دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

آیا نویسندگان لزوما همیشه بهترین افکارشان را با ما در میان می گذارند؟


بهترین افکار یک نویسنده یا همه افکار وی؟


***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


نویسندگان بزرگ تا چه حد «خودافشایی» کرده اند؟ آیا لزوما میتوان با خواندن «ابله» یا «یادداشت های زیرزمینی» شخصیت واقعی داستایوسکی را شناخت؟ با برادران کارامازوف چطور؟ جوان خام چقدر؟ آیا میتوان گفت همه این ها داستایوسکی هستند و نیستند؟ چند درصد از کاراکتر واقعی داستایوسکی ، پروست، گورکی، چخوف، همینگوی و دیکنز در داستان هایشان منعکس می شود؟ آیا کاراکتر نویسنده بخش مهمی از پردازش شخصیت های داستان هایش است یا صرفا منعکس کننده بخش هایی از شخصیت وی است که هرگز فرصت بروز نیافته اند؟


در آثار برخی نویسندگان نظیر گورکی، اما ایدئولوژی ساختاری ترین بخش داستان را شکل داده است؛ چه در قلب فروزان دانکو، چه در هدف ادبیات و چه در دانشگاه های من. داستان به واقع آن قدر هدف تلخی های مختلف و ایدئولوژی متفاوت نویسنده است که خود نویسنده به خودش لقب «گورکی» (در روسی به معنای تلخ) می دهد:واقعیت تلخ و آمیخته با ایدئولوژی عصبی و متأثر از انفجارهای بزرگ اجتماعی روزگار. 

در مقابلش نثر پروست که خوشبختانه «آلن دوباتنی» وجود داشته است که ما را در مسیر فهم وی هدایت کند. نثری شاعرانه، غنی از توصیفات نغز و مملو از شاعرانگی فرهنگ فرانسوی. به نظر می آید که میتوان در هر مورد، در مورد هر نویسنده ای باید جداگانه اندیشیده شود. اساسا ممکن است در ساده ترین حالت چنین استدلال کنیم که نویسندگان پر کارتر عمدتا بیشتر «خودافشایی» می کنند. "در جستجوی زمان از دست رفته" نمی تواند که صرفا بهترین افکار نویسنده را منعکس کند. کاراکترها و موضوع و تم آن قدر گسترده است که به نویسنده این امکان را ندهد تا بهترین که باید همه گوشه های ذهنش را روی کاغذ آورده باشد. 


ممکن نیست که «نون و القلم» ، «سرگذشت کندوها» و «نفرین زمین» را بخوانی و به عمق و کنه اندیشه سیاسی «آل احمد» پی نبری. یا نتوانی مسیر و خط فکری وی را برای نوشتن داستان مشابه حدس بزنی. بگذریم از این که «آل احمد» به شدت رک گوست و نوشته هایش آکنده از این رک گویی، اما باید میان رک گویی و نوشتن همه افکار تمایز قائل شویم. من ممکن است "رک ترین افکارم" را ده بار ویرایش کنم و دوباره بنویسم ولی نوشتارم لزوما به بهترین شکل ممکن در بیاید نه به همه زوایای ذهنی ام. هر چند همیشه سعی کرده ام از مدل ذهنی "دیوانه" پیروی کنم و خالصانه ترین و ویرایش نشده ترین افکارم را بنویسم، اما باید اعتراف کنم که همه نوشته های من لزوما «همه افکارم» نیستند و هر چند بهترین آن ها هم نیستند.


-----------------------------------------------------

به راه پر ستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 

ستاره چین برکه های شب شدم



تجربه دوگانه مرگ و زندگی - مصداق یابی شخصی برای درک بهتر کتاب «روان درمانی اگزیستانسیال»


قبلا نوشته ام که «فلسفه آموختن چگونگی مُردن است» (نقل از سیسرو) یا از موننتی نقل قول هایی نوشته ام که احساس میرایی اصیل ترین و زیباترین احساسی است که می تواند به زندگی جهت دهد (برداشت آزاد از تسلی بخش های فلسفه). امروز که بخش هایی از کتاب «روان درمانی اگزیستانسیال» اروین یالوم را در مورد «مرگ، زندگی و اضطراب» می خواندم، به خاطر آوردم که یک تجربه تقریبا «دوگانه» از مرگ و زندگی در دو سال اخیر داشته ام. تجربه ای که تقریبا توانست عمیق ترین وجوه شخصیتی ام را حداقل برای خودم آشکار سازد. این نوشته اما تا حدی برداشتی آزاد از شصت صفحه ابتدایی کتاب یالوم است. 


قبل از ورود به خدمت سربازی تقریبا برایم آشکار شده بود که از مواجهه با دیگران، طردشدن، مسخره شدن توسط دیگران، رویارویی با افراد در مسند قدرت، ورود به مکانی که قبلا دیگران در آن مستقر شده اند، ارتفاع، پرواز و از دست دادن دوستان «ترس» دارم. شاید ترس های دیگری هم در وجودم بوده است نظیر ترس از درگیرشدن با دیگران که بعدها متوجه شدم به نام «گذشت» بسیاری از آن شرایط را توجیه و به رضایت درونی رسیده ام. شرایطی که در واقع مطلقا با مفهوم «گذشت» در ارتباط نبوده اند و اساسا در شرایط برابری قرار نداشته ایم که یکی بخواهد گذشت کند؛ شرایط به ضرر من بوده و من کنار کشیده ام. مطلقا نام این پدیده را نمیتوان «گذشت» نهاد. 


نخستین مواجهه جدی من با خودم برای رشد یادگرفتن این نکته های اساسی بود که «زندگی دائمی نیست» و «فرصت هایش را همیشه در اختیار ما نمی گذارد»، «زندگی دکمه توقف و بازگشت به عقب ندارد» ، «زندگی یک مسیر است و مقصدی نیست که بتوان دیر و زود به آن رسید، هر چه می گذرد در مسیر می گذرد و زندگی با بازنشستگی، ورود به دانشگاه، دانش آموختگی، پایان خدمت سربازی، ازدواج و ... آغاز نمی شود؛ بلکه از همان لحظه ای آغاز شده است که فهمیده باشی «زمان حال» ارزش بسیار بیشتری از همه برنامه های آینده تو دارد و باید این «حال» را دریابی.


سال های سال این مفاهیم به آرامی به شکل دهی برخی دیدگاه های من پرداخته اند: درست یا نادرست و شاید در این مسیر راهم از خیلی ها جدا شده است و با خیلی های دیگر به هم رسیده است. روزهای متمادی که روزهای جمعه و تعطیل با یک کوله پشتی برای یافتن ماده معدنی به جان کوه و صحرا می افتادیم، شاید بازخورد و نمود این تفکر بوده است. در آن سفرها ترس از تنهایی یا مسخره شدن توسط دیگران به شدت دگرگون شدند و در کل «لزوم بی اهمیتی کامل به نظرات دیگران در صورتی که حتی یک درصد به خودت ایمان داری» جای همه آن ها را گرفت. خدمت سربازی نقطه اوج این تجربه مرگ و زندگی بود. ترس هایی مانند سخنرانی در جمع یا رویارویی با افراد در مسند قدرت (قبل تر ها به قول آل احمد از هر فراش قرمزپوشی می ترسیدم) با شدت و سرعت بسیار زیادی فرو ریختند. فرو ریزشی که همراه با خودش برخی از درونی ترین دیوارهای درونی ذهنم را هم با سر و صدای فراوان فرو ریخت و روزی رسید که خودم را وسط یک رشته سیم در ارتفاع 15 متری زمین در کارگاه راپل سه طنابه تکاور یافتم. از همان بالا می توانستم به وضوح جسد ترس هایم را پای دکل ببینم که دیگر داشت به دست باد فراموشی سپرده می شد و به زباله دان تاریخ می پیوست. 


لحظات تجربه مرگ ترس از ارتفاع، با شوخی و خنده و خوشی های فراوان در بالای دکل هایی همراه بود که در ارتفاع پانزده متری شان فقط و فقط روی یک تکه سیم ایستاده بودم. عرق سرد جایش را به آرامشی عجیب داد. انگار ترشح آدرنالین برای «ترس» به ترشح آدرنالین برای «لذت» تبدیل شده بود. پایین که آمدم دیگر آن آدمی نبودم که بالا رفته بودم. رضایتی عمیق از این که بالاخره توانسته بودم با «خودم» روبرو شوم و بالاخره با جدی ترین ترسم روبرو شوم. همین موضوع بعدها باعث شد که همواره بهترین لحظات پرواز هواپیما برایم لحظات Take off و Landing باشد. دقیقا لحظاتی که نصف مسافران کناری چشم هایشان را بسته اند، من تجربه عمیق لذت پرواز را دارم. بهترین لحظه اش همان بلند شدن از روی باند است که به سرعت از «زمین» کنده می شوی و صد البته برای من که سال ها گسل ها و پرتگاه ها و دره ها و سنگ ها را روی زمین دیده ام، زیباترین منظره مشاهده ساختارهای بزرگ مقیاس زمین از بالای آسمان و پنجره هوایپما است. لذتی که در بازگشت از سفر دوبی به ایران داشتم، فقط به دلیل دریافت ویزایم نبود. به دلیل مشاهده «زاگرس» و «فلات مرکزی» ایران و ساختارهایی بود که همیشه روی نقشه های بزرگ مقیاس زمین شناسی ایران دیده بودم و حالا با جزییات کامل داشتم از رویشان رد می شدم. تنها سفری بود که اصلا نفهمیدم کی بلند شدیم و کی نشستیم. همه چیز از آبی خلیج فارس شروع شد و در نمک زارهای قم بود که ارتفاعمان کم شد و خودم را در فرودگاه یافتم. 


تجربه دوگانه بعدی زندگی و مرگ در سفرم به بریتانیا بود. اشتباه اساسی که من مرتکب شدم «بازگشت به شرایط ترس های غریزی» و «ترس از طرد شدن» بود. ترسی که به خوبی توانسته بودم در ده سال گذشته کنترل کنم، زیرپایم بگذارم و به نادیده ترین گوشه های تاریک ذهنم بفرستم، این جا به شکلی مهیب تر و عینی تر نمود یافت. محیط جدید و ناشناخته و اضطراب ناخواسته ای که به دلیل شرایط ناهمگون دریافت ویزا تحمل کرده بودم،شاید عامل مهمی در بیرون کشیده شدن این ترس از اعماق وجودم داشته است. من در بریتانیا بیش از حد نگران خدشه دار شدن روابطم با دیگران بوده ام. آن قدر وسواس به خرج دادم که حتی عادی ترین احساساتم را در مواجهه با خیل دوستان و همکاران از دست داده باشم و قریب به دو هفته انسانی مرموز و گریزان از جمع معرفی شوم. متأسفانه تر این که سیستم روابط انسانی به جز چند مورد بسیار خاص از این دوستان، در همان برخوردهای اول برای تمامی برخوردهای دیگر «تصمیم گیری» می کند و دنیای سریع و شلوغ به ندرت به شخص فرصتی برای شناخت عمیق دیگران می دهد. چندین بار دیگر با همدیگر نشست و برخاست کردیم تا بدانم که باید به سرعت به همان کاراکتری بازگردم که در اضطراب های طولانی و عمیق داشت نفس های آخرش را می کشید. 


گرچه روزها و هفته ها و برخوردهای اول آن کاراکتر را زیرپایش له کرده بود، اما به سرعت توانستم با بازیابی ارزش هایی که در سراسر زندگی ام داشته ام، آن را تا حدی ترمیم کنم. در صحبت ها دیگر دوست نداشتم دیگری را «تحت تأثیر» قرار دهم و اساسا هیچ تلاشی برای این کار نمی کردم. به تدریج این تلاش نکردن برای بازی کردن با بازی دیگران و «خود اصیل و واقعی بودن» تأثیر خودش را بخشید و دایره دوستان مرا «هرچند کم» ولی عمیق و پرمفهوم تر از پیش حفظ کرد. آموختم که ممکن است اعتبار دوستی هایت با برخی از افراد از دست برود و صد البته «بهتر که برود». چه شخصی که برای شناخت تو و تلاشت برای شناساندن خودت «ارزشی» قائل نمی شود و بیشتر به دنبال «تأیید خواهی» و «دوستی های دم دستی» است؛ همان بهتر که نباشد. دوستی هایی که فقط قرار است «من درک شوم» و تلاشی برای «درک دیگران» نکنم، همان بهتر که نباشد. تجربه دوم مرگ در یک فرهنگ دیگر به من یک نکته مهم تر را هم آموخت: همه انسان های روی زمین (از فرهنگ های مختلفی که من می شناسمشان) به یک ارزش واحد یعنی "خودت بودن" اهمیت می دهند و برای شناخت آن ها اگر چه میتوان گاها از زندگی شخصی شان پرسید، اما از زندگی شخصی تا نپرسیده اند و تا آن قدر به تو نزدیک نشده اند که بپرسند، همان بهتر که چیزی گفته نشود. 


به بیان دیگر همیشه «دیوانه» بودن بهتر از «تظاهر دائمی به عقلمندی» است.

--------------------------------------------------------- 

هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست بد

 گر نبود به دشمن خود نیکوست

دیوانه دل کسیست کین عادت اوست 

کو دشمن جان خویش میدارد دوست

(ابوسعید ابوالخیر)