دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

مدل ذهنی تاریخ

از مدل ذهنی تاریخ تا پیش بینی وقایع آینده


*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را صرفا برای نوشته های آتی این نویسنده خواهد داشت.***


... «قدیم ها خیلی بهتر بود» ، «مردان قدیم این طور»، «زنان قدیم این طور»


نقل قول هایی از این دست را بارها وبارها شنیده ایم و بارها و بارها به جوان تر از خودمان گفته ایم. «زمان ما نسل ما» همیشه بهتر از «زمان شما نسل شما» است. گاها از یاد برده ایم که قدیم های «ما» «زمان حال نسل گذشته» است که خیلی هم از روزگارش راضی نبوده است و همیشه از «زمان قدیم» برای مان می گفته است و زمان قدیم نسل های آینده هم همین روزگار پر از غرولند و نارضایتی «ما» است. به واقع آن «قدیم ها» تصوری کودک مآبانه از دنیاست: رنگارنگ، زیبا، هماهنگ و پر از مفهوم و مبنای دقیقی برای محاسبه میزان رضایت مندی ما از امروز و ایضا درک و فهم ما برای تفسیر آینده ای که نیامده است. چنانچه با ادبیات نسیم طالب بگویم، قدیم ها برای بیشتر ما «قوی سفید» است.


اما سؤال اصلی اینجاست که «از مدل ذهنی تاریخ چه می توان آموخت؟» اساسا این نکته را در نظر بگیریم که «قدیم ها» همیشه «بهتر» و «روشن تر» بوده است. حال بیایید در نظر بگیریم که از زمان نسل ما و روزگار امروزی ما هیچ مدرکی جز برگ اول یک روزنامه دولتی باقی نمانده باشد؛ نه هیچ فایل چند رسانه ای، نه هیچ نوشته ای و نه هیچ چیز دیگری جز همان برگ روزنامه. غیر از آن برگ روزنامه سایر مدارک در آتش سوزی یا هر حادثه دیگری از بین رفته اند. هیچ سند و مدرکی از روزگار امروز ما غیر از آن برگ روزنامه در دسترس نیست.


دویست سال بعد، یک نفر محقق و تاریخ شناس تصمیم به نوشتن از عصر ما می گیرد و احتمالا چنین متنی می نویسد: «سال های 80 و 90 قرن چهاردهم شمسی یکی از طلایی ترین دوران های شکوفایی اقتصادی و رشد علمی کشور بوده است. نرخ بیکاری فارغ التحصیلان و تورم در پایین ترین میزان خود و سهم ایران در تولید علمی در منطقه و جهان در بالاترین میزان خود بوده است. ایران جزو مهم ترین و تعیین کننده ترین کشورهای دنیا در زمینه توسعه پایدار و توسعه زیست محیطی بوده است.» احتمالا این نوشته با مقداری آمار و ارقام هم همراه باشد.


اگر با این شیوه از روایت تاریخ معاصرتان به عنوان اشخاصی که در این دوره زندگی کرده و آن را به صورت همه جانبه درک کرده اید، مشکل دارید، باید نکته مهمی را به اطلاعتان برسانم: شما وجود ندارید که اعتراض کنید. در واقع شما در Silent Evident نسیم طالب گیر افتاده اید و هیچ صدایی از شما در دست نیست که حتی به آمار و ارقام هم اعتراض کند یا از روایت های متفاوت اقتصادی و اجتماعی بگوید. شما شنیده نمی شوید و مردم دویست سال بعد، ممکن است بر مبنای همین نوشته به «روزگار شما حسرت هم بخورند.»


با توجه به این نکته ها، بر مبنای یک منشور گلی با خط ناشناخته ( و یا کمتر شناخته شده) از یک زبان منقرض شده ( که دوست داریم به زور به فرهنگ امروزی پیوندش بزنیم حتی اگر هیچ پیوندی هم بینشان وجود ندارد) و منشورهای مشابه بین النهرینی همزمان با آن، چگونه می توانیم از «حقوق بشر» و «تمدن» تا عادات روزمره زندگی و جزییات کامل زندگی مردمان دو هزار و پانصد سال پیش این چنین قاطعانه سخن بگوییم، برمبنای آن "سیاست ورزی" کنیم، "برای زبان رسمی" تصمیم بگیریم، "پایه های اعتقادات اجتماعی" را بنا کنیم و "روابط بین الملل و منطقه ای مان" را تعریف کنیم؟ دو هزار و پانصد سال تمدن و پیشینه تمدنی درخشان چرا نمی تواند به تولید اخلاق و فرهنگ و شایستگی منجر شود؟


اگر با اندکی تخفیف به تاریخ بنگریم، به قول «کار» باید اذعان کنیم تاریخ در خوش بینانه ترین حالت ثبت وقایعی است که پیش چشم اکثریت روی داده اند و نه لزوما همه وقایع.


حال برای مثال یکی از وقایعی را در نظر بگیرید که پیش چشم اکثریت روی داده اند. از حادثه تأسف بار پلاسکو می توان به بیش از  بیست نوع روایت مختلف دست یافت که لزوما همه آن ها نه صحیح هستند و نه غلط و نه صحیح نیستند و نه غلط. در واقع آن ها فقط «بیست نوع مختلف» روایت از یک حادثه با دیدگاه ها، مدل های ذهنی، تجربیات و آموخته های متفاوت هستند و نه تمام بخش های پازل یک واقعه. ممکن است برای این واقعه بتوان بیش از بیست نوع روایت هم یافت که لزوما نه همه صحیح و نه همه غلط باشند. مقایسه کنید با فهم ما از چین کمونیست دهه 40 بر مبنای گزارش های رسانه ای سرمایه داری غربی و سربرآوردن اژدهای اقتصاد زرد از دل آن سیستم به اصطلاح فاسد و عقب مانده و محکوم به شکست از روایت این رسانه ها و فتح بازارهای اقتصادی و حتی عرصه های سیاسی اجتماعی جهانی توسط همان چین. کدام یک از این روایت ها صحیح و کدام یک غلط بوده اند؟


در فرهنگ عمومی مغولستان امروز «چنگیز خان» یک قدیس به حساب می آید و دیدن مکان هایی نظیر «فرودگاه بین المللی چنگیزخان» یا تصویر وی روی پول ملی این کشور عجیب نیست. اهانت لفظی به وی یا تلاش برای یافتن مقبره وی نزد مغول ها گناهی نابخشودنی محسوب می شود. روایت مغول ها از چنگیز خان به عنوان «متحد کننده اعظم» و «سردار و استراتژیست بزرگ عصر» با روایت کشورهای تحت حمله مغول «متفاوت» است و نه «صحیح» و نه «غلط».


به واقع درک ما از نگارش تاریخ و وقایع تاریخی به صورت ماهوی «به شدت» نسبیت گراست و از همین روست که "مورخ تفکر خویش را به تاریخ غالب می کند و همزمان از تفکر تاریخ تأثیر می پذیرد." وقایع نگار امروزی دنباله روی آراء، اندیشه ها و تجربیاتی است که در طی زمان «جریان فکری» مرده ریگ تاریخ را شاید دقیقا از زمانی که قصد دارد از آن بنویسد نسل به نسل تکامل یافته تر و پیچیده تر به ارث برده است: آرنت در دوره رشد عقاید افراط گرایانه از «توتالیتریسم» نوشته است و هابز و روسو خیلی پیش تر از «آزادی های فردی و اجتماعی». تعاریفی که در دوره آرنت رنگ و بوی دیگری به خود گرفته است و در نهایت همه این آراء در نوشته های هابرماس پیچیده تر و پخته تر و دگرگون تر شده اند. با این حال آیا امیدوار هستیم که آینده را بتوانیم بر مبنای مدل ذهنی تاریخ امروز پیش گویی کنیم؟ شخصا فکر نمی کنم چنین رویکردی اساس صحیحی داشته باشد. 


 آنچه ما برای سنجش آن تقریبا ابزاری نداریم یا ابزارهای ضعیفی در دست داریم «جریان تفکر» از اعماق تاریخ تا به امروز است تا حداقل بدانیم در هر دوره ای باید با چه دیدگاهی و چه مدل ذهنی حداقلی برای فهم یک واقعه تاریخی روبرو هستیم. در واقع اساسا چنین پدیده ای شاید امکان پذیر هم نباشد. از آنجایی که جریان فکری غالب، جریان فکری «عامه» است و نه بهترین، پیشرفته ترین و صحیح ترین آن ها. تفکر گالیله و بیکن و کوپرنیکوس در زمان خود پیشرفته بوده اند اما لزوما همه پسند ترین و فراگیرترین آن ها نبوده اند. باید اعتراف کرد که ما تقریبا حتی برای سنجش دقیق میزان پیچیدگی افکار افراد معاصرمان در دست نداریم چه برسد به گذشتگان مان. ما تنها می توانیم با ساده اندیشی امیدوار باشیم که نویسندگان همواره «همه افکار» خود را با خوانندگان در میان گذاشته اند و نه لزوما «بهترین افکارشان» را.

 

 می توانیم ساده لوحانه امیدوار باشیم که آن چه در این وبلاگ نوشته می شود، با مدل ذهنی و تعریف یک «دیوانه» نوشته شده است: احساس خالص و ناب و نوشته های بدون ویرایش که نوشته شده اند. باید بگویم اشتباه می کنید. این نوشته حاصل ساعت های متمادی فکر، ساعت های متمادی تر مطالعه در زمینه ذهن تاریخ از «درآمدی بر فلسفه تاریخ، تاریخ چیست تا جهانی شدن و آینده دموکراسی و هرمنوتیک مدرن تا حیات ذهن آرنت» با درک و فهم و تفسیر من از آن جریانات فکری و بعدها هضم آن، کاغذ نویسی، ویرایش و در نهایت دیجیتال نویسی آن افکار در این وبلاگ. شناخت شما از من با خواندن این وبلاگ در واقع «شناخت شما» از من است و نه «لزوما آن کسی که من دقیقا هستم یا تعریفی که من از خودم دارم». شاید به همین دلیل است که مولای مجنونین چنین ابیاتی را سروده است:



پیر منم جوان منم تیر منم کمان منم
یار مگو که من منم ،من نه منم ،نه من منم


گر تو توئی و من منم ،من نه منم ،نه من منم
عاشق زار او منم ، بی دل و یار او منم


یار و نگار او منم ، غنچه و خار او منم
لاله عذار او منم ، چاره ی کار او منم


بر سر دار او منم ، من نه منم ، نه من منم

باغ شدم ز ورد او ، داغ شدم ز پیش او


لاف زدم ز جام او ، گام زدم ز گام او
عشق چه گفت نام او من نه منم،نه من منم


دولت شید او منم ، باز سپید او منم
راه امید او منم ،من نه منم ،نه من منم


گفت برو تو شمس حق، هیچ مگو ز آن و این
تا شودت گمان یقین ،من نه منم ،نه من منم


 

مدل ذهنی قوی سیاه یا تلاش برای درک مجهولات و ناشناخته ها


*** کلیه مطالب این نوشته  در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. برای نویسنده میزان و جهت تغییر اندیشه هایش در آینده «قوی سیاه» است و نویسنده تحقیقا از آن بی خبر است.***


این نوشته بر مبنای استعاره قوی سیاه و توهم دانستن نسیم طالب و هم چنین درآمدی بر فلسفه تاریخ مایکل استنفورد بنا شده است. 


محدودیت مدل ذهنی در تمرکز بر روی گسترش معلومات تا صرفا کشف مجهولات منجر به پدیده «توهم دانستن» می شود. یعنی مدل ذهنی ما همواره در تلاش است بر مبنای معلومات و داده های در دسترس برای مجهولاتی که از آن ها داده ای در دست نداریم تصمیم بگیرد. در واقع دانایی ما در حوزه مجهولات (که در این نوشته آن را «قوی سیاه» نامیده ایم) غیرواقعی بوده و در بیشتر موارد به پیشداوری و تصمیم نادرست منجر می گردد. مدل ذهنی ما بر مبنای خطای شناختی همواره تمایل به عمومیت بخشیدن به مسائل دارد و از این رو ما همواره در «توهم دانستن» گرفتار می شویم. نخستین اصلی که می توان از آن برای دست یابی به یک نظریه صحیح علمی استفاده کرد اساسا در این نیست که بکوشیم فرضیه خود را «اثبات» کنیم. بلکه بر عکس باید تمام تلاش یک محقق و پژوهشگر برای «رد» نظریه خودش باشد. اگر نتوانیم نظریه و فرضیه خویش را از هیچ راهی «رد» کنیم، آن وقت می توان به این نتیجه «نزدیک» شد که فرضیه ما نه به صورت صد در صد بلکه به واقعیت نزدیک است. (در مورد تفاوت واقعیت و حقیقت قبلا نوشته ای در روی فیس بوک نویسنده آمده است که برای تکمیل بحث خواندن آن می تواند مفید باشد.)


برای روشن تر شدن موضوع قوی سیاه به مثال ها و موارد زیر توجه فرمایید


1. طبق آمار رسمی دولت بیش از هشتاد درصد مساحت کشور دچار خشکیدگی است. بر مبنای مدل ریاضی و برآورد بارش، تبخیر و تعریق و هم چنین حرکت و جهت حرکت آب های زیرزمینی (با مدل Hydra) میتوان به خوبی در مورد روند، جهت و میزان خشکیدگی منابع آبی ایران و تأثیر خشکیدگی بر تولید کشاورزی و زمان دقیق اتمام کامل منابع آبی ایران صحبت کرد. اما به هیچ عنوان نمی توان در مورد پاسخ «جامعه شناختی» جوامع انسانی ساکن در فلات ایران به این پدیده طبیعی اظهار نظر کرد. این حوزه در واقع در یک سیستم پیچیده تر متبلور می شود و دانش ما از مکانیزم ها و مدل های حاکم بر روند پاسخ جامعه شناختی به مسئله خشکیدگی بسیار ناقص و ناچیز است. در واقع ما هیچ مدل جامعی از این «قوی سیاه» در دست نداریم. هر چند از نظر دیرینه اقلیم شناختی می توان زمان های بسیار مهم تحولات اجتماعی و سیاسی و تغییرات بنیادین در سلسله های پادشاهی و حکومتی قدیمه ایران را به خوبی با روند دوره های اقلیمی بیشینه و خشکیدگی ها و ترسالی های اقلیمی منطبق کرد، اما هنوز هیچ ساختار جامعی برای مدل سازی «آینده» بر مبنای این نمودارها بنا کرد. ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه ایران امروز همان قدر پیچیده است که ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه در هزاران سال پیش و اساسا ممکن است هیچ ارتباط مستقیم و مستحکمی بین رویدادهای اقلیمی و تحولات سیاسی در دوران قدیم ایران وجود نداشته باشد یا یک روند کاملا تصادفی بوده باشد و تمامی داده های ما از این پدیده ها و انطباقات فقط و فقط «توهم دانستن» بوده باشد. 

ما میتوانیم بر اساس داده های اقلیم دیرینه برای تکامل زیست شناختی بشر و غلبه انسان های کرومانیون بر انسان های نئاندرتال تا حدودی اظهار نظر کنیم، اما هم زمان هیچ مکانیزم و مدلی برای توضیح این که اگر انسان های نئاندرتال در اثر رقابت زیستی با اجداد گونه ما از روی سیاره زمین حذف شده اند، چرا 1 درصد کل ژن های ما از منشأ نئاندرتال است نداریم یا این که این تغییرات اقلیمی گسترده در 20 هزار سال پیش چگونه و در چه جهتی بر تکامل جامعه شناختی انسان های اولیه تأثیر داشته است یا چقدر به آن ها در ایجاد اصوات منظم و معنادار و سخن گفتن یاری رسانیده است، حوزه ای کاملا مجهول و در واقع یک «قوی سیاه» است. 


2. جهان معاصر قبل از ورود به دو جنگ خانمان سوز جهانی شاهد عصرهای «روشنگری» و «انقلاب صنعتی» بوده است. در تمامی این دوره ها دانشمندان، فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری پا به عرصه وجود گذاشتند و با نوشته ها و اکتشافاتشان پیشرفت های بزرگ بشری در دهه های بعدی را سبب شدند. در این میان در کشور آلمان لشگری از فیلسوفان از دیلتای، گادامر، هوسرل، آرنت، نیچه و خیلی های دیگر قبل و بعد ظهور نازیسم به بیان اندیشه هایشان پرداخته اند. این که چرا و به چه دلیل و چگونه از آلمان فلسفی و منطقی آلمانی جنگ طلب و نژادپرست و نازی پدید می آید و چرا ذهن تاریخ یک باره به سرعت تغییر جهت میدهد و چرا این تغییر جهت در آثار این دانشمندان و فیلسوفان پیش بینی نشده بود، تمام و کمال یک «قوی سیاه» است که نمی توانسته است بر مبنای «قوی سفید» تبیین شود.


3. در آمریکا دانشمندان علوم سیاسی بسیار بزرگی وجود داشته اند و دارند. اسامی مهمی همچون هانتینگتون، فوکویاما و چامسکی. به ندرت در پراکنده نوشت های چامسکی می توان به روندی که میتواند به ظهور ترامپ برسد اشاراتی نامفهوم شده است که تازه قبل از انتخاب و نامزدی ترامپ حتی درک کامل آن مفاهیم ناممکن بوده است. اساسا هیچ یک از متخصصین تاریخ و اندیشه سیاسی آمریکا هرگز نمی توانست ظهور و انتخاب ترامپ را دقیقا در زمانی پیش بینی کند که اوباما به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شده بود. حتی بسیاری از متخصصین و تحلیل گران سیاسی آمریکا ترامپ را در مرحله نامزدی هم جدی نمی گرفتند چه به آن که قرار است رئیس جمهور شود. ترامپ نماد کامل یک قوی سیاه است. استعاره ای کاملا مجهول که بر خلاف دانش ما  از معلومات جاری ظاهر شد. رفتار و سیاست های وی پس از تصدی پست ریاست جمهوری هر چند به باور بسیاری میتواند از توئیترش استخراج گردد، اما نحوه واکنش جامعه جهانی، افکار عمومی آمریکا و سنای این کشور به ریاست وی اساسا یک «قوی سیاه» است و در واقع ما هیچ دانشی از رفتار وی در قبال ایران در آینده در دست نداریم. 


از آنچه بیان شد به استدلالی از مایکل استنفورد و  توضیح ساده تری از نسیم طالب می پردازیم:

- ذهن تاریخ منطق خطی و ریاضی ندارد. تکامل جامعه شناختی همواره یک مسیر مشخص و مدون و دلخواه را نمی پیماید. تاریخ بشری به جلو نمی خزد، بلکه از بعضی وقایع «می پرد» و برخی دیگر را اساسا حذف می کند. تاریخ قابلیت تکرار، پیش بینی و پیشگویی ندارد. مدل ذهنی جامعه تماما عرصه قوهای سیاه است. برای شناخت قوهای سیاه نمیتوان از «قوهای سفید» استفاده کرد. 

-----------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

این چنین بر جگر سوختگان 

داغ بر داغ می افزاید




چقدر می توان به آمار اعتماد کرد؟

چقدر در زندگی روزانه از آمار بهره می بریم؟ اعتماد ما به آمار در تصمیم گیری ها چقدر است؟ آیا صرفا «ترس» درونی ما از بزرگی اعداد و پیچیدگی روش های محاسبه در تأثیر آن بر تصمیم مان مؤثر است یا با فهم کامل فرآیند آماری از یک موضوع شناخت پیدا میکنیم و سپس تصمیم می گیریم؟


آمار را اساسا چقدر میتوان تعمیم داد؟ آمار چقدر می تواند به وقوع تفکر استریوتایپی کمک کند؟


- فرض کنید در یک درگاه معتبر وب اعلام می شود 40 درصد از مردم شهر A معتقدند «مجازات اعدام» بهترین پاسخ است. آیا میتوان بلافاصله بعد از مطالعه این خبر برآیندی از میزان حس «خشونت» مردم شهر A به دست آورد؟ دقت داشته باشید که بحث اعدام و تعریف خشونت یک مقوله فراتر از این بحث است و ما صرفا فرض میکنیم اعدام و افزایش خشونت در یک رابطه خطی دو طرفه با هم قرار دارند.

چند نفر از ما میتوانیم بلافاصله دریابیم که 40 درصد در واقع 40 درصد «جامعه آماری» است و نه کل افراد شهر. 


درست است که در انتخاب جامعه آماری همواره سعی میشود معیارهایی برای بیشترین و متنوع ترین حالت ها انتخاب گردد، اما به هر حال جامعه آماری «کل جامعه» نیست. جامعه آماری مفهومی بسیار مفید در اندازه گیری های آماری است که ماهیت داده هایش «صفر و یکی» هستند ولی در داده های علوم انسانی که میتوان یک موضوع را بی شمار تعریف کرد و اتفاقا همه بی شمار تعاریف ضمن داشتن تضادهای عینی با همدیگر در جای خود «صحیح« تلقی شوند، جامعه آماری مفهومی مبهم است. تفکر انسان و عواملی که در تعریف یک پدیده نقش دارند به شدت "سیستمی" اند، در حالی که جامعه آماری یک مفهوم تقریبا "غیرسیستمی" است. در واقع نتیجه گیری آماری از داده هایی با ماهیت به شدت گسترده نظیر مثال این مبحث، کارکرد تطبیقی با تعریفی است که شخص «آمارگیر» در نظر داشته است و نه لزوما صحیح ترین و بهترین تعریف ها. 

از سوی دیگر آمار همواره ماهیت کاهندگی دارد. در بیشتر روش های آماری همواره سعی شده است داده های نزدیک به هم و با اختلاف جزیی نادیده گرفته شده یا با همدیگر منظور شوند. 


شاید بتوان راه گریز از این مشکل را در دستگاه ها و روش های آماری یافت که سوای ماهیت داده ها بر «رابطه» بین داده ها تأکید می کنند. اما هنوز چالش بزرگ علوم انسانی باقی می ماند: در ارزیابی افکار انسانی، نه تنها رابطه که خود ماهیت داده ها هم اهمیت فراوانی دارند. داده هایی که هم خود معلول یک رابطه سیستمی پیچیده و چند وجهی فراتر از علت و معلولی خطی قرار دارند، و با روابط سیستمی به همدیگر مرتبط شده اند، را صرفا نمیتوان در دستگاه آماری ریاضی مدل کرد که میل شدیدی به کاهش و تطبیق و یکسان سازی داده ها از خود نشان میدهد. یک سیستم نیازمند رویکرد آماری سیستمی است و شاید بتوان در آینده گام های بزرگی در تعریف دستگاه های آماری مختص علوم «انسانی» برداشت که قرار است «تفکر انسانی» را مدل کنند.


------------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


احترام به دیگران یا به عقایدشان؟ کدام یک صحیح تر است؟


*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است  در تمامی موارد حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد به "مرگ مؤلف" مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته برآیند افکار امروز نویسنده اش است و ممکن است در آینده دستخوش تغییرات شگرفی شود. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


مقدمه

گردشی هر چند کوتاه در فضای مجازی و به خصوص شبکه های اجتماعی «ایرانی» بزنید. نویسنده به هیچ عنوان قصد ندارد از «شبکه اجتماعی» و «اجتماع شبکه ای» و تفاوت آن ها بنویسد. اشاره و منظور اصلی این نوشته اساسا مطلب دیگری است. در این نوشته بیشتر مطلب در «تفاوت» نوشتار و گفتار و روش صحیح استفاده از آن بیان خواهد شد. این نوشته میکوشد در لابلای برشماری تفاوت های اصلی این دو بر برخی مغلطه های به شدت فراگیر در شبکه های اجتماعی هم اشاره کند.


نوشتار با یک تفاوت مهم از گفتار متمایز می گردد. در نوشتار یک متن، خواننده و مخاطب در جایی دور از دسترس قرار دارد. تمام ارتباط یک شخص با یک متن، فقط از طریق پیگیری سطر به سطر نوشته و تلاش برای درک مفهوم و منظور نویسنده و یا اساسا در تفسیر شخصی از «متن» است. در گفتار حداقل 7 درصد ارتباط با صوت و 93 درصد باقیمانده با «زبان بدن» صورت می گیرد؛ اما در نوشتار 100 درصد ارتباط باید با لحن، بیان، واژه و عناصر خاص نوشتاری برقرار گردد. متن نمی تواند مشتمل بر جنبه هایی باشد که در «گفتار» بر آن تأکید میشود. تمایز میان گفتار و نوشتار حداقل از زمان اختراع صنعت چاپ و پیشتر از آن احساس شده، بالیده و به این مرحله رسیده است. قبل از شکل گیری پایه و اساس چاپ کتاب، کتاب های دست نویس بدون داشتن فاصله، علایم نگارشی و به همان زبانی نوشته می شد که مردمان با آن سخن می گفتند. خواندن این گونه کتاب ها نیازمند مطالعه با «صدای بلند» بوده است. مطالعه با صدای بلند باعث می شد نحوه تنفس و لحن خواننده با نویسنده یکسان شود و منظور نویسنده از نوشته با «گوش» های بشری درک شود. (همین امروز هم برای آموزش نوشتار در هر زبانی به زبان آموز تأکید می شود که در وهله اول نوشته خود را با صدای بلند بخواند تا از طریق گوش هایش صحت یا روان بودن جمله و صحیح بودن دستور را درک کند. گوش ابزار مفیدتری از چشم برای درک ساختار و گرامر است.)


دیرزمانی بعد از آن بود که کم کم «مطالعه ساکت» و لزوم نوشتن به زبانی که نیازمند بلند بلند خواندن نباشد ایجاد گشت. زبان نوشتار برای این نوع نوشته ها، از زبان «گفتار» متفاوت است. در نوشتار متن باید به علایم نگارشی، به ساختار و محتوا توجه ویژه داشت. نوشتار لزوما نمیتواند همان طوری پیش برود که سخنان ما پیش می روند.


در قرن اخیر، اما ظهور اینترنت و تغییراتی که در ساختار مغز بشری ایجاد کرده است، شور و شوق مغز ما را برای زدودن نگارش و علایم آن و حرکت به سوی گفتار دوباره فراهم آورده است. به قول مک لوهان «رسانه» تنها یک ابزار نیست، بلکه بخشی از بدن ماست که در خارج از بدنمان در حال تکامل است. بدیهی است که هر بخشی که خارج از بدنمان در حال تکامل باشد، بخش مشابه اش را در درون بدن از کار میندازد؛ چنانچه استفاده از تفنگ به جای نیزه، باعث ایجاد تغییراتی در حجم عضلات دست و تنبل تر شدن آن ها می شود و انسان مدرن نسبت به انسان باستانی از نظر فکری «قوی تر» و از نظر بدنی «ضعیف تر» است.


آنچه قابل تأمل است این است که در کشور ما حداقل بر خلاف امواج توسعه، «رسانه» به ترتیبی که باید «توسعه» نیافته است. در کشورهای توسعه یافته ارتباطات انسانی از گفتار شفاهی به نوشتار مکتوب، سپس به امواج رادیو، تلویزیون و اینترنت رسیده است. هر وسیله ای سعی کرده است وسیله پیشین را با حفظ توانمندی هایش، توانمندتر و قدرتمندتر کند. به هر حال به نظر می رسد فرهنگ ایرانی، بخش مهمی از «نوشتار مکتوب» را حذف و میان گفتار شفاهی و اینترنت پلی زده است.


در گشت و گذاری کوتاه از شبکه های اجتماعی ایرانی میتوان به مواردی برخورد که گاها قابل تأمل و گاها باعث تأسف است. در ادامه لیستی از مغلطه های جاری برایتان آورده می شود.


- کلی گویی

آیا هرگز می توان در هنگام رانندگی به چنین تابلویی برخورد کرد؟ «لطفا مثل آدم برانید»

قطعا خیر. در هنگام رانندگی اما میتوان با تابلوهایی برخورد کرد که با جزییات کامل و دقیق از رانندگان میخواهند کاری انجام دهند یا ندهند: «گردش به چپ ممنوع»،«خیابان یک طرفه»، «بوق زدن ممنوع» و...


در این مورد اگر در مورد «فرهنگ رانندگی» صحبت می شود، هیچ منظوری جز «رعایت علایم رانندگی» و «احترام به قوانین رانندگی» نخواهد بود و اتفاقا استفاده از ترکیب «فرهنگ رانندگی» بسیار بجا و درست است.

اما گاها در فضای مجازی چنین عبارت هایی به چشم می خورد: «رفتارهای بی فرهنگی» ، «فرهنگ را رعایت کنید» یا «بی فرهنگ نباشیم»

فرهنگ اساسا به چه معناست؟ از دیدگاه کدام نسل و از دیدگاه کدا م طبقه اجتماعی یا کدام شخص؟ از دیدگاه افراد متولد دهه 30 شمسی یا از دیدگاه افراد متولد دهه 80 شمسی؟ از دیدگاه یک پزشک، یک جامعه شناس، یک راننده، یک کارگر ساختمان یا یک مکانیک؟

نویسنده معتقد است اساسا شاید بتوان برای ایران 80 میلیون تعریف مختلف از «فرهنگ» داشت. گاها به نظر میرسد خود شخص مدعی هم صرفا برای پیشگیری از پدیده ای دست به نگارش این جمله زده باشد که در ادامه آن را بررسی خواهیم کرد.

اگر جایی نوشته شده است: «ادب را مراعات کنید» حداقل میتوان از فرهنگ ایرانی تعریفی کم و بیش کلی برایش پیدا کرد: «خویشتن داری، سکوت و صبر» اما فرهنگ یک واژه بسیار گسترده تر و جدی تر است.


- به عقاید همدیگر احترام بگذاریم.


در این مورد اساسا نوشته های بسیاری موجود است. از «مغلطه احترام به عقاید» یا کاریکاتورهایی که در آن یک فرد عضو یکی از جنبش های افراطی و بنیادگرا معتقد است با کشتن شما سعادتمند می شود و از شما میخواهد به «عقیده» اش احترام بگذارید. اساسا احترام به عقیده وی یعنی اجازه دادن به کشتن شما.

آنچه مد نظر نویسنده است، حذف واژه «عقیده« و نوشتن بقیه جمله است: «به همدیگر احترام بگذاریم.»


بحث احترام به عقاید اساسا در چند جا در فضای مجازی ایرانی به چشم می خورد که دو مورد از معروف ترین آن ها عبارتند از:

 در زمان مواجهه با به چالش کشیده شدن باورهایمان

در زمان شنیدن توهین هایی با تم نقد یا با ادبیات تند و خشن


در مورد اول شخص خواستار احترام به عقاید، اساسا قابلیت ادامه بحث را ندارد. درخواست احترام به عقیده شخصی نوعی اعتراف به شکست زیرپوستی است که شخص با این که میداند اگر عمیق تر به باورهای خود بیندیشد ممکن است دچار تزلزل شود و حتی نمیتواند به «فکر» خودش هم اجازه بدهد که در آن مورد به صورت حداقلی فکر کند. چنین تفکری قابلیت ادامه بحث را قطعا نخواهد داشت؛ اگرچه با درج این جمله ژست متفکر و روشنفکرانه هم به خودش گرفته باشد.ممکن است این نوع تفکر حتی دست به خودزنی بزرگتری هم بزند: «دموکراسی را رعایت کنیم!» در این مورد حتی ابتذال فکری وحشتناک تر است، چه دموکراسی یک شیوه حکومتی است و مبنای آن بر «تضارب آرا» و «امکان شنیده شدن همه آرا و همه نظرات مختلف و مخالف و دادن حق حیات به آن هاست و نه «احترام به همه نظرهای مختلف یا مخالف».


مورد جدی تر دوم اندکی پیچیده تر است. به طور کلی فرهنگ ایرانی برآیند هزاران سال استبداد کور حاکمین و فضاهای بسته انتقادی است. بنیان حکومت های این سرزمین بر خلاف ایده دموکراسی غربی که مردم را صاحبین اصلی حکومت میداند، حکومت را ودیعه ای الهی دانسته است و همواره حاکم نماینده خداوند روی زمین دانسته شده است که عمل خلاف اعتقاداتش جرم محسوب می شده است. در چنین شرایطی قطعا فضا دوقطبی و ضد انتقاد است. یا موافق یا مخالف. حالت سومی برای این نوع دیدگاه استبدادی موجود نیست. هر که مخالف است دشمن و هر که موافق است دوست است؛ بنابراین جایی برای نقد باقی نمیماند.

به اعتقاد نویسنده یکی از دلایل شکل گیری گسترده ادبیات «توهین» در زبان های ایرانی هم میتواند از این نکته نشأت گرفته باشد. زمانی که شخص مخالف نیازمند پنهانکاری و تظاهر به دوست بودن باشد، در باطن در حال «اعتراف عملی به ضعف خودش» است. توهین و ادبیات رکیک از این منظر مهم ترین نشانه و تأکید بر «ضعف» درونی و عدم قابلیت رویارویی با واقعیت است.

بخش بدتر آن این است که شخص تحت تأثیر توهین ها قرار گرفته و پاسخ بدهد. در فرهنگ ایرانی البته پاسخ ندادن به توهین هم نوعی ضعف دانسته می شود. از این منظر چرخه ای منظم بین افراد شکل میگیرد که برای ساده ترین مسایل و قابل حل ترین آن ها «ضعف» و «زبونی» خود را به رخ همدیگر بکشند. این رفتار به «غیرت» یا «شجاعت» خلط معنی می شود.

زمانی که شخصی چندین پست شبکه های اجتماعی اش را به پاسخ به «توهین کنندگان» اختصاص داده است، این ضعف حتی آشکارتر هم شده است. اساسا شبکه اجتماعی یک «خانه شیشه ای» است، با این تفاوت که ساکنین خانه به دست خود سنگ هایی را به شکل لایک و کامنت به دست دیگران داده اند تا بر آن ها بکوبند. تفکر ضعیف و توسعه نیافته اشخاص در زمان کوبیده شدن سنگ ها، پرتاب همان سنگ ها به سمت اشخاص یا مظلوم نمایی با استفاده از عبارت هایی مشتمل بر درخواست «رفتارهای فرهنگی» یا «احترام به عقاید» است.

افرادی که از نظر فکری قوی اند، هیچ نیازی به نشان دادن ضعف متقابل یا مظلوم نمایی ندارند. آن ها به خوبی میدانند که طرز تفکرشان قوی تر و مؤثرتر از شخص «موهن» است و اتفاقا توهین ها گاها به منزله شاهدی بر راستین بودن راهشان و لزوم پایمردی در آرمانشان است.


اما نقد واژه ای بسیار جداگانه است. نقد یعنی تخصص و نشان دادن نقاط قوت  و ضعف از جایگاه درک کامل پتانسیل ها و مشکلات. قطعا نویسنده این نوشتار نمیتواند برای «اداره کشور» نقدی بنویسد، چرا که خود نویسنده هنوز نمی تواند یک جمع ده نفری را مدیریت مؤثر کند. همین نکته در مورد تمام نقدهایی که به هر مسئله ای وارد می شود صحیح است. نویسنده نقد باید در آن حوزه صاحب تخصص و تجربه باشد. از سوی دیگر «نقد» در مفهوم «مخالفت» نیست، بلکه تلاش برای تضارب آرا و بهتر فهمیده شدن موضوع است. نقد از سر لجاجت و دشمنی هم نیست. نقد شخصی سازی هم نیست. نقد اساسا یک دنیای بزرگ و گاها ناشناخته است.


- توسل به گوینده

هر نوشته ای که توسط هر شخصی نوشته می شود، باید از جایگاه موضوع و محتوای نوشته بررسی شود ونه شخص نویسنده مطلب. ممکن است گوینده یا نویسنده یک جمله در یک موضوع متخصص باشد. اصل مهم آن است که نه به شخص که به محتوا توجه شود. متن این نوشته ممکن است در تمامی بخش های آن مشخصا غلط باشد و تنها خواننده است که میتواند آن را از جایگاه محتوا و نه شخص نویسنده این مطلب قضاوت کند.


-------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز گوشه چشمی هم به فراموشی این دخمه نینداخته است




گزارش یک قتل، دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل ، قسمت سوم


بخش نهم


در انفجار حباب خیس یک رؤیا

بهار 95


.... ای گل گمان مبر به شب جشن میروی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند.....


نوروز را نمی شد به خانه اش برگردد. یعنی کارش اجازه نمیداد. جایی درگوشه و کنار ذهنش، اما نوروز پدیده خیلی دوست داشتنی نبود. بهار و پاییز را دوست داشت، اما در قالب چندین چرخه طبیعی سیاره اش و اساسا درک شاعرانه ای از این وقایع نداشت. هرچند امسال دیدار خانواده اش را می شد تنها بهانه دلتنگی اش قلمداد کرد. بهار را دوست داشت چون میتوانست زیر باران خیس شود، اما نمی توانست درک و احساسی را که از خیس شدن زیر باران دارد، بنویسد. هر چند بسیار تلاش کرده بود برای نوشتن آن احساس اما جمله ای جز «دوست داشت زیر باران تمام شود» از ذهنش نمی گذشت. هنوز کلمه ها برای بیان مفهوم ذهنی وی بسیار فقیر بودند. عاشق این بود که زیر باران عمرش تمام شود و برای همیشه زیر باران بخوابد، اما همچنان در تقسیم احساسش با دیگری بخل می ورزید.


دو هفته پس از تولدش دوره آموزشی جدیدی در جمهوری آذربایجان داشت. حداقل اینجا به فرهنگ و غذا و زبان مادریش خیلی نزدیک بود و در بسیاری از موارد یکسان. در ترکیه که بود مجبور بود با فرهنگ مدیترانه ای بسازد، اینجا اما مثل «تبریز» بود و خوبیش این بود که همه شان هم «تبریز» را می شناختند و بسیاری هم همشهری اش بودند. اما هیچ جا برایش «تبریز» نمی شد. جایی که اولین دندانش را در آورده بود؛ جایی که اولین بار عاشق صدای خش خش برگ ها و باران بی امان پاییزش شده بود، جایی که عاشق هوای گرفته و ابریش بود. تبریز تکراری زنده از وجودش بود. تکراری به قدمت سی سال از همه زندگی اش.


دو هفته تمام هم مترجم بود و هم باید به کار خودش می رسید. از باکو عازم لندن شد تا به ادامه کارش برسد. هنوز نمی دانست که شاید دارد آخرین روزهای رؤیایش را می گذراند. بی خبر از همه جا دوباره به لندنی بازگشت که قرار بود با تمام وجود از موج انفجار رؤیایش، از انفجار حباب خیس رؤیایش متحیر شود. جایی که قرار بود او با همه داشته و نداشته هایش به دورترین سیاره ها پرتاب شود. دو هفته تمام طول کشید تا روز انفجار سر رسید. نامه ای کوتاه ولی پر مضمون « جلسه ارزیابی دوره آزمایشی در منابع انسانی دانشگاه». آن روزها حداقل از این که در حال انجام کار مفیدی است خوشحال بود. اما ظاهرا قرار نبود آن خوشحالی دوام یابد. به جلسه که وارد شد چشمان غم زده مدیر برنامه پژوهشی اش را دید. اینکه او کی از هلند آمده بود مسئله ای نبود، اما چشمانش آشکارا خبر از فاجعه ای می داد که در راه است. شدت انفجار حباب خیس رؤیایش و دستان لرزان استاد راهنمایش. 


کلماتی که مانند پتک بر سرش می خوردند. ضربات شدیدتر و شدیدتر می شدند. لحظه ای از آن جمع جدا شد و با سرعت همه روزهایی که گاها به فراموشی سپرده بود با جزییات تمام جلوی چشمش آورد. انگار دیگر اصلا نمی شنید. هر چند ظاهر آرامش را حفظ کرد و لبخند بر لب داشت، اما درونش چیزی داشت غلغل می کرد و می جوشید؛ درونش چیزی داشت منفجر می شد. احساس می کرد چیزی درون سینه اش عقده شده است و گره خورده است. با صدای کارمند دانشگاه به خودش آمد: «استاد راهنمای شما تصمیم به لغو قرارداد کاری شما گرفته است. شما باید بین ماندن و دفاع از خودتان تا رفتن یکی از انتخاب کنید.» هنوز آن عقده درون سینه اش داشت گره می خورد. اینجا بود که حس کرد آنچه درون سینه اش عقده شده است، با کلمات بعدی با خون مذاب درون رگ هایش جریان یافت. گرم و داغ و مملو از سؤال. کارمند منابع انسانی هم چنان داشت توضیح میداد: ما حقوق دوماه آینده را به شما پرداخت می کنیم و برایتان یک بلیط هواپیما می خریم و به شما یک توصیه نامه مثبت می دهیم.»

 لبخند بر لبانش نشست. ذهنش درگیر مرور آن چیزی بود که قبلا آموخته بود «هنر استعفاء». چیزی را خوب فهمیده  بود و آن این بود که اینجا کسی «گوش» نیست، کسی اینجا نیامده است که از او «بشنود». اینجا همه «دهان» اند و دهان هایی که یک طرفه سخن می گویند. باید خودش را نگه میداشت، باید حرفه ای ترین رفتار را نشان میداد. لبخندش حتی عمیق تر هم شد. چنان خونسردی از خودش نشان داد که خودش هم انتظار نداشت. آرام و ساکت و موقر بر خلاف صدای لرزان استاد راهنمایش، با صدایی آرام شروع به صحبت کرد. درست است که تلویحا داشتند پیشنهاد «تسلیم» به او می دادند اما قرار نبود همه چیز طبق نظر آن ها پیش برود. برای تصمیم گرفتن زمان خواست و در برابر چشمان مبهوت مدیر برنامه اش که شاید انتظار آن برخورد آرام را نداشت، از آن ها خداحافظی کرد و به خانه اش برگشت. در زندگی اش گره های سرد زیادی دیده بود. اینجا میدانست که این گره سرد را باید در خلوت خودش و با آرامش کامل و با دستان یخزده اش بگشاید.


هفته اول فکر است بهتر است بگذارد و برود. دوست نداشت اجازه بدهد همان قضاوت برایش تکرار شود. هنوز به همه چیز «مثبت» نگریسته بود. با چند نفر از جانب سوم شخص مشورت کرد، چند جلد کتاب در مورد «قانون کار» خواند؛ آیین نامه عملکرد نارضایت بخش را مرور کرد و فهمید که داستان بر مبنای حرفه ای گری پیش نرفته است.


باید سردترین انتقام ممکن را برای سیستم تدارک می دید. انتقامی که چهار ماه تمام طول کشید. نشست و چند نامه مهم به افراد مختلف نوشت. حقایقی که در جلسه کتمان شده بودند، بند به بند با استناد به ایمیل های بین او و استاد راهنمایش. هشت مورد علیه اش اقامه شده بود، او اما پنجاه و هشت مورد مثال با مدرک ارائه کرد. او را نمیشد بدون پاسخ دادن به سؤال هایش بیرون کرد. ضعف نشان نداده بود و هنوز جای کافی برای بازگشت داشت. همه چیزاما به آن دو ساعت جلسه نهایی رسیدگی به شکایت بستگی داشت. ته قلب اش اما چیزی روشن بود، هنوز آن خون مذاب درون رگهایش می جهید.


--------------------------------------------

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن میروی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار میبرند که زندانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

شاید بهانه ای است که قربانی ات کنند

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش هشتم


در حباب خیس یک رؤیا، زمستان 94


به محض این که از هواپیما پیاده شد، باید تفاوت ها را با عمق جان حس میکرد. پاسپورت ها در دو صف به گیت ورودی هدایت می شدند؛ پاسپورت های اروپایی و بریتانیایی و کلیه پاسپورت های دیگر. او هم جزو «دیگر» ها بود. به ابتدای صف که رسید با لهجه صحیح بریتانیایی چند سؤال از او پرسیدند. پاسپورتش که مهر شد، وارد خاک بریتانیا شده بود. 

از فرودگاه تا مقصدش را باید با اتوبوس می پیمود. لندن اما بر خلاف نام و نشانش، حداقل در حومه شهر عبارت بود از خانه های قرن هجدهمی و با استایل دوطبقه ای. اتوبوس ها و خانه ها همه دو طبقه بودند. همه چیز اینجا اما تاریخچه و شجره نامه داشت. وارد هر مغازه ای که می شد، تصویر نسل های پیشین آن کسب و کار را می دید. 


سردرگمی هایش اما برای این تفاوت ها نبود. یک راست داشت از قرن پانزدهم وارد قرن بیست و یکم می شد. دفتر کار و کامپیوتری در اختیارش گذاشته بودند. زمستان آن سال اما قراربود حباب خیس رؤیایش پیش چشمانش بترکد. لندن با یک سیستم اداره می شد. سیستمی که همه چیز در آن قبلا پیش بینی شده بود. اما «او» در آن سیستم جایی نداشت. اصلا تعریف نشده بود که بخواهد جایی داشته باشد. بیشتر به پری می ماند که در باد «شناور» شده است. همه رفتارهایش را میشد به «نالایقی» و «ناپختگی» تا ندانستن و آشنا نبودن تعبیر و تفسیر کرد. اما قرار بود خشن ترین نوع قضاوت ها را ببیند. خودش فکر میکرد به خاطر پاسپورتش است؛ پاسپورتی ممهور به «خاور میانه». هر چه بود سر در نمی آورد. 

ماه اول مجبور بود با ارزان ترین و دم دستی ترین روش زندگی کند. هنوز حقوقش را نداده بودند که بخواهد خرج کند. یادش بود که موقع رفتن با شرمندگی ته مانده پس انداز خانواده اش را هم گرفته بود تا به آرزویش برسد. شاید حتی قبلا تصور زندگی این چنینی را هم نداشت. 

بعدها که در جلسه ارزیابی کارورزی برای رفتار اجتماعی اش هم مورد انتقاد و سرزنش قرار گرفت؛ کم کم حباب رؤیایش ترکید. کم کم فهمید جهان اول کجاست و سهم او از آن چقدر باید باشد. کم کم فهمید که اینجا ساختار محکم و نظام یافته است. اقتصادش بر پایه «اعتماد» بنا شده است و خریدار به فروشنده و فروشنده به تولید کننده با «چشم بسته» اعتماد می کنند. حتی سیستم مالیاتی هم بر مبنای اعتماد بنا شده بود. 


ماههای اول هیجان زده از کشف یک دنیای جدید، اما مانعش می شد که بفهمد در رؤیای خیسی زندگی میکند که هر آن حبابش خواهد ترکید. هنوز زمان لازم داشت تا بفهمد که رفتار بشری در سراسر کره خاکی تابع رذالت های اخلاقی است و اخلاق فقط یک حالت دور از دسترس و مدینه فاضله است. ارزشمندی اخلاق نه در قابل اجرا بودن که در دسترس نبودنش و در غیرقابل دستیابی بودنش است. حالتی که همه ما میخواهیم به آن برسیم و هرگز نمی رسیم. به تجربه دریافته بود که رفتار تماما ژنتیک بشر، غریزی و بر اساس مکانیزم های پیچیده ای است که اتفاقا سهم بسیار کمتری از تفکر را به خود اختصاص می دهند. رؤیای او اما دنیایی کودکانه و بی آلایش و عاری از رذالت بود. اما این حباب باید می ترکید. 


درست است که جهان پیرامون او مملو از آرامش و اعتماد بود؛ درست است که همه این جهان با مدیریت قانون و برابری همگانی اداره می شد؛ اما هنوز رذالت را می شد در برخی رفتارها حس کرد و چشید. درسی که از ترکیدن حباب خیس رؤیایش آموخت این بود که با همه انسان ها میتوان آشنا شد و رابطه داشت، اما روابط عمیق تر و آشنایی های جدی تر یک داستان پیچیده ترند: هم زمان بیشتری می خواهند و هم ریسک روبرو شدن با رذالتشان بیشتر است. خوبیش فقط این بود که این فرهنگ «تک رو» بود. کسی نمی توانست چیزی را پنهان کند و نمی کرد. خیلی زود متوجه مهم ترین درسی شد که باید برای زندگی اش می آموخت:


« میتوان به همه انسان ها احترام گذاشت و برای آشنایی به سهم خود کوشید، اما نباید برای همه انسان ها "وقت" گذاشت و اساسا هرگز نباید انتظاری ا زکسی داشت.»


--------------------------------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز هم، گوشه چشمی به فراموشی این دخمه نینداخته است.


گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش هفتم


در تعقیب کورسوی امید، پاییز 94


متوجه شده بود که تنها راه باقی مانده دریافت مدرک زبان موردنظر سازمان مهاجرت بریتانیا است. به سرعت و عجله به دنبال محل برگزاری مورد تأیید گشت. باکو، ترکیه، دوبی؟ باکو را انتخاب کرد؛ اما فرآیند ثبت نام ناقص ماند و انتخابش توسط سیستم لغو شد. حتی برای ویزا هم اقدام کرده بود که دوباره به کنسولگری بازگشت و پاسپورتش را پس گرفت. قانون سیستم ثبت نام به صورتی بود که باید شخص ثبت نام کننده تا نیم ساعت پس از ثبت نام فرآیند را تکمیل و مبلغ را واریز می کرد. همه کارها را به پسرخاله اش در کانادا سپرد. زمانی که ایمیل تأیید آمد، مرکز انتخاب شده «آدانا» در ترکیه بود. در گرمای جهنمی آدانا با غذاهایی با چاشنی فلفل تند عرق ریخت و عرق ریخت تا روز آزمون آمد. از آزمون تفاوتی جز کنترل چندگانه اثر انگشت و عکسبرداری اما ندید. 

نیاز نبود زیاد تلاش کند. سفارت نمره 4.0 میخواست  و نمره قبلی وی 7.0 بود. از گرمای جهنمی آدانا با اولین اتوبوس به سوی شرق گریخت تا به مرز ایران رسید. دو هفته دیگر باید منتظر جواب می ماند. جوابش که آمد از هر راهی که بود، مدرک را برای دانشگاه برونل پست کرد. دو ماه پر استرس و کشمکش دیگر که بعدها تأثیر خودشان را بر رؤیای خیس او نشان دادند آمدند و رفتند تا در نهایت دوباره مدارکش را برای ویزا آماده کرد. مخارج سنگین امارات و نگرانی و استرس ناشی از آن را هم باید به جان می خرید. نه خودش که خانواده اش را هم باید در این مشکل شریک می کرد. به هر صورت وقتی پاسپورتش را از دست مأمور شرکت کارگزار سفارت تحویل گرفت، در یک آن همه چیز را فراموش کرد. ویزایش آمده بود؛ هر چند برای بازگشت به خانه اش باید به سفارت ایران می رفت تا برای هزینه بلیط هم پول بگیرد. 


تهران که از هواپیما پیاده شد دیگر ریشه هایش را از آن خاک کنده بود و احساس می کرد با وزش کوچک ترین «باد» حرکت می کند. دو سه هفته ای هم طول کشید تا بلیط بگیرد و آماده رفتن شود. بالاخره روز پروازش آمد و چند ساعت بعد، خود را در شلوغ ترین و بزرگترین فرودگاه اروپا یافت. رؤیایش آیا به حقیقت می پیوست؟ 


حالا وقتش بود آنچه درون سینه اش ماه ها عقده شده بود اینجا بترکد و یادش بیاید که باید همه چیز را از نو تجربه کند. رؤیایش به حقیقت پیوسته بود؛ کورسوی امیدش روزنه ای هر چند محقر و تاریک، اما به سوی خورشید امید بود.


-----------------------------------------------

ارغوان

خوشه خون

بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا 

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب 

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش ششم

در ناامیدی و پریشانی

شهریور 94


با برگ خروج از ترکیه آمده بود. پاسپورتش را نداشت که بتواند برگردد و نتیجه ویزایش را خودش بگیرد. جایی خوانده بود که قانون مدرک زبان برای ویزاهای نوع دوم اندکی تغییر کرده است و اتفاقا تغییر دقیقا چند روز قبل از زمانی اتفاق افتاده بود که او داشت امتحان آیلتس میداد. مدرک زبانش را شاید نپذیرند. نمی دانست که آن جا اما سرزمین قطعیت است، سرزمین بررسی قانون مند و سرزمین نتیجه های صفر و یکی. سرزمین اعتقاد و حاکمیت قانون.

پاسپورتش را یکی از آژانس های مسافرتی برایش آورد. با شنیدن صدای کارمند آژانس که پشت تلفن می گفت: «متأسفانه ویزایتان رد شده است.» به شکستش باید ایمان می آورد. باید قبل از اقدام برای ویزا مدرک مناسب می داشت. نداشت.


امروز که به آن روزهای تلخ ناامیدی می نگرد، میتواند متوجه شود که مهم ترین اصل در مواقع شکست، حداقل یک هفته سکوت و تنهایی و تفکر در تنهایی است. اتفاقی که بعدها و زمانی که به خاطر عدم رضایت بخشی به دادگاه فراخوانده شده بود، از خود نشان داد. سرد و بی روح هم چون یخ. گره های سرد کلاف زندگی با راهکارهای داغ باز نی شوند؛ آن ها نیازمند دستان یخ زده اند. دستانی که به آرامی و در کمال آرامش گره ها را می گشایند. آن روزها، اما نمی توانست، یا نمی دانست که اساسا گره زندگی اش کجا خورده است، چرا خورده است و چگونه باید بازش کند. آن روزها دنبال کسی می گشت که دم گوشش بزند. آن روزها فقط با کسانی بود که به همراهشان بنشیند و به بخت بد و هر چه قانون ویزاست لعنت بفرستد. حداقل به سرعت دریافت که طبق اصولی که خودش در ذهنش سال ها ساخته و پرداخته است؛ اهانت و تحقیر فقط مخصوص زمانی است که دستش از همه دنیا کوتاه است، مخصوص زمانی است که در انتهای جاده ناامیدی ایستاده ایم و هر سنگی پرتاب می کنیم، حتی تا جلوی پایمان هم نمی رسد. اهانت نوعی اعتراف به شکست و زبونی و ناتوانی است، هر چند با تندترین و رکیک ترین ترکیب های زبانی ساخته شود.


نه، او شکست خورده بود، اما تسلیم نشده بود. دنیایش هنوز به آخر نرسیده بود.


حتی قبل از خدمت در گردان تکاور به یک اصل مهم معتقد بود: « حتی اگر آسمان هم روی سرت خراب شده باشد، حتی اگر زانوانت شکسته باشد، باز هم حق نداری زانو بزنی. باید برخیزی و ایستاده بمیری.»


هنوز فلک و بخت باید برای دیدن ناامیدی او منتظر می ماندند. او هر چه می شد، «امیدش» نمی مرد.




تصویر دیوار نوشته ای در غزه با مضمون: یا آزاد زندگی کن یا مانند درختان ایستاده بمیر


گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش پنجم

در تدارک و تکاپو

مرداد 94


خبر را که به خانواده اش داد، جریان خونی را حس کرد که در صورتشان دوید. شاید برای زمانی طولانی، نتوانسته بود آن شادی را در چهره اعضای خانواده اش ببیند. پدر در سال دهم بازنشستگی، خانه نشینی و بی فعالیتی بود و دیگر امیدی به لبخند نداشت. در نوجوانی و جوانی آن چه نباید می دید دیده بود: یک تحول بزرگ اجتماعی که همچون سیلی بنیان کن همه ساختارهای پیشین را زیر و رو کرده بود، سال های گرانی، جنگ و کمبود و سختی تأمین معاش خانواده. چهره در هم و گرفته پدر بیش از ظرفیت سنی شصت ساله اش خسته و ناامید شده بود.


روزگار نوجوانی اش، پدر را میدید که سال های متمادی، حتی در خرید نوروزی هم چیزی برای خودش بر نمیداشت. با حداقل ها عمری زندگی کرده بود. دیگر هیچ چیزی از «زیبایی» زندگی لبخند به لبش نمی آورد. میدانست که پدر امیدی برای باور ندارد. هر چند در اعماق قلبش می دانست پدر یاد نگرفته است احساسش را بیان کند. روزگار اذیتش کرده بود، خیلی بیشتر از آنچه باید می داشت؛ برفی که روزگار بر بامش نشانده بود، بیش از بامش بود.

چشمان مادر اما هنوز کمی امید داشت. هنوز میشد روزهای زیبا را از چشمانش دید و در آن ها غرق شد. خوشحالی مادر تمامی  نداشت. از همان لحظه شروع کرده بود به بیان آروزهایش. چقدر کودک دیدن مادر برای او ارزشمند و زیبا بود. از همان لحظه مادر در اعماق ذهنش اما داشت برنامه سفر و تدارک مسافرت پسرش را می چید.

به عجله و با امید همه مدارکش را جمع کرد. تقاضای ویزا باید آنلاین و با کارت اعتباری پرداخت می شد. همه راهها البته بسته بودند، اما توانست با پسرخاله اش در خارج از کشور تماس بگیرد و پرداخت را انجام دهد. همه را پرینت گرفت، هزار لیر از پدر گرفت و برای اولین بار برای سفر زمینی به ترکیه آماده شد. همه اسبابش بر خلاف دیگر مسافران در یک کوله پشتی خلاصه شدند که با خودش داخل اتوبوس برده بود. گرماگرم تابستان و شامگاه باید سوار اتوبوس میشد تا از تبریز مستقیما به بازرگان و سپس به «آنکارا» برود. اتوبوس از تهران می آمد. او هم از معدود مسافرینی بود که در کشور میزبان هم «زبان مادری» خودش را با اندکی تغییر می توانست به کار ببرد.

به عادت مسافرت های اتوبوسی همیشگی اش در زمان دانشجویی بین تهران و مشهد، یک جلد کتاب و یک دفترچه یادداشت همراهش بود. پاسپورتش را تحویل شاگرد راننده داد و از اتفاق تک صندلی ردیف سوم نصیبش شد. هنوز چند صفحه ای پیش نرفته بود که چشمانش سنگین شدند. سه راهی «خوی» کسی صدایش کرد. پرس و جوی اطلاعات بود. هنوز یادش نرفته بود که زمان خدمتش در مصاحبه حفاظت «راست» گفته بود و همین صداقت او را از خدمت در ستاد به خدمت در گروهان کشانیده بود. هنوز یادش نرفته بود که این سیستم «راستگو» نمی خواهد؛ دروغگوی مصلحتی را ترجیح میدهد. اما نمی توانست، زبانش نمی چرخید که بگوید برای تفریح می رود. هر جوابی که داد، البته سؤالات بیشتری به همراه آورد. احساس کرد جلسه از حالت پرس و جوی خشک اطلاعاتی به گپی دوستانه تبدیل شده است؛ حداقل میتوانست صحبت را این گونه مدیریت کند که خودش هم زیاد آزار نبیند. حداقل موقع رفتن با بدرقه دوستانه شخص روبرو شد. پاسی از شب گذشته بود که به مرز رسیدند. خلوت خلوت و بدون دردسر و نوبت زیاد از مرز گذشتند، اما «اتوبوس» آن قدر راحت نمی توانست مجوز عبور بگیرد. نمیدانست قضیه از چه قرار است، اما مأمورین گمرک ترکیه دست بردار نبودند. هی دور اتوبوس با سگ های مخصوص می چرخیدند و در گوشی صحبت می کردند. همه وسایل و ساک ها را روی زمین چیدند و بارها گشتند. چند بار و هر بار با یک سگ متفاوت.


مسافرین البته «غر» میزدند؛ از شانس و بخت بدشان و از این که چرا پاسپورتشان این قدر بی اعتبار است ناله می کردند. او اما پیش مأمورین گمرک رفت و سر صحبت را باز کرد. آرام آرام صحبتشان گل کرد و او به مأمور در مورد نحوه صحیح آموزش زبان نکاتی گفت و از وی نکاتی در مورد تربیت سگ ها، هتل های ارزان قیمت آنکارا و اوضاع کلی ترکیه اطلاعات مفیدی کسب کرد. به اتوبوس که بازگشتند، تقریبا تا صبح دو ساعتی مانده بود. روز بعدش اما او در اتوبوس مرجع ترجمه و راهنمای فرهنگ زبانی بود. هر مسافری جایش را با صندلی کناری وی عوض می کرد تا گپی بزنند. یک روز تمام هم با مسافرینی هم صحبت شد که برخی هایشان اطلاعات بسیار عمیق و مفیدی داشتند و هم صحبتی با آن ها بزرگترین لذت محسوب می شد. نیمه شب بود که در آنکارا پیاده شد. قرارش اما فردا بود. با آخرین سرویس مترو به Kizilay رسید و در هتلی خوابید. مدارکش را تحویل سرویس پستی سفارت انگلیس داد و از  همانجا به سر کنسولگری ایران در آنکارا پیچید. یک روز تمام هم طول می کشید تا برگ خروجش آماده شود.

برگ خروج را که گرفت، برای «دوغوبایزید» بلیط گرفت. از آنکارا تا ایران را با کتاب و یادداشت و نوشتن سرگرم شد و وارد خاک کشورش شد. دو ساعتی هم تا خانه پیمود. از این زمان به بعد، هنوز دو ماه انتظار کشنده در انتظارش بودند.


-----------------------------------------------

بعد در کجای این شب تیره

بیاویزم لباس ژنده خود را؟


مثال کلاسیک سوزن بان - تصمیم گیری

دست نوشته های یک احمق

«اخلاق در تصمیم گیری»

مثال سوزن بان

نوشته ای از فیس بوک نویسنده


مسئله به صورت خلاصه از این قرار است که فرض کنیم شما سوزن بانی در ایستگاهی هستید که هر از چند گاهی قطاری از آن عبور میکند. ایستگاه شما ایستگاه عبور است و قطار در آن توقف ندارد. شما دو خط در اختیار دارید. خط اول که خط دائمی تردد قطارهاست و خط دوم که متروکه است و فقط برای موارد اضطراری به کار می رود.

گروهی از کودکان هر روزه به بازی روی ریل ها مشغول می شوند و شما هر روز به آن ها تذکر می دهید که روی خط دوم بازی کنند. خط اول خطرناک تر است. در این میان روزی متوجه می شوید که قطاری در ساعتی غیر متعارف به سوی ایستگاه شما می آید. هشت کودک مشغول بازی روی خط اول اند و البته حواسشان به قطار نیست. با فرض عدم وجود وقت کافی برای واکنش و دور شدنشان از ریل، تصمیم به انحراف قطار به خط دوم یا عبور آن از خط اول به عهده شماست. در این میان متوجه می شوید که یک کودک توصیه شما را جدی گرفته و روی خط دوم مشغول بازی است.


در این میان باید چه کنید؟ چه تصمیمی می گیرید؟ آیا اجازه می دهید هشت کودک نافرمان کشته شوند یا قطار را از خط منحرف می کنید تا آن یک کودک کشته شود؟ آیا ترجیح و تصمیم شما بر مبنای تعداد گرفته شده است یا بر اساس قانون مندی یا اصلا معیار دیگری برای تصمیم داشتید؟

این مثال از جمله سخت ترین سطوح تصمیم گیری است که در بحث «اخلاق در تصمیم گیری» مطرح می شود. قابل ذکر است که ممکن است تصمیمی منطقی و صحیح باشد اما به نتایج صحیح منجر نشود و بالعکس ممکن است تصمیمی غلط و غیر منطقی باشد، اما نتایج صحیح به بار آورد. تا جایی که تصمیم مربوط به ماست، میتوان در مورد آن صحبت کرد و تحلیلش کرد؛ اما از یک جایی به بعد تأثیر آن از دست ما خارج می شود.

خب به مثال سوزن بان برگردیم.


هفته پیش نوشتم که ترجیح من آن یک نفر است. تصمیم بسیار سختی خواهد بود که اجازه بدهم هشت کودک بمیرند یا یک کودک. و شاید تا حدی این تصمیم خودخواهانه باشد؛ اما میکوشم در گرفتن این تصمیم از «تفکر سیستمی» بهره بگیرم:


رفتار من و آن کودکان تابع یک سیستم اجتماعی است که در آن «تجربه» شاید مبنای بسیاری از رفتارهای مشابه و تکراری هر روزمان باشد. آن هشت کودک که امروز از حادثه برخورد قطار نجات یافتند، تجربه شان را با دیگران هم به اشتراک خواهند گذاشت و ممکن است فردا ده کودک برای بازی روی ریل اصلی بیایند یا آن هشت تا دوباره بیایند و چون دیروز دیده اند که من «تعداد» را بر «قانون مندی» ترجیح داده ام، امروز هم توصیه من را احتمالا جدی نگیرند. در برابر آن ها قانونمندی موجبات بقا نیست، بلکه لجبازی در ابعاد بزرگ و تعداد زیاد عامل بقاست.


هر روزی که به خاطر حفظ آن هشت کودک (که به نظرم یک تصمیم گذرا و راه کار کوتاه مدت است) قطار را به خط دوم منحرف می کنم، باعث می شوم که قطاری با مسافرینی بیشتر از هشت نفر، از خطی عبور کند که متروکه و احتمالا در جاهایی فرسوده شده باشد و شاید تاب تحمل وزن قطار را نیاورد. یکی از روزها ممکن است قطار در خط دوم از خط خارج شود و جان عده بیشتری به خطر بیفتد.


حال مسئله را طور دیگری نگاه می کنیم:

من به تصمیمی دردناک تر ولی مؤثرتر دست می زنم. اجازه میدهم آن یک کودک قانونمند سالم بماند تا آن هشت کودک. آن یک کودک از تجربه خودش برای بازی در ریل متروکه به دیگران خواهد گفت و احتمالا نفرات بیشتری را برای بازی در ریل دوم اقناع خواهد کرد. آن کودک هر چه باشد از جنس همان کودکان است و حرف هایش برای دیگران قانع کننده تر از حرف های من است که صرفا بر اساس مسئولیت صحبت میکنم تا احساس هم دردی و درک مشترک.

ممکن است آن کودک با همین یک درس تا آن جایی رشد کند که قانونمندی را سرلوحه امورش قرار دهد و اساسا ممکن است اینگونه نشود.

حالت دوم میتواند یک راهکار درازمدت برای پیشگیری از حوادث یا درمان ناهنجاری های اجتماعی تلقی شود. در مقام قانون گذار و دید کلان اگر به داستان بنگریم، در حالت اول من قانونگذار هم برای قانون خودم احترام قائل نشده ام و ارزش قانون خود را به چون و چراهای شخصی آلوده ام. اتفاقی که در درازمدت باعث «فساد» می شود. زمانی که قانون گذار به حاکمیت و ارجحیت قانون معتقد نباشد، به هیچ عنوان نمیتواند انتظار پیاده شدن قانون در پایین ترین سطوح جامعه (کودکان) را داشته باشد.


به تجربه زندگی من در بریتانیا، در کشورهای قانون مند، سران و پادشاهان و قانون گذاران حتی بیشتر از مردم عادی موظف به اقرار به بالاتر بودن «قانون» از همه افراد آن جامعه هستند. قانون در مورد تخلف های مالیاتی نخست وزیر حتی سخت گیری بیشتری هم نشان میدهد تا افراد عادی. افراد خاندان سلطنتی همواره برای خرج کردن سالی 40 میلیون پوند مالیات مورد بررسی و تفحص و نقد قرار می گیرند. همه این ها برای نشان دادن اهمیت قانون و قانونمندی به شهروندان عادی و پیشگیری و خشکاندن ریشه فساد مالی و اداری صورت می پذیرد. زمانی که شخصی از جامعه ای تقریبا بی قانون یا با اعمال سلیقه ای قانون (در خوش بینانه ترین حالت) وارد چنین جامعه ای می شود که قانون در آن حرف اول و آخر را می زند و هیچ قدرت سیاسی یا اجتماعی - اقتصادی نمی تواند فراتر از آن قرار گیرد، ناخودآگاه آن فرد هم خود را با یک استخوان بندی محکم مواجه می بیند که بدون اطاعت از آن به راحتی میتواند طرد شود و به کناری گذاشته شود. مشارکت اجتماعی در چنین جامعه ای با دانستن این موضوع که حاکمیت فراگیر قانون بر اصل «برابری» همه اتباع (از مهاجر و توریست دو روزه تا ساکنین بومی جزیره) تأکید مبرم دارد؛ تا حد بسیار زیادی بالاتر از جوامعی است که قانون در پرتو و سایه سیاست و قدرت اقتصادی یا اجتماعی تفسیر و تأویل و توجیه می شود.

---------------------------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است

در مورد زندگی روزمره و مشکلاتش

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر آموخته ها، افکار و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی آن ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته حاصل شخصی ترین افکار نویسنده اش است و ممکن است در آینده با تغییرات عمده ای روبرو شود. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***

از تجربه شکست و ناامیدی

" جرأت داشته باش و قبل از آن که شرایط تو را مجبور به استعفاء کنند، شرایطی را تعریف کن که در آن خودت استعفاء می دهی." «The Dip, Seth Godin»

بسیاری از ما تجربه روزهای سخت را داشته ایم. روزهایی که ناامیدی و شکست طعم تلخش را بیشتر از همیشه به ما می چشانند. روزهای سخت ناامیدی از همه آن چیزهایی که ساخته ایم، همه آن امیدها و نقشه ها و رؤیاهایی که برای آینده داشته ایم و اکنون همه آن ها در معرض فروپاشی قرار گرفته اند. روزهای سختی که نمی گذرند. روزهایی که نمی توانند طبق «این نیز بگذرد» تفسیر شوند. روزهای سخت و تلخ و عذاب آور.

اما برای عمده ما خود روزهای سخت ملال آور نیستند، به هر حال زمان که بگذرد خیلی از مسایل را فراموش می کنیم و آرام می شویم و دوباره قصر رویاها را می سازیم. آنچه روزهای سخت را غیرقابل تحمل می کند، این است که ما از قبل حتی در اعماق ذهنمان هم جرأت فکر کردن به این روزها و این که طی این روزهای سخت چه کار خواهیم کرد را نداشته ایم . به اصطلاح قدیمی تر ها آنچه خوفناک است، "مرگ" نیست، "ترس از مرگ" است. ترس از شکست، ترس از ناامیدی و ترس از نرسیدن به رویاهایمان شاید از خود شکست و ناامیدی  سنگین تر باشد.

برای من تجربه روزهای سخت نه در تمرین های روزانه سنگین خدمت سربازی در گردان تکاور و نه در روزهای سخت ناامیدی از گرفتن ویزا که سال های قبل تر از آن و زمانی شکل گرفت که شروع به پیش بینی آینده و وقایعی کردم که شاید برایم تلخ باشند. روزهایی که از تحصیل در ایران ناامید شدم و تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از ایران گرفتم. از آن زمان همواره در مدل ذهنی ام سعی کرده ام روزهایی را تصور کنم که دریابم به هیچ کدام از اهدافم نمی رسم. در این صورت نقشه جایگزینم چه خواهد بود؟ درست است که در طی چند سال اخیر این دیدگاه به تدریج رشد کرده و بالغ تر شده است، اما هنوز هم فکر کردن به شکست های آینده ملال آور است، نه به تلخی گذشته اما تلخی اش هنوز مزه می دهد.

مهم ترین درسی که من از تجربه شکست پیش از وقوع آن گرفته ام این بوده است که شکست و بیماری و ناامیدی و از دست دادن رؤیاها، همگی «گره های سرد» در کلاف زندگی ما هستند. گره های سرد را نمیتوان با هیستری و هیجان و شور و اشتیاق و رفتارهای گرم باز کرد. رفتارهای گرم مختص زمان هایی هستند که ذاتا گرم اند: لحظات دوست داشتن، دوست داشته شدن، دوستی، سرخوشی و خوش گذرانی در جمع. این لحظات نیازمند هیجان و انرژی و اشتیاق اند. گره های سرد زندگی اما باید با «دستان یخ زده» با آرام ترین سرعت ممکن و با سردترین لبخندها باز شوند.

با لبخندی بر لب و با حفظ آرامش کامل به استقبال «دادنامه دادگاه» علیه خود رفتن، با آرامش نشستن و آرام و منظم نفس کشیدن است که هر قاضی را به نفع شما وادار به رأی دادن می کند. زمانی که با آرامش کامل در برابر سخت ترین حمله های دادخواهی »تحمل و شکیبایی» نشان بدهید، با آرامش اتهامات را بنویسید و با لبخندی بر لب نظاره گر غلیان درونی تان باشید و در عین حال پرده ای از آرامش بر هیجان درونی تان بکشید، آنگاه میتوانید دادنامه خودتان را پیش ببرید و نتیجه بگیرید. رفتار سرد رفتار پیچیده تری است و رفتارهای پیچیده تر نشانگر تکامل ذهنی بیشتر فرد.

من از زندگی در بریتانیا تجربه بسیار جالبی آموخته ام. در این کشور قبل از ورود به هر محیطی اعم از آزمایشگاه و محیط اداری کار، افراد نیازمند ارزیابی خطرات، مشکلات و راهکارهای رفع مشکل هستند. نظیر آن چه که بعدا در بحث «مدیریت فرآیند» آموختم:پیش بینی همه ریسک ها و تعیین راهکارهای موجود برای رفع آن.

دلیل اصلی این پدیده یک فلسفه بسیار ساده است: «بروز رفتار سرد در مواجهه با ریسک» زیرا از پیش و در زمان آرامش تمامی ریسک ها ارزیابی شده و راهکارهای مؤثر رفع آن ها هم پیش بینی شده است و ما با مدل و وضعیت ذهنی آماده وارد بحران شده ایم. تصمیم گیری ما برای رفع مشکل پیش از وقوع آن بوده است و نه در زمان وقوع و زمان بروز رفتارهای گرم تحت تأثیر هورمون های هیجان آور و هیستریک.

--------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: من در تجربه شکست و ناامیدی ام از تحصیل، زمانی که در جلسه اولیه «عملکرد نارضایت بخش» قرار گرفتم، همه رفتارها را حتی قبل از وقوع پیش بینی کرده بودم؛ با آرامش نشستم و با لبخندی بر لب نظاره گر شدم و اتهامات را نوشتم. با مؤدبانه ترین و سردترین واکنش ها جلسه را ترک گفتم و به مطالعه قوانین کار در آن کشور روی آوردم. متوجه شدم که برای اخراج اشخاص هم روند پیچیده و طولانی وجود دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت. روندی که قانونا باید طی شود و طی نشده است و همین نکته بود که در برابر دادنامه هشت موردی، توانستم پنجاه و شش مورد خلاف آن با مدارک متقن بیاورم و عملکرد خود را صحیح جلوه دهم. مشخصا دادگاه هم به نفع من رأی داده است. آن روزها ناراحتی و غم و غصه من را هیچ کسی جز خلوت خودم ندید. شخصا فکر میکنم همین مورد باعث پیشبرد دادگاه به نفع من شده است.

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش چهارم

روزنه کوچک خوشبختی

تیر 94

تقویم را که ورق زد، چشمش روی عبارتی خیره ماند که روی تقویم نوشته بود: «مصاحبه دکتری، مرکز لایدن، هلند»

همه وقایع مهم آینده را روی تقویمش می نوشت: «زمان اپلای برای دانشگاه های آلمان، تقاضای بورس وزارت علوم، تاریخ درخواست مدارک اصل دانشگاهی و ...»

آن شکست باید برایش دریچه ای گشوده باشد. هنوز نمی دانست که بازی زندگی، جای دیگری از جهان در کار شکل دادن آینده است. احساسش حتی قبل از سربازی این بود که جهان دیگری در انتظارش است؛ حس شاخه کوچکی از درختی تنومند را داشت که قرار است  در خاکی دور از رگ و ریشه اصلی، جوانه بزند و درخت تنومندی شود.

هر روز  و هر ساعت از زندگی اش، از زمانی که خود را در دانشگاه آزاد تبریز یافت در تکاپو برای رسیدن به سطحی از تحصیلات بود که بعدها بتواند مستقل از همه قید و بندها، برای سؤال های بزرگی که در ذهنش داشت، دنبال پاسخ بگردد.

از سال 90 که یک دوره آموزشی ده روزه در هلند گذراند، تفاوت های معنادار در روند پژوهش اذیتش می کرد. دوست داشت زمان بازگشتش آن قدر بزرگ شده باشد که حرفش خریدار داشته باشد.

آنچه در هفت سال دانشگاهی ایران به شدت آزارش داده بود، تک بُعدی بودن و انجماد در زمان بود. اساتید بزرگی داشت که قبل از ورود به کارشناسی ارشد شاید آرزوی دیدارشان را در دل می پروراند. در دوره ارشد آن ها را دید؛ افرادی که بیست و پنج سال سابقه پژوهش داشتند. به زودی دریافت که این بیست و پنج سال گاهی هم چنان در زمان منجمد شده است. بیست و پنج سال نگارش مقاله و راهنمایی پایان نامه و طرح پژوهشی و همه با یک متد و روش پژوهشی. کافی بود مقالات را به ترتیب تاریخ مرتب می کرد تا می فهمید تنها در حال دیدن «نتایج متفاوت» است و نه نوآوری در روش یا تلاش برای بهتر کردن آن روش.

احساس می کرد ادامه دادن در ایران یعنی خودخواسته وارد این قفس شدن؛ بدون داشتن فرصت پر گشودن.

دوست نداشت همانقدری خوب باشد که طبق تعریف از او می خواستند. میخواست بی منت و بدون در نظر گرفتن ارتفاع پر بکشد. دوست نداشت پایش را همیشه بر زمین بکوبد، لحظاتی بالا بپرد  و دوباره ساکن زمین شود.

با این افکار، سراغ ایمیل هایش رفت. دوباره از همان آدرسی بود که قبلا او را رد کرده بودند. با دقت تمام به مانیتور خیره ماند: "یکی از کاندیداهای نزدیک شما از شرکت در مصاحبه انصراف داده است، آیا مایلید به جای وی در مصاحبه شرکت کنید؟"

لبخند زد، نه از سر خوشی. بلکه از این که شاید اشتباهی شده باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ اما اشتباه نبود. ایمیل و آدرس و همه این ها درست بودند. به سرعت پاسخ را نوشت. ایمیل بعدی بیست دقیقه دیگر رسید. پرسیده بودند آیا میتواند برای مصاحبه هفته آینده خودش را به هلند برساند؟ نه نمی توانست. ویزا پروسه ای طولانی برای پاسپورت او بود.

قرار مصاحبه اسکایپ گذاشته شد.

روزها و شب ها برای مصاحبه و سؤالات مختلف برنامه ها چید و پاسخ هایی آماده کرد. از اساتیدی که می شناخت توصیه خواست تا روز مصاحبه اش آمد. سه ساعت مانده به زمان اعلام شده، «کمر درد» شدیدی گرفت. حتی نمی توانست نفس بکشد. با هر تدبیری بود، پشت لب تابش نشست و به خودش پیچید و پاسخ داد. بیست و پنج دقیقه تمام از انگیزه هایش صحبت کرد، از آینده ای که دوست داشت بسازد و از مهارت هایش گفت.

با اتمام مصاحبه «کمردرد» به اوج خود رسید. انگار با هر دم و بازدم با میله ای آهنی محکم به کمر و پهلوهایش می کوبیدند. هر چه قرص مسکن و شل کننده عضله داشتند، با هم خورد و دراز کشید تا چند ساعتی بیاساید. در خواب و بیداری بود که «تلفنش» زنگ زد. پیش شماره 33 بود. استاد راهنمای پروژه اش بود: "پذیرفتیمت"

یعنی خواب نبود؟

--------------------------------------------------------

.......... آن چنان بر ما به نان و آب تنگ سالی گشت

         که کسی به فکر آواز نباشد

                 اگر آوازی نباشد

                           شوق پروازی نخواهد بود......

آب، نان، آواز (همایون شجریان)

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل 

قسمت سوم، بخش سوم

در رنج شکست

خرداد 94

.... هنوز نمی توانست باور کند. چشمانش روی مانیتور خیره مانده بود. نمی توانست هضمش کند یا اصلا دلش نمیخواست باور کند. تقلا میکرد برای نگذشتن زمان  و نگهداشتن آن لحظه. لحظه «باور شکست» تلخ ترین و لُخت ترین لحظه واقعیت. می ترسید از خواندن و تلاش می کرد تا ذهنش معنای کامل آنچه میخواند را درک نکند. با ناامیدی تمام به دنبال جملات و کلمات آشنا و مثبت می گشت. پاراگراف اول مثبت بود. با تم نوشتن نامه های رسمی آشنا بود. در پاراگراف اول همیشه جملات مثبت نوشته می شود. پاراگراف دوم مهم ترین و دردناک ترین بخشش است: «متأسفانه باید به اطلاع شما برسانیم که تقاضای شما برای تحصیل در فرصت مورد نظرتان از نظر ما "رد شده" است.» 

پاراگراف بعدی را اصلا نخواند. یعنی دیگر چیزی برایش نمانده بود که بخواند. آداب نامه نگاری رسمی ایجاب می کرد آن پاراگراف مملو از تشکر و قدردانی باشد. 

سعی کرد با همه وجودش نفس عمیقی بکشد. نمی شد؛ انگار همه جای قفسه سینه اش بی حرکت قفل شده بودند. زمان در تنفس او ایستاده بود. لحظاتی گذشتند شاید به اندازه چند سال. رؤیای زیبای کودکانه اش در یک آن فرو ریخت. احساس کرد لحظه ای دارد با آن رؤیا فرو می ریزد. اما نریخت. قبلا در دوره «خدمت سربازی» زمانی که به عللی از خدمت در رکن برکنار و به گروهانش منتقل شد، یاد گرفته بود که لحظه اصلی و ناملایم ترین، سخت ترین و دردناک ترین بخش "شکست" همان لحظه ای است که باید آن را بپذیرد. مابقی احساس شکست دیگر سخت نیست. همان لحظه ای که پذیرفتی، زمان شروع به حرکت دوباره می کند و باید همراهش بروی. دیگر باید آن جسد را پشت سر باقی گذاشت و به باقیمانده زندگی فکر کرد. باید خودش را باز می یافت. باید دوباره همانی می شد که بود. باید از نو «شروع» می کرد. باید میپذیرفت که این یکی «تمام» شده است و شروعی دوباره چاره کارش است. همه این ها شاید چند ثانیه ای بیشتر طول نکشیدند. خاطراتش را همچون دور تند از جلوی چشمش گذراند. رؤیاهایش باید شکل و رنگ دیگری میگرفتند. باید از این احساس لعنتی «شکست خورده» خلاص می شد. یادش آمد که شاید شادی های زندگی اش همیشه فاصله کوتاهی بوده اند میان «دو رنج» میان دو احساس تلخ شکست همیشه یاد گرفته بود «شاد» باشد. 


به اینجا که رسید، آن چیزی که درون سینه اش قفل شده بود، با شدت تمام و با سرعت انگار منفجر شد. انفجاری که باعث شد همه روانش آتش بگیرد. خون مذاب مانند قلع در رگ هایش دویدن گرفت. از اثر این انفجار، چند قطره اشک از فرو ریختن رؤیایش از چشمانش فرود آمد. میخواست سر خودش داد بزند، میخواست هر طوری شده است به آن احساس لعنتی غلبه کند. باید «مرد بودن» خود را می آزمود. باید به لقبی که با خدمت در سخت ترین گردان ارتش کسب کرده بود وفادار می ماند. با تمام قدرت عمیق ترین نفسی که میشد را کشید. هدفونش را در گوشش گذاشت و مجموعه آب - نان، آواز را پخش کرد. چشمانش را بست و با صدای گرم همایون شجریان با آوای کمانچه هم نفس شد:


.... صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد

بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد...


روزهای زیادی آمدند و گذشتند. روزهایی که شاید ساعت هایشان برایش کش می آمدند. 


...

به راه پرستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن 

من از ستاره سوختم 

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم....


مقدمه بر دشتی (بی دل و بی زبان / صنما) همایون شجریان

آفتاب می شود (فروغ فرخزاد / خسرو شکیبایی)



گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل 


قسمت سوم، بخش دوم

در تدارک پرواز

اردیبهشت 94


به عادت سربازی و البته به عادت زمان های قبل تر از آن، شش صبح برخاست. وجود اتاقی در پیلوت خانه شان از دوره ای که دانشجوی سال سوم کارشناسی بود، به او امکان «استقلال» حداکثری و دوربودن از ایجاد مزاحمت برای دیگران را فراهم کرده بود. 

در لحظات اول بیداری، «مادر» را دید که به عادت هر روزه راهی "مدرسه" بود. هر چقدر که او عاشق تدریس بود، نمیدانست چرا دوست ندارد در «آموزش و پرورش» باشد. هر دو شان با لبخند صبحگاهی بیگانه بودند. چهره مادر  همواره در رنج نان، در رنج پرورش اولاد در دهه شصت و در رنج هایی که هر ساعت و هر دقیقه همچون هوا باید تنفس می شدند، خرد شده بود؛ هر چند هنوز زیباترین صورت برایش بود. چند لحظه ای همدیگر را نگاه کردند. مادر همانطور آرام و بی صدا رفت. 

او هم از جایش برخاست، کفش و لباس ورزشی اش را برداشت تا به عادت دوی صبحگاهی پادگانی اش وفادار باشد. تا اول صبح می دوید، هر روز. کارمندان منتظر سرویس، رفتگران و نانوایی محل که تازه داشتند تنور را روشن می کردند، نشان میداد هم با سرعت خوبی آمده است و هم درست در زمانش رسیده است. هنوز نمی دانست که صندوق پیام هایش دیشب با خبری آکنده شده است که ممکن است زندگی اش را برای همیشه تغییر دهد. 


دوش صبحگاهی و صبحانه کامل از مهم ترین اولویت های زندگی روزمره اش بودند. لب تابش را روشن کرد و تا همه چیز لود شود، یک قُلپ از چایش خورد. ایمیل از خبرنامه ای بود که جدیدترین فرصت های دکتری را اعلام می کرد. از لینک ارسالی به صفحه مورد نظرش رسید. فرصت دستیاری پژوهش 15 نفر و تأکید شده بود که داوطلبان ایرانی، ترکیه ای، آذربایجانی، اوکراینی و روسی در اولویت هستند. به سرعت صفحه را اسکرول کرد تا ببیند چه پروژه ای مناسب اوست. چایش را به دهانش نزدیک کرده بود و چشمش روی صفحه مونیتور بود که احساس کرد اشکش سرازیر شده است. گرمای چای و سوختگی لبش بود از خیره ماندن به مانیتور و بی اختیاری دستی که لیوان چای را آن قدر بالا آورده بود.


دقیقا سه سال می شد که منتظر این لحظه مانده بود. پروژه ای دقیقا مناسب او برای کار کردن در "دریای خزر و سیاه" به سرعت چشمانش همه جای صفحه را می کاویدند تا در قسمت پایین صفحه چشمش روی یک عبارت خیره بماند: «توانایی ارتباط با زبان انگلیسی». می دانست حداقل در این بخش سه - چهار سالی است که از مرز «خوب» بودن گذشته است؛ اما هنوز مدرکی برای اثباتش نداشت.

یک هفته تمام طول کشید تا توانست در نزدیک ترین آزمون زبان نام نویسی کند. شب با یک کوله پشتی سبک راهی ترمینال شد و طبق معمول صندلی 13 را در اتوبوس اشغال کرد. چشمانش را در میدان آرژانتین تهران گشود و برای خوردن صبحانه محبوبش "چای و املت" به سمت بوفه رفت. مسیرش از میدان صنعت می گذشت. دو و سه بار اتوبوس و تاکسی تا به محل مورد نظرش رسید. شماره پلاک و همه مشخصات درست و دقیق بودند، اما هنوز نمی توانست تابلوی مؤسسه را جایی ببیند. چند باری طول و عرض خیابان مورد نظر را پیمود و داخل کوچه ها سرک کشید اما نبود که نبود. 

بالاخره به همان ساختمان بازگشت و اتفاقا نظافتچی ساختمان را دید. پرسید و جواب غرولندآمیزش را شنید: "خاک بر سرشون، یه تابلو هم ندارند که ملت علاف نشن، کار هر روز ما شده آدرس دادن..." دو ساعت تا وقت آزمونش باقی بود وقتی بالای پله ها رسید. داخل شد و از میز پذیرش امورات مربوط به  Check-in را انجام داد. همه این ها فقط « ده دقیقه» زمان بردند. هنوز صد و ده دقیقه زمانش باقی بود. تا این صد و ده دقیقه بیایند و بروند، قدم زد، با دیگران بیرون و درون ساختمان صحبت کرد و از تجربه هایشان پرسید و تجربه هایش را گفت تا بالاخره زمانش آمد. آزمون مکالمه در مورد «موزه، آموزش آنلاین و شبکه های اجتماعی» بود. هر چه میدانست و نمیدانست و هر آن چه در چنته اش داشت، با متنوع ترین ساختارهای گرامری و زبانی که بلد بود، پانزده دقیقه تمام و یک نفس صحبت کرد. 

حالا فقط سه بخش دیگر از آزمونش باقی بود. فردا صبح باید «باشگاه دانشجویان تهران» می بود. شب را خانه اقوامش در شهریار گذراند و صبح جزو نفرات اولی بود که در محل حاضر می شدند. اشتباها دو و سه بار خیابان «ادوارد براون» را طی کرد تا با پرسش های بی شمار از دیگران دریافت که محل اولیه ای که در آن بوده است محل دقیق و صحیح بوده است. 

سه ساعت و نیم زمان و هزاران لغت و جمله انگلیسی و بیان خاطرات و تجربیات و دغدغه های مهاجرت دیگران و راهنمایی های آزمون گیرنده ها که حداقل رفتارشان مطابق با استانداردهای آکادمیک و محیط دانشگاهی بود، همه وجودش را پر کرد. احساس کرد بعضی از بخش ها بیش از حد آسان هستند. در بخش نوشتار خواسته بودند متنی هزار کلمه ای در مورد «تأثیر جمعیت بر محیط زیست»،«تغییرات اقلیمی» و «سیاست گذاری» بنویسد. آن قدر دانسته از ویدئوهای درس اینترنتی «توسعه پایدار» و پایان نامه خودش داشت که موقع نوشتن لبخند بزند. چهره ها اما اینجا «خندان» نبودند. کنار دستی اش فقط یک نمره 5 لازم داشت تا به آرزویش برسد و این عدد لعنتی عجب تلاش طاقت فرسایی برایش ایجاد می کرد. بیرون آمد و با چند نفری که از دیروز شناخته بود، شماره تلفنش را رد و بدل کرد. 


شب باز هم در صندلی 13 خزید و در صندلی اش فرو رفت تا صبح در زادگاهش چشم بگشاید. نتایج قبل از دو هفته نمی آمدند. دو هفته تمام تقاضا نامه، توصیه نامه، روزمه، نامه انگیزه و اهداف و همه این ها را نوشت و ایمیل کرد. قبل از همه این ها یک ایمیل برای استاد راهنمای پروژه نوشت و رزومه اش را پیوست کرد. پاسخ دریافت شده تشویقش می کرد به شرکت در این رقابت و البته که رقابت «نفس گیری» خواهد بود. دو هفته بعدش نتیجه آزمونش آمد. با هزار دردسر وارد بخش نتایج شد. از خوشحالی نمیدانست اول صبح فریاد بزند یا بالا و پایین بپرد. نمره 7.0 گرفته بود. به سرعت این مدرک را هم پیوست کرد. حالا میتوانست روزهای خوش را ببیند. روزهای پرواز، شادی و روزهای زیبا.





فضای رسمی مدیای ایرانی - دستخوش اخبار زرد

فضای مدیای ایرانی بیش از حد دستخوش هیجانات آنی است. عمدتا اخبار رفتار مجری های تلویزیونی، بازیگران و سلبریتی ها، مرگ و زندگیشان جزو خبرهای زرد محسوب میشوند و رسانه های خاص اخبار زرد آنها را منتشر میکنند، طیف طرفداران خودشان را دارند و عموما جدی گرفته نمی شوند. اخباری همانند کارداشیان ها در آمریکا که به قولی «ارزش خبری» آنها «زرد» است و شایستگی و ارزش آن را ندارند که در فضای رسمی کنش و واکنش جدی ایجاد کنند.
در چند سال اخیر کم نداشته ایم اخبار روبوسی فلان بازیگر در فلان جشنوار...ه، رفتار فلان ورزشکار در فلان تورنمنت و مواردی از این دست که عمده سوگیری رسمی ترین رسانه های کشور را هم با خود داشته است. غافل از این که ویژگی و توانمندی فلان بازیگر یا ورزشکار در کاری است که در حال انجامش است. نه آن ورزشکار سفیر فرهنگی و نماینده این کشور است و نه آن بازیگر تحلیل گر سیاسی و اجتماعی که بخواهیم اساسا نظرش را جدی بگیریم یا بر مبنایش تحلیل بنویسیم.
موفقیت یا شکست آنها هم تماما به تلاش و کوشش و حدیت خودشان مربوط است نه به ما.

مدل ذهنی بسیار عقب افتاده ما همواره در حال تلاش برای اثبات برتری از این طریق است. اگر یک ایرانی در ناسا شاغل است، مرهون تلاش و اراده خودش است و نه «ایرانی» بودنش. شایستگی آن شخص هیچ چیزی از شایستگی ما را اثبات نمی کند. چرا که ما و آن شخص به دلیل جبر جغرافیایی در یک مکان چشم گشوده ایم. نه تأثیری بر هم داشته ایم و نه اصلا همدیگر را میشناختیم.

موفقیت، شکست، بهروزی، اعتقادات، آموخته ها و نظرات هر شخصی بیش از آنکه برآیند جمعیت باشد، برآیند فردیت است. لازم است تفکر ما از مدل هزاران ساله «بی نقشی فرد» و «انحلال در اجتماع» به سوی شناخت «فردیت» مستقل افراد پیش برود. این مسیر میتواند نخستین گام برای توسعه تلقی شود.

-----------------------------------------------------------------------------------
ارغوان
بامدادان که کبوترها بر لب پنجره صبح غلغلغه می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر کف دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
.....

گزارش یک قتل - قسمت سوم ، فصل اول

گزارش یک قتل بخش سوم

داستان زندگی یک احمق


در خواب و در بیداری

فروردین 94


لحظه اتمام سربازی، مانند لحظه مرگ است. تا زمان گرفتن امضای آخر تلاشی مذبوحانه و جانکاه همه وجودش را فرا گرفته بود. انگار هر امضایی یک تکه از لباس نظامی اش را از تنش می کند؛ انگار قرار نبود یک باره «رها» شود. پاگون و درجه هایش در لحظه ای از تنش کنده شدند که امضاهای گروهانی اش تمام شد، در گردان احساس کرد کلاه و پوتین هایش دیگر نیستند؛ سبک تر شده بود. تا امضای آخر کَنده شدن شلوار و فرنج نظامی را با همه آرم و علایمش احساس کرد. انگار بعضی هایشان با چسبی به تنش چسبیده بودند و هر بار تکه کوچکی از آن چسب همراه با درد و آزار از تنش کنده می شد. امضای آخر اما متفاوت بود. امضایی که اعلام می کرد «خدمت تمام شد.» از آن به بعد لقبش همانی میشد که قبل از ورود به این لباس داشت. انگار بیست و یک ماه تمام در رؤیا بود. در دنیای دیگری که همه چیز در دنیاهای قبلی برایش متوقف شده بود. یک باره احساس کرد زیرش خالی شده است و همانند یک پر میان زمین و آسمان معلق است. آکنده از دنیایی که هر روز پنج صبح برایش آغاز میشد. اکنون دیگر خالی شده بود. احساس بی وزنی کامل سراسر وجودش را فرا گرفته بود.


در یک لحظه تمام خاطرات و لحظات و ثانیه هایی که به ندرت در این بیست و یک ماه میتوانست به خاطر بیاورد با جزییات کامل جلوی چشمش رژه رفتند. منگ و گیج از مرور این خاطرات و بی وزن و سبک در آسمان معلق بود. در مستی کامل از این رؤیا که کم کم منظره مقابلش پدیدار شد. جسدی با لباس نظامی کامل حاکی از تولد، رشد و مرگ خودش در بیست و یک ماه گذشته با همه خاطرات و لحظاتی که در کالبدش دفن می شدند. جسدی غرق در تزئینات نظامی، با پوتین های براق و واکس زده، قامتی کشیده و کلاهی کج بر سر، اتو شده و شق و رَق. همان طوری که همیشه فرمانده اش می خواست. چشمانی آماده و دوخته شده به دهان فرمانده و گوش هایی تیز برای شنیدن و بدنی با ترکیب یک ماشین کامل برای اجرای فرامین. جسد مرده ای با بیست و یک ماه سن و اکنون در حال سوختن و خاکستر شدن. باید که از آن خاکستر تخم ققنوس زندگی اش را می یافت. دیگر وقتش بود که از این جسد هم بگذرد.


این تجربه مرگ برایش حتی پیش از شروع زندگی اش اتفاق افتاده بود. حس پیر شدن و حس روزشماری برای لحظه مرگ. انگار تمامی وجودش مرگ را می طلبید. ده روز پیش بالاخره از رؤیا بیرون آمد. تمام شده بود. همه چیزی که در بیست و یک ماه ساخت و نساخت تمام شده بود. صدای ضعیفی درون سرش می پیچید: «رؤیایت چیست؟» صدا هر لحظه قوی تر می شد تا این که یک لحظه حس کرد درون سرش در حال انفجار است. چشمانش را گشود. بهار آمده بود و همه زندگیش برای یک لبخند دیگر باید آماده می شد. حس درختان کهنی را داشت که قرار است شکوفه بزنند.


------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است.

 

 

توسعه و جهانی شدن



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته را در آینده نمی پذیرد؛ چرا که این نوشته حاصل افکار امروزی نویسنده اش است و ممکن است در آینده تغییر کند. نویسنده به «مرگ مؤلف پس از نوشتن» معتقد است. این نوشته به هیچ عنوان ارزش ارجاع به عنوان «رفرنس» را ندارد.***


الف) بسیاری از ساکنین لندن قادرند همواره محصولات کشاورزی ارگانیک و سبزیجات معطر موردنیاز روزمره شان را از فروشگاه های زنجیره ای تهیه کنند. این محصولات عمدتا تولید کشورهای کنیا، جامائیکا، سری لانکا یا هندوستان است. در این میان محصولات خاص «خاورمیانه ای» تنها در فروشگاه هایی با آرم «حلال» یافت می شوند. محصولات ایرانی اختصاصا در فروشگاه های ایرانی قابل مشاهده اند. آیا کشورهایی نظیر کنیا یا سری لانکا آن قدر از نظر اقتصادی و مقبولیت برند پیشرفته اند که میتوانند با بریتانیا تبادل اقتصادی داشته باشند؟ در واقع نه. بیشتر محصولات کشاورزی وارد شده به بریتانیا عمدتا بازمانده رابطه «استعمارگر استعمارشونده» اند که اکنون پس از برچیده شدن نظام استعماری اروپایی با شکل و شمایلی جدید در یک رابطه اقتصادی قرار گرفته اند. عمده این محصولات از کمپانی هایی صادر می شود که مؤسس بریتانیایی داشته اند.


ب) بریتانیا عمدتا به عنوان صادرکننده ماشین افزارهای صنایع سنگین شناخته می شود. هر چند که در اروپا باید با رقیب بسیار قدرتمندی همچون «آلمان» رقابت شانه به شانه داشته باشد. با این حال هنوز بازارهای سنتی بریتانیا در مناطق استعماری اش مشتری دائمی و کلاسیک محصولات این کشور هستند. رابطه دو طرفه صادرات محصول و واردات نیروی انسانی بسیار بغرنجی بین این دو سیستم برقرار است. تقریبا از تمامی کشورهای انگلیسی زبان قاره آفریقا می توان نیروی انسانی برای کار یا تحصیل در بریتانیا یافت. بسیاری از دانشگاه های بریتانیا روی طرح هایی کار می کنند که به بررسی مسایل خاص آفریقا می پردازد. بر مبنای تحقیقات و پژوهش های گسترده ای که در دانشگاه های بریتانیا در مسایل و موضوعات مختلف قاره آفریقا انجام می گیرد، شناخت عمیق و مناسب و ملموسی از آفریقا در بریتانیا به وجود  می آید و بر همین اساس بریتانیا می تواند بازارهای هدف و سلایق مردمان را همواره در حالت به روز شده بسنجد و حفظ نماید. بریتانیا فقط بخشی از تکنولوژی الکترونیک و پیشرفته ای که خود قادر به تولید آن نیست، از ژاپن و آمریکا وارد می کند و به نظر می رسد که حتی در جاه طلبانه ترین برنامه ها و تئوری ها و رویکردهای اقتصادی این کشور به سرمایه گذاری در آن بخش توجه خاصی نمی شود.


ج) بریتانیا همواره در لیست ده کشور برتر تولید ناخالص داخلی (GDP) قرار داشته است. از نظر علمی با داشتن مؤسسات برتر آموزشی در رقابت بسیار نزدیک با دانشگاه های آمریکایی و اروپایی قرار می گیرد و به جرأت می توان ادعا کرد که همواره در لیست دانشگاه های برتر دنیا، این کشور به تنهایی پنجاه درصد سهم دارد. اما چرا بریتانیا میتواند بدون داشتن منابع زیرزمینی یا طبیعی هنگفت، چنین سرمایه گذاری های عظیمی در آموزش، بهداشت، امنیت اجتماعی و... داشته باشد؟ چرا کشورهایی مانند کنیا یا جامائیکا با وجود توان صادرات به اروپا یا منابع زیرزمینی بسیار غنی در سطح پایینی از توسعه و جهانی شدن قرار می گیرند؟ چرا کشور ما با وجود موقعیت استراتژیک و پتانسیل بالا قادر به تشکیل منطقه تجاری ویزا آزاد و آسان پرواز نیست؟ یا این که چرا طرح هایی مانند ژئوپارک ارس با وجود پتانسیل جذب حداکثری ژئوتوریسم و حتی با وجود قرار گرفتن در منطقه آزاد تجاری ارس هنوز با کندی تمام پیش می روند و هنوز زیرساخت های اساسی نظیر اقامتگاه، امکانات رفاهی یا فرودگاه در آن افقی بسیار بعید و در حد طرح و مذاکرات اولیه باقی مانده اند؟ چرا با وجود داشتن نهادهای اساسی قانون گذاری و دموکراسی نظیر مجلس، قوه قضاییه یا قوه مجریه، هنوز شکاف های عظیم طبقاتی و نابرابری اقتصادی در ایران این قدر فراگیر است؟


دانشمندان بسیاری از هانتینگتون تا فوکویاما، عجم اوغلو، رابینسون، سریع القلم، زیباکلام و قاضی مرادی پاسخ این سؤال را عمدتا در چند کلمه خلاصه می کنند: «نهاد سازی» و «کثرت گرایی»، «کاستن از اندازه دولت با تقسیم قدرت اجرایی حاکمیت با نهادهای پایدار  و کثرت گرا»


اما توضیحی که بتواند گره از کار ما بگشاید، عمدتا در کتاب های فوکویاما یافت می شود. به ویژه در مقدمه کتاب «منشأ نظم سیاسی» فوکویاما مشاهده و مقایسه بسیار دقیقی از جزایر ملانزی و استرالیا ارائه می کند که در هر دو «جزیره» نهادهای قانون گذاری، مجلس و قوه مجریه مشاهده می شوند. اما صرفا داشتن «نهاد» به «دموکراسی» و «توسعه اقتصادی» نمی انجامد. فوکویاما تعبیر بسیار زیبایی به کار میبرد که بین این دو جزیره شاید بتوان «سه ساعت» کشتیرانی کرد، اما بین نهادهای سیاسی استرالیا و ملانزی «سه هزار سال» تکامل و توسعه فاصله وجود دارد. این سه هزار سال تکامل نظام سیاسی است که GDP استرالیا در جایگاهی بین پنج تای اول جهانی قرار می گیرد و ملانزی اساسا در این لیست قابل ردیابی هم نیست.


بر مبنای آنچه در بندهای الف و ب گفته شد، نظام سیاسی کشورهای پیشرفته ای نظیر بریتانیا بر یک عامل بسیار مهم تکیه زده است: «کثرت گرایی» که در بطن خود از یک فرهنگ «کثرت گرا» با قابلیت پذیرش تنوع و احترام به تنوع و ایجاد زمینه رشد گوناگونی های فرهنگی نشأت گرفته است. «اعتماد به غیر» مهم ترین محصول این فرهنگ و «شعبه های مختلف اقتصادی در سراسر جهان» محصول این «اعتماد عمیق» است.

 اختلاف های انسانی مهم ترین سرمایه بریتانیا است که در آن ژاپنی، هندی، چینی یا آمریکای لاتینی به یکسان از خدمات دولتی بهره مند می شوند و به یکسان از فکر و انرژی و توانمندی هایشان در چرخاندن چرخ اقتصادی این کشور بهره برده می شود. این چنین است که در قلب  گران ترین شهر دنیا، بعد از یک پاشازاده عثمانی الاصل، یک پاکستانی الاصل مسلمان شهردار می شود. این چنین است که در این کشور در تقسیم شغل و فرصت های شغلی به هیچ عنوان به مواردی نظیر «نام خانوادگی، ملیت، جنسیت، مذهب یا رنگ» توجهی نمی شود و افراد تنها بر مبنای «توانمندی، استعداد و شایستگی» به مشاغل دست می یابند و این چنین است که رمز قدرت اقتصادی و سیاسی این کشور در استفاده بهینه از «اختلاف های انسانی» است.


-------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

گزارش یک قتل – قسمت سوم ،مقدمه

گزارش یک قتل قسمت سوم


مقدمه


قبلا دو نوشته تحت عنوان «گزارش یک قتل» روی این پروفایل منتشر شده اند. هر دوی آن  داستان ها به نوعی وقایع نگاری 48 ساعت از زندگی، شکست و احساس نویسنده اش را روایت می کنند.


آنچه هم اکنون پیش روی شماست، دربرگیرنده بازه زمانی طولانی تری خواهد بود. در واقع بخش کوچکی از یک داستان بلند، از زمان ورود نویسنده به «لندن» است. آن نوشته اصلی قرار است به سه زبان نوشته شود. نوشته طولانی که بالاخره بعد از مدت ها انتظار و دودلی، شاید همین امروز جرأت آغاز کردنش را پیدا کرده ام.


عنوان انگلیسی آن نوشته «A dead Man walking» و عنوان فارسی اش «داستان زندگی یک احمق» به عنوان شروعی بر مجموعه نوشته هایی است که در سال های آینده با عنوان «دست نوشته های یک احمق» خواهم نوشت. عنوان تورکی اش را هنوز نیافته ام. یعنی دوست دارم آن قدر در آن عنوان وسواس به خرج بدهم که هر کلمه از این زبان دوست داشتنی مادریم، حتی در عنوان هم با پررنگی تمام بیانگر احساسی باشند که در زمان نوشتن داشته ام.

عموما بیشتر ما دوست داریم زندگی نامه هایی که میخوانیم متعلق به انسان های بزرگ و مشهور را بخوانیم. انسان های بزرگی که بشریت را به جلو رانده اند یا با تمام وجود جلوی پیشرفت بشریت را گرفته اند یا انسان هایی که سرنوشت سختی داشته اند و بر تمام ناملایمات غلبه کرده اند و گام های بسیار بزرگی برداشته اند.


من معتقدم خواندن چنین بیوگرافی هایی هرگز کمکی به ما نمی کنند. چرا که غالبا ما قبل از خواندن تحت تأثیر نام بزرگ آن افراد قرار می گیریم و حتی تصور کسب موفقیت های مشابه آن ها برایمان دور از دسترس است. ضمنا زندگی بیشتر آن افراد آن زندگی نیست که ما تصور میکنیم. شاید برجسته ترین نکته زندگیشان همان آثارشان باشد و در بیشتر مواقع بحران های عاطفی، روانی یا از هم پاشیدگی های شدید در روابط و زندگی اجتماعی داشته باشند، خودکشی کرده اند یا به قتل رسیده اند. بر همین مبنا شاید نوشتن سرنوشت یک انسان کاملا معمولی با روند زندگی عادی و همراه با تنش های روزمره ای که کمابیش همه ما با آن ها مواجه هستیم و نحوه مواجهه یک انسان عادی با عادی ترین وقایع زندگی شاید بتواند «حس» بهتری در خواننده ایجاد کند. همزاد پنداری قدرتمندتری بیافریند و خواننده شاید تجربه بهتری برای زندگی کسب کرده باشد.


عمده هدف من از نوشتن مجموعه «گزارش یک قتل» مواجهه با خودم، فرو ریختن کاخ آرزوهای قبلی، هر بار برای رویا پردازی بیشتر و دقیق تر و ملموس تر است. به عبارت دیگر با این نوشته ها میکوشم رؤیاهای بهتر و بیشتر و دقیق تری داشته باشم. نقطه عطف و محرک اصلی من در این نوشته ها از یک مدل ذهنی بسیار ساده نشأت گرفته است:


«ده آرزوی بزرگ و هدفی را که قرار است تمام زندگیتان را صرفشان کنید بنویسید. حال فرض کنید از این لیست قرار است هشت تای آن را از دست بدهید تا به دو تایشان برسید. از کدام ها چشم می پوشید؟»


من از این مدل یک قدم فراتر می گذارم و مینویسم چه می شود اگر همه آن ده هدف را حتی به شرط تلاش زیاد از دست بدهم؟ آیا خواهم توانست هنوز از زندگی «معنی» طلب کنم؟ آیا باید همان جا متوقف شوم و با پذیرش جبر شرایط رؤیاپردازی را متوقف کنم؟ یا باید از نو هدف های جدید تعریف کنم و برای رسیدن به آن ها تلاش کنم؟ چه می شود اگر همه منابع را صرف هدفی کرده باشم که محقق نمی شود؟ چه می شود اگر آن کاخ آرزوهایم را خودم نابود کنم؟ آیا میتوانم دوباره بسازمش؟ چه می شود اگر تا آخرین لحظه رسیدن به هدف اوج گرفته باشم و سپس از همان جا از بالاترین نقطه سقوط کنم؟ آیا دردناک بودن سقوط ارزش هدف گذاری جدید را از بین می برد؟ آیا تجربه شکست های بسیار باید با «توقف کامل همه چیز» نتیجه گیری شود؟ آیا بیشتر بودن خاطرات و عمیق تر بودن لحظات زندگی در روزهای اوج، عامل مهم ترس از «توقف، پذیرش شکست و شروع دوباره» است؟ چه می شود اگر بدانیم همه زندگی مان راه اشتباهی را رفته ایم؟ چه می شود اگر بخواهیم از مسیر طولانی که رفته ایم، یک «افق» جدید ببینیم و دوباره برای رسیدن به آن همه سختی های تغییر را به جان بخریم؟ «تغییر» چقدر هزینه دارد؟ آیا تنها عامل عدم تغییرما، فراتر از «هزینه» هایش، «ترس» مان نیست؟


داستان زندگی یک احمق، خواهد کوشید در باره این موضوع بیشتر بنویسد. در واقع شما در گزارش یک قتل قسمت سوم، بیشتر داستان شکست های نویسنده از زندگی در قلب تمدن اروپا و احساسی که وی را سرپا نگهداشته است را خواهید خواند.

-------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


https://soundcloud.com/yavar-moshirfar/bahram-nama

 

ننوشتن

دو هفته ای که در فیلد بودم، طبیعتا نتوانستم حتی یک کلمه هم بنویسم. گرچه درون ذهنم بن مایه نوشتن مطالب زیادی را داشتم و فرصت خوبی بود که بدون نوشتن بتوانم به آنچه که میخواهم بنویسم فکر کنم.
در جمهوری آذربایجان همزمان مترجم و پژوهشگر بودم. از طرفی باید همه ریزه کاریهای فرهنگی انتقال از یک زبان به یک زبان دیگر را در نظر می گرفتم و از طرف دیگر از برخی رفتارهای فرهنگی هم سطح فرهنگ خودم تا حد انفجار ناراحت میشدم.
ریزه کاریهایی نظیر نحوه صحیح خوردن «پیتی» یا ترید کردن و استفاده از سماق برای کباب یا فواید دوغ برای هضم غذا و تصور کنید که ده جفت چشم به دهان شما دوخته شده اند و باید با خلاصه ترین و منظم ترین گرامر برایشان توضیح بدهید.
اصرار عجیب مردم در گرفتن سلفی و عکس یادگاری با «خارجی» ها و به خصوص که ما در تیممان سه نفر «بلوند» داشتیم و اصرار عجیب تر در نامیدن این تیم با نام «انگلیسی ها» ( چون به انگلیسی با هم حرف میزنیم) آزار دهنده است.

باورنکردن دیگران و تلاش برای «سر در آوردن» از کار دیگران البته برایم عجیب نیست. رفتاری است که میلیون ها بار در فیلد شاهدش بوده ام. چکش زمین شناسی و کلا هر واژه ای در دایره زبانی که با «باستان» پیوند خورده باشد، اعم از دیرینه شناسی، زمین شناسی، مغناطیس دیرینه و ... همگی مؤید یک مفهوم در فرهنگ ما هستند: «گنج»
آنکه اینان میجویند و «من» هم باید از آن «سهم» ببرم و چون در تاریخ فرهنگ ما «اعتماد» کم خاصیت ترین واژه است، پس باید هر لحظه مراقب و در واقع «موی دماغ» این محققین شد تا بتوان «سربزنگاه» آنان را در حین یافتن گنج گیر انداخت و با آنها به بهانه «حق السکوت» شریک شد یا اینکه محل حفاری شان را به خاطر سپرد و بعد از رفتنشان آنجا را کاوید.

برای من این «بی اعتمادی» یا رفتار کودکانه برخی محلی ها آزاردهنده نیست. این فرهنگ استبدادزده هزاران سال زمان برای اصلاح خودش نیاز دارد.

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من
.....

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیزدان نباشیم - دست نوشته های یک احمق

بخش سوم
ترولیسم و شخصی سازی

***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، آموخته ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، بنا به دیدگاه «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***

در ادبیات و فولکلور شمال اروپا، «ترول» عمدتا موجودی شیطانی و تقریبا معادل «دیو» در ادبیات فارسی تعریف شده است. صرف نظر از تعریف اسطوره شناختی و ادبی این واژه، منظور و درون مایه اصلی این موجود «ایجاد مزاحمت»، «ناراحت کردن» و به نوعی ایجاد "جنگ روانی" در شخص مقابل به منظور خارج کردن شخص از میدان یا تسلیم شدنش است. آنچه امروزه تعریف ترول و ترولیسم را دوباره زنده می کند، امکان درج نظر در شبکه های اجتماعی حتی توسط ناشناس ترین اکانت ها و سیستم خاص این شبکه هاست که در آن میتوان صرفا با صرف دو دقیقه و داشتن یک ایمیل، یک حساب کاربری ایجاد و به مزاحمت از طریق «کامنتینگ» مشغول شد.

در نوشته های پیشین، اصول اولیه «کامنتینگ» را بر شمردیم. هدف این مبحث برشمردن روش های برخورد با «ترول» و «ترولیسم» نیست؛ بلکه صرفا روی این موضوع متمرکز میشویم که چگونه خود یک «ترول» نباشیم؟


1. با چه هدفی کامنت می نویسم؟
اولین و شاید مهم ترین نکته در «ترول نبودن» شاید قبل از فشردن دکمه های صفحه کلید، این باشد که اساسا کامنت من ضرورت دارد یا فقط می نویسم که صرفا «چیزی» نوشته باشم؟ به بیان دیگر آیا بین صرف انرژی و وقت من برای نوشتن و طرف مقابل برای خواندن، ارتباط سازنده وجود دارد یا صرفا در حال «ایجاد مزاحمت» هستم؟

2. با چه ادبیاتی کامنت می نویسم؟
آیا توانایی آن را دارم که با ساختارهای مناسب و بدون درج هر گونه حشو، هجو یا ابهام منظورم را شفاف و قابل فهم بیان کنم؟ آیا لحنم در نوشتن شخصیت فرد را مورد تحقیر قرار می دهد؟ آیا نوشته من طعنه برانگیز، طعنه دار و تمسخرآمیز است؟ آیا در نوشته و لحن من، به صورت تلویحی شخص مقابل به دروغ گویی متهم شده است؟ آیا در لحن من عناصر و نشانه های تهدید وجود دارد؟ آیا به شخص مقابل برچسب طرفداری از عقیده و مرام خاصی را زده ام؟

3. چگونه کامنت می نویسم؟
آیا در نوشته من دلایل محکم، قوی و روشن در مخالفت یا موافقت با شخص مقابل وجود دارد؟ آیا در حال «رد» یا «تأیید» بدیهیات هستم؟ آیا مراجع و منابعی که به آن استناد کرده ام، از «امانت داری»، «صحت»،«شفافیت» و «قابلیت دسترسی» برای همه برخوردارند؟ آیا خودم قبل از نوشتن از «صحت افکارم» مطمئن هستم؟

بعد از طی این سه گام اصلی شاید بتوان در مورد نوشتن یا ننوشتن کامنت تصمیم گرفت و البته لازم به تأکید دوباره است که در موارد بی شماری من در صفحه های پرمخاطب کامنت می نویسم که عموم بازدیدکنندگان مرا نمی شناسند. در این موارد باید حداقل تلاش کنم پروفایلم برای عموم قابل دسترسی باشد یا حداقل بخشی از نوشته های پروفایلم «برای همه» قابل دسترسی باشند. بسیاری موارد می توان سیل کامنت گذارانی را مشاهده کرد که صفحه پروفایلشان به جز یک عکس پروفایل «غیرواقعی» و تاریخ تولد هیچ چیزی ندارد. اگر قرار است من «ترول» نباشم، حداقل باید آن قدر برای خودم «تشخص» و «احترام» قائل باشم که با هویت واقعی خودم کامنت بنویسم و زمانی که با نوشته هایم «اندیشه تغییر جهان» را دارم، باید حداقل آن قدر «جرئت» داشته باشم که قبل از همه نوشته هایم در پروفایل خودم منعکس شده باشند.

-----------------------------------------------------------------------------------------
پانوشت:
موارد بسیاری از نوشته های بدون مخاطب در فضای مجازی و به خصوص صفحه های خبرگزاری ها موجود است. هر خبری در مورد «اوضاع ترکیه» چه از منظر فرهنگی، چه از نظر سیاسی یا اجتماعی نوشته شده باشد، عده بسیار زیادی با کلید واژه «اردوغان» حمله می کنند. لحنشان گاهی چنان است که گویی اردوغان قرار است همین فردا رفتارش را با خواندن کامنت آن ها طبق نظرشان تغییر دهد. اساسا دو مسئله بسیار مهم در این میان "نادیده" گرفته شده است. اول این که دنیای سیاست عمدتا بر پایه منافع تنظیم می شود و نه بر «نوع دوستی». ترکیه در برابر پذیرش پنج میلیون پناهجوی دیپورت شده از آلمان، ورود شهروندانش به اتحادیه اروپا، بدون نیاز به ویزای شنگن را درخواست می کند.
این مسئله را نمیتوان با چسباندن داعش به اردوغان توجیه کرد.
دوم و مهم تر از همه این که «سیاست» هم یک «علم» است. همانگونه که من نمیتوانم در مورد روش های درمان سرطان خون "اظهارنظر" کنم، برای یک تحلیل سیاسی حتی بسیار ساده، حداقل باید بخش بزرگی از تاریخ و مناسبات اجتماعی، روندهای توسعه یافتگی، عوامل فرهنگی - انسانی و به طور کلی روند پیدایش و تکامل اندیشه سیاسی جامعه هدفم را بشناسم و آن را از جنبه های گوناگون «بی طرفانه» درک کرده باشم.
-----------------------------------------------------------------------------------------
ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

چگونه همه چیز دان نباشیم ؟ دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیز دان نباشیم ؟ دست نوشته های یک احمق

بخش دوم - کامنت، نظر، بحث، مجادله



***کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***



در شبکه های اجتماعی نظیر فیس بوک برای هر محتوای پست شده، سه گزینه به خصوص استفاده می شود که یکی از محوری ترین آن ها «Comment» است. کامنت در فرهنگ زبانی انگلیسی در مفهوم «اضافه کردن نکته هایی بر صحبت یا مطلب نفر پیشین و در تمی دوستانه و غیرانتقادی است.»



صورت های و شکل های بسیار مختلفی برای بحث با دیگران از کامنت یا Debate، Argument و Review تا Criticism وجود دارد. مهم ترین نکته این است که شبکه های اجتماعی عمدتا فاقد قابلیت استفاده برای نقد، بررسی، بازبینی یا بحث هستند و تنها میتوانند «کامنت» های شما را انعکاس دهند.

این مفاهیم با همدیگر بسیار متفاوتند و به جای همدیگر به کار نمی روند.


برای مثال من یک پیش نوشت از مقاله ام را برای «استاد راهنما» و «همکاران» یا سایر نویسندگان می فرستم. به لحاظ حرفه ای و تخصصی «استاد راهنما» آن را "بازبینی" میکند ولی همکاران همطراز من «کامنت» هایشان را بر آن می نویسند.


بازبینی یک عمق با سلسله مراتب مشخص از بالا به پایین است که در آن شخصی که به درجه «استادی» رسیده است، نوشته «شاگرد» را به «منظور بهتر شدن و بهتر رسیدن پیام آن» مورد «بازبینی» قرار میدهد، نکاتی را به آن می افزاید، بخش هایی را حذف میکند، ساختار کلی و جزیی اش را مورد بازنگری قرار میدهد و گاها سؤالاتی از شاگرد می پرسد تا منظور نوشته هر چه بیشتر شفاف تر شود و از ابهام به دور بماند. این در حالی است که همکاران همطراز من، نه بخشی را حذف و نه بخشی را اضافه می کنند؛ حتی اگر نظرشان مخالف هم باشد، آن را بر مبنای «رفرنس ها» و «خوانده هایشان» کامنت می کنند.



بنابراین اصل اول کامنت گذاری این است که بفهمم از چه جایگاهی و در چه زمینه ای قرار است کامنت بگذارم و آیا کامنت من خواهد توانست «راهگشا» باشد یا صرفا «اتلاف وقت» است.



زمانی که دو متخصص «صاحب تألیف» در یک تخصص و رشته خاص، برای نوشته همدیگر کامنت بنویسند، «نقد» صورت گرفته است. نقد ادبیات و روش شناسی بسیار مشخصی دارد که در ادامه به صورت بسیار مختصری به آن خواهم پرداخت. اما مهم ترین نکته در همه این مباحث اعتقاد به هدفی به نام «تلاش برای بهتر توضیح دادن یا بهتر نشان دادن موضوع مورد نظر یک نویسنده دیگر است و نه تخریب و مخالفت با وی.»



اصطلاحاتی مانند Debate و Argument در مفهوم بحث، تبادل نظر و گاها مجادله عمدتا در مفهوم درخواست توضیح بیشتر از شخص آموزش دهنده و به منظور برطرف کردن ابهام در فهم ماست و اصل مهم در آن این است که یادمان باشد شخص مقابل در آن زمینه صاحب تألیف و نظر است و ممکن است قانع شدن ما اندکی به زمان نیاز داشته باشد و صرفا با جستجوی بیشتر شخصی در اینترنت یا کتابخانه تکمیل شود.



اصل دوم کامنت گذاری در این است که جایگاه شخص مقابل را هم در نظر گرفته باشم. من نمیتوانم زیر هر پست خبرگزاری که در مورد آرای «دکتر کردوانی» در مورد دریاچه اورمیه است، از «روش های احیای دریاچه» بنویسم و نظرشان را نقد کنم. به دو دلیل مشخص که اولا خود آن شخص صاحب نظر مخاطب مستقیم من نیست و قطعا سری به شبکه اجتماعی و کامنت های زیرش نمی اندازد و دوم من به اندازه این شخص «تألیف» ندارم.



موارد مشابه بسیار زیادی در این حالت خاص صورت می پذیرند: افراد در صفحه سخنگوی فارسی زبان ایالات متحده آمریکا چنین می نویسند (برای مثال) آقای ایر، شما که دستتان با ... توی یک کاسه است.

در اینجا صرفا نوشتن کامنت گرفتن وقت شخص مقابل است. چرا که اولا آن شخص «سخنگو» است و نه تصمیم گیرنده و ثانیا سیاست خارجی آمریکا یک مجموعه پیچیده و کلان و به هم پیوسته از سیاست مداران، تئوریسین ها، وال استریت و سرمایه داران، سناتورها و ... و در یک کلام یک «سیستم» است و قطعا یک شخص خاص نه تأثیر چندانی در سیستم دارد و نه دخالتی در آن.



تجربه شخصی نویسنده از کامنتینگ نشان میدهد در مبحث ها و مکان هایی که فراتر از حالت دوستانه در جریان هستند (کنفرانس ها، گردهمایی ها، سمپوزیم ها و ...) شایسته تر است اگر حتی با نظر شخص مقابل به صورت صد در صد و با اتکاء به دلایل متفن (از نظر خودمان و با مدل ذهنی خودمان) هم مخالفیم، برای ابراز آن صبر کنیم و گفتگو را به صورت دوستانه و عمدئتا به ادبیات خنثی و در خلوت و با خود شخص به صورت خصوصی تر در زمان تنفس مطرح کنیم. زبان هایی مانند انگلیسی و تورکی افعال و ساختارهایی برای «منفی» و «خنثی» کردن چنین درخواست هایی دارند (برای مثال : سیزین دئدیغینیزی تام باشا دوشمه دیم) میتوان بحث دوستانه را چنین آغاز کرد:


» ارائه خوب شما باعث شد فکر کنم بخشی از نظرات من در باره فلان موضوع شاید اشتباه بوده باشد و از همین رو از شما تشکر میکنم. من قبلا فکر می کردم که ....» این صورت از گفتگو به شرطی که من توضیح بهتری داده باشم، باعث می شود شخص مقابل اولا در گارد دفاعی . تعصب فرو نرود و ثانیا بخش هایی از نظر خویش را اصلاح کند، یا اگر توضیحش از من «بهتر» است، مرا قانع کند.



تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد حتی شایسته تر است خود را موظف به پاسخگویی و یافتن همه اشکالات ندانیم و اساسا در همه موارد «نظر ندهیم» مگر این که از ما برای اظهار نظر درخواست کرده باشند. هیچ اتفاقی نمی افتد اگر در مورد تغییر نام «خلیج»، «گوزن زرد لرستان»، «اراذل تلگرامی»، «ستایش» و... نظری ندهیم اگر می توانیم به راحتی شاهد امواج اظهار نظر های احساسی باشیم و مطمئنیم که نظرما هم احساسی خواهد بود، نوشتن کامنت «اتلاف وقت» است.



اصل سوم کامنتینگ همه چیز ندانی این است که در مورد «همه چیز» نظر ندهیم، حتی گاهی اگر از ما «درخواست» هم کرده باشند؛ میتوانیم بنویسیم: با تشکر از شما، متأسفانه دانش و اطلاعات من در آن زمینه بسیار کم تر از آن است که نظری ارائه کنم. کامنتینگ نه «بحث» است و نه نقد و نه بازبینی. هنر من در کامنتینگ آن است که مخالفت یا موافقتم را «لحظه ای» ابراز نکنم، حتی اگر مطمئن هستم که آن مبحث اشکال دارد. بگذاریم دیگران هم اشتباه کنند. انسان ها اساسا با «اشتباه کردن» می آموزند.



اصل مهم و توجیه کننده «نظر ندادن» همواره در این است که نظر من بر پایه یک مدل ذهنی و ساده شده از «حقیقت» صورت می گیرد و لزوما همه «حقیقت» نیست؛ بنابراین حتی اگر مطمئن هستم که نظر و رأی من بیشتر از «نظر» شخص مقابل با «حقیقت» مطابقت دارد، به جای ابراز نظر «شفاهی» و «مخالفت» و بحث با وی، نظر خودم را در قالب یک نوشته بنویسم و انتشار بدهم و تنها «بدون جبهه گیری» در بخشی نظرات قبلی را بنویسم و توضیح بدهم که چرا نظر من بهتر میتواند این موضوع را توضیح دهد.


به بیان فاولر اگر از بنایی خوشتان نمی آید، آن را تخریب نکنید. بنایی بهتر بسازید که قبلی منقرض شود.


در نقد کردن بر فرض که من صاحب تألیف باشم اگر فرضا قرار باشد یک متن هزار کلمه ای را نقد کنم، حداقل من باید قبلا ده متن هزار کلمه ای نوشته باشم تا بدانم نوشتن هزار کلمه با چه ساختاری باید شروع شود، «فراز» و «فرود» آن کجاست، از چه راهی و با چه ادبیاتی باید خواننده را با خودم همراه کنم و تا کجا باید پیش بروم. خطاهای شناختی من در نوشتن و تببین موضوعات در هزار کلمه چگونه باید رفع شوند و اساسا قلم چگونه در دست نویسنده متن هزار کلمه ای چرخیده است. در نقد هزار کلمه شاید حداقل نوشتن «پانصد» کلمه مجاز باشد، هرچند شخصا ترجیح میدهم هزار کلمه و بیشتر بنویسم. در صورتی که من نظرم را در پنجاه کلمه نوشته ام، شاید دلیلی است که آن «نوشته» را اصلا نخوانده ام. نقد کردن در پاراگراف های اولیه باید با تأکید بر نکات مثبت و توضیح خوب نویسنده همراه باشد تا نویسنده آن متن متوجه باشد که شخص مقابل توانسته است منظور وی را بفهمد و سپس اگر نکاتی به آن افزوده یا با بخش هایی مخالفت ورزیده است، از جایگاه «همدلی» و «فهمیدن» این کار را کرده است و نه از جایگاه «مخالفت صد در صدی». شایسته تر است که نقد من با ادبیات خنثی و با لحن و زبان و ادبیات «رسمی» نوشته شود و ضمن این که از به کار بردن لغات سنگین و دهن پر کن می پرهیزم، آن را با استفاده از ادبیات نوشته و ساختارهای زمانی آن (به خصوص در زبان انگلیسی) نوشته باشم. به هیچ عنوان مجاز به استفاده از زبان «محاوره» در نوشتن نقد نیستم.

 

تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد ارزشی که مخاطب به نقد ما خواهد داد، تنها در صورتی قابل دستیابی است که شخص مقابل از ما «خواسته باشد» نوشته اش و در واقع «اندیشه اش» و نه «خودش» را نقد کنیم. به بیان دیگر مستمع فعال و علاقمند به شنیدن یا خواندن نقد نوشته اش، شرط لازم و کافی برای نقد هر نوشته ای است و هیچ اشکالی ندارد حتی در صورت درخواست هم برای شخص پیغامی با مضمون : با تشکر از دعوت شما برای نقد نوشته ارزشمندتان، متأسفانه در آن زمینه آن قدر صاحب تخصص و آگاهی نیستم که بخواهم نوشته شما را نقد کنم. عذرخواهی مرا بپذیرید. موفق باشید.»

 

اصل چهارم همه چیز ندانی در رعایت اصول و ادبیات نوشته هاست. اگر میخواهم یک متن طولانی را نقد کنم، باید قبلا خودم متون طولانی نوشته باشم. نقد بدون تجربه و اطلاعات «فاقد ارزش» است و فقط مرا یک «همه چیز دان بی اطلاع» جلوه میدهد.

 

----------------------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

*** کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***


پیشتر در نوشته هایی، به بحث «آفات تفکر» اشاره شد و این که تفکر علمی چه ویژگی هایی دارد. سلسله نوشتارهای پیش رو که با عنوان «چگونه همه چیز دان نباشیم - دست نوشته های یک احمق» به نوعی دنباله روی همان نوشته هاست. لذا لازم است برخی مطالب آن نوشته ها به صورت کوتاه مرور گردند:

تفکر و محصولات آن هر چقدر هم که بر «واقعیت» متکی باشند، باز هم بر مبنای «مدلی از حقیقت» و نه «تمام حقیقت» و در واقع با تلقی «ساده شده» ما از یک مفهوم پیچیده شکل می گیرند. از آنجایی که «مدل» شکل ساده شده ای است که ممکن است بعدها با یک توضیح بهتر و یک مدل بهتر جایگزین شود، بنابراین هیچ تفکری نه لزوما «غلط» و نه لزوما «درست» است؛ بلکه باید آن ها را برای رسیدن به حقیقت «مفید» و «غیرمفید» دانست.


مدل ذهنی 


بر همین مبنا، اصل اول «همه چیز ندانی» در اینجاست که همواره و حتی در متقن ترین حالت ها در اظهار نظرهایمان از عبارت «من اینگونه فکر میکنم« یا «من احساس میکنم» یا ساختارهای زبانی مشابه که بیان کننده تردید هستند به جای ساختارهای الزامی و تأکیدی نظیر «باید این گونه باشد» یا «حقیقتا این گونه است» استفاده کنیم. 


تفاوت بسیار معناداری بین دو عبارت «من این گونه می اندیشم» با «حقیقت این گونه است» وجود دارد. در گزاره اول گوینده بر استفاده خودش از یک «مدل» تأکید دارد و این که ممکن است برداشت «شخصی» اش از آن "مدل" نادرست باشد. این گزاره باب گفتگو را «دوستانه» و «باز» میگذارد. به این معنی که نه «تو صد در صد اشتباه میکنی و نه من.» در این حالت هر دو طرف گفتگو احساس طرف شدن با یک «همه چیز دان» ندارند، بلکه "انسانی مملو از خطا" همانند خودشان را تجربه می کنند که در صدد گفتگوی دوستانه است و نه تخاصم.

گزاره دوم الزام آور و گاهی خرد کننده است. این گزاره "گفتگو" را غیر ممکن ساخته است. زیرا برداشت شخصی اش را لباس «حقیقت» پوشانیده است. «باید این گونه باشد» نظر شخص دوم را تنها زمانی "ارزشمند" می یابد که با آن «باید» همخوان باشد، وگرنه هر برداشت دیگری «اشتباه» و بر مبنای "حقیقت تلخ است" غیرقابل قبول و گاهی سخیف و فاقد ارزش گفتگو است. در این حالت یک طرف بحث یک «همه چیز دان» است و نه جایی برای گفتگو و نه جایی برای دوستی باقی می ماند.


رویداد و روند، تعمیم و استریوتایپ


عادت دیرینه انسان برای بقا، شامل تصمیم گیری های سریع بر اساس تجربه های کلی و تعمیم آن ها به همه حالت های ممکن برای بقا بوده است. انسان امروزی اما نمی تواند بر اساس رفتارو گفتار و نوشتار یک شخص واحد، برای یک «جمع انسانی» تصمیم بگیرد یا آن را به همه آن جمع تعمیم دهد. این جمع ممکن است مذهبی، قومیتی، نژادی یا هر جنبه دیگری از تجمع انسانی باشد. 

از یاد نبریم که هر آنچه ما تجربه میکنیم، بیشتر بر اساس "رویداد" های منفرد است و نه "روند" های ثابت. رفتار انسان تابع بسیار پیچیده ای از افکار، احساسات، آموخته ها، تجربه ها، شرایط فیزیولوژیکی، روان تنی، محیط و در عکس العمل به رفتار شخص مقابل صورت می گیرد. مجموعه ای از همه این ها رفتار یک شخص را تعیین می کند. بنابراین اگر ناهنجاری رفتاری از یک شخص خاص می بینیم و این رفتار در بازه های زمانی در برخورد با شخص ما صورت می گیرد، باید در نظر داشته باشیم که شاید با چند «رویداد» جداگانه طرفیم یا یک «روند کلی».


تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد گاها انسان ها تنها با معاشرت یک هفته ای با یک شخص واحد میتوانند در مورد شخصیت وی «اظهار نظر» کنند. این در حالی است که شاید آن شخص واحد را در آن یک هفته در یک حالت خاص روحی، متأثر از فشارهای اطرافیان یا محیط کار و... دیده باشند و لزوما شاهد همه رویدادهای رفتاری وی نبوده باشند. نویسنده تنها در مورد دوست «بیست و پنج ساله اش» اظهار نظر می کند. چرا که وی را از کودکی، نوجوانی و جوانی در همه حالاتش، در کلاس رزمی، استخر، بسکتبال، مشکلات درسی، مشکلات بلوغ، خدمت سربازی و... دیده است و مجموع رویدادهای رفتاری وی را می شناسد. نویسنده همواره معتقد به درست بودن نظرات آن شخص، حتی مخرب ترینشان است؛ چه شناخت آن شخص قابل اعتماد است. 


زمانی که با یک  رفتار غیرقابل قبول روبرو می شویم، اصل «همه چیز ندانی» بر این است که آن رفتار را از جنبه های گوناگون و در واقع از منظر «رفتار خودمان» هم تحلیل کنیم. چرا که ما هم «کامل» نیستیم و شاید رفتار آن شخص «بازتاب» رفتار ما بوده است. حتی اگر آن رفتار به صورت یک «روند» خاص مشاهده شود، باز هم برای اظهارنظر در مورد آن سال ها زمان نیاز است. اما در هیچ صورتی ما حق «تعمیم» رفتار یک شخص به یک گروه را نداریم. تعمیم به آرامی به «استریوتایپ» ساختن و سرازیری نژادپرستی منجر می شود. 

اهالی فلان شهر خسیس اند نادرست و «من فکر میکنم در فلان شهر با کسی روبرو شدم که رفتارش با من ، از نظر من توأم با "خست" بود؛ یک گزاره صحیح تر است. چرا که ممکن است رفتار من هم نادرست بوده باشد و این «خست» با پارامترهایی اندازه گیری شده است که «نظر من» است و ممکن است اشتباه باشد. 


شخصی سازی، ترولیسم و عملیات روانی


نقل قول تقریبا معتبری از برتراند راسل وجود دارد، با این مضمون که: «اگر از شنیدن حرف مخالف عصبانی می شوید، ناخودآگاه خودتان هم میدانید که دلیل درستی برای طرفداری از نظریه ای که دارید، در دست ندارید.» 

به همین منوال، اگر با کلیت یا جزییات یک فرضیه موافق نیستم، حق نقد «نظر» را دارم و نه «نویسنده» را. (در مورد نقد در پستی جداگانه بحث خواهم کرد.) شخصی سازی و کشاندن بحث به حوزه هایی که نویسنده قادر به "انتخاب" کردنشان نیست، نظیر محل تولد، ظاهر، نام خانوادگی و ... نشان از ضعف من در استدلال دارد و نه ضعف وی. بارها شاهد بوده ایم که نخستین نقدها بر ظاهر، لکنت زبان یا نام اشخاص بوده باشد. این گونه "شخصی سازی" ها گرچه یادگار فرهنگی و میراث هزاران ساله ماست، اما باید یاد بگیریم، برخی از یادگاری هایمان را «دفن کنیم». 

به همین ترتیب، من در موقع اظهار نظر در مورد دیگران و بحث با آن ها، حق ندارم «روان» انسان ها را بیش از نقد افکارشان مورد «آزار» قرار دهم. اگر شخص مقابل من از این منظر از نظرات و آرای خودش عقب نشینی می کند، من یک منتقد نبوده ام، بلکه یک «ترول» بوده ام که با «عملیات روانی» شخص مقابل را از نظر استدلال منطقی و فلسفی شکست نداده ام، بلکه او را "خسته" و "ناامید" کرده ام.


در بحث بعدی به چگونه «نظر بدهیم، چگونه نقد کنیم، چگونه همه چیز دان نباشیم» می پردازم. 


---------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد 

که هوا هم اینجا زندانی است.

تحقیر جهان سوم


تحقیر جهان سوم یکی از مؤلفه های اصلی سیاست های جهان اولی است. این نکته به سرعت در بدو ورود به کشورهای جهان اول و کشورهای ثروتمند جهان به چشم می خورد. در فرم ویزا سؤالات متعددی از شخص پرسیده می شود و ادعا می شود که این سؤالات برای امنیت کشور مهم است. سؤالاتی از قبیل سابقه «نژاد پرستی، آدم کشی، کودک آزاری، دزدی، مشارکت در جنایت جنگی و...» به صورت مجزا از شخص پرسیده می شود و شخص باید آن ها را در فرم درخواست ویزا با «بله» و «خیر» جواب دهد. 


دلیل عمده این امر از منظر جهان اولی ها ساده است: «ما می خواهیم از سلامت افرادی که وارد کشورمان می شوند اطمینان حاصل کنیم، ضمنا اگر شما این موارد را اظهار نکنید و به هر دلیلی بعدا مشخص شود، از کشور اخراج خواهید شد.»


به همین سادگی «کرامت» یک جهان سومی در منگنه قرار داده می شود. توجیه بعدی حتی ساده تر است: «دوست ندارید، نیایید»


عمده کسانی که برای ویزای دانشجویی، کار یا حتی سرمایه گذاری و کارآفرینی به بریتانیا مراجعه می کنند، باید با این پرسشنامه روبرو شوند.

صرف نظر از بحث آسیب شناسی جامعه شناختی که امکان وقوع جرم و ناهنجاری اجتماعی در شرایط و بسترهای بسیار پبچیده ای صورت می پذیرد، حداقل برای افرادی که در خود «نیاز به مهاجرت» احساس میکنند، امکان وقوع جرم، اگر ناممکن نباشد، حداقل بسیار ضعیف است. (به هیچ عنوان بر این نکته تأکید نمیکنم که تحصیل کردگان یا فرهیختگان بری از هر گونه خطا، جرم یا اشتباهند، اما حداقل به ندرت از یک استاد دانشگاه انتظار می رود دست به «دزدی» یا «آدم کشی» بزند یا رفتارهای ناهنجار اجتماعی از خود بروز دهد.)


به هر حال وقوع جرم گذشته از دلایل آسیب شناختی، بر پایه های دیگری از جمله «نابرابری اجتماعی» و عدم وجود «عدالت اجتماعی» هم استوار است که حداقل قشر فرهیخته همواره در طرف سنگین تر این کفه می ایستند. 


داستان اخذ ویزا و پرسشنامه تنها مختص کشورهایی است که برای ورود به اتحادیه اروپا یا بریتانیا نیاز به ویزا دارند. در نظر اداره مهاجرت بریتانیا جهان سوم «دزد، گدا و جانی پرور» است و انسان هایی که با این «برچسب» بر پیشانی شان به دنیا آمده اند، همواره پتانسیل بروز جرم را دارند. و جالب تر این که اگر مثلا یک مجرم از زندانی در آلمان فرار و به انگلیس وارد شود، تا زمانی که از طرف اینترپل و نهادهای مربوطه «اطلاعات» وی به دست پلیس بریتانیا نرسد، آن شخص «بری از جرم» است اما اگر یک «استاد دانشگاه ایرانی» بخواهد برای شرکت در یک کنفرانس دو روزه ویزای بریتانیا بگیرد، با انواع چفت و بست ها و پرسش هایی باید روبرو شود که در قدم اول با لحنی تحقیرآمیز از وی سوابق جرمش را می پرسند. بی توجه به جایگاه «انسانی» شخص و فقط بر حسب مارک «خاورمیانه ای».

----------------------------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟




ژن های خودخواه من - دست نوشته های یک احمق



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و آموحته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. این نوشته حاصل درونی ترین آموحته ها و چکیده افکار نویسنده اش می باشد. نویسنده امکان هرگونه ارجاع به این متن را از منظر علمی رد می کند. این نوشته گرچه با بار علمی و آموخته های علمی نویسنده اش توأم است، اما هم چنان قابلیت ارجاع «علمی» را ندارد؛ چه این نوشته برداشت «کاملا شخصی» است.
نویسنده ضمن پذیرش کامل مسئولیت این نوشته، همه خوانندگانش را به نقد آن دعوت می کند.***

انسان های روی زمین همواره می توانند در جزییات رفتاری و استاندارد زندگی شان متفاوت باشند، اما در کلیت رفتار و شیوه زندگی همه آن ها هنوز هم یک اصل بسیار «کلی» حاکم است. انگار این اصل کلی غریزی حتی قادر است درونی ترین افکار و باورهای ما را هم علیرغم این که ما «حیوانات متفکر» هستیم تحت الشعاع خود قرار دهد. این اصلی کلی «میل به بقا» از طریق نوعی «خودخواهی ژنتیکی» است.
ژن هایی که سلامت، هوش و قابلیت های برتر زندگی مرا «کد» کرده اند، برای بقا از خود من حریص ترند؛ حتی تا جایی که ممکن است زندگی خود مرا قربانی این انتقال جنون آمیز خصوصیت های برتر « بقاء» کنند. آن ها دوست دارند پیچه های بیست و سه کروموزومی را مملو از خودشان کنند. این خود خواهی ژنتیکی از سوی دیگر، میخواهد همه زمانی که من در محیط آکادمیک و کار برای کسب مهارت های لازم بقا و امنیت پایدار زندگی و تضمین بقای نسل آینده صرف کرده ام، به عقب باز گرداند.

اینجاست که بازی تکامل و بقای ژنتیکی جالب تر می شود: ژن های من این نقیصه زمان بر را با قابلیت تولید و دوباره سازی ژن های سالم بیست و سه کروموزمی در اسپرم های من، تا پایان عمرم جبران کرده اند.
طبیعت بازی ترحم انگیزش را در مورد شریک من هم دارد: تعداد محدود تخمک هایی که قرار است «نسل آینده» باشند؛ اما آن تخمک ها قابلیت «بازتولید» ندارند و بنابراین هر چقدر دیرتر برای تولید نسل آینده به اشتراک گذاشته شوند، بیست و سه کروموزوم لزوما «سالم» ندارند و ممکن است ژن های ضعیف تری برای اشتراک گذاری داشته باشند. ژن هایی که نمیتوانند «خود خواهی» مرا تأمین کنند.

اینجاست که طبیعت غریزی حتی به درون عمیق ترین ستون های فلسفه و ذهن و باور هم نفوذ می کند. زمانی که شاید در بازگشت به ایران بخواهم تشکیل خانواده بدهم؛ حکم به انتخاب شریک «جوان تر» و «زیباتر» میدهد و نه لزوما «با طرز تفکر» و «ذهنیت» بهتر. چرا که از نظر ژن ها، شریک سالم تر و زیباتر کدهای ژنتیکی مناسب برای میزبانی بیست و سه کروموزوم مرا دارند. اینجاست که اصل بقای گونه ای دستاورد سی ساله ام را هم به مسخره می گیرد. حتی اجازه نمیدهد بتوانم با کسی زندگی کنم که «افکار» بهتر و پخته تری دارد؛ فقط برایش «نسل آینده» مهم است.
گویی سی سال بعدی زندگی هم باید نه در لذت بردن «خودم» که برای «بقای ژن هایم» باشد. اینجاست که فکر میکنم طبیعت و ژن های من نیازمند یک بازنگری کلی در اصول خود هستند. ما امروزه موجودات ضعیف و ناتوانی نیستیم که حتما بهترین ژن هایمان را اگر به نسل بعد انتقال ندهیم، «بقای گونه ای» به خطر بیفتد. ما پرجمعیت ترین و وسیع ترین سیستم زندگی گونه ای روی زمین هستیم. در واقع امروزه تنها خطری که «بقای گونه ای» ما را تهدید می ک «رقابت» برای بقا نیست، بلکه «تخریب زیستگاه توسط خودمان» است. وگرنه در جهان امروزی حتی افراد ناتوان یا با ژن های ضعیف تر هم امکان انتقال این خودخواهی را دارند. تکامل باید در جهان امروزی به سوی حفظ نسل
موجود بیش از انتقال ژن های سالم به عنوان تنها مأموریت زندگی متمرکز شود.

-----------------------------------------------------------------
پا نوشت: برای تکمیل این بحث به کتاب «ژن خودخواه» دکتر داوکینز مراجعه شود. (دوستانی که امکان دسترسی به این کتاب را ندارند، لطفا با نویسنده تماس بگیرند. یک جلد از این کتاب موجود است و میتوانم آن را امانت بدهم.)




















رفتارها و باورهای ما - دست نوشته های یک احمق

«عطف به پست قبلی»

در ریشه ای ترین مفهوم و باورهای من، بخش بزرگی از جریان «هویت» هنوز باقی مانده است. مهم ترین پارامتر و میزان سنجش همه چیز، از موضوعات بی اهمیت تا اساسی ترین و پایه ای ترین مفاهیم باید از کانال «هویت بخشی» بگذرد.

این تصور گاها چنان عمیق می شود که از موارد غیر قابل انتخاب تا رفتار و منش هم برچسب «هویت» میخورند. در واقع شبکه های مجازی امکان بسیار خوبی برای کشف این روحیه هستند.
کافیست شخصی با نام «محمد عبداللهی» باورهای مذهبی را نقد کند. فراتر از خود نقد و اساس علمی و صحت نقد، اگر صادقانه بگویم، نخستین ایده ای که به ذهنمان می رسد، «سوای مخالفت یا موافقت با اصل نوشته یا نظر» هویت بخشی به نامی است که شخص هیچ دخالتی در انتخابش نداشته است. به سرعت روی نامش متمرکز شده و از آن دیدگاه «شخصی سازی» و «تخطئه» را شروع می کنیم.

این لایه هویت بخش برای همه یکسان نیست، برای بعضی ها «شغل»، «تحصیلات»، «ایرانی» بودن، «مسلمان» بودن، «ترک» بودن، «لر بودن» و... است. در واقع بیشتر مبنای فکری «مغلطه اسکاتلندی واقعی» است که به طور خلاصه شامل ساختن یک اتوپیا از یک مفهوم محدود و تعمیم آن به همه رفتارهاست و اگر رفتارها با آن اتوپیا همخوانی ندارند، هیچ مشکلی نیست، به سادگی میتوان گفت که آن شخص یک «ایرانی» ، یک «مسلمان» یا یک «ترک» واقعی نیست. به ساده ترین دلیل ممکن. چون «من» قبولش ندارم.
حتی آن ساده دلی که وسط بازی شرعا حرام فریاد میکشد «کریم تو مسلمون نیستی» در حال تقبیح رفتار ناشایست و متقلبانه طرف مقابل است، هر چند نفس و ماهیت عمل شرعا اشکال داشته باشد؛ رفتاری که در آن من قرار است «متضرر» باشم، خلاف حقوق اجتماعی من نیست، بلکه خلاف «باور» من است.

به سادگی میتوان بخش های دیگری هم به این مدل ذهنی افزود که شامل «غر زدن»، «حملات شخصی» ، «فرافکنی» ، «آرزوی مرگ و نفرین» و ... است.

شاید بتوان به سادگی این رفتار را با تئوری «شخصیت ذره ای شده» توضیح داد و ریشه یابی کرد، اما آنچه مرا برای نوشتن این متن برمی انگیزاند، سؤالی است که سال هاست ذهنم را درگیر خودش کرده است:
«چرا من و باورهایم مقدس هستند و حریم شخصی من غیرقابل ورود، اما تو که باورهایت هم با من یکسان است، چنین حقی برایم نداری یا من برای آن بخش «تقدس آمیز» تو احترامی قائل نیستم ولی در عین حال دوست دارم تو همواره به آن بخش از شخصیت من احترام بگذاری؟»

------------------------------------------
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است
و این چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟



نسخه پشتیبان نوشته هایم؟ - دست نوشته های یک احمق

اغلب وبلاگ هایی که بازدید میکنم همواره جایی نوشته اند؛ «مطالب وبلاگ قبلی مان پاک شده است» ای کاش نسخه پشتیبان داشتیم.

پیشنهاد وسوسه انگیزی است؛ اما برای من حداقل کاربرد ندارد.

اولا من همه نوشته هایم را شاید قبلا جایی «کاغذ نویسی» کرده ام. عمده نوشته های من قبل از این که بخواهند تایپ شوند، باید روی کاغذ «نوشته» شوند.


ثانیا قبلا هم به کرات اعلام کرده ام که اگر قرار باشد روزی به من بگویند، امروز روزی است که فقط میتوانی با پنج وسیله، پنج نفر یا ... آیتم دیگر به حیاتت ادامه دهی و بقیه را باید از دست بدهی.وقتی جوان تر بودم خیلی برایم مهم بود که نوشته هایم، آلبوم های موسیقی یا برخی از وسایل شخصی ام همواره همراهم باشد یا آن ها را از دست ندهم. در سال های اخیر متوجه شدم که هیچ چیزی (سوای خانواده و دوستان که قابلیت تجدید ندارند) برایم آن قدر عزیز و مهم نیست که نتوانم دوباره به دستشان بیاورم. اگر همه نوشته های من از روی زمین محو شوند، البته خوشحال تر می شوم که از زیر بار سنگین مسئولیت نوشته هایم خلاص شده ام.

نوشتن را دوست دارم و می نویسم و سعی میکنم حداقل روزی یک پاراگراف و اگر نشد یک جمله و شاید یک کلمه هم جایی نوشته باشم و گاهی که نیاز به نوشتن همانند «اعتیاد» در بدنم سنگینی میکند، شاید چندین صفحه پی در پی بنویسم. اما هنوز هم خیلی وابسته نوشته هایم نیستم. به عبارت دیگر نوشته هایم بخشی از وجود من هستند و از من جدا نمی شوند، حتی اگر در شکل فیزیکی شان موجود نباشند؛ حتی اگر سوزانده یا گم شوند یا از روی همه صفحات اینترنتی و نوشته های متعددی که جاهای مختلف از فیس بوک تا بلاگفا نوشته ام اثری نمانده باشد باز هم میتوانم همه شان را دوباره بنویسم.


زمانی که ارزشمندترین دستاوردم برایم دوباره قابل تحصیل است، چه نیازی به این که برای از دست رفتن سایرین غصه بخورم؟ اساسا اگر امروز از شغلی که دارم «اخراج» شوم، باز هم نگرانی خاصی ندارم. میتوانم بازگردم و دوباره شروع کنم و دوباره و دوباره «خاک» بخورم و بیاموزم.



ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خُرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


برنامه ریزی برای سال جدید؟ - دست نوشته های یک احمق (ویرایش 0.1)

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگانش، مایل است تأکید کند که این نوشته برآیند افکار، احساسات و نگرش امروزی نویسنده اش می باشد و ممکن است در آینده تغییر کند. از همین رو نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


یکی از دوستان خواننده ضمن اظهار لطف در ارسال پیام، سؤالی پرسیده اند که لازم دانستم برای نزدیک شدن به پاسخش چند سطری بنویسم. سؤال اصلی این دوستمان این بود که در سال جدید «چگونه برنامه ریزی کنم که همانند سال های قبل ناموفق و بی انگیزه نباشم؟» ضمنا تأکید کرده اند که شرایط ایشان نامناسب است.

برای پاسخ به این سؤال لازم است قدری در ابتدا حاشیه بروم:


نخست این که نو شدن و جوان شدن طبیعت و آمدن بهار و تغییرات فصلی و نوروز و... ما را عمدتا به این نتیجه می رساند که میتوان همزمان با این تغییرات گام های مهمی برداشت و تغییر کرد. بسیاری از ما چند روز مانده به تحویل سال نو، برنامه های متعددی می ریزیم، روی تک تکشان فکر میکنیم و با جدیت از روز اول فروردین آن ها را به اجرا می گذاریم. در بهترین حالت این برنامه ریزی نمیتواند بیشتر از «سه ماه» پیش برود. در نهایت زندگی دوباره به روند«روزمره» خودش باز میگردد و بیشتر اهداف ما را ناقص می گذارد و این چرخه شاید در هر هفته، در هر ماه یا هر سال دوباره برایمان تکرار شود. 


دوم این که تغییر کردن قبل از سبک زندگی یا پیروی از دستورات و روش های خاص، ابتدا باید «درون ذهن» آغاز گردد. برای من همواره تصمیم تغییر مانند بسیاری از دیگران وجود داشته است؛ اما با یک تفاوت مهم. تغییرات بلند مدت و بطئی و تغییراتی که نتیجه شان شاید ده سال آینده آشکار شود. برای مثال سال اول دوره کارشناسی ارشد تصمیم به اپلای در دانشگاه های خارجی گرفتم. سه سال دوره کارشناسی ارشد و سپس دو سال خدمت سربازی و نهایتا با تکمیل اطلاعات و داده ها و ایجاد شرایط و پیش زمینه ها و البته با کمک مالی خانواده (برای خروج از کشور و آزمون زبان و ویزا نیاز به مبالغی هست که طبیعتا در ابتدای زندگی قادر به تهیه آن در یک سال نبوده ام) پذیرش گرفتم و به لندن نقل مکان کردم. 


سوم این که در نظام طبیعت همه چیز همواره به همین صورت وجود داشته است، زمین بیش از 4 میلیارد سال است که در حال گردش به دور خورشید است و هر یک سال یکبار چهار فصل در آن تکرار شده اند. هیچ ارتباط مشخص و محکمی بین برگزاری مراسم آیینی و پیشرفت روند طبیعی طبیعت وجود ندارد. در واقع بیشتر از هر چیز «نوروز» و مراسم مشابه نوعی تسکین درونی انسانی است به این که روزهای بهتر در راه اند و با تغییرات میتوان تغییر کرد و بهتر شد. همین تلقی نادرست شاید یکی از دلایل اصلی «برنامه زدگی» ماه های بعدی باشد. 


چگونه برنامه ریزی کنم؟

1. برای این برای سال نو «برنامه ریزی خوبی» داشته باشید، اصلا «برنامه ریزی» نکنید.  

برنامه ریزی در ایام مشخص نتیجه مشخصی به دنبال نداشته است، حداقل برای من. بنابراین من هرگز مبدا برنامه ریزی را در هیچ روز خاصی از تقویم قرار نداده ام و نمی دهم. حتی شروع  وپایان هفته. همه این ها «قراردادهایی بین ما انسان ها» هستند و صرفا قرار نیست به پیشبرد برنامه ریزی ما کمک کنند.


2. اهداف جزیی و خرد در مقابل اهداف بزرگ تر

می گویند «سنگ بزرگ نشانه نزدن است» در مورد برنامه ریزی من به شدت با این ضرب المثل موافقم. هر چقدر هدف تان را بزرگ تر و دست نیافتنی تر و کلی تر ترسیم کنید، دسترسی به آن سخت تر می شود. به یک دلیل بسیار ساده ما به فاکتورهایی نظیر «موفقیت» یا «خوشبختی» نمی رسیم. چون اساسا هیچ تعریفی از آن ها به صورت جزیی و آبجکتیو وجود ندارد. خوشبختی ما شاید در لذت بردن از یک روز آفتابی باشد یا در داشتن آخرین مدل ماشین بی.ام. دبلیو یا اصلا در داشتن بزرگترین کتابخانه دنیا یا حس لذت از داغی یک چای در یک روز بسیار سرد. به راستی خوشبختی چه تعریف و مفهومی دارد؟ و مهم تر از آن چه راهی باید برای پیمودنش طی شود و چه فاکتوری برای کنترل و ارزیابی آن در دست داریم؟ در واقع نه. برای همین منظور این که من دوست دارم موفق باشم، در مفهوم برنامه ریزی باید به اهداف خرد، جزیی و قابل تعریف تقسیم شده باشد. 

برای مثال من برای موفقیت در آموزش زبان آلمانی برنامه زیر را تنظیم میکنم:

- هدف اصلی: یادگیری و تسلط بر زبان آلمانی تا حد درک فلسفه آکادمیک به آن زبان.

- هدف جزیی تر: یادگیری سه هزار لغت آلمانی 

- راه دسترسی به این هدف: خواندن و مرور روزی بیست واژه آلمانی با نرم افزار Memrise ، استفاده از فلش کارت های مربوطه

- مدت زمان: یک سال 

- راه کار کنترلی: آزمون های آن لاین واژگان آلمانی در اینترنت یا آزمون های تعیین سطح آنلاین.


با این برنامه ریزی، تا سال آینده اگر نتوانستم به هدفم برسم، میتوانم جزء به جزء برنامه ام را بازنگری و اصلاح کنم. اما وقتی میگویم میخواهم زبان آلمانی بیاموزم، در واقع یک مفهوم بسیار سنگین و غیر قابل لمس را برای خودم تعریف میکنم که هرگز قابل دسترسی نیست. 


برای داشتن تصویری بهتر از این مفهوم «چرخ و فلک» را در نظر بگیرید. 

زمانی که در مدارس یا باشگاه های ژیمناستیک به شما حرکت های آکروباتیک ساده ای نظیر «چرخ و فلک» می آموزند، شما در واقع فقط با یک مفهوم انتزاعی روبرو نیستید، چرخ و فلک یک کلمه و یک حرکت است، اما در مراحل مختلف صورت می گیرد: بالا بردن دست ها، بلند شدن روی پنجه پا، خم شدن، گذاشتن دست ها به زمین، انتقال وزن از پاها به دست ها، حرکت کمر، قرار گرفتن پاها روی زمین، انتقال دوباره وزن از دست ها به پا و نهایتا صاف شدن کمر. 

همه این مراحل را یک جا در قالب یک حرکت می بینیم. اما با دانستن مراحل آن شاید بتوان نقطه ضعف و قوت را پیدا و تقویتش کرد. اگر بتوانیم هدف را به این صورت «خرد» کنیم، قطعا برای رسیدن به هدف اصلی، یک تصویر و یک پازل داریم که قطعات گمشده کوچک تری دارد و به تدریج ساخته می شود تا تصویر بزرگ تر کامل گردد.


3. مسیر زندگی و دورنمای هدف

اگر قرار است برای اهداف کوتاه مدت برنامه ریزی کنید، به نظر من اساسا بهتراست برنامه ریزی نکنید. برنامه ریزی های کوتاه مدت باعث می شوند تمامی وقت و انرژی ما در کوتاه مدت صرف رسیدن به یک هدف گردند و بعد از آن دیگر توان ادامه مسیر را نداشته باشیم. برنامه کوتاه مدت شما باید در تطابق با برنامه های بلند مدتتان باشد. برای مثال من تصمیم دارم در سی سال آینده یک مرکز پژوهشی تأسیس کنم یا روی موضوع خاصی متمرکز شوم. برای این منظور تا سی سال آینده هر مسیر فرعی که در پیش بگیرم، نباید مرا از منظور اصلی و هدف اصلی ام دورتر کند. ممکن است این مسیرهای فرعی شامل آموزش زبان های مختلف، نرم افزارهای مختلف و یا زبان های برنامه نویسی باشند، اما باید دقت داشته باشم که بعد از آموزش، بتوانم دوباره آن ها را در جهت دسترسی به هدف اصلی ام به کار گیرم. 


«این نوشته در آینده باز هم تکمیل تر خواهد شد.»



ارغوان 

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


تأییدخواهی از دیگران - درس دوم تا سی سالگی

این نوشته در ادامه کوتاه نوشت قبلی «یک قدم تا سی سالگی» نوشته شده است.


یکی از مهم ترین جنبه های انسانی ما، در دیدگاه من، «تأیید خواهی» ما از دیگران است. به سختی می توان کسی را یافت که وقتی در جمعی برای اولین بار قرار می گیرد، نخواهد نظر و توجه دیگران را با «رفتار»، «اعمال» یا گفتارش جلب کند. به ندرت میتوان انسانی را یافت که برای مثال سه سال پس از آشنایی با وی بتوان به رزومه کامل و خصوصیات و داشته هایش پی برد. عمدتا ما تمایل داریم نکات روشن و درخشان زندگی مان را در همان ابتدای آشنایی رو کنیم. 

صد البته برای من این داستان یک ریشه تکاملی و دیرینه شناختی دارد. چه در میان حیوانات هم چنین رفتارهایی در فصل «جفتگیری» کاملا طبیعی است. نرهایی که چیزهای بیشتر و بهتری برای عرضه کردن دارند، شانس یافتن جفتشان بیشتر و بقای ژن هایشان تضمین شده تر است. اما باید تأکید کنیم که ما دیرزمانی است که از «طبیعت» و رفتارهای غریزی دور افتاده ایم. 

درس دوم تا سی سالگی برای من «عدم تلاش برای هرگونه تأثیرگذاری در کوتاه مدت بر دیگران» است. این عدم تلاش میتواند به «خودم» بودن بیشتر کمک کند.



در چیستی قضاوت

گفت: تو خودت را برتر از دیگران میدانی، به همین خاطر فکر میکنی همه احمق اند و تو همیشه تلاش میکنی وانمود کنی که من «احمق نیستم.»

گفت: به درون خودت بنگر و خودت را اصلاح کن. این طوری پیش بروی هیچ کسی دور و برت نمی ماند.

گفت و رفت.

اما من با خودم گفتم:

«پیش داوری و قضاوت دیگران، بر مبنای شناخت یک هفته از آن ها، با این حجم وسیع اتهام را چگونه میتوان به آدم ها نسبت داد؟ مگر ما از دیروزشان خبر داریم یا میدانیم لحظه لحظه هایی که به اینجا رسیده اند، از چه مسیرهایی گذشته اند، چه فراز و فرودهایی در زندگی شان داشته اند و همزمان که ما رفتار آن ها را «تلاش برای احمق جلوه ندادن خود» معنی می کرده ایم، با چه تنش ها و طوفان های درونی مواجه و دست به گریبان بوده اند.»

دیگر چگونه بگویم که من به تمام معنا «احمق» هستم و هرگز تلاش نمی کنم و نمی خواهم هم تلاش کنم که مانند شما «عاقل» به نظر بیایم. دیگر به چه زبانی بنویسم که نوشته های من «دست نوشته های یک احمق» است؟

اما نمی گویم، میگذارم در این احوالات بمانند. همان بهتر که بماند آن که «احساس» و «قضاوتش» را یک هفته ای دارد. حداقل من «آدم یک هفته ای» نیستم.

فرصت رشد

گاها اخبار بسیار زیادی در رابطه با موفقیت های بزرگ ایرانیان مقیم کشورهای اروپایی یا آمریکا می شنویم. برخی از این اخبار چنان پررنگ اند که شنونده باید حتما از این که یک ایرانی دیگر در خاک یک کشور دیگر و با امکانات آن کشور دست به یک عمل خارق العاده زده است، به خودش افتخار کند.

اول این که در کشورهای اروپایی و در واقع در فرهنگ جوامع غربی، «فرصت رشد» به همگان به صورت یکسان داده می شود و اگر خود شخص بخواهد و برای رشدش تلاش کند، در کوتاه مدت هم میتواند مدارج بسیار عالی را طی کند یا جوایز متعدد علمی، ورزشی، فرهنگی یا ادبی بگیرد. دیدن رئیس بانک HSBC در این کشور که یک «زن باحجاب» و «عربستانی الاصل» است یا رئیس دپارتمان و استاد دانشگاه که در «مراکش» ، «تایلند» یا «آرژانتین» به دنیا آمده اند، اصلا عجیب نیست.

مهم تر از همه این که همه افراد این جامعه در خدمت یک سیستم هستند که آن سیستم هیچ تفاوتی بین «رنگ، نژاد، زبان، مذهب یا سایر پارامترهای قراردادی ما» نمی گذارد. آن چه این سیستم به آن ارزش میدهد شامل جدیت، صداقت، صمیمیت و تلاش در اجرای مسئولیت محوله به نحو احسن است و همواره راهکارهای تشویقی بسیار بیشتری هم برای انجام صحیح کارها برای همه افراد شاغل در آن سیستم در نظرگرفته است.

با این اوصاف اساسا نمیدانم چرا هر چند وقت یکبار، باید شاهد تیترهای خبری زرد «یک ایرانی برنده جایزه ... شد» باشیم.

درباره تحقیر

ما انسان ها درون خودمان به مکانیزم های بسیار پیچیده ای مجهزیم. برخی از این مکانیزم ها دفاعی و برخی دیگر تهاجمی یا اصلا انفعالی اند و شاید هزاران نوع دیگر. 

برای من مفهوم «تحقیر» همیشه از مسیری گذشته است که اگر زمانی با قدرت یا ساختار قوی تر از خودم روبرو شدم که ناخواسته و بالاجبار ناچار به تحملش شدم، کاربرد و معنا می یابد. به عبارت دیگر ما انسان ها «اهانت» و « تحقیر» را نصیب کسانی میکنیم که عموما توان رویارویی یا رسیدن به آنها را نداریم. از گردش روزگار تا نیروهای سیاسی یا شخصی که از ما باسوادتر، ثروتمندتر یا زیباتر و ... است.


عزت نفس بشری زمانی معنا پیدا میکند که حتی از مرز توهین به بالادستی هم گذشته باشد و انسان حتی اگر مجبور به تحمل ناخواسته فردی در بالادست میشود هم لب فرو بندد و زبان نگشاید و در عوض بکوشد برای رسیدن به آن بالادستی. یا از راه بهتر یا از طریق سخت تر.


اوج شکستن شخصیت بشری زمانی معنا پیدا میکند که به تحقیر «پایین دستی» بپردازد. زمانی که شخصی که از ما دانش، ثروت، شهرت، تجربه یا ... کمتری دارد را تحقیر میکنیم، به او به دلیل نداشتن فعالیت های مشابه ما انگ «بی صلاحیتی» میزنیم  و همزمان شخصیت انسانی اش را با عینک بزرگوارانه و تلقی جایگاه خودمان به عنوان معلم دانا و ساختن شخصیت و کاراکتر «دهان گشاد» از وی زیر سؤال میبریم، احتمالا از مرزهای خودساخته دانایی ساعت ها فاصله گرفته و از بعد انسانی خویش چند قدمی دور شده ایم. 

انسانی که به تحقیر افراد قوی تر دست میزند آشکارا بر ضعف خود اعتراف میکند، اما زمانی که به فرد ضعیف تر از خودش با حقارت نگاه کند، دیگر شایسته ترحم است.


پانوشت: تا همین چند سال پیش همیشه برای آموزش برنامه نویسی تنبلی میکردم. از امروز تا سال بعد همین موقع وب سایت آموزش نوین زبان به ایرانیان را راه اندازی میکنم، با هر هزینه ای که داشته باشد، چون بر خلاف آن بالادستی که تحقیر پایین دستی را به بهانه عدم صلاحیت نقد بهانه کرد، نه به او توهین میکنم و نه تحقیرش میکنم، بلکه خودم را به سطحش میرسانم و بعد دوباره با وی همکلام میشوم. 


عبرت؟

صحنه بسیار ساده شروع می شود؛ با پیش زمینه فکری «این کار را میکنم تا عبرت دیگران شود.» همان قدر که تصور و باور من در پرتو «مقبولیت عامه» جان میگیرد و «هنجار» می شود. «این آدم حیوان آزار را باید اعدام کرد تا عبرت سایرین گردد»

در واقع بین نحوه تفکر آنکه یک حیوان زنده را از گوشهایش میگیرد و به وانتش میکوبد با آن که به نام «حمایت از حیوانات» در صفحه های اجتماعی خواستار محاکمه این فرد به خاطر «عبرت دیگران» می شود، از نظر فکری تفاوت چندانی نیست. هر دو معتقد به تأثیربخشی برخورد قهری و خشونت آمیز به عنوان راهکار پیشگیری از وقوع موارد مشابه بیشترند. هر دو در یک چرخه بازتولید خشونت گیر افتاده اند و شاید هر دو سیستم فکری ندانند که برخورد قهری در تاریخ بشر، شاید بیشتر از 10 میلیارد نفر از همنوعانشان را به کام مرگ فرستاده باشد و اساسا هیچ تأثیر خاصی بر میزان جرم و جنایت نداشته است.

در این نوشته قصد ندارم از دیدگاه «ذات بشر جنایتکار است» و «برخورد قهری اصل مهم عدالت ورزی» فیلسوفان قرون وسطی بهره ببرم یا ذات بشر را تهطیر کنم؛ قصدم این است که بگویم پیش از همه چیز، پایه تفکر جایی می لنگد: «باید» و چرا «باید»؟ این باید را چه کسی تعیین می کند؟ این باید از کجا آمده است؟ چرا هیچ وقت نمی گوییم: «من این کار را میکنم، چون من فکر میکنم که این کار باعث عبرت سایرین خواهد شد.»
این محوریت جبر و بی اختیاری فردی از کجا وارد سیستم فکری ما شده است؟ تا کی باید اعمالمان را با «جبر محیط» و «تطابق با مقبولیت تفکرات عامه» بسنجیم؟

------------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است.
------------------------------------------------
پانوشت: حیوانات از قوه آموزش، ادراک و رفتاری بسیار متفاوتی بهره می برند و قطعا کتک زدن یک حیوان هرگز نمیتواند مفهوم «عبرت» گرفتن سایرین را تداعی کند. چنانچه در کشتارگاه ها، همواره حیوانات در صف هایی به جلو هل داده می شوند و در بخش هایی با جنازه حیواناتی که قبل از آن ها سلاخی شده اند روبرو می شوند، اما تأثیر خیلی زیادی بر آن ها نمی گذارد، چه آن ها شاید در قاعده هرم مازلو زندگی میکنند و در جریان تکامل تا آخرین حد ممکن با طبیعت و اکوسیستم ها هماهنگ و سازگار شده اند.

با این همه باید بدانیم که برای مثال اگر بتوانیم همه حشرات روی زمین را از بین ببریم، حیات زمین در طی کمتر از پنجاه سال به طور کامل منقرض می شود. گاها باید یادمان باشد که ما با اشغال هر چه بیشتر بخش های قابل سکونت زمین تمامی فرصت های زندگی دیگر گونه ها را از آن ها گرفته ایم و بعضا لازم است یادمان باشد که ما تنها ساکنین این سیاره نیستیم و لزوما مفیدترین و بهترین آن ها هم نیستیم.

اولویت بندی، هدف گذاری

دست نوشته های یک احمق


اولویت بندی، چگونه اولویت بندی کنیم؟


*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته حاصل افکار امروزی نویسنده اش است و ممکن است در آینده با تغییرات اساسی روبرو گردد. نویسنده به «مرگ مؤلف پس از نوشتن» معتقد است. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


اگر بخواهیم بین انتخاب هایمان اولویت بندی کنیم، جه مواردی را باید مدنظر قرار دهیم؟


این سؤال و سؤالات مشابه را بارها و بارها از خود میپرسیم. همه نگرانی ها، خوشحالی ها، احساس پیروزی ها و احساس شکست ها و در کل همه حالات روزمره ما، از مجرای اولویت بندی ها «درست» و «نادرست» ما می گذرد.


محتملا همه ما دوست داریم کلیات اولویت بندی هایمان همواره درست و صحیح از کار در بیاید . به ندرت میتوان شخصی را یافت که کلیات اولویت بندی را با جزییات ملموس، دقیق و واقعی اش ترسیم کرده باشد.


من برای اولویت بندی آنچه که به نظرم صحیح است، چند نکته کوتاه و تجربه شده می نویسم، هر چند آن ها شاید اشتباه باشند:


الف) اولویت کلی یک داستان همه گیر عمومی است. شاید برای بسیاری از ما فرهنگ آرزوهای لحظات ثبت شده تغییر نظیر سال نو، از عبارات و مفاهیمی نظیر «عاقبت بخیری» بگذرد. قبلا هم جایی نوشته ام که زندگی بیشتر از آن که «عاقبت» و «مقصد» باشد، «مسیر» است و «عاقبت بخیری» مقصدگراست و توجه را از مسیر زندگی منحرف می کند. کما این که خود عبارت «عاقبت بخیری» میتواند به میلیون ها شکل مختلف و کاملا متفاوت از هم تفسیر شود. بنابراین اصل اول اولویت بندی را بر «جزیی تر کردن» و «شفاف تر کردن هر چه بیشتر» هدف ها و سپس اولویت بندی آن ها قرار می دهیم.


ب) هر هدفی نیازمند منابع و هزینه های خاص خودش است. منبع برخی اهداف گذشتن از وقت، منابع مالی، جوانی و حتی سلامتی یا گذشتن از همه هدف های دیگر است. قبل از اولویت بندی باید به یک پرسش مهم فکر کرد: «هدفی که برای آن از همه منابع استفاده می کنم یا از اهداف دیگرم می گذرم، چقدر خواهد توانست «رضایت» مرا در آینده تأمین کند؟ آیا این هدف آن قدر بزرگ و ارزشمند است که از سایر مسیرها و منابع زندگی ام چشم پوشی کنم و این مسیر را برای زندگی برگزینم؟»

ج) در تعیین اولویت و هدف گذاری ها لازم است پیش بینی «شکست» به صورت جزیی و دقیق انجام گیرد. اگر همه منابع را با درصد و احتمال ریسک بالا صرف یک هدف می کنیم، هر چقدر هم که تلاش برای رسیدن به هدف آرمانی و زیبا هم باشد؛ نداشتن نقشه و پلان جایگزین غیرواقعی و صرفا مباهات به آن تلاش بدون نزدیک شدن به هدف «ساده لوحانه» است.


سنکا فیسلوف رومی توصیه زیبایی دارد با این مضمون که «ثروتمندان باید چند روز از سال یا ماه را به اختیار خویش با نان بیات و سوپ رقیق ارتزاق کنند یا جامه های ارزان قیمت بپوشند، در بستر سخت بخوابند و تن آسایی را به رنج کار سخت بیازمایند تا همواره به خاطر داشته باشند که روزهای فقر و نداری هم ممکن است از راه برسند.


باید همواره در نظر بگیریم که در مسیر دستیابی به این هدف «تا کجا پیش رفتن» مجاز است و از چه نقطه ای به بعد، دقیقا باید اعلام «شکست» نموده و بعد از شکست چگونه باید «اهداف» جدید و اولویت های نو تعریف کرد و منابع را چگونه باید  صرفشان کرد.


یک مثال بسیار خوب در این مورد در درس  و بحث «مدل ذهنی» متمم تعریف شده است:


اگر ما در زندگی ده هدف مهم داشته باشیم و مثلا قرار باشد به دوتای آن ها برسیم، از کدام هشت هدف چشم پوشی می کنیم؟


من این سؤال را فراتر از ان و عمیق تر میپرسم: اگر به شما بگویم من یک موقعیت پایدار به شما میدهم و نه هدف شما را از شما میگیرم، آیا حاضرید در برابر پیشنهاد من مقاومت کنید و هدفتان را بدون لغزش و سرزنش خویشتن مبنی بر نپذیرفتن موقعیت پایدار و ثابت دنبال کنید؟ اگر پا را از این هم فراتر گذاشته و بگویم من همه ده هدف شما را از شما میگیرم، اما یک موقعیت «ناپایدار و بسیار متزلزل» به شما میدهم، اما منابعتان را به شما بازمیگردانم، آیا قادرید اهداف نو تنظیم کنید، آن ها را اولویت بندی کنید و منابع را برای رسیدن به آن ها مدیریت کنید و دوباره به اهدافتان برسید؟


د)زندگی یک جریان پیوسته متغیر و دستخوش سیلان است. من این اصل را اصل نهایی هدف گذاری و اولویت بندی معرفی می کنم و البته آن را مدیون «اصل تکامل» هستم که بیش از هیجده سال زمان صرف آموختنش کرده ام.


تکامل در ساده ترین و جامع ترین تعریفش یعنی انطباق هرچه بیشتر با «اکوسیستم» های محیط  و نه خود محیط و انطباق به معنای «گونه زایی» ، ریشه ای تر شدن و تداوم بقاست. اهداف و اولویت های ما چقدر با اکوسیستم فکری، فرهنگی و اقتصادی مطابقت دارد یا قابل اجراست؟ (بدیهی است که این عبارت به معنای توجیه «نان به نرخ روز خوری» ، «مقبولیت عامه» یا بی نیازی از ایجاد تغییر و پارادایم یا «متوسط» و «عادی» بودن نیست، بلکه واقع گرایی و درنظر گرفتن شرایط و مسیر دسترسی به هدف است.) آیا دسترسی به هدف نیازمند تغییرات گسترده در جغرافیای محل زندگی است؟

 آیا در فرهنگی متفاوت اهدافمان عملی می شوند؟ و اگر شرایط اکوسیستمی رو به زوال گذاشته است، آیا قادریم خود را آن قدر تغییر دهیم که از انقراض برهیم؟ آیا هدف آن قدر بزرگ است که بتوان برای تحققش «اکوسیستم» را در مسیر تغییر انداخت؟


پاسخ به این سؤالات است که مسیر هدف زندگی را مشخص میکند.


-----------------------------------------

نوایی بزن پرده زیر و بم را .....


این نوشته حاصل هضم داده های درس مدل ذهنی متمم و کانال سی روزه تلگرامی «ساختن برای نماندن» و هم چنین فایل های صوتی اولویت بندی متمم و «محمدرضا شعبانعلی» است.

چه رفتارهایی بهنجار و چه رفتارهایی نابهنجارند؟ عرف صحیح زندگی چیست؟

چه رفتارهایی بهنجار و چه رفتارهایی نابهنجارند؟ عرف صحیح زندگی چیست؟


- بریتانیایی ها ذائقه شیرینی دوستی دارند. خوردن گوشت با عسل، استفاده از شیره افرا در پاستا و خوردن خیارشور با طعم شیرین اینجا عجیب نیست. سرخپوستان آمریکای لاتین، علاقه فراوانی به خوردن مورچه، عنکبوت و کرم خاکی داشته اند. تایلندی ها غذاهای متنوعی با حشرات درست می کنند؛ ژاپنی ها هندوانه را با نمک می خورند. هم آفیسی اسپانیولی من از کچاپ متنفر است و هر وقت که روی اسپاگتی ام کچاپ میریزم رویش را برمیگرداند و احتمالا می گوید: Disgusting

دوستی هندی دارم که میزان مصرف فلفلش در غذا زیاد است. هم خانه ای نیجریه ای من، برنج را پر از آب جوش می کند و سپس آن را با رب گوجه فرنگی و سبزیجات می پزد. همخانه ای دیگرم جاناتان کره بادام زمینی را با سوپ گوجه فرنگی دوست دارد.


زنان سرخپوست آمریکای لاتین (در قرن 16) لباس نمی پوشیدند. هر زنی سعی میکرد شوهرش همواره هووهای بیشتری داشته باشد. زنان ژاپنی نوع خاصی از خدمتکاران زن تربیت می کردند که نامش "گیشا" بود و وظیفه اصلی اش سرگرم کردن مردان بیگانه.


در آمستردام هلند، استعمال مواد مخدر در محدوده Red Light District و فعالیت سکس ورکرها آزاد است. در بریتانیا دختران زیادی را میبینم که روزهای تعطیل و برای رفتن به مراسم مهمانی ها و پارتی ها، تنها یک شورت به پا دارند.


اشخاصی اینجا برقعه می پوشند، برخی هایشان لباس های نازک و برخی دیگر آرایش بسیار غلیظ می کنند.



کدام یک از این رفتارها بهنجار و کدامیک نابهنجار است؟



در واقع اساسا هیچ هنجاری وجود ندارد. چون معیار سنجش هنجار فرهنگی برای هر شخصی، جامعه ای است که در آن بزرگ شده است. همان قدر که هنجار من برای خوردن گوشت مزه نمکین و استفاده از چاشنی های ترش است، هنجار بریتانیایی ها سس سیب وحشی و شیره افراست. نه معیار من صد در صد هنجار است و نه معیار وی. اساسا هیچ چیزی را نمیتوان "هنجار" نامید.


هنجارهای ما محدود به مکان جغرافیایی بسیار خاصی هستند، در حالی که نوع بشر در جغرافیای بسیار متنوعی می زید. 

برخی از هنجارهای ما حاصل درک نادرست از خودمان و بدنمان است. هنجارهایی در قوانین بشری راه پیدا کرده اند که حاصل تلقی ما از کنترل "مغز" بر "بدنمان" هستند. در حالی که هیچ فیلسوفی هرگز نمی تواند دندان درد را حکیمانه تحمل کند یا بر باد شکم و نفخ غلبه نماید؛ هیچ فیلسوفی حکیمی نمی تواند بر خوی حیوانی خود در طی آمیزش جنسی و رفتارهایی که مطلقا با مغز کنترل نمی شوند، فائق آید. همه فیلسوفان جهان نیازمند خالی کردن محتویات شکمشان هستند و در رابطه جنسی هیچ کدامشان نمی توانند بر رفلکس های عصبی ناخودآگاهشان غلبه کنند.


تلقی نابهنجاری رفتاری انسان های دیگر، باعث قتل عام میلیون ها نفر از سرخپوستان آمریکای جنوبی به دست اسپانیولی ها، جنگ های صلیبی و وقایع بسیار مشابه دیگری در طول تاریخ بشر شده است.


یک بار برای همیشه باید بیاموزیم که هنجارهای ذهنی ما بسیار محدودتر از آن چیزی هستند که بخواهیم با آن ها در مورد دیگر فرهنگ ها نظر بدهیم.

از این روست که بسیاری از حکما می گویند: «من شهروند جهانم»


برداشتی از کتاب «تسلی بخش های فلسفه» (موننتی)

کلمه، تصویر، اصوات؛ قدرت در فهمیدن و فهماندن

یکی از دوستان گرامی سؤالی پرسیدند که دستمایه این نوشته شده است.


... تنها صداست که می ماند. بابک بیات

*** تمامی این نوشته، در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگان، معتقد به "مرگ مؤلف" پس از نوشتن می باشد و از آنجایی که این نوشته برآیند افکار نویسنده در لحظه نوشتن است و ممکن است این افکار در آینده دستخوش تغییر گردند، نویسنده مسئولیت این نوشته در سال های آتی را نخواهد پذیرفت. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


تجربه انسان از فهمیدن و فهماندن، تقریبا منحصر به فرد است. ابنای بشر قابلیت ویژه و متمایزی از سایر جانداران کسب کرده اند: "فهمیدن" مسایل و موضوعاتی که قبل از آن تجربه درکش را نداشته اند، هضم درونی آن مسایل و انتقال آن به صورت داده های حسی - ادراکی از محیط در قالب بسته های دیداری، شنیداری و لامسی تا تبدیل آن ها به واحدها و فرآیندهای بیوشیمیایی درون مغزی برای طبقه بندی، تفسیر و تحلیل و در نهایت ادراک، اما با یک رابط مهم: زبان.


زبان بشری نقش تبدیل آن واحدها به واحدهای آشنا و قابل درک برای ما را بر عهده گرفته است. در واقع درک از طریق کلمه و اساسا به صورت ماهیتی پیش تر از درک اصوات و تصاویر معنا می یابد. چه ما حتی برای درک اصوات و تصاویر هم نیازمند استفاده از رابط های زبانی و کلمه ای هستیم: صدای گوش نواز، صدای گوشخراش، بلند، کوتاه و... یا تصاویر روشن، تیره، مدور، بیضوی و ...


این درست است که واحدهای احساسی ادراکی اساسا Knowhow هستند و به صورت بدنی درک می شوند و در واقع هر فرد یک تجربه و تعریف ذهنی بسیار خاص و منحصر بفرد از احساسش دارد، اما در موقع فهماندن ناگزیر به تعریف آن ها در قالب Knowledge و چهارچوب هایی هستیم که به صورت قراردادی در "کلمات" تعریف می شوند. 


از سوی دیگر، خود صدا و تصویر (صدا و تصویر تولیدی بشر) انعکاس و برآیند درک و احساس ما از جهان پیرامون و به صورت واحدهای حسی هستند که ممکن است حس ادراکی یکسانی ایجاد نکنند؛ در حالی که کلمه عمدتا درک یکسان ایجاد می کند. (ممکن است شما سمفونی 5 بتهوون را برای 7 میلیارد نفر از اهالی زمین پخش کنید و بازخورد ادراکی آن هفت میلیارد نوع باشد، اما همه آن انسان ها درک تقریبا یکسانی از کلمه "آبی" با اشاره شما به "آسمان" پیدا می کنند و یک چیز واحد را فراتر از توانایی تفکیک چندمیلیون رنگ در بعضی از آن ها، به صورت "آبی" در ذهنشان درک خواهند کرد.)


کلمه در واقع یک درک استاندارد معیار است، حتی برای مواردی که از نظر حسی یکسان نیستند. همه ما ممکن است در سبک های مختلف موسیقی یا هنرمندان مختلف احساس آرامش کنیم و البته با وجود همه تفاوت های ادراکی، برای انتقال احساس به همدیگر از کلمه ای مانند "صدای ژوست" استفاده کنیم. جالب ترین نکته اینجاست که با وجود همه تفاوت های ادراکی شخصی ما از این کلمه "ژوست" به صورت ذاتی برایمان وجود دارد، اما این کلمه بیانگر یک احساس مشترک ادراکی مشابه از حس متفاوت است. به بیان دیگر کلمه "وحدت ادراکی" می آفریند، در حالی که صوت و تصویر تفاوت ادراکی را پدید می آورند.

-----------------------------------------------------------------------------------------


عرشله فرش و کافو نون منده بولوندو جومله چون
کس سؤزونو و ابسم اول، شرح و بیانه سیغمازام

کؤونو مکاندیر آیتیم، ذاتی دورور بیدایتیم
سن بو نیشانلا بیل منی، بیل کی، نیشانه سیغمازام

کیمسه گومانه ظن ایله اولمادی حق ایله بیلیش
حققی بیلن بیلیر کی، من ظنّو گومانه سیغمازام

صورته باخ و معنینی صورت ایچینده تانی کیم
جیسم ایله جان منم ولی، جیسم ایله جانه سیغمازام

هم صدفم، هم اینجییم، حشرو صیرات ادینجییم
بونجا قوماش و رخت ایله من بو دوکانه سیغمازام

گنجی- نیهان منم من اوش، عئینی- عیان منم، من اوش،
گؤوهری- کان منم من اوش، بحرو و کانه سیغمازام

فهم با اندیشه های دیگران یا اندیشیدن مستقل؟

*** دست نوشته های یک احمق ***

در مفهوم Wissenschaft، Bedeutung یا Begriff ؟


اندیشیدن با افکار دیگران، می تواند در موارد کلی تر و انتزاعی تری صورت گیرد؛ در مفاهیم کارکردهای زبانی و هرمنوتیکی، در مسائل و مفاهیمی که به شدت نیازمند توضیح های تاریخی بوده اند. ما نوعا نخواهیم توانست در مورد مسایلی نظیر عدالت، حق، زبان، انسان، قانون و ... بدون در نظرگرفتن و یا دانستن نظر دیگران، یا به بیان دیگر بدون تفکر یا اندیشیدن به اندیشه های دیگران، بیندیشیم. از سوی دیگر این مفاهیم گاها در همه ابعادشان بررسی شده اند. 


این درست است که انسان در زمان خودش محدود است و نوعا نخواهد توانست برای مسایلی که هنوز پیش نیامده اند بیندیشد، اما اندیشه های بشری هنوز مقهور مدل های ذهنی و پارادایم های فکری است. مفروضات پایه ای فلسفی از سوی دیگر، به شدت انتزاعی و زمان گریزند و هر تعریفی با توجه به پارادایم های ذهنی و محدودیت های زمانی، مکانی،فرهنگی و... در یک مکان و زمان و فلسفه وجودی خویش تعریف شده اند که اساسا با توجه به نیازهای ذهنی نویسنده و فیلسوف حیات یافته اند. 


روش علمی در اندیشه و روش شناسی خاص آن نیز این اصل را مبنا قرار می دهند که باید برای اندیشه علمی در هر موضوعی ابتدا تاریخچه ای از آن بررسی شود، به بیان دیگر ما دنباله روی اندیشه های بزرگ جهان در موضوعات خاص هستیم، اما نه به این معنی که هیچ کسی با اندیشه خودش نمی اندیشد. هر اندیشه ساده ای تا ظهور یک پارادایم جدید، باید بر مفروضات پیشین بنا شود تا یک ساختمان جدید از مفروضات شکل بگیرد.




ترکیه ای که من می شناسم....

سال هاست که هرجا خواسته ایم، مسئله قومیت های ترک ایرانی را در پرتو بازنگری و ملاحظه قرار دهیم، سریع ترین و راحت ترین مرجع مقایسه کشور "ترکیه" بوده است. 


اساسا بیشتر مقایسه ها بر مبنای "انکار مسئله" و سپس کم اهمیت جلوه دادن بروز کرده است. این که هیچ قومیتی در ایران متضرر نیست و همگی با یک «زبان ملی، هویت ملی» در آرامش اند و راضی. اما حقیقت این نیست. حقیقت اینجاست که نسل بعد از جنگ و دهه شصت و هفتاد ساکن شمال غرب، دید بسیار متفاوتی دارد. برایش اولویت «زبان مادری» است؛ از هر راهی که باشد. خواه از طریق راه اندازی سایت هایی نظیر "بیلیم سسی" یا ساخت ویدئوهای آموزش به زبان مادری تورکی خانگی. بالاخره این راه طی خواهد شد.


اما اشتباه اساسی اینجاست که همواره فرض کنیم تورک های ایران خواهان تجزیه اند. اساسا تورک جماعت در ایران (بر حسب تجربه زندگی 29 ساله در تبریز) خودش را صاحب خانه می داند تا مهاجر. تأکید ندارم که تاریخ را بنگرید و اسامی را یک بار دیگر مرور کنم. اما این روحیه را بیشتر از هر جای دیگری در "آزربایجان" حس کرده ام و دیده ام. اتهام پیوست این ناحیه به ترکیه هم از اشتباهات جبران ناپذیر است. ترکیه ای که من و امثال من و شاید برخی از هم نسلان من می شناسیم، آن تصویر رویایی کاباره و دیسکوی آنتالیا یا شکوهمندی حریم سلطان نیست، ترکیه ای که من میشناسم اشعار ناظیم حکمت است، با تیغی درگلوی احمد کایای خواننده، شخصیت های پریشان و مضمحل گذر از سنت به مدرنیته در داستان های عزیز نسین و فیلم های سمیح کاپلان اوغلوست. ترکیه ای که من می شناسم، جاده استقلال استانبول، پلاژهای مارماریس یا خانه های ویلایی ازمیر نیست، کودکان کاری است که در آدانا و آنکارا "پابرهنه" گدایی می کنند. ترکیه ای که من می شناسم، نه آن سرزمین انسان های دور از تمدنی است که پدرانم آن ها را سی سال پیش توصیف می کردند و نه آن کشور بسیار تکنولوژیکی که در مرکز ایران شناخته شده است. شناخت من از سیاست ترکیه بر مبنای گزارشات بی بی سی و شبکه دو از اردوغان نیست، بر مبنای شناخت آخرین سال های اضمحلال و فروپاشی امپراطوری عثمانی و تحلیل هانتینگتون و ایچ داد از سیاست های ترکیه و سامان سیاسی در آن جامعه است. 


ترکیه قطب آمال ما نیست. ما ترک های ایرانیم، این مملکت متعلق به ماست و ما اگر قرار هم باشد راه درازی را به تنهایی برای دستیابی به جامعه مدنی بپیماییم، باز هم در آن راه پیشتاز می شویم. 

دانشگاه تحول آفرین - دست نوشته های یک احمق

دست نوشته های یک احمق

دانشگاه تحول آفرین


*** تمامی این نوشته در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات و عقاید شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی اشتباه، کج فهمی و کژتابی باشد. نویسنده ضمن پذیرفتن همه اشکالات، نقد این نوشته را حق خواننده دانسته و نقدهای خوانندگان را پذیراست. این نوشته قابلیت ارائه به عنوان مرجع را ندارد.***


قبل از هر چیز، تقاضا می کنم یک بار متن کامل مصاحبه دکتر اباذری با عنوان "دانشمندان ایران تیم ندارند" را مطالعه بفرمایید. 


جامعه علمی - پژوهش های هدایت شده


قبل از هر چیز، باید بنویسم که اصل و ارزش یک پژوهش زمانی آشکار می شود که اساسا برای باز کردن گرهی از گره های موجود تعریف شده باشد. آنچه پژوهش را ارزشمند می کند، خروجی آن به عنوان مقاله و پایان نامه و ایضا شاخص تأثیر چاپش نیست، بلکه ارزشی است که در کاربردی شدن جلوه می کند. به بیان دیگر، پژوهشی که محتوای ارزشمندی تولید می کند مورد قبول است، ولو نتواند در حالت چاپ شده امتیاز بالایی بگیرد. 

رفتارهای پژوهشی دانشگاهی در کشور ما عمدتا مبتنی بر شعار "Publish or Perish" استوار بوده اند. تعریفی که در قرن بیستم از دانشگاه ها انتظار داشت Center of Excellence باشند و نیاز روز افزون صنعت را برآورده کنند. درست است که دانشگاه های جهان امروزه در رابطه تنگاتنگ با صنعت قرار دارند و این درست است که امروزه دانشگاه منشأ تحولات صنعتی است و دانشگاه صرفا با دیدگاه Ars Gratia Artis به حیات خود ادامه نمیدهد. اما تزریق همین روند به دانشگاه های ایران،مشکلات عدیده ای را پدید می آورد. 


مهم ترین مسئله پژوهش های دانشگاهی ایران، نبود یک خط مشی دقیق، نبود نقشه راه علمی که بتواند پاسخ گوی نیاز پژوهشی باشد و مهم تر از همه «نبود جامعه علمی» است. جامعه علمی در مفهوم اصیل آن «آکادمی» مجمعی از دانشمندان و متخصصین هر حوزه ای است که در گردهمایی های دائمی شان، خط مشی های مورد نیاز جوامع علمی را تعیین و پژوهش ها را در آن راستا هدایت می کنند و از همین رهگذر، با دیدی جامع نگر، مسایلی که امروز در پایان نامه های دانشگاهی به صورت جداگانه، سال ها وقت و انرژی پژوهشگران را می گیرد، برطرف می کنند و اساسا به عنوان مرجع و شورای حل اختلافات علمی در میان پژوهشگران هستند. بگذارید این فرضیه را با مثالی توضیح دهم:


دانشگاه های فرایبورگ آلمان و صنعتی شریف ایران، هر دو رشته ای به نام مهندسی مکانیک دارند. هر دوی آن ها از دروس مشابه استفاده می کنند. دانشجویان هر دو دانشگاه مقاطع عالی تا تکمیلی را طی می کنند و کیفیت تدریس و آموزش تقریبا در هر دو برابر است. چگونه با داشتنKnowledge یکسان، تولید یکسانی از افکار علمی هر دو طرف پدید نمی آید؟ به بیان دیگر چرا از فارغ التحصیلان لیسانس فرایبورگ، عالی ترین سطح تکنولوژی در قالب Benz و BMW پدید می آید اما دستاورد Knowledge صنعتی شریف، در بهترین حالت مونتاژ پراید و سمند است؟ چرا این همه اختلاف میان تبدیل Knowledge به Knowhow در دو سوی جهان مشاهده می شود، در حالی که دانش تقریبا در هر دو سو یکسان است؟ در یکی از گروه های علوم پایه دانشگاهی که من در آن درس خواندم، 17 پایان نامه کارشناسی ارشد و 8 پایان نامه دکتری، فقط به یک موضوع اختصاص داشتند و جالب است که این 25 نفر با 25 روش گاها مشابه و گاها متفاوت، به سنجش یک مسئله پرداخته اند و البته هنوز هم آن مسئله به صورت روشن پاسخ داده نشده است. چرا؟ چرا صورت این مسئله آن قدر پیچیده شده است که پاسخی برایش نباشد؟ چرا این 25 نفر پژوهشگر هم رشته و هم گرایش، نمی توانند پاسخ قانع کننده و هماهنگی به یک پرسش ساده بدهند؟ چرا پژوهش های آن ها در یک رشته و یک گرایش و یک گروه، این قدر از هم دور می شود که تعصب علمی پدید آمده، روش های مرسوم بسیار جزیی در یک گرایش را نقض و مردود اعلام کند؟


در مقابل، در حالی که جهان امروز به شدت به سمت پژوهش های «میان رشتگی» کشیده شده است و اساسا چنان در میان رشتگی فرو رفته است که همواره دست به تأسیس و تولد دپارتمان های نوظهور می زند، هنوز هم دانشمندان ایرانی در تفکیک سنتی وبر از رشته های دانشگاهی، مجزا از هم و به صورت جزیره های دورافتاده، پژوهش می کنند و تأسف برانگیز تر این است که حتی درون یک دپارتمان و در کوچک ترین حالت های تقسیم بندی شده، در میان متخصصین هم رشته هم پژوهش ها آن چنان از هم دورند که دو پادشاه در اقلیمی نمی گنجند و تعجب آورتر این است که در آن سوی جهان، پژوهش ادینگتون انگلیسی در مورد فرضیه انیشتین آلمانی در بحبوحه جنگ و نفرت ملی دو کشور از همدیگر و گسست روابط بین المللی و شکننده بودن اصل اعتماد، جایزه نوبل را برای انیشتین به ارمغان می آورد و چگونه است که آن سوی دنیا هفت درویش در گلیمی می خسبند، آن هم گلیمی نامتجانس و ناهمگون به نام جامعه علمی و آکادمی که ارزش تحقیقات و پژوهش های علمی را فراتر از همه پارامترهای دست و پا گیر سیاسی می داند و اینجا همه د انشمندان ایرانی در اقلیمی به شدت هماهنگ و همگون و به هم جوش خورده که فیلترهای متعددی برای همسانی آن ها استفاده کرده است، نمی گنجند؟ 

پاسخ به این سؤال مهم ترین اصل تفاوت "مدرن" و "مدرنیته" را بار  دیگر به چالش می کشد: جامعه مدنی و جامعه ذره ای شده. 


جامعه غربی و مدرنیته 


اصل مهم این است که در غرب،مدرنیته از دانشگاه شروع شده است و به بیرون انتقال یافته است. دانشگاه در غرب منشأ تحول است و هیچ تحول بزرگی را به استثنای موارد خاصی از بیرون وارد نمی کند. دانشگاه در غرب تأثیر می گذارد تا تأثیر بپذیرد. دانشگاه در غرب فکر می زاید و فکر را به ایده و ایده را به محصول تبدیل می کند و در یک کلام دانشگاه در غرب پرچم دار هدایت افکار و ایده هاست و اینجا ملغمه ای از نشخوار افکار جاری، لمپنیستی و دستگاه چاپ مدرک و تقلب. از همین روست که در ایران، باید همواره از نظر اخلاقی پزشکان را تحت نظر گرفت که با مرده سلفی نگیرند، مهندسین را زیر نظر گرفت تا از چراغ قرمز نگذرند و اقتصاددانان و مدیریت خوانده ها را زیر نظر گرفت که اختلاس بانکی نکنند، مهندسین معدن را برای رشوه خواری و دانش آموختگان رشته های مختلف را برای رذایل اخلاقی خاص خودشان. چرا؟ چرا دانشگاه نتوانسته است تأثیر تربیتی چشمگیری داشته باشد؟ چرا تنها تفاوت دو انسان دانشگاهی و غیر دانشگاهی، نه در افکار، قدرت تحلیل، فهم، شعور، دانش که در مدرک باشد؟ چرا دانشگاه رنگ می گیرد، اما رنگ نمی دهد؟ چرا دانشگاه اسیر واردات مدرنیته است تا تولید و صادرات آن و در یک کلام چرا مدرنیته نمی تواند از دانشگاه به بیرون منتقل شود و چرا این جریان دگرسو و از بیرون به داخل دانشگاه هدایت می شود؟


تحول از درون دانشگاه 

پاسخ ساده همه این سؤالات این است که همه این مسایل و مشکلات حکومتی است. تا حدی وزارت خانه و ساختارهای بزرگ در هرم قدرت، مسئولیت تعیین خط مشی ها و نقشه راه بزرگ را بر عهده دارند. اما سؤال مهم اینجاست که حکومت ها از کجا می آیند؟ نه این است که آن حکومت نماینده و برآیند فشرده ای از کل افکار ماست؟ افکاری غیرسیستمی، ذره ای، نفع طلب، ساده اندیش و سطحی نگر؟ آیا دولت بالاپوشی نیست که ملت بر تن می کند؟ تا زمانی که خود دانشگاهیان نخواهند در مورد کار تیمی بیندیشند، تا زمانی که به تفکر سیستمی روی نیاورند، تا زمانی که کارکردهای جامعه شناختی و جامعه پذیری دانشگاهی را نشناسند، هیچ اصلاحاتی از بالا نخواهد توانست آن ها را با این مفاهیم آشنا کند. اساسا در طول تاریخ هرگز اصطلاحات از بالا راهگشا نبوده اند و نخواهند بود. 


دانشگاهیان باید بتوانند تفکر انتقادی را بشناسند، سیستمی بیندیشند و کار تیمی را ارج نهند. ممکن است سؤالی پیش بیاید که چنین امکان و توانایی هایی در دانشجویان و دانش آموختگان دانشگاه های بزرگ دنیا هم وجود ندارد. بله ندارد، چون اساسا آنان نیازی ندارند که بخواهند جامعه مدنی بسازند. جامعه مدنی آنان برآیند تفکرات لشکری از فیلسوفان، نویسندگان، متفکران و روزنامه نگاران است، از نام هایی نظیر کانت، هابرماس، هایدگر، هوسرل، دورکهایم، گادامر، دریدا تا چامسکی و لیپمن و زکریا. آنان در جامعه ای زندگی میکنند که مدرنیته خود را از تفکرات دانشگاهیان و "عصر خرد" دارد. آنان نیازی ندارند، اما ما داریم. این تفاوت مهم ماست. 


-------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد 

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی 

هرگز هم گوشه چشمی به فراموشی این دخمه نینداخته است.


پیرامون پیداکردن خود واقعی - در مورد خروج طولانی مدت از شبکه های اجتماعی

این هفته، تقریبا آخرین هفته ای است که خودم را ملزم به خروج از همه شبکه های اجتماعی ام کرده ام.20 مهر، تصمیم گرفتم دیگر سری به فیس بوکم نزنم و حدود یک ماه به کتابخانه ام پناه ببرم. به زندگیم بیندیشیم و شکست هایم و این که چرا و چگونه این 29 سال را طی کرده ام و قرار است در سال های باقیمانده به کدام راه بروم.


چندین بار در این میان البته مجبور بودم به فیس بوک بازگردم. تنی چند از دوستان و همکاران اروپایی و دانشگاهی من در اروپا، مرا در گروه های مختلفی در فیس بوک عضو کرده بودند یا سؤالات و بحث هایی بود که نبودن و شرکت نکردنم دور از اصولی بود که دارم. در میانه طرح سم زدایی به فیس بوک بازگشتم، اما احساس خیلی دقیق و خوبی از این که در خبرخوان فعالیت های دیگران را ببینم نداشتم. آن هیجان و آن برانگیختگی که ساعت ها مرا پای فیس بوک میخکوب میکرد وجود نداشت. انگار یک دنیای بیگانه است و من غریبه ای هستم که قرار است تماشا کنم و بروم. از سوی دیگر تعدد نرم افزارهای چت همراه، مزیت بزرگی برای شبکه های اجتماعی اصیل تر فراهم آورده است. همانند روزهای اولی که وبلاگ نویسی در ایران، نقش انتشار افکار نویسندگان و متفکرین را فراهم می کرد و اکثر وبلاگ ها بسیار قدرتمندانه واژه پردازی می کردند و آن قدر عمیق می نوشتند که ساعت ها باید وقت می گذاشتی تا بفهمی منظور اصلی نویسنده چه بوده است و چه زیبا تصویر نامفهوم فرآیندهای پیچیده زندگی را به این سادگی و نرمی و لطافت نوشته است.


 فیس بوک عصری دچار هجونگاری و بیهوده نگاری هایی شد که انگار اگر هزار سال هم شخصی آن مطالب را نمی نوشت، چیزی از دست نمی دادیم. زمانی روند اصلی پرسیدن سؤالات بسیار شخصی با چندین گزینه بود؛ زمانی دیگر تگ عکس ها، ویدئو ها و متأسفانه تر بیش تر از همه صفحات با نام طنز و با فعالیت تمسخر و هجو و هزل و صدالبته غیرفکاهی. آن زمانی که صفحات فارسی پیوسته به هم دیگر مطالب بی اهمیتی را انتشار می دادند و این تکراری بودن باعث گم شدن صفحاتی میشد که به اصالت محتوا پایبند بودند. چنین شد که خبرخوان های بسیاری از ساکنین از پیوستن به صفحات اینچنینی بری شد و بیشتر حجم خبرخوان به صفحات بزرگ و برندهای مهم و معتبر و خبرگزاری های بزرگ دنیا گروید. ظهور سیستم های اندروید در این میان نعمتی بود. نعمتی که با نرم افزارهای بعدی شمار عظیمی از طرفداران هجونگاری را به خود جذب و تا حد بسیار زیادی فضای شبکه های اجتماعی را تطهیر کرد. ما در این شبکه ها مطلب می نوشتیم و منشتر می کردیم، بدون آن که بدانیم در «خانه شیشه ای» هستیم و بدون این که بدانیم دنیای امروزی دنیای «ردپای دیجیتال» است و کارفرما و مخاطب و خواننده و شنونده، به سادگی نام مان را گوگل می کند و آنچه به عنوان ردپای دیجیتال از ما باقی مانده است را مدنظر می گیرد تا ادعای خودمان را.


امروز، 25 روز از خروج من از این دنیای مجازی می گذرد. این مدت تمام کاری که کرده ام، به دست آوردن سکون و کاهش سرعت زندگی بود. آرامش و آرامش و آرامش و داشتن زمان برای انجام هر کاری. این مدت حداقل هر دو روز یک بار، رادیو آلمانی یا فرانسه گوش کرده ام، هر روز در Memrise با واژگان انگلیسی پیشرفته سر و کله زده ام و در Duolingo به آموزش زبان فرانسه و آلمانی پرداخته ام. محض تفریح و سرگرمی و من باب علاقه زبان «لاتین» را هم به این لیست افزودم تا حداقل به خودم ثابت کنم که با اختصاص زمان، میتوان چهار زبان را همزمان آموخت. در این رهگذر، یک درس از زبان «سومری» هم گرفتم. بسیار علاقمند بودم بدانم سومریان چگونه صحبت می کردند و چگونه منظورشان را به هم می رساندند. این مدت توانستم دو کتاب بسیار ارزشمند بیابم: مراحل و عوامل و موانع رشد سیاسی با ترجمه عالی عزت الله فولادوند و سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی ، اثر بسیار ارزنده و ارزشمند ساموئل هانتینگتون. درس "بیاموزیم چگونه یاد بگیریم" از Coursera را به اتمام رسانیدم، هر چند پیشرفت خیلی زیادی در درس توسعه  پایدار نداشتم . درس جدیدی به نام "روش های پژوهش" و "مباحث پایه ای در جامعه شناسی" را در همین سایت آغاز کرده ام که درس اول 50 درصد پیشرفت و درس دوم هنوز پیشرفت چشمگیری نداشته است. 


به کارهایی که کرده ام، نکرده ام، باید می کردم، باید نمی کردم، نمی توانم انجام دهم و آنچه انجام داده ام و موفقیت آمیز یا شکست آمیز بوده است، اندیشیدم. به لیست طولانی حسرت ها و آرزوها و داشته ها و نداشته ها اندیشیدم. به گذشته، حال و آینده و آنچه باید از من باقی بماند و آنچه دوست ندارم از من بماند. هنوز موفق نشدم دروس دوره MBA متمم را تا حدانتظارم برسانم.


یک مطلب مهم در  مورد خودم برآیند همه آموزش هایم است: شناختن ظرفیت واقع بینانه من و این که توانایی های من در چه حدی اند و چقدر بیشتر از آن اغراق آمیز است. این مهم ترین مطلبی بود که از خروج یک ماهه از شبکه های اجتماعی آموخته ام. 

مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی مجازی – قسمت دوم

دست نوشته های یک احمق


در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی مجازی قسمت دوم


*** تمامی این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش میزان خطای انسانی و معرفتی در این نوشته، آماده دریافت نقدهای خوانندگان بوده و نقد بر این نوشته را نه تنها واجب که لازم می شمرد.***


مدرنیته تا آنجایی که با بیان مثال هایی ذکر شد، تقریبا می تواند به شکل ذیل تعریف شود:


«مدرنیته روش یا مدل ذهنی است که چون بر پذیرش این اصل ساده استوار است که همه مدل های ذهنی غلط اند، اما برخی از آن ها مفیدند، ظرفیت و فضایی در بطن خود دارد که با تمام کاراکترهای نقد و بازبینی همخوانی نشان میدهد. مدرنیته در واقع یک مدل پویا از اندیشه است که به طور دائمی با نقدهای بیشتر و  عمیق تر در پرتو گذشت زمان به پیش میرود و خود را همواره ملزم به اصلاح و بازنگری دیدگاه هایش، با سنگین تر کردن کفه ترازوی حل و فصل و کنار آمدن با مسایل ناشی از مدرنیزاسیون و نه ایستادن و تأکید و پافشاری بر مواضع سنتی می داند.»


این تعریف از مدرنیته درنقطه مقابل سنت زدگی قرار می گیرد که در آن همواره سعی می شود ضمن وجوب اجتناب از نقد و انکار دائمی مسایل اجتناب ناپذیر همراه مدرنیزاسیون، در مرحله پذیرش و تسلیم، همواره می کوشد داده های جدید را نه به شکل دریافت و پذیرش واقعیت واقعی شان که به صورت افراطی در قالب های کهنه ای جای دهد که در بیشتر موارد آن قالب بر ای دریافت و پذیرش و جاگیری آن مفهوم بسیار بسیار ناکارآمد است. به بیان ساده تر، مدرنیته در واقع در مفهوم تشویق خروج از ناحیه امن ذهنی و درهم شکستن قالب های محدود کننده و سنت و سنت زدگی در معنای فرو رفتن هر چه بیشتر در قالب های فکری رایج و ترس از خروج از ناحیه امن ذهنی است.


در ایران، حداقل سه حالت مختلف در مفهوم مدرنیته و مدرنیزاسیون پیش آمده است:


1. تجدد خواهی اواخر دوره ناصری و به خصوص در انقلاب مشروطه و پهلوی

2. مدرن سازی بر اساس الگوهای ایرانی اسلامی

3. مدرنیته از درون جامعه

 

مفهوم مدرن سازی به شیوه دوره تجدد هنوز هم ادامه دارد. کپی برداری های بسیار افراطی درون بخش هایی از جامعه غربی، از همخوانی پوشش تا پیروی کورکورانه از عقایدی که بهمنی از فیلسوفان در اصلاح و تعدیلش کوشیده اند نه لزوما پیشرفت که صرفا تقلید از تبلیغ پر سر و صدای نحوه زندگی و آنچه توسط آنتن دریافت می شود، بدون داشتن حتی یک سطر اطلاعات از زندگی واقعی غربی. این رویکرد نخستین و ساده ترین راهکار در رویدادهای مدرنیزاسیون به شمار می رود که نه تنها در ایران، در تمامی جوامعی که به نوعی از جریان پیشرفت های سریع جهانی عقب مانده اند، دیده می شود.

 

مفهوم دوم مدرنیزاسیون که به خصوص در چهل سال اخیر رنگ گرفته است، بیشتر از آن که به فکر ایجاد تحول فکری و بنیادین در تعامل با مسایل همراه پیشرفت باشد، دنباله روی گنجانیدن همه جانبه و گاها یک جانبه این مسایل در قالب های محدود، نفی، تقلیل و محکوم کردن حرکت اجتناب ناپذیر رو به جلوی جوامع داخلی و کشانیدن جزیی ترین و ساده ترین مفاهیم به داخل عرصه عبارات، اصطلاحات و تدبیرهای امنیتی سیاسی و حکومتی است. از این رویکرد، تمامی مفاهیم مدرنیزاسیون غربی، ضد حکومتی و امنیتی تلقی شده و وجوب آن ها به صورت بنیادین نفی می شود. این حقیقت که توسعه یافتگی بیشتر ضمن افزایش اقتدار حکومت، با کوچک تر شدن اندازه آن و نهادمندی بیشتر نهادها و جوامع نهادی غیر حکومتی، سازمان یافتگی بیشتر و هم چنین تخصیص وظایف صورت می گیرد، قطعا نمی تواند در چهارچوب تنگ فکری سنت زده ای وارد شود که برای حفظ و تحکیمش به افراط الیگارشی و هزارفامیلی تکیه می زند، سهل است که سنت زدگی اساسا چنین رویکردهایی را به صورت بنیادین و آکادمیک مورد تخطئه و تردید هم قرار می دهد.

 

مفهوم سوم شامل پیش بینی زیرساخت ها، نهادمندی، جامعه پذیری، افزایش مشارکت، کاهش اندازه حکومت در عین حفظ اقتدار، تفویض اختیار نظارت در همه عرصه ها از حکومت به نهادهای غیرحکومتی، تفکیک قوه قضاوت از حکومت در عین حفظ اقتدار حکومت و سازمان یافتگی است که اسباب فکری توسعه و کانون های اندیشه عقلانی برای حل و فصل مسایل مدرنیته، در چهارچوبی به دور از حاشیه های امنیتی سیاسی و واقعیت وجودی مسئله نیاز دارند. مهم ترین نقد به این نوع نگاه، مسئله «زمان» و نادیده گرفتن آن است. چنین تغییراتی، نیاز به زیرساخت های بسیار زیاد و هم چنین «زمان بر» دارند و یک شبه نمی توان مدل جامعه پذیری و مشارکت اجتماعی را به جامعه ی ذره ای شده و منفرد ایرانی، از بالا تزریق کرد. در واقع تمامی این مدل، نیازمند حمایت یک «سیستم» مقتدر است که با تغییر اشخاص به بیراهه نرود.


در کشورهای الگوی توسعه، طبیعی است که ابزارهای مدرن و اکتشافات نو با مسایل پیش آورده شان، حتی قبل از آن که به عنوان مشکل مطرح باشند، خود را با زیرساخت و چهارچوب و استخوان بندی محکمی روبرو دیده اند که بتوانند در پرتو آن مسایلشان را حل و فصل کنند.

اگر امروز آمریکا و ژاپن دو سر یک طناب اقتصادی قدرتمند با تولید ناخالص ملی و شاخص های توسعه به نمایش می گذارند، یک شبه از نظام برده داری فلاحتی و اقتصاد ابتدایی به اقتصاد سرمایه داری آزاد و از یک نظام حکومت پدرسالاری میجی و خان سالاری توکوگاوا به اقتصاد الکترونیک نرسیده اند. سیصد سال تمام لشکری از فیلسوفان از کانت، دکارت، دیلتای، هوسرل، آرنت، هایدگر، گادامر، هابرماس تا چامسکی و روزنامه نگاران، نویسندگان و منتقدین بسیار زیادی نظیر لیپمن تا فرید زکریا در پس استخوان بندی های فلسفی اندیشه های مرده ریگ مهاجران به دنیای نو ایستاده اند، نوشته اند، نقد کرده اند و راهکار ارائه داده اند. از نخستین روزهای لغو برده داری تا رفع قانون تبعیض نژادی در آمریکا تا برطرف شدن نگاه تحقیرآمیز به رنگین پوستان تا ریاست جمهوری اوباما زمانی به درازای دویست سال و اسامی بزرگی همچون لوتر کینگ و رؤیایش برای آمریکای برابر به چشم می خورد.


توسعه و پیشرفت در ابتدا نیازمند یک انقلاب روانی همه گیر درونی در نقد پذیری، تفکر و رفتار سیستمی و انعطاف برای حل مسایل بحرانی درونی مدرنیزاسیون است و اساسا چنین تغییراتی بسیار جزیی و بسیار زمان بر هستند و شاید اگر با یک انقلاب فکری در ایران امروز شروع شوند، ظرف پانصد سال آینده زیر ساخت مستحکمی برای توسعه نظام مند و سیستماتیک و سازمان یافته همه جانبه ایجاد کنند.

 

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز هم

گوشه چشمی به خاموشی این دخمه نینداخته است

7/8/94



پا نوشت: برای درک کامل این داستان، موضوعات و کتاب های زیر را مطالعه نمایید:


1. ما چگونه ما شدیم، دکتر زیبا کلام

2. در مفهوم خودمداری ایرانیان، قاضی مرادی

3. در ستایش شرم، قاضی مرادی

4. نقد در حوزه عمومی، یورگن هابرماس، ترجمه دکتر حسین بشیریه

5. عقلانیت و توسعه یافتگی ایران، دکتر سریع القلم

6. مراحل و عوامل و موانع رشد سیاسی، سی.ایچ.داد ترجمه عزت الله فولادوند (چاپ دوم)

7. سامان سیاسی در جوامع دستخوش دگرگونی، ساموئل هانتینگتون، ترجمه محسن ثلاثی


موضوعات : تفکر سیستمی، نهادمندی، سازمان یافتگی، توسعه پایدار

مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی – بخش اول

دست نوشته های یک احمق    94/8/3 


در مفهوم مدرنیته یا اثرات میان مدت خروج از شبکه های اجتماعی بخش اول


*** تمامی این نوشته در کلیه بخش های آن، صرفا بیانگر عقاید، نظرات و دانسته های شخصی نویسنده اش است و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن محترم شمردن حق نقد نوشته توسط خواننده، منتظر دریافت انتقادها و پیشنهادهای خوانندگان در مورد این نوشته است؛ این نوشته قابلیت رفرنس دادن توسط نوشته های دیگر را ندارد، در عین حال قابلیت انتشار با نام یا بدون نام نویسنده اش باعث خوشحالی نویسنده می گردد***


در مورد اعتیاد اینترنتی مطالب و نوشته های بسیاری موجود است، مراکز درمانی معتبری برای درمان مبتلایان ساخته شده است و این مبحث به عنوان بخشی از اثرات تکنولوژی بر روان انسان، از مناظر تخصصی علمی به صورت جدی مورد بحث و بررسی آکادمیک قرار گرفته است. 


اولین نکته ای که تجربه خروج از شبکه های اجتماعی به من آموخت، نشان دادن وابستگی و اعتیادم به آن بود. من مهم ترین تأثیر آن را خروج از سایه انکار و پذیرش واقعیتی می دانم که مفهوم زمان را از کنترل من خارج کرده بود. امروز که در آستانه روز پانزدهم این مطلب را می نویسم، کاملا میتوانم شاهد کاهش سرعت گذر زمان باشم و این که در این جهان امورات مهم تری از فشردن صرفا یک دکمه زیر نوشته یا عکس دیگران و آن هم شاید به دلیل قانون ساده شبکه های اجتماعی {You scratch my back and I scratch yours} و نه به دلیل متوقف شدن، احساس کردن، درک کردن و بعد لایک زدن جاری باشد.


امورات مهم ترین نظیر فکر کردن، یافتن واژه از گنجینه عواطف و احساسات انسانی برای بیان عمیق ترین احساسات و فقط برای "یک نفر"، دیدار حضوری و شنیدن صدا و نفس های بین تغییر تن های ریتمیک صحبت، با حرکات ابرو، دریچه ای از چشم ها به سوی روحش و در مجموع لذت بردن از کنسرت انسانی احساساتی که شخص روبرویت به افتخار همراهی و توجه و صمیمت تو می نوازد. 


قدم زدن با یک دوست قدیمی زیر باران، خیس آب شدن با وی و لذت از پیاده روی طولانی بدون نیاز به این که حتی مجبور باشی "چشم" یا "گوش" باشی  و در یک کلام لذت تجربه آرامش عمیق و انسانی و اصیل که سرعت زندگی دیجیتال از ما دزدیده است. گاهی فراموش می کنیم که آرامش خلاف همه امورات دیگر که سرعت انجام شاید مزیتشان باشد، ذره ذره و اندک اندک درک می شود و هیچ کدام از این لحظات رضایت ناب از زندگی را صفحه های شبکه های اجتماعی ارضا نمی کنند. 


اما چرا ارضا نمی شویم و یا شاید بهتر است بپرسم چرا ابتدای این نوشته عبارت "مفهوم مدرنیته" نقش بسته است؟


ما در کشوری کاملا مدرن زندگی می کنیم. تلفن های هوشمند، لب تاب ها و نرم افزارهای بروز شده و مفاهیم مدرن و پست مدرن بسیار زیادی ما را احاطه کرده اند. من از ورژن 2015 کرک شده نرم افزاری استفاده می کنم که مردمان کشور سازنده اش هنوز از ورژن 2007 لایسنس دار بهره می برند. بی آنکه بدانم "آلن تورینگ" که بود، از سیستم کُد گذاری برای محافظت از تلفنم استفاده می کنم. بی آن که بدانم "آدا بایرون" دقیقا چگونه برنامه می نوشت، از آخرین ورژن ویندوز استفاده می کنم. البته مدعی آن نیستم که مردمان آن سرزمین ها این روندها را دقیقا می شناسند؛ نه آما آن ها "مدرنیته" دارند و من مدرن هستم.


آنان که مدت هاست نوشته های مرا می خوانند و در واقع میهمان این خانه اند، می دانند که من در بحث یادگیری کریستالی نوشتم، از این که از 5 سال پیش، در حال شکل دادن به مدل "عقب ماندگی ایرانیان" هستم و تا همین اواخر به مبحث «توسعه پایدار» نزدیک شده ام. البته در این بخش، مفاهیم و راهکارها، همانند لغات "مدرن و مدرنیته" و تفاوت ظریف این دو، به شدت پیچیده شده اند.


متخصصین این وادی، از توسعه سیاسی مقدم بر توسعه اقتصادی و فرهنگی نام برده اند. از سوی دیگر افرادی هستند که بنویسند چرا علوم پایه و مهندسی با این سرعت سرسام آور پیش می روند، اما علوم انسانی و مفاهیم مهم و مورد نیاز توسعه و رشد این چنین سرجای خود میخکوب شده اند و حتی سیر قهقرایی و واپسگرایانه دارند؟ چرا بیشتر کشورهای مدرن جهان سومی موزه قانون های اساسی بلندبالای اجرا نشده اند؟ پاسخ مدل ذهنی من به این پرسش این است: "جهان سوم مدرن است، اما از مدرنیته دور است.


توسعه علوم پایه و مهندسی در جهان سوم هم البته نوعی طنز تلخ است، چنانچه ما عمدتا مصرف کننده دانش تولیدی جهانی هستیم تا تولید کننده آن. من از ابزارهای مدرنی که در واقع تبلور فیزیکی ایده های طراحش است،با آخرین ورژن استفاده می کنم اما چرا نمی توانم ان نرم افزار را با همان کیفیت "سیلیکون والی" توسعه دهم یا بهتر کنم؟ چرا سهم تولید من نسبت به مصرفم اینجا ناچیز است؟ 


همان طوری که قطعا نمیتوان بدون دیدن آموزش، ساعت های متوالی دستیاری و تجربه در عمل جراحی سلسله اعصاب، صرفا با مطالعه نشریه نوروساینس دانشگاه جان هاپکینز عمل جراحی مغز انجام داد، تولید داده های علمی هم صرفا بی استفاده از روش های مرسوم و آزمایش شده و تأیید شده دانشگاهی دنیا (در بهترین و مقبول ترین حالت) و تأیید موارد از پیش تأیید شده در آن ها، امکان پذیر نیست، چنان چه به ندرت می توان مدل علمی مقبول جهانی یافت که ایده و اجرا و توسعه آن بدون کپی برداری و الهام گرفتن یا بدون کمک دانشگاه های خارجی و تماما داخلی بوده باشد. چرا؟ چون ما دانش مدرن را وارد می کنیم و اما زیرساخت تولید دانش "مدرنیته" را نداریم. 


من تنبان و قبای پدربزرگم را نمی پوشم. شلوار جین و تی شرت و سوشرت به تن دارم  و به جای گیوه پدربزرگم، تمایل به کفش مارکدار دارم. به جای این که آبگوشت بزباش در ظروف سفالی و با دست بخورم، طعم آن را با روغن مایع و در ظرف های آرکوپال و البته با قاشق و چنگال حس می کنم. با این همه هنوز هم مانند پدربزرگم معتقدم جای "زن" در خانه است و محتملا "در دروازه را می شود بست، اما دهن مردم را نمی شود" و بنابراین هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و خودم را با معیارهای نگاه دیگران متر می کنم و تنظیم می کنم. چون من توانسته ام لباس ها و ظاهر زندگیم را عوض کنم، اما هنوز نتوانسته ام به افکار و اندیشه ها و باورهایم لباس نو بپوشانم. من لباس مدرن دارم، اما «مدرنیته» ندارم.

چرا من می توانم فیلم های غیر اخلاقی ببینم و در مورد ستارگانش رؤیاپردازی کنم، ولی در پس زمینه ذهنی من، دختر مناسب حتما باید دو اصل بکارت و نجابت را با هم داشته باشد؟ چرا نخستین واکنش من در برابر افکار "برابری خواهانه" صرفا مثالی با مضمون "اگر خواهر و مادر خودت بودند..." است؟ چرا این دوگانگی مرا رها نمی کند؟ چرا اگر من شلوار تنگ بپوشم یا از روش های متعارف پیرایش زنانه بهره ببرم، در نگاه دیگران، سست عنصر و کم شخصیت می شوم؟ چرا آرایش ریش به اشکالی «شیطان پرستی» است؟ چرا نگاه من برچسبی و استریوتایپی است؟ 

چرا با این وجود که تا کنون هزاران صفحه در مورد یکسانی فیزیولوژیکی و بیولوژیکی، وزن تاریخ، نقدهای مفصل به انحصار نژادی، نگاه مکانیکی به تاریخ و زیست شناسی و مسئله نژاد و امثالهم خوانده ام، هنوز از شنیدن واژه های «عرب» و «افغان» احساس ناخوشایندی به من دست میدهد؟ چرا به شدت روی کلمه «خلیج» حساسیت نشان میدهم، اما به شهرهای اطرافش و لزوم جذب سرمایه در آن ها اهمیت نمی دهم؟ چرا دانش آموخته زیست شناسی می نویسد: می دانم که همه انسان های روی زمین هیچ تفاوت جدا کننده ای با هم ندارند و همه تفاوت هایشان درصد بسیار ناچیزی اختلاف آن هم قابل توجیه در نحوه و محل زندگی شان است، اما "از عرب ها متنفرم" و اتفاقا بیشتر هم از سوی مجامع و محافل روشن فکری تشویق می شود؟ 

چرا ما در  ایران «لمپنیسم دانشگاهی» داریم که آرمانش کتاب نخواندن است و روشن فکری را تا «روشن فکر دینی»، دموکراسی را به «مردم سالاری دینی»، آزادی بیان را به «احترام به عقاید دیگران و شکستن قوانین را به «زرنگی» تعبیر می کند؟ و در یک کلام چرا افکار، روش زندگی و فلسفه اجتماعی زندگی ما در برخورد با مسایل همراه مدرنیسم، حتی با کوچک ترین و جزیی ترین آن ها، از بیخ و بن دچار تزلزل می شود و چرا همه مسایل تازه با "بحران دائمی مشروعیت" دست به گریبانند؟ 


ما انسان های مدرنی هستیم، اما مدرن سنت زده. 

در نوشته بعدی در مورد این مفهوم بیشتر صحبت می کنم.

--------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار 

با عزای دل ما می آید

 و زمین از خون پرستوها رنگین است؟




شاخه همخونه جدا مانده

مسافر کوچولوی خانه ما، هم پرواز من بود، هم آواز من بود، ارغوان من بود.


مسافر کوچولو چند ماهی است که پر کشیدن یاد گرفته و من هنوز نگران غم هم پروازم.


نوستالژی

در زندگی همه ما، لحظاتی وجود دارند که دوست داریم آن ها را «نوستالژی» بنامیم. ما در این لحظات، خاطرات زیبایی را که تلفیق روزهای پراحساس و خوشمان است در هم آمیخته و تصویری زیبا آفریده ایم.


برای من، مهم ترین بخش زیباشناسانه خاطرات نوستالژیک، مربوط به دوره کارشناسی ارشد و زندگی خوابگاهی در دانشگاه فردوسی مشهد است. از آن سه سال زندگی، سال اولش مملو از روابط اجتماعی مفید و سازنده و بسیار شیرین بود. آن روزها هنوز فیس بوک فضایی خاص بود و البته دانشجویی. اندروید راه درازی تا رسیدن به بازارهای ایران داشت و بالاترین درجه امکانات تلفن همراه، دوربین عکاسی و شاید پخش موسیقی بود. ساعت های بعد کلاس، همه فعالیت های اجتماعی ما، شامل ساده ترین ابزار پذیرایی خوابگاهی بود: چای و قند. آن هم چایی که بعد از ورود مهمان به اتاق تدارکش دیده می شد و ساده ترین ابزارش هم یک کتری بود و البته میهمان موظف بود، مهم ترین ابزار میهمانی رفتن را هم با خودش داشته باشد: لیوان.


آن سال ها، تماشای منظره حیات خوابگاه در غروب های پاییزی مشهد، مهم ترین تصویری بود که پیشاپیش مانیتور چشم هایمان قرار داشت. سال هایی که در سلف سرویس خوابگاه، سر میزهای بیست نفری شام می خوردیم، سال هایی که در آن از ورودی تا خروجی سلف سرویس با همه میشد احوال پرسی کرد و احساس تعلق به یک خانواده بزرگ را داشت. سال هایی که پشتت در اعتراض شبانه به کاهش سرعت و کیفیت اینترنت خوابگاه، به پشت هم خوابگاهی ات گرم بود. سال های خاطره. سال های نوستالژی. سال پنج شنبه شب ها با طعم عدسی مُسلم، سال بورانی سیب زمینی سیرجانی برای ناهار جمعه و سال املت عمو صادق برای شام. سال با هم بودن، با هم خندیدن. سال با هم در باشگاه خوابگاه وزنه زدن. سال فوتبال حیثیتی و سال اول کارشناسی ارشد، با دروسی سبک و کم حجم و بی تکلیف. سال ترک خوابگاه در آخرین ساعت های اسفند. سال دوستی و آشنایی در قطار مشهد تبریز. سال چای دارچین-کاکوتی اسفند. سال نوستالژی. سال زیبایی.


سال های بعدی، سال های استقلال خوابگاه و ترک دوستانی بود که دیگر «سال سوم» محسوب می شدند و حوادث بعدی امکان دریافت خوابگاه را از آن ها منع می کرد. سال هایی که هر کدامشان به اتاق دوستی آشنایی یا همشهری پناه بردند. برخی هایشان دفاع کردند و پوتین پوشیدند تا مرد شوند و برخی هایشان هر چند ماه یک بار فقط برای دیدار استاد راهنما می آمدند. سال درگیری ما با پایان نامه کارشناسی ارشد و سال سر در گمی. سال شب و روز در دانشکده صرف کردن. سال نتیجه نگرفتن از آزمایش و سال دلسردی. سال سفر خارجی، سال یافتن کلید پایان نامه و سالی که انگار بعد از دفاع از پایان نامه و دریافت آخرین امضای تسویه کارشناسی ارشد، انگار سال های سال بود که در آن محیط غریبه بودم. انگار سال های سال بود که آنجا را نمی شناختم و همین مهم ترین عاملی است که امسال نتوانستم وارد آن بخش از خوابگاه شوم که سال اولم را آنجا گذرانده بودم. نخواستم باور کنم که آن راهرو، بدون خنده های عمو مسلم، هنوز هم هست. نخواستم باور کنم که آن بخش از راهرو بدون دعوت امیر برای تماشای فوتبال در اتاقشان هنوز هم می تواند پذیرای من باشد. نخواستم و نتوانستم باور کنم. قطعه ای از بهشت که ما در آن سال ها در آن دفن شدیم و هرگز دیگر نمیتوانیم حتی یک بار هم دور هم جمع شویم.


 

به راه پرستاره می کشانی ام ؟

فراتر از ستاره می نشانی ام ؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم