توسعه پایدار» تبدیل کرده ام، با این وجود هر از گاهی که برای نوشتن یک یادداشت نو به آن سر میزنم، از حجم عظیم هجویات و بیهوده نویسی ها و تصاویر بی مفهوم آن دلزده می شوم. کانال تلگرامی ام را پاک کردم و گروه هایی که در فیس بوک ایجاد کرده بودم را به حالت Archive درآوردم و به تدریج آن ها را پاک میکنم. معتقدم زمان عضویت در گروه های این چنینی دیگر گذشته است و گروه سازی در فیس بوک تلاش برای زنده کردن مرده است. 


پروفایل فیس بوکم را از امروز به حالت فریزشده درآوردم. هر چه بخواهم در فیس بوک بنویسم که احتمالا یک یا دو بار در هفته باشد، را روی صفحه ام می نویسم. به این نتیجه رسیده ام که برای شناخت من بهترین راه نگاه کردن به عکس های فیس بوک من یا لایک هایی نیست که زده ام، بلکه مراجعه به دست نوشته های من است و بنابراین فقط بخشی از فیس بوک را نگه میدارم که به دست نوشته هایم مربوط است. به وبلاگ انگلیسی ام دسترسی ندارم و البته در این مدت در Medium می نویسم. این وبلاگ خانه اصلی من است و برای ارتباط با من بهترین راه استفاده از این وبلاگ و یا ارتباط با صندوق ایمیل من است. هنوز نمیتوانم هیچ نظریه ای در باب ارتباطات بدهم، اما معتقدم پس از یک موج بزرگ پیوستن به شبکه های اجتماعی، «برای شخص من» موج دومی فرا رسیده است و آن هم تغییرات بنیادین در نحوه ارتباطاتم است. در طول سال هایی که شبکه اجتماعی داشته ام، نوشته های بسیاری از من در وب ایجاد شده است که بسیاری از آن نوشته ها دوستان خیلی خوبی هم برایم به ارمغان آورده است. عکس ها و فیلم های بسیاری با هم گرفته ایم و دلخوشی های کوچک و بزرگ بسیاری با هم داشته ایم؛ این دلخوشی ها اما زمانی برایم ارزشمندتر می شوند که محدود باشند به همه کسانی که در آن خاطره حضور داشتند، نه به تمامی دنیا و همه آنانی که مرا در پروفایلم می بینند. در این مورد خاص دوست دارم «سنتی» عمل کنم. به هر صورت من از نسلی هستم که در خانه شان آلبوم عکس های چاپ شده دارند و نه آلبوم عکس آنلاین دیجیتال. من هنوز هم عکس های سیاه و سفید کودکی ام را با همه کسانی که در آن ها حضور داشته اند دوست دارم.


درست است که شبکه های اجتماعی خیلی چیزها به من داده اند، اما خیلی چیزها هم از من گرفته اند. همواره احساس میکردم فعالیت در این شبکه ها نظیر صحبت کردن بلند در یک مکان عمومی است، بدون این که مخاطب خاصی هم داشته باشد و این نوع از برقراری ارتباط برای من حداقل ارزشمند نیست. من دوست دارم با مخاطبم چهره به چهره بنشینم، و با نوشیدن یک استکان چای، با نفس ها و حرکت شانه ها و چشم ها و ابروها و دهان و صوتش، به صدای یک کنسرت لذت بخش انسانی گوش دهم تا این که آیکون های غم و شادی و عصبانیت و قلب برای پست هایش بگذارم. دوست دارم برای دوستانم کتاب ها را پست کنم و به آن ها فرصت دهم تا در مورد کتاب هایی که خوانده اند و نخوانده اند و دریافت و برداشتشان از کتاب ها برای خودشان بیندیشند و اگر دوست داشتند «افکارشان» را در قالب «Review» به اشتراک بگذارند. در عصری که دیجیتال نویسی و سرعت بالای نامه رسانی رواج دارد، فکر میکنم نوشتن نامه برای دوستانم به صورت دستی، نمادی از توجه و وقت گذاشتن برای دیگران باشد و دوست دارم برای لحظات ارزشمندی که با دوستانم داشته ام، برایشان نامه دست نویس بنویسم. اگر بتوانم دوست دارم حتی گام از این فراتر نهاده و با تک تک افرادی که به نوعی در این سال ها به نوشته هایم توجه نشان داده اند، رو در رو دیدار کنم. 


این وبلاگ حداقل برایم این فرصت را فراهم می آورد که «مجازی» نباشم. حداقل اینجا میتوانم مطمئن باشم، آن که می آید، وقت می گذارد و پست هایم را میخواند و اگر نظری نوشت از سر اجبار تحمیلی شبکه اجتماعی نیست، از سر علاقمندی و توجهی است که به من داشته است و همین «ارزش» دادن برایم ارزشمند است. 




سیزیفوس و مصداق آن در زندگی شخصی


سیزیفوس یک شخصیت اسطوره ای در یونان باستان است که به طرز عجیبی محکوم بوده است. وی محکوم بوده است تکه سنگی را به بالای کوهی ببرد، از آن بالا آن سنگ را به داخل دره بیندازد و دوباره سنگ را از پایین کوه تا قله بغلطاند. به واقع سیزیفوس و نوع محکومیتش مصداقی از زندگی ما و تمثیل هدف گذاری و برنامه ریزی و یا اگر با دید جامع تری بنویسم مصداقی از آن چیزی است که امروزه آن را به نام «مهارت انجام کارهای مهم بی خاصیت» می شناسیم. اعمالی که فقط به لحاظ فیزیکی و صرف انرژی «کار» محسوب می شوند و «ارزش» ایجاد نمیکنند. افسانه ها و اسطوره های باستانی اساسا مفهوم ساده و گاها عمیق در دل خود دارند. مفاهیمی که بعدا در فلسفه یونان و بعدها در علوم کلاسیک اروپا هم تجلی یافتند. 


یکی از مسائل و روندهای فکری مهم برای من همواره میزان ارزشی است که میتوانم در طول زندگیم تولید کنم یا کرده ام. حقیقتا اگر «نوشتن» خواه کاغذی و خواه دیجیتال را ارزش در نظر بگیرم، باید صادقانه اعتراف کنم که نوشتن خود این مطلب چند بار به تأخیر افتاده است و یا تا نیمه نوشته و دوباره حذف کرده ام. خوشبختانه امروز از مرحله «کاغذنویسی» در آمد و میتوانم آن را دیجیتال کنم. 


من البته به زندگی شخصی ام با نگاه باستانی نگاه نمیکنم. بدیهی است که آن نگاه هزاران سال پیش میتوانسته است برای توضیح جهان پیرامونی مفید باشد و من اکنون منابع بهتری دارم. باور دارم که این سه ماه اخیر که با از دست دادن شغلم در دانشگاه برونل و برگشتن به ایران و به نوعی شروعی از صفر (که البته از صفر نیست)همراه بوده است، به تعبیر ست گادین قرار گرفتن در Dip است. این شیب عمیق شاید سخت ترین بخش محکومیت سیزیفوس هم باشد: فشاری که برای حرکت دادن سنگ، از حالت ثبات باید وارد شود. تعبیر شیب هم به همین شیوه است. نیازمند فشار بیشتری به سوی بالا دارد و این سخت ترین مرحله فرو رفتن در شیب است. به تعبیری دیگر اولین گام از تحمل شکنجه سیزیفوسی است و البته نقل قول معروف حکمت شرقی که اولین گام همیشه سخت ترین گام است. 


اما چقدر در زندگی شخصی ام تا به این جا سیزیفوس بوده ام؟ فکر نمیکنم که اساسا بتوان به این پرسش پاسخ دقیق و جامعی داد. ساده ترین استدلال این است که شروع این چرخه از زندگی و بازگشت به نقطه به ظاهر اول در واقع بازگشت به نقطه اول هم نیست. جایی که شروع شده بود با جایی که من هم اکنون در آن ایستاده ام بسیار متفاوت است. این تفاوت هم در ماهیت و هم در ظاهر قضیه است. یکسال پیش در همین روزها یک فرد عصبی هیجان زده در دوبی با هزار مشقت و هزینه های گزاف منتظر دریافت پاسخ ویزایش بود و امسال آن شخص با آرامش کامل در حال تدارک نقشه هایی است که میخواهد در سی سال آینده برای عملی کردن تئوری هایش و همه آمال و آرزوهایش در مورد «توسعه» جامه عمل بپوشاند. 


این که همه این ها شاید فقط در ذهن من باشد و ذهن من صرفا با خطای شناختی در حال فریب دادن من باشد، ممکن و محتمل است یا به قول نویسنده محبوبم، «قوی سیاه» است. به هر صورت این نوشته یکی از آن نوشته هایی است که سال های بعدی باز هم باید به آن بازگردم  و آن را دوباره ارزیابی کنم و شاید تکمیل تر بنویسم.


------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما  می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


بزرگترین خوشبختی برای من

برای من همواره «خوشبختی» یک تعریف دینامیک داشته است. هرگز نتوانسته ام آن را در قالبی از جملات قالبی ریخته و توصیف کنم. هر زمان و هر مکانی نظرم نسبت به آن عوض شد. سال ها قبل خوشبختی را در تحصیلات می دانستم، در مدارج بالاتر، در شغل بهتر، در «دیده شدن»، در «تأثیر گذاشتن بر دیگران».


امروز خوشبختی را میتوانم کم و بیش بر اساس جمله زیر برای خود تعریف کنم:

» خوشبختی زمانی است که در گمنامی کامل از دنیا بروی». زمانی که مطمئن شوی، «کسی» نبودی. یا اگر بودی فقط برای خودت بودی. زمانی که بدانی نوشته هایت غیر از خودت، هیچ تأثیری روی هیچ کسی نگذاشته است. زمانی که بدانی «هیچ کسی» تو را نمی شناسد. زمانی که به جایی رسیده باشی که غیر از خودت هیچ کسی نداند کجاست.


خوشبختی در این است که همیشه فقط «خودت» باشی. هر طوری که بودی، هر طوری که هستی.



چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیزدان نباشیم - دست نوشته های یک احمق

بخش سوم
ترولیسم و شخصی سازی

***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، آموخته ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، بنا به دیدگاه «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***

در ادبیات و فولکلور شمال اروپا، «ترول» عمدتا موجودی شیطانی و تقریبا معادل «دیو» در ادبیات فارسی تعریف شده است. صرف نظر از تعریف اسطوره شناختی و ادبی این واژه، منظور و درون مایه اصلی این موجود «ایجاد مزاحمت»، «ناراحت کردن» و به نوعی ایجاد "جنگ روانی" در شخص مقابل به منظور خارج کردن شخص از میدان یا تسلیم شدنش است. آنچه امروزه تعریف ترول و ترولیسم را دوباره زنده می کند، امکان درج نظر در شبکه های اجتماعی حتی توسط ناشناس ترین اکانت ها و سیستم خاص این شبکه هاست که در آن میتوان صرفا با صرف دو دقیقه و داشتن یک ایمیل، یک حساب کاربری ایجاد و به مزاحمت از طریق «کامنتینگ» مشغول شد.

در نوشته های پیشین، اصول اولیه «کامنتینگ» را بر شمردیم. هدف این مبحث برشمردن روش های برخورد با «ترول» و «ترولیسم» نیست؛ بلکه صرفا روی این موضوع متمرکز میشویم که چگونه خود یک «ترول» نباشیم؟


1. با چه هدفی کامنت می نویسم؟
اولین و شاید مهم ترین نکته در «ترول نبودن» شاید قبل از فشردن دکمه های صفحه کلید، این باشد که اساسا کامنت من ضرورت دارد یا فقط می نویسم که صرفا «چیزی» نوشته باشم؟ به بیان دیگر آیا بین صرف انرژی و وقت من برای نوشتن و طرف مقابل برای خواندن، ارتباط سازنده وجود دارد یا صرفا در حال «ایجاد مزاحمت» هستم؟

2. با چه ادبیاتی کامنت می نویسم؟
آیا توانایی آن را دارم که با ساختارهای مناسب و بدون درج هر گونه حشو، هجو یا ابهام منظورم را شفاف و قابل فهم بیان کنم؟ آیا لحنم در نوشتن شخصیت فرد را مورد تحقیر قرار می دهد؟ آیا نوشته من طعنه برانگیز، طعنه دار و تمسخرآمیز است؟ آیا در نوشته و لحن من، به صورت تلویحی شخص مقابل به دروغ گویی متهم شده است؟ آیا در لحن من عناصر و نشانه های تهدید وجود دارد؟ آیا به شخص مقابل برچسب طرفداری از عقیده و مرام خاصی را زده ام؟

3. چگونه کامنت می نویسم؟
آیا در نوشته من دلایل محکم، قوی و روشن در مخالفت یا موافقت با شخص مقابل وجود دارد؟ آیا در حال «رد» یا «تأیید» بدیهیات هستم؟ آیا مراجع و منابعی که به آن استناد کرده ام، از «امانت داری»، «صحت»،«شفافیت» و «قابلیت دسترسی» برای همه برخوردارند؟ آیا خودم قبل از نوشتن از «صحت افکارم» مطمئن هستم؟

بعد از طی این سه گام اصلی شاید بتوان در مورد نوشتن یا ننوشتن کامنت تصمیم گرفت و البته لازم به تأکید دوباره است که در موارد بی شماری من در صفحه های پرمخاطب کامنت می نویسم که عموم بازدیدکنندگان مرا نمی شناسند. در این موارد باید حداقل تلاش کنم پروفایلم برای عموم قابل دسترسی باشد یا حداقل بخشی از نوشته های پروفایلم «برای همه» قابل دسترسی باشند. بسیاری موارد می توان سیل کامنت گذارانی را مشاهده کرد که صفحه پروفایلشان به جز یک عکس پروفایل «غیرواقعی» و تاریخ تولد هیچ چیزی ندارد. اگر قرار است من «ترول» نباشم، حداقل باید آن قدر برای خودم «تشخص» و «احترام» قائل باشم که با هویت واقعی خودم کامنت بنویسم و زمانی که با نوشته هایم «اندیشه تغییر جهان» را دارم، باید حداقل آن قدر «جرئت» داشته باشم که قبل از همه نوشته هایم در پروفایل خودم منعکس شده باشند.

-----------------------------------------------------------------------------------------
پانوشت:
موارد بسیاری از نوشته های بدون مخاطب در فضای مجازی و به خصوص صفحه های خبرگزاری ها موجود است. هر خبری در مورد «اوضاع ترکیه» چه از منظر فرهنگی، چه از نظر سیاسی یا اجتماعی نوشته شده باشد، عده بسیار زیادی با کلید واژه «اردوغان» حمله می کنند. لحنشان گاهی چنان است که گویی اردوغان قرار است همین فردا رفتارش را با خواندن کامنت آن ها طبق نظرشان تغییر دهد. اساسا دو مسئله بسیار مهم در این میان "نادیده" گرفته شده است. اول این که دنیای سیاست عمدتا بر پایه منافع تنظیم می شود و نه بر «نوع دوستی». ترکیه در برابر پذیرش پنج میلیون پناهجوی دیپورت شده از آلمان، ورود شهروندانش به اتحادیه اروپا، بدون نیاز به ویزای شنگن را درخواست می کند.
این مسئله را نمیتوان با چسباندن داعش به اردوغان توجیه کرد.
دوم و مهم تر از همه این که «سیاست» هم یک «علم» است. همانگونه که من نمیتوانم در مورد روش های درمان سرطان خون "اظهارنظر" کنم، برای یک تحلیل سیاسی حتی بسیار ساده، حداقل باید بخش بزرگی از تاریخ و مناسبات اجتماعی، روندهای توسعه یافتگی، عوامل فرهنگی - انسانی و به طور کلی روند پیدایش و تکامل اندیشه سیاسی جامعه هدفم را بشناسم و آن را از جنبه های گوناگون «بی طرفانه» درک کرده باشم.
-----------------------------------------------------------------------------------------
ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

*** کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***


پیشتر در نوشته هایی، به بحث «آفات تفکر» اشاره شد و این که تفکر علمی چه ویژگی هایی دارد. سلسله نوشتارهای پیش رو که با عنوان «چگونه همه چیز دان نباشیم - دست نوشته های یک احمق» به نوعی دنباله روی همان نوشته هاست. لذا لازم است برخی مطالب آن نوشته ها به صورت کوتاه مرور گردند:

تفکر و محصولات آن هر چقدر هم که بر «واقعیت» متکی باشند، باز هم بر مبنای «مدلی از حقیقت» و نه «تمام حقیقت» و در واقع با تلقی «ساده شده» ما از یک مفهوم پیچیده شکل می گیرند. از آنجایی که «مدل» شکل ساده شده ای است که ممکن است بعدها با یک توضیح بهتر و یک مدل بهتر جایگزین شود، بنابراین هیچ تفکری نه لزوما «غلط» و نه لزوما «درست» است؛ بلکه باید آن ها را برای رسیدن به حقیقت «مفید» و «غیرمفید» دانست.


مدل ذهنی 


بر همین مبنا، اصل اول «همه چیز ندانی» در اینجاست که همواره و حتی در متقن ترین حالت ها در اظهار نظرهایمان از عبارت «من اینگونه فکر میکنم« یا «من احساس میکنم» یا ساختارهای زبانی مشابه که بیان کننده تردید هستند به جای ساختارهای الزامی و تأکیدی نظیر «باید این گونه باشد» یا «حقیقتا این گونه است» استفاده کنیم. 


تفاوت بسیار معناداری بین دو عبارت «من این گونه می اندیشم» با «حقیقت این گونه است» وجود دارد. در گزاره اول گوینده بر استفاده خودش از یک «مدل» تأکید دارد و این که ممکن است برداشت «شخصی» اش از آن "مدل" نادرست باشد. این گزاره باب گفتگو را «دوستانه» و «باز» میگذارد. به این معنی که نه «تو صد در صد اشتباه میکنی و نه من.» در این حالت هر دو طرف گفتگو احساس طرف شدن با یک «همه چیز دان» ندارند، بلکه "انسانی مملو از خطا" همانند خودشان را تجربه می کنند که در صدد گفتگوی دوستانه است و نه تخاصم.

گزاره دوم الزام آور و گاهی خرد کننده است. این گزاره "گفتگو" را غیر ممکن ساخته است. زیرا برداشت شخصی اش را لباس «حقیقت» پوشانیده است. «باید این گونه باشد» نظر شخص دوم را تنها زمانی "ارزشمند" می یابد که با آن «باید» همخوان باشد، وگرنه هر برداشت دیگری «اشتباه» و بر مبنای "حقیقت تلخ است" غیرقابل قبول و گاهی سخیف و فاقد ارزش گفتگو است. در این حالت یک طرف بحث یک «همه چیز دان» است و نه جایی برای گفتگو و نه جایی برای دوستی باقی می ماند.


رویداد و روند، تعمیم و استریوتایپ


عادت دیرینه انسان برای بقا، شامل تصمیم گیری های سریع بر اساس تجربه های کلی و تعمیم آن ها به همه حالت های ممکن برای بقا بوده است. انسان امروزی اما نمی تواند بر اساس رفتارو گفتار و نوشتار یک شخص واحد، برای یک «جمع انسانی» تصمیم بگیرد یا آن را به همه آن جمع تعمیم دهد. این جمع ممکن است مذهبی، قومیتی، نژادی یا هر جنبه دیگری از تجمع انسانی باشد. 

از یاد نبریم که هر آنچه ما تجربه میکنیم، بیشتر بر اساس "رویداد" های منفرد است و نه "روند" های ثابت. رفتار انسان تابع بسیار پیچیده ای از افکار، احساسات، آموخته ها، تجربه ها، شرایط فیزیولوژیکی، روان تنی، محیط و در عکس العمل به رفتار شخص مقابل صورت می گیرد. مجموعه ای از همه این ها رفتار یک شخص را تعیین می کند. بنابراین اگر ناهنجاری رفتاری از یک شخص خاص می بینیم و این رفتار در بازه های زمانی در برخورد با شخص ما صورت می گیرد، باید در نظر داشته باشیم که شاید با چند «رویداد» جداگانه طرفیم یا یک «روند کلی».


تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد گاها انسان ها تنها با معاشرت یک هفته ای با یک شخص واحد میتوانند در مورد شخصیت وی «اظهار نظر» کنند. این در حالی است که شاید آن شخص واحد را در آن یک هفته در یک حالت خاص روحی، متأثر از فشارهای اطرافیان یا محیط کار و... دیده باشند و لزوما شاهد همه رویدادهای رفتاری وی نبوده باشند. نویسنده تنها در مورد دوست «بیست و پنج ساله اش» اظهار نظر می کند. چرا که وی را از کودکی، نوجوانی و جوانی در همه حالاتش، در کلاس رزمی، استخر، بسکتبال، مشکلات درسی، مشکلات بلوغ، خدمت سربازی و... دیده است و مجموع رویدادهای رفتاری وی را می شناسد. نویسنده همواره معتقد به درست بودن نظرات آن شخص، حتی مخرب ترینشان است؛ چه شناخت آن شخص قابل اعتماد است. 


زمانی که با یک  رفتار غیرقابل قبول روبرو می شویم، اصل «همه چیز ندانی» بر این است که آن رفتار را از جنبه های گوناگون و در واقع از منظر «رفتار خودمان» هم تحلیل کنیم. چرا که ما هم «کامل» نیستیم و شاید رفتار آن شخص «بازتاب» رفتار ما بوده است. حتی اگر آن رفتار به صورت یک «روند» خاص مشاهده شود، باز هم برای اظهارنظر در مورد آن سال ها زمان نیاز است. اما در هیچ صورتی ما حق «تعمیم» رفتار یک شخص به یک گروه را نداریم. تعمیم به آرامی به «استریوتایپ» ساختن و سرازیری نژادپرستی منجر می شود. 

اهالی فلان شهر خسیس اند نادرست و «من فکر میکنم در فلان شهر با کسی روبرو شدم که رفتارش با من ، از نظر من توأم با "خست" بود؛ یک گزاره صحیح تر است. چرا که ممکن است رفتار من هم نادرست بوده باشد و این «خست» با پارامترهایی اندازه گیری شده است که «نظر من» است و ممکن است اشتباه باشد. 


شخصی سازی، ترولیسم و عملیات روانی


نقل قول تقریبا معتبری از برتراند راسل وجود دارد، با این مضمون که: «اگر از شنیدن حرف مخالف عصبانی می شوید، ناخودآگاه خودتان هم میدانید که دلیل درستی برای طرفداری از نظریه ای که دارید، در دست ندارید.» 

به همین منوال، اگر با کلیت یا جزییات یک فرضیه موافق نیستم، حق نقد «نظر» را دارم و نه «نویسنده» را. (در مورد نقد در پستی جداگانه بحث خواهم کرد.) شخصی سازی و کشاندن بحث به حوزه هایی که نویسنده قادر به "انتخاب" کردنشان نیست، نظیر محل تولد، ظاهر، نام خانوادگی و ... نشان از ضعف من در استدلال دارد و نه ضعف وی. بارها شاهد بوده ایم که نخستین نقدها بر ظاهر، لکنت زبان یا نام اشخاص بوده باشد. این گونه "شخصی سازی" ها گرچه یادگار فرهنگی و میراث هزاران ساله ماست، اما باید یاد بگیریم، برخی از یادگاری هایمان را «دفن کنیم». 

به همین ترتیب، من در موقع اظهار نظر در مورد دیگران و بحث با آن ها، حق ندارم «روان» انسان ها را بیش از نقد افکارشان مورد «آزار» قرار دهم. اگر شخص مقابل من از این منظر از نظرات و آرای خودش عقب نشینی می کند، من یک منتقد نبوده ام، بلکه یک «ترول» بوده ام که با «عملیات روانی» شخص مقابل را از نظر استدلال منطقی و فلسفی شکست نداده ام، بلکه او را "خسته" و "ناامید" کرده ام.


در بحث بعدی به چگونه «نظر بدهیم، چگونه نقد کنیم، چگونه همه چیز دان نباشیم» می پردازم. 


---------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد 

که هوا هم اینجا زندانی است.

تحقیر جهان سوم


تحقیر جهان سوم یکی از مؤلفه های اصلی سیاست های جهان اولی است. این نکته به سرعت در بدو ورود به کشورهای جهان اول و کشورهای ثروتمند جهان به چشم می خورد. در فرم ویزا سؤالات متعددی از شخص پرسیده می شود و ادعا می شود که این سؤالات برای امنیت کشور مهم است. سؤالاتی از قبیل سابقه «نژاد پرستی، آدم کشی، کودک آزاری، دزدی، مشارکت در جنایت جنگی و...» به صورت مجزا از شخص پرسیده می شود و شخص باید آن ها را در فرم درخواست ویزا با «بله» و «خیر» جواب دهد. 


دلیل عمده این امر از منظر جهان اولی ها ساده است: «ما می خواهیم از سلامت افرادی که وارد کشورمان می شوند اطمینان حاصل کنیم، ضمنا اگر شما این موارد را اظهار نکنید و به هر دلیلی بعدا مشخص شود، از کشور اخراج خواهید شد.»


به همین سادگی «کرامت» یک جهان سومی در منگنه قرار داده می شود. توجیه بعدی حتی ساده تر است: «دوست ندارید، نیایید»


عمده کسانی که برای ویزای دانشجویی، کار یا حتی سرمایه گذاری و کارآفرینی به بریتانیا مراجعه می کنند، باید با این پرسشنامه روبرو شوند.

صرف نظر از بحث آسیب شناسی جامعه شناختی که امکان وقوع جرم و ناهنجاری اجتماعی در شرایط و بسترهای بسیار پبچیده ای صورت می پذیرد، حداقل برای افرادی که در خود «نیاز به مهاجرت» احساس میکنند، امکان وقوع جرم، اگر ناممکن نباشد، حداقل بسیار ضعیف است. (به هیچ عنوان بر این نکته تأکید نمیکنم که تحصیل کردگان یا فرهیختگان بری از هر گونه خطا، جرم یا اشتباهند، اما حداقل به ندرت از یک استاد دانشگاه انتظار می رود دست به «دزدی» یا «آدم کشی» بزند یا رفتارهای ناهنجار اجتماعی از خود بروز دهد.)


به هر حال وقوع جرم گذشته از دلایل آسیب شناختی، بر پایه های دیگری از جمله «نابرابری اجتماعی» و عدم وجود «عدالت اجتماعی» هم استوار است که حداقل قشر فرهیخته همواره در طرف سنگین تر این کفه می ایستند. 


داستان اخذ ویزا و پرسشنامه تنها مختص کشورهایی است که برای ورود به اتحادیه اروپا یا بریتانیا نیاز به ویزا دارند. در نظر اداره مهاجرت بریتانیا جهان سوم «دزد، گدا و جانی پرور» است و انسان هایی که با این «برچسب» بر پیشانی شان به دنیا آمده اند، همواره پتانسیل بروز جرم را دارند. و جالب تر این که اگر مثلا یک مجرم از زندانی در آلمان فرار و به انگلیس وارد شود، تا زمانی که از طرف اینترپل و نهادهای مربوطه «اطلاعات» وی به دست پلیس بریتانیا نرسد، آن شخص «بری از جرم» است اما اگر یک «استاد دانشگاه ایرانی» بخواهد برای شرکت در یک کنفرانس دو روزه ویزای بریتانیا بگیرد، با انواع چفت و بست ها و پرسش هایی باید روبرو شود که در قدم اول با لحنی تحقیرآمیز از وی سوابق جرمش را می پرسند. بی توجه به جایگاه «انسانی» شخص و فقط بر حسب مارک «خاورمیانه ای».

----------------------------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟




ژن های خودخواه من - دست نوشته های یک احمق



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و آموحته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. این نوشته حاصل درونی ترین آموحته ها و چکیده افکار نویسنده اش می باشد. نویسنده امکان هرگونه ارجاع به این متن را از منظر علمی رد می کند. این نوشته گرچه با بار علمی و آموخته های علمی نویسنده اش توأم است، اما هم چنان قابلیت ارجاع «علمی» را ندارد؛ چه این نوشته برداشت «کاملا شخصی» است.
نویسنده ضمن پذیرش کامل مسئولیت این نوشته، همه خوانندگانش را به نقد آن دعوت می کند.***

انسان های روی زمین همواره می توانند در جزییات رفتاری و استاندارد زندگی شان متفاوت باشند، اما در کلیت رفتار و شیوه زندگی همه آن ها هنوز هم یک اصل بسیار «کلی» حاکم است. انگار این اصل کلی غریزی حتی قادر است درونی ترین افکار و باورهای ما را هم علیرغم این که ما «حیوانات متفکر» هستیم تحت الشعاع خود قرار دهد. این اصلی کلی «میل به بقا» از طریق نوعی «خودخواهی ژنتیکی» است.
ژن هایی که سلامت، هوش و قابلیت های برتر زندگی مرا «کد» کرده اند، برای بقا از خود من حریص ترند؛ حتی تا جایی که ممکن است زندگی خود مرا قربانی این انتقال جنون آمیز خصوصیت های برتر « بقاء» کنند. آن ها دوست دارند پیچه های بیست و سه کروموزومی را مملو از خودشان کنند. این خود خواهی ژنتیکی از سوی دیگر، میخواهد همه زمانی که من در محیط آکادمیک و کار برای کسب مهارت های لازم بقا و امنیت پایدار زندگی و تضمین بقای نسل آینده صرف کرده ام، به عقب باز گرداند.

اینجاست که بازی تکامل و بقای ژنتیکی جالب تر می شود: ژن های من این نقیصه زمان بر را با قابلیت تولید و دوباره سازی ژن های سالم بیست و سه کروموزمی در اسپرم های من، تا پایان عمرم جبران کرده اند.
طبیعت بازی ترحم انگیزش را در مورد شریک من هم دارد: تعداد محدود تخمک هایی که قرار است «نسل آینده» باشند؛ اما آن تخمک ها قابلیت «بازتولید» ندارند و بنابراین هر چقدر دیرتر برای تولید نسل آینده به اشتراک گذاشته شوند، بیست و سه کروموزوم لزوما «سالم» ندارند و ممکن است ژن های ضعیف تری برای اشتراک گذاری داشته باشند. ژن هایی که نمیتوانند «خود خواهی» مرا تأمین کنند.

اینجاست که طبیعت غریزی حتی به درون عمیق ترین ستون های فلسفه و ذهن و باور هم نفوذ می کند. زمانی که شاید در بازگشت به ایران بخواهم تشکیل خانواده بدهم؛ حکم به انتخاب شریک «جوان تر» و «زیباتر» میدهد و نه لزوما «با طرز تفکر» و «ذهنیت» بهتر. چرا که از نظر ژن ها، شریک سالم تر و زیباتر کدهای ژنتیکی مناسب برای میزبانی بیست و سه کروموزوم مرا دارند. اینجاست که اصل بقای گونه ای دستاورد سی ساله ام را هم به مسخره می گیرد. حتی اجازه نمیدهد بتوانم با کسی زندگی کنم که «افکار» بهتر و پخته تری دارد؛ فقط برایش «نسل آینده» مهم است.
گویی سی سال بعدی زندگی هم باید نه در لذت بردن «خودم» که برای «بقای ژن هایم» باشد. اینجاست که فکر میکنم طبیعت و ژن های من نیازمند یک بازنگری کلی در اصول خود هستند. ما امروزه موجودات ضعیف و ناتوانی نیستیم که حتما بهترین ژن هایمان را اگر به نسل بعد انتقال ندهیم، «بقای گونه ای» به خطر بیفتد. ما پرجمعیت ترین و وسیع ترین سیستم زندگی گونه ای روی زمین هستیم. در واقع امروزه تنها خطری که «بقای گونه ای» ما را تهدید می ک «رقابت» برای بقا نیست، بلکه «تخریب زیستگاه توسط خودمان» است. وگرنه در جهان امروزی حتی افراد ناتوان یا با ژن های ضعیف تر هم امکان انتقال این خودخواهی را دارند. تکامل باید در جهان امروزی به سوی حفظ نسل
موجود بیش از انتقال ژن های سالم به عنوان تنها مأموریت زندگی متمرکز شود.

-----------------------------------------------------------------
پا نوشت: برای تکمیل این بحث به کتاب «ژن خودخواه» دکتر داوکینز مراجعه شود. (دوستانی که امکان دسترسی به این کتاب را ندارند، لطفا با نویسنده تماس بگیرند. یک جلد از این کتاب موجود است و میتوانم آن را امانت بدهم.)




















رفتارها و باورهای ما - دست نوشته های یک احمق

«عطف به پست قبلی»

در ریشه ای ترین مفهوم و باورهای من، بخش بزرگی از جریان «هویت» هنوز باقی مانده است. مهم ترین پارامتر و میزان سنجش همه چیز، از موضوعات بی اهمیت تا اساسی ترین و پایه ای ترین مفاهیم باید از کانال «هویت بخشی» بگذرد.

این تصور گاها چنان عمیق می شود که از موارد غیر قابل انتخاب تا رفتار و منش هم برچسب «هویت» میخورند. در واقع شبکه های مجازی امکان بسیار خوبی برای کشف این روحیه هستند.
کافیست شخصی با نام «محمد عبداللهی» باورهای مذهبی را نقد کند. فراتر از خود نقد و اساس علمی و صحت نقد، اگر صادقانه بگویم، نخستین ایده ای که به ذهنمان می رسد، «سوای مخالفت یا موافقت با اصل نوشته یا نظر» هویت بخشی به نامی است که شخص هیچ دخالتی در انتخابش نداشته است. به سرعت روی نامش متمرکز شده و از آن دیدگاه «شخصی سازی» و «تخطئه» را شروع می کنیم.

این لایه هویت بخش برای همه یکسان نیست، برای بعضی ها «شغل»، «تحصیلات»، «ایرانی» بودن، «مسلمان» بودن، «ترک» بودن، «لر بودن» و... است. در واقع بیشتر مبنای فکری «مغلطه اسکاتلندی واقعی» است که به طور خلاصه شامل ساختن یک اتوپیا از یک مفهوم محدود و تعمیم آن به همه رفتارهاست و اگر رفتارها با آن اتوپیا همخوانی ندارند، هیچ مشکلی نیست، به سادگی میتوان گفت که آن شخص یک «ایرانی» ، یک «مسلمان» یا یک «ترک» واقعی نیست. به ساده ترین دلیل ممکن. چون «من» قبولش ندارم.
حتی آن ساده دلی که وسط بازی شرعا حرام فریاد میکشد «کریم تو مسلمون نیستی» در حال تقبیح رفتار ناشایست و متقلبانه طرف مقابل است، هر چند نفس و ماهیت عمل شرعا اشکال داشته باشد؛ رفتاری که در آن من قرار است «متضرر» باشم، خلاف حقوق اجتماعی من نیست، بلکه خلاف «باور» من است.

به سادگی میتوان بخش های دیگری هم به این مدل ذهنی افزود که شامل «غر زدن»، «حملات شخصی» ، «فرافکنی» ، «آرزوی مرگ و نفرین» و ... است.

شاید بتوان به سادگی این رفتار را با تئوری «شخصیت ذره ای شده» توضیح داد و ریشه یابی کرد، اما آنچه مرا برای نوشتن این متن برمی انگیزاند، سؤالی است که سال هاست ذهنم را درگیر خودش کرده است:
«چرا من و باورهایم مقدس هستند و حریم شخصی من غیرقابل ورود، اما تو که باورهایت هم با من یکسان است، چنین حقی برایم نداری یا من برای آن بخش «تقدس آمیز» تو احترامی قائل نیستم ولی در عین حال دوست دارم تو همواره به آن بخش از شخصیت من احترام بگذاری؟»

------------------------------------------
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است
و این چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟



برنامه ریزی برای سال جدید؟ - دست نوشته های یک احمق (ویرایش 0.1)

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگانش، مایل است تأکید کند که این نوشته برآیند افکار، احساسات و نگرش امروزی نویسنده اش می باشد و ممکن است در آینده تغییر کند. از همین رو نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


یکی از دوستان خواننده ضمن اظهار لطف در ارسال پیام، سؤالی پرسیده اند که لازم دانستم برای نزدیک شدن به پاسخش چند سطری بنویسم. سؤال اصلی این دوستمان این بود که در سال جدید «چگونه برنامه ریزی کنم که همانند سال های قبل ناموفق و بی انگیزه نباشم؟» ضمنا تأکید کرده اند که شرایط ایشان نامناسب است.

برای پاسخ به این سؤال لازم است قدری در ابتدا حاشیه بروم:


نخست این که نو شدن و جوان شدن طبیعت و آمدن بهار و تغییرات فصلی و نوروز و... ما را عمدتا به این نتیجه می رساند که میتوان همزمان با این تغییرات گام های مهمی برداشت و تغییر کرد. بسیاری از ما چند روز مانده به تحویل سال نو، برنامه های متعددی می ریزیم، روی تک تکشان فکر میکنیم و با جدیت از روز اول فروردین آن ها را به اجرا می گذاریم. در بهترین حالت این برنامه ریزی نمیتواند بیشتر از «سه ماه» پیش برود. در نهایت زندگی دوباره به روند«روزمره» خودش باز میگردد و بیشتر اهداف ما را ناقص می گذارد و این چرخه شاید در هر هفته، در هر ماه یا هر سال دوباره برایمان تکرار شود. 


دوم این که تغییر کردن قبل از سبک زندگی یا پیروی از دستورات و روش های خاص، ابتدا باید «درون ذهن» آغاز گردد. برای من همواره تصمیم تغییر مانند بسیاری از دیگران وجود داشته است؛ اما با یک تفاوت مهم. تغییرات بلند مدت و بطئی و تغییراتی که نتیجه شان شاید ده سال آینده آشکار شود. برای مثال سال اول دوره کارشناسی ارشد تصمیم به اپلای در دانشگاه های خارجی گرفتم. سه سال دوره کارشناسی ارشد و سپس دو سال خدمت سربازی و نهایتا با تکمیل اطلاعات و داده ها و ایجاد شرایط و پیش زمینه ها و البته با کمک مالی خانواده (برای خروج از کشور و آزمون زبان و ویزا نیاز به مبالغی هست که طبیعتا در ابتدای زندگی قادر به تهیه آن در یک سال نبوده ام) پذیرش گرفتم و به لندن نقل مکان کردم. 


سوم این که در نظام طبیعت همه چیز همواره به همین صورت وجود داشته است، زمین بیش از 4 میلیارد سال است که در حال گردش به دور خورشید است و هر یک سال یکبار چهار فصل در آن تکرار شده اند. هیچ ارتباط مشخص و محکمی بین برگزاری مراسم آیینی و پیشرفت روند طبیعی طبیعت وجود ندارد. در واقع بیشتر از هر چیز «نوروز» و مراسم مشابه نوعی تسکین درونی انسانی است به این که روزهای بهتر در راه اند و با تغییرات میتوان تغییر کرد و بهتر شد. همین تلقی نادرست شاید یکی از دلایل اصلی «برنامه زدگی» ماه های بعدی باشد. 


چگونه برنامه ریزی کنم؟

1. برای این برای سال نو «برنامه ریزی خوبی» داشته باشید، اصلا «برنامه ریزی» نکنید.  

برنامه ریزی در ایام مشخص نتیجه مشخصی به دنبال نداشته است، حداقل برای من. بنابراین من هرگز مبدا برنامه ریزی را در هیچ روز خاصی از تقویم قرار نداده ام و نمی دهم. حتی شروع  وپایان هفته. همه این ها «قراردادهایی بین ما انسان ها» هستند و صرفا قرار نیست به پیشبرد برنامه ریزی ما کمک کنند.


2. اهداف جزیی و خرد در مقابل اهداف بزرگ تر

می گویند «سنگ بزرگ نشانه نزدن است» در مورد برنامه ریزی من به شدت با این ضرب المثل موافقم. هر چقدر هدف تان را بزرگ تر و دست نیافتنی تر و کلی تر ترسیم کنید، دسترسی به آن سخت تر می شود. به یک دلیل بسیار ساده ما به فاکتورهایی نظیر «موفقیت» یا «خوشبختی» نمی رسیم. چون اساسا هیچ تعریفی از آن ها به صورت جزیی و آبجکتیو وجود ندارد. خوشبختی ما شاید در لذت بردن از یک روز آفتابی باشد یا در داشتن آخرین مدل ماشین بی.ام. دبلیو یا اصلا در داشتن بزرگترین کتابخانه دنیا یا حس لذت از داغی یک چای در یک روز بسیار سرد. به راستی خوشبختی چه تعریف و مفهومی دارد؟ و مهم تر از آن چه راهی باید برای پیمودنش طی شود و چه فاکتوری برای کنترل و ارزیابی آن در دست داریم؟ در واقع نه. برای همین منظور این که من دوست دارم موفق باشم، در مفهوم برنامه ریزی باید به اهداف خرد، جزیی و قابل تعریف تقسیم شده باشد. 

برای مثال من برای موفقیت در آموزش زبان آلمانی برنامه زیر را تنظیم میکنم:

- هدف اصلی: یادگیری و تسلط بر زبان آلمانی تا حد درک فلسفه آکادمیک به آن زبان.

- هدف جزیی تر: یادگیری سه هزار لغت آلمانی 

- راه دسترسی به این هدف: خواندن و مرور روزی بیست واژه آلمانی با نرم افزار Memrise ، استفاده از فلش کارت های مربوطه

- مدت زمان: یک سال 

- راه کار کنترلی: آزمون های آن لاین واژگان آلمانی در اینترنت یا آزمون های تعیین سطح آنلاین.


با این برنامه ریزی، تا سال آینده اگر نتوانستم به هدفم برسم، میتوانم جزء به جزء برنامه ام را بازنگری و اصلاح کنم. اما وقتی میگویم میخواهم زبان آلمانی بیاموزم، در واقع یک مفهوم بسیار سنگین و غیر قابل لمس را برای خودم تعریف میکنم که هرگز قابل دسترسی نیست. 


برای داشتن تصویری بهتر از این مفهوم «چرخ و فلک» را در نظر بگیرید. 

زمانی که در مدارس یا باشگاه های ژیمناستیک به شما حرکت های آکروباتیک ساده ای نظیر «چرخ و فلک» می آموزند، شما در واقع فقط با یک مفهوم انتزاعی روبرو نیستید، چرخ و فلک یک کلمه و یک حرکت است، اما در مراحل مختلف صورت می گیرد: بالا بردن دست ها، بلند شدن روی پنجه پا، خم شدن، گذاشتن دست ها به زمین، انتقال وزن از پاها به دست ها، حرکت کمر، قرار گرفتن پاها روی زمین، انتقال دوباره وزن از دست ها به پا و نهایتا صاف شدن کمر. 

همه این مراحل را یک جا در قالب یک حرکت می بینیم. اما با دانستن مراحل آن شاید بتوان نقطه ضعف و قوت را پیدا و تقویتش کرد. اگر بتوانیم هدف را به این صورت «خرد» کنیم، قطعا برای رسیدن به هدف اصلی، یک تصویر و یک پازل داریم که قطعات گمشده کوچک تری دارد و به تدریج ساخته می شود تا تصویر بزرگ تر کامل گردد.


3. مسیر زندگی و دورنمای هدف

اگر قرار است برای اهداف کوتاه مدت برنامه ریزی کنید، به نظر من اساسا بهتراست برنامه ریزی نکنید. برنامه ریزی های کوتاه مدت باعث می شوند تمامی وقت و انرژی ما در کوتاه مدت صرف رسیدن به یک هدف گردند و بعد از آن دیگر توان ادامه مسیر را نداشته باشیم. برنامه کوتاه مدت شما باید در تطابق با برنامه های بلند مدتتان باشد. برای مثال من تصمیم دارم در سی سال آینده یک مرکز پژوهشی تأسیس کنم یا روی موضوع خاصی متمرکز شوم. برای این منظور تا سی سال آینده هر مسیر فرعی که در پیش بگیرم، نباید مرا از منظور اصلی و هدف اصلی ام دورتر کند. ممکن است این مسیرهای فرعی شامل آموزش زبان های مختلف، نرم افزارهای مختلف و یا زبان های برنامه نویسی باشند، اما باید دقت داشته باشم که بعد از آموزش، بتوانم دوباره آن ها را در جهت دسترسی به هدف اصلی ام به کار گیرم. 


«این نوشته در آینده باز هم تکمیل تر خواهد شد.»



ارغوان 

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


تأییدخواهی از دیگران - درس دوم تا سی سالگی

این نوشته در ادامه کوتاه نوشت قبلی «یک قدم تا سی سالگی» نوشته شده است.


یکی از مهم ترین جنبه های انسانی ما، در دیدگاه من، «تأیید خواهی» ما از دیگران است. به سختی می توان کسی را یافت که وقتی در جمعی برای اولین بار قرار می گیرد، نخواهد نظر و توجه دیگران را با «رفتار»، «اعمال» یا گفتارش جلب کند. به ندرت میتوان انسانی را یافت که برای مثال سه سال پس از آشنایی با وی بتوان به رزومه کامل و خصوصیات و داشته هایش پی برد. عمدتا ما تمایل داریم نکات روشن و درخشان زندگی مان را در همان ابتدای آشنایی رو کنیم. 

صد البته برای من این داستان یک ریشه تکاملی و دیرینه شناختی دارد. چه در میان حیوانات هم چنین رفتارهایی در فصل «جفتگیری» کاملا طبیعی است. نرهایی که چیزهای بیشتر و بهتری برای عرضه کردن دارند، شانس یافتن جفتشان بیشتر و بقای ژن هایشان تضمین شده تر است. اما باید تأکید کنیم که ما دیرزمانی است که از «طبیعت» و رفتارهای غریزی دور افتاده ایم. 

درس دوم تا سی سالگی برای من «عدم تلاش برای هرگونه تأثیرگذاری در کوتاه مدت بر دیگران» است. این عدم تلاش میتواند به «خودم» بودن بیشتر کمک کند.



در چیستی قضاوت

گفت: تو خودت را برتر از دیگران میدانی، به همین خاطر فکر میکنی همه احمق اند و تو همیشه تلاش میکنی وانمود کنی که من «احمق نیستم.»

گفت: به درون خودت بنگر و خودت را اصلاح کن. این طوری پیش بروی هیچ کسی دور و برت نمی ماند.

گفت و رفت.

اما من با خودم گفتم:

«پیش داوری و قضاوت دیگران، بر مبنای شناخت یک هفته از آن ها، با این حجم وسیع اتهام را چگونه میتوان به آدم ها نسبت داد؟ مگر ما از دیروزشان خبر داریم یا میدانیم لحظه لحظه هایی که به اینجا رسیده اند، از چه مسیرهایی گذشته اند، چه فراز و فرودهایی در زندگی شان داشته اند و همزمان که ما رفتار آن ها را «تلاش برای احمق جلوه ندادن خود» معنی می کرده ایم، با چه تنش ها و طوفان های درونی مواجه و دست به گریبان بوده اند.»

دیگر چگونه بگویم که من به تمام معنا «احمق» هستم و هرگز تلاش نمی کنم و نمی خواهم هم تلاش کنم که مانند شما «عاقل» به نظر بیایم. دیگر به چه زبانی بنویسم که نوشته های من «دست نوشته های یک احمق» است؟

اما نمی گویم، میگذارم در این احوالات بمانند. همان بهتر که بماند آن که «احساس» و «قضاوتش» را یک هفته ای دارد. حداقل من «آدم یک هفته ای» نیستم.

عکس و مکث

حیفم آمد این عکس را به اشتراک نگذارم.

تأثیر یک کتاب

پیرامون پیداکردن خود واقعی - در مورد خروج طولانی مدت از شبکه های اجتماعی

این هفته، تقریبا آخرین هفته ای است که خودم را ملزم به خروج از همه شبکه های اجتماعی ام کرده ام.20 مهر، تصمیم گرفتم دیگر سری به فیس بوکم نزنم و حدود یک ماه به کتابخانه ام پناه ببرم. به زندگیم بیندیشیم و شکست هایم و این که چرا و چگونه این 29 سال را طی کرده ام و قرار است در سال های باقیمانده به کدام راه بروم.


چندین بار در این میان البته مجبور بودم به فیس بوک بازگردم. تنی چند از دوستان و همکاران اروپایی و دانشگاهی من در اروپا، مرا در گروه های مختلفی در فیس بوک عضو کرده بودند یا سؤالات و بحث هایی بود که نبودن و شرکت نکردنم دور از اصولی بود که دارم. در میانه طرح سم زدایی به فیس بوک بازگشتم، اما احساس خیلی دقیق و خوبی از این که در خبرخوان فعالیت های دیگران را ببینم نداشتم. آن هیجان و آن برانگیختگی که ساعت ها مرا پای فیس بوک میخکوب میکرد وجود نداشت. انگار یک دنیای بیگانه است و من غریبه ای هستم که قرار است تماشا کنم و بروم. از سوی دیگر تعدد نرم افزارهای چت همراه، مزیت بزرگی برای شبکه های اجتماعی اصیل تر فراهم آورده است. همانند روزهای اولی که وبلاگ نویسی در ایران، نقش انتشار افکار نویسندگان و متفکرین را فراهم می کرد و اکثر وبلاگ ها بسیار قدرتمندانه واژه پردازی می کردند و آن قدر عمیق می نوشتند که ساعت ها باید وقت می گذاشتی تا بفهمی منظور اصلی نویسنده چه بوده است و چه زیبا تصویر نامفهوم فرآیندهای پیچیده زندگی را به این سادگی و نرمی و لطافت نوشته است.


 فیس بوک عصری دچار هجونگاری و بیهوده نگاری هایی شد که انگار اگر هزار سال هم شخصی آن مطالب را نمی نوشت، چیزی از دست نمی دادیم. زمانی روند اصلی پرسیدن سؤالات بسیار شخصی با چندین گزینه بود؛ زمانی دیگر تگ عکس ها، ویدئو ها و متأسفانه تر بیش تر از همه صفحات با نام طنز و با فعالیت تمسخر و هجو و هزل و صدالبته غیرفکاهی. آن زمانی که صفحات فارسی پیوسته به هم دیگر مطالب بی اهمیتی را انتشار می دادند و این تکراری بودن باعث گم شدن صفحاتی میشد که به اصالت محتوا پایبند بودند. چنین شد که خبرخوان های بسیاری از ساکنین از پیوستن به صفحات اینچنینی بری شد و بیشتر حجم خبرخوان به صفحات بزرگ و برندهای مهم و معتبر و خبرگزاری های بزرگ دنیا گروید. ظهور سیستم های اندروید در این میان نعمتی بود. نعمتی که با نرم افزارهای بعدی شمار عظیمی از طرفداران هجونگاری را به خود جذب و تا حد بسیار زیادی فضای شبکه های اجتماعی را تطهیر کرد. ما در این شبکه ها مطلب می نوشتیم و منشتر می کردیم، بدون آن که بدانیم در «خانه شیشه ای» هستیم و بدون این که بدانیم دنیای امروزی دنیای «ردپای دیجیتال» است و کارفرما و مخاطب و خواننده و شنونده، به سادگی نام مان را گوگل می کند و آنچه به عنوان ردپای دیجیتال از ما باقی مانده است را مدنظر می گیرد تا ادعای خودمان را.


امروز، 25 روز از خروج من از این دنیای مجازی می گذرد. این مدت تمام کاری که کرده ام، به دست آوردن سکون و کاهش سرعت زندگی بود. آرامش و آرامش و آرامش و داشتن زمان برای انجام هر کاری. این مدت حداقل هر دو روز یک بار، رادیو آلمانی یا فرانسه گوش کرده ام، هر روز در Memrise با واژگان انگلیسی پیشرفته سر و کله زده ام و در Duolingo به آموزش زبان فرانسه و آلمانی پرداخته ام. محض تفریح و سرگرمی و من باب علاقه زبان «لاتین» را هم به این لیست افزودم تا حداقل به خودم ثابت کنم که با اختصاص زمان، میتوان چهار زبان را همزمان آموخت. در این رهگذر، یک درس از زبان «سومری» هم گرفتم. بسیار علاقمند بودم بدانم سومریان چگونه صحبت می کردند و چگونه منظورشان را به هم می رساندند. این مدت توانستم دو کتاب بسیار ارزشمند بیابم: مراحل و عوامل و موانع رشد سیاسی با ترجمه عالی عزت الله فولادوند و سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی ، اثر بسیار ارزنده و ارزشمند ساموئل هانتینگتون. درس "بیاموزیم چگونه یاد بگیریم" از Coursera را به اتمام رسانیدم، هر چند پیشرفت خیلی زیادی در درس توسعه  پایدار نداشتم . درس جدیدی به نام "روش های پژوهش" و "مباحث پایه ای در جامعه شناسی" را در همین سایت آغاز کرده ام که درس اول 50 درصد پیشرفت و درس دوم هنوز پیشرفت چشمگیری نداشته است. 


به کارهایی که کرده ام، نکرده ام، باید می کردم، باید نمی کردم، نمی توانم انجام دهم و آنچه انجام داده ام و موفقیت آمیز یا شکست آمیز بوده است، اندیشیدم. به لیست طولانی حسرت ها و آرزوها و داشته ها و نداشته ها اندیشیدم. به گذشته، حال و آینده و آنچه باید از من باقی بماند و آنچه دوست ندارم از من بماند. هنوز موفق نشدم دروس دوره MBA متمم را تا حدانتظارم برسانم.


یک مطلب مهم در  مورد خودم برآیند همه آموزش هایم است: شناختن ظرفیت واقع بینانه من و این که توانایی های من در چه حدی اند و چقدر بیشتر از آن اغراق آمیز است. این مهم ترین مطلبی بود که از خروج یک ماهه از شبکه های اجتماعی آموخته ام.