دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

چگونه خوانده هایت را با زندگی ات تطبیق می دهی؟

در مورد انطباق خوانده ها و زندگی شخصی، در گفتگو با فؤاد



مقدمه: فؤاد عزیز. آنچه در این جا می آید مقدمه ای بر یک بحث قلمی طولانی است. ایده ای که تو برای نوشتن به من دادی، ممکن است تا ماه ها و سال ها برایش فکر کنم، بنویسم و دوباره فکر کنم. اساسا شاید یکی از محوری ترین سؤال های زندگی هم همین باشد که چگونه خوانده ها را در زندگی شخصی به کار گیرم. چگونه از کتابی که برای مدیریت یک سازمان دوهزار نفری در یک جغرافیای سیاسی- اقتصادی متفاوت نوشته شده است، در کسب و کار کوچک خودم استفاده کنم. چگونه بین این دو مفهوم متضاد «هم خوانی» برقرار کنم؟ در واقع سؤالی که تو پرسیدی همان سؤالی است که ممکن است همیشه از خود بپرسیم و هیچ وقت هم جرأت روبرو شدن با آن را هم نداشته باشیم. پس اگر قرار است من این گام بزرگ را بردارم و به قولی دست به این خودافشایی بزرگ بزنم، لازم است به حاشیه ای بسیار طولانی تر از اصل سؤالت مراجعه کنیم و داستان طولانی تری از «چگونگی شکل گیری فلسفه ذهنی من بر اساس چهار کتاب» بنویسم. این حاشیه طولانی اما شاید از خود متن هم مهم تر شود و اساسا نمیدانم چرا باید آن را حاشیه بخوانم.


همه داستان تأثیرپذیری از کتاب ها، اما در کتاب های مدیریت یا کتاب هایی نیست که اخیرا می خوانیم، نه از نویسندگانی که امروز شبانه روز وبلاگ هایشان را می خوانیم. حتی ممکن است کتاب هایی را مورد توجه قرار دهیم که در مقیاس کلان نوشته نشده اند. کتاب هایی که با فلسفه زندگی من گره خورده اند، چهار ستاره درخشان زندگی بوده اند و همیشه بدنه اصلی درک من از زندگی ام بوده اند. این چهار کتاب برای من آن ستاره های درخشان بوده اند:


- هدف ادبیات از ماکسیم گورکی، فلسفه «زیبایی و هدف»


- داستان پداگوژیکی از ماکارنکو، فلسفه توقع بالا داشتن از خود اما بدون ناله و شیون


- یادداشت های زیرزمینی ازداستایوسکی، فلسفه رنج بردن و لذت بردن از رنج


- آدم آدم است از برتولت برشت، فلسفه تردید و عدم قطعیت


این مسیر اصلی تفکر من است. مسیری که بارها و بارها برای یافتن شاهراه اصلی اش، به بیراهه رفته و با سری سنگین از اشتباهات بزرگ آن دوباره به سمتش بازگشته ام. این «فلسفه زندگی» من است.

 

 

 

زیبایی و هدف های متعالی


«مفهوم واقعی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد.»


یکی از مهم ترین و پررنگ ترین مفاهیم در زندگی شخصی و روزانه من که همواره و همه جا به عنوان مقیاسی برای سنجش سایر مفاهیم زندگی به کار گرفته ام، همیشه همین جمله بوده است: مفهوم معنای زندگی. این مفهوم در زندگی دانشگاهی برای من در قالب تلاش برای شکوفایی ذهنی فردی و به قول متمم «ارزش آفرینی»، در خدمت سربازی در مفهوم تلاش عمیق برای ایجاد رابطه عمیق انسانی با زیردستان در عین حفظ دیسیپلین نظامی گری و البته استخوان بندی بسیار پیچیده در روابط بغرنج انسانی، در زندگی ام در خارج از کشور در تلاش برای کشف خود در یک جزیره دورافتاده از فرهنگ و عادت های شخصی من و تلاش باری رد کردن خط قرمزهای فکری شخصی ام به درون حریمی بوده است که هرگز جرأت ورود به آن را نداشته ام. در شغل امروزی ام (یا مشاغل امروزی ام!) در مفهوم رسیدن روزمره به یک «علامت سؤال بزرگ ندانستن» است. سؤالی که باعث می شود با ولع و اشتیاق بیشتری به درون کتاب هایم، ویدئوهای آموزشی و منابع اینترنتی ام فرو بروم. نیل به زیبایی در انجام هر کاری باعث میشود ارزیابی های معمول من از زندگی شخصی ام، نه بر کمال گرایی که بر انطباق وقایع زندگی با معیار شخصی ام از زیبایی منطبق باشد؛ زیبایی در آموختن، زیبایی در رفتار و زیبایی در فکر. هر چند از نگاه ناظر بیرونی شاید چنین مواردی اساسا اتفاق نمی افتند، اما برای من هر روز جدید، یک فرصت مهم دیگر برای نیل به آن زیبایی و مفهوم بس عالی زندگی است.


توقع بالا، عدم شکایت از شرایط و استنباط تئوری از وقایع پیش رو


«... چه نام های بزرگی، چه افتخارات عظیمی. چه قدر کاغذ برای نوشتن تئوری های آموزشی صرف شده است، چه قدر فلز برای اعطای جوایز. در فضای واقعی اما هیچ چیز وجود ندارد. صاف و ساده فضا خالیست، هیچ ابزاری نیست، از عهده ی یک اوباش نمی توان برآمد..»


ماکارنکو از نخستین معلمان من است. معلمی که با خواندن دو جلد از داستان پداگوژیکی اش قدم به کشف دنیای درونی خودم گذاشته ام. روش تربیتی وی برای کودکان سال های جنگ و انقلاب و گرسنگی شوروی سابق بر یک اصل ساده اما «عمیق» استوار می شود. توقع بالا داشتن از خود و هرگز از مسیر خواسته ها منحرف نشدن و البته در راه هدف هرگز تسلیم نشدن، زانو نزدن و ایستاده مردن.


اجرای چنین سناریو و ذهنیتی برای من خیلی سخت بود. به خصوص که در سال های ابتدایی نوجوانی و طوفان بلوغ هم قرار داشتم. به خصوص که در بازی های جمعی و ورزش های گروهی بی استعداد و به درد نخور بودم. به خصوص که بدون داشتن حق انتخاب خواسته و ناخواسته طرف شماتت خیلی ها قرار می گرفتم. به خصوص که آن زمان اصلا نمی دانستم چگونه اصلا باید مسیر صحیح زندگی را بیابم. متعلق به نسل هایی بودم که قرار بود در شدیدترین تکان های گذر فرهنگی اجتماعی همه چیز را مخفیانه و  علنی، «خودش» تجربه کند و گاه تا انتهای مرز سوختن برود و باز گردد. مفهوم «ناله و شیون نکنید» در سال های ابتدایی نوجوانی ام مهم ترین اصل زندگی من شده بود. تا آنجایی پیش رفته بودم که یک «برند شخصی» داشتم: «ناله نکردن در شدیدترین دردهای جسمی و اظهار نکردن دردهای روحی به دیگران». تا آنجایی پیش رفتم که در دررفتگی قوزک پایم تا بیمارستان و تمام مدت آسیب دیدگی ام «ناله» نکردم. آنقدر که دکتر معالج حتی به در رفتگی شک کرد و تا  اتمام معاینات هنوز باور نمی کرد که قوزک پای کسی در برود و «ناله» هم نکند و ساکت به چشمانش زل بزند. آن قدرکه آن روز «تضاد» برای آن دکتر بیمارستان ایجاد شد، برای من فقط آزمایش آموخته ام بوده است.


توقع بالاداشتن از خود اما تا بیست و چند سالگی خودش را نشان نداد. چرایش را نمیدانم ولی نمی شد. به هر حال من تا بیست و شش سالگی همواره «متوسط» بوده ام. از این سن بود که کم کم توقعم از خودم بیشتر شد. هم بیشتر ورزش کردم و هم در کنکور پیشاپیش خودم قرار گرفتم. آن سال ها آموختم که توقع بالا از خود داشتن و تأکید بر خواسته ها تا مرز توانمندی و رد شدن از آن مرز و بالاتر رفتن نه تنها امکان پذیر که یک «باید» حتمی است. آن سال ها بود که به من آن قدر جرأت داد که حتی به تحصیل در خارج از کشور هم فکر کنم. آن سال ها و آن ذهنیت بود که تلاش به سوی هدف و زندگی در جستجوی یک معنای زیبا را با «صبر» و «توقع بالا از خود» گره زده بود. از آن سال ها بود که دریافتم چقدر در زمان «متوسط بودن» کم یاد گرفته ام و چقدر حالا باید با سرعت بالاتری برای جبران آن روزها باید به کتابخانه ام مراجعه کنم. این دو مفهوم برای من ستاره قطبی زندگی ام بوده اند.


از تعابیر قدرتمند ماکارنکو، تعریف استخراج تئوری بر اساس جمع بندی وقایع واقعی در مسیر زندگی را هم آموخته ام، هر چند تا زمان اقامتم در لندن هرگز نتوانسته بودم از آن به صورت دقیق و مطمئن استفاده کنم.

 

لذت بردن از رنج


«دندانی را در نظر بگیرید که درد می کند. دندان به این کوچکی، هر زمان که دلش خواست درد می کند و آدم به این بزرگی در برابرش تقریبا ناتوان است. ما هیچ کاری برای توقف آن نمیتوانیم انجام دهیم. ممکن است حتی سرتان را با تمام قوا به دیوار بکوبید اما دندان درد از بین نمی رود. در همه این پیچ و خم ها و دانستن آن ها «لذت» وجود دارد.»


داستایوسکی را در وقتی درنوجوانی در مفهوم «ناله و شیون نکنید» جستجو می کردم یافتم. اساسا شاید با خواندن آثار یک نویسنده روس به دیگر نویسندگان روس هم جذب شده باشم. برای من دریچه ورود به ادبیات روسیه «گورکی» بوده است. هر چند گورکی هم چون یک دریای طوفانی و پرتلاطم و خشمگین است و به تعبیر موراکامی (یا شخص دیگری که نمی دانم) «وقتی از طوفان بیرون آمدی، همانی نیستی که به درون طوفان پا گذاشته بودی، مفهوم طوفان هم همین است». داستایوسکی اما بیشتر شبیه آرامش آفتابی ساحل است. حداقل برای من این گونه بوده است. در طی همه این سال ها، داستایوسکی و فلسفه رنج و فراتر از آن «لذت بردن از رنج» باعث شد بیشتر از آن که به انتظار بنشینم تا هنگام بروز درد، ناله و شیون نکنم، با تمام قوا به استقبالش بروم. من معنای زیبایی و هدف متعالی و توقع بالا داشتن از خود را به صورت یکجا در عرصه هایی یافتم که باید برای بودن در آن ها «رنج» می کشیدم. در سال های جوانی آن قدر در این مفهوم دقیق شدم که به سرعت توانایی لذت بردن از مواهب آسان به دست آمده را از دست دادم و در تمام سال های بعدی «رنجبری» مهم ترین ابزار سنجش همه داشته های من شد. همان قدر که این شاخص و ابزار به من جرأت دورخیز برای کوبیدن سرم به دیوارهای گرداگردم داد، توانایی ام در ارزیابی را هم به نحو چشمگیری تغییر داد. گرچه امروز و در عبور از مرز سی سال اول زندگی به آن فلسفه استقبال از رنج هم خیلی معتقد نیستم، اما سعی می کنم همزمان در کنار استقبال از سختی و سخت گیری زندگی، از آسان به دست آمده ها هم استقبال کنم. به هر صورت همان قدر که در به دست آوردن هر چیزی رنجبری لذت وافری به من می دهد، رنج نبردن برای کسب همه چیزهای دیگر هم از ارزش وجودی آن ها نمی کاهد.


تردید و عدم قطعیت


«میان همه چیزهای قطعی، قطعی ترینشان تردید است.»


برشت را با دایره گچی قفقازی اش شناختم. برشت برنده ترین سلاح را اما در اختیار من گذاشت: «تردید» به همه دانسته ها و همه مفاهیم قطعی زندگی ام. ناگهان احساس کردم زمین سفت زیرپایم با سر و صدای زیادی فرو ریخت و در فضای خالی قرار گرفتم. در احساس شدیدترین سقوط. تردید اصلی ترین سلاح برای درک مفاهیم جهان من شد. هر نظری در هر حوزه ای داشتم، پیش چشمم آوردم تا با تیغ تیز تردید به جراحی عمیق ترین بخش های فکری ام بپردازم. هر چقدر این مفاهیم عمیق تر ریشه دوانده بودند، شکافتن ریشه هایشان دردناک تر و سخت تر می شد. هر چند مفهوم بزرگ تردید نتوانست تا بیست و هشت سالگی در قالب ذهنی من به آن قدری که دوست داشتم «نفوذ» کند. تا بیست و هشت سالگی تقریبا مهم ترین و والاترین اهدافم را هم که با دیده زیبایی هدف و توقع بالا و رنج ساخته بودم، مورد تردید قرار دادم و آن قدر آن ها را بازنگری کردم که میزان تردیدم در آن اهداف «کمتر» باشد.


تأثیر فلسفه تردید برشت در نوشته های من عباراتی است که در آن ها از «احتمالا» استفاده می کنم. همان قدر که استخوان بندی و ذهنیت نوشته من از گورکی، ماکارنکو و داستایوسکی رنگ می گیرد، زبان سرخ نوشته های من را تردید تشکیل میدهد.

 

 

 

پس از این حاشیه طولانی، به بحث اصلی ام باز می گردم:


 چگونه خوانده هایت را با دنیای واقعی زندگی ات تطبیق میدهی؟


اول به خوانده هایم به دیده تردید می نگرم. آن ها نه درست و نه غلط اند و من همواره به آن ها «تردید» دارم. هر چند بسیار مراقب هستم که تردیدم فقط به هدف «زیبایی و رشد» معطوف شود، در مسیر رشدم توقع بالایی از خودم ایجاد کند و رنج «ندانستن» برایم به ارمغان بیاورد و همواره از لغزش به ورطه شکاکیت دائم و نپذیرفتن آگاهانه هم دور باشد. به بیان دیگر من تردیدهایم را هم با دیده «تردید» می نگرم. بدین سان نه همیشه تحت سلطه «حقیقت موجود غیرقابل انکار» تسلیم بوده ام و نه با تردید و شک و عدم اطمینان دائم دست به گریبان بوده ام یا در خوش بینانه ترین حالت، «احتمالا کمتر» دست به گریبان بوده ام.


شاید در این میان اصلا زندگی را تطبیق نمی دهم، یا «فکر میکنم» که دارم تطبیقش میدهم. شاید بعد از سی سال به این نوشته بنگرم و از حماقت و تشتت ذهن پشت آن به خنده بیفتم. به هر حال اگر در سی سال آینده از نوشته امروزم به خنده بیفتم، حداقل نشانه خوبی از این است که در سی سال گذشته، تا حد ممکن به تئوری های خودم شک ورزیده، آن ها را اصلاح کرده و ارتقاء داده ام. چنانچه دست نوشته هایم در پانزده سالگی هم اکنون برایم خنده دار و مضحک و احمقانه می نمایند.


من اولین گام در تطبیق خوانده ها را «کاغذ نویسی» آن ها می دانم. به نظرم احتمالا مهم ترین و اصلی ترین مرحله اش هم همین باشد و بدون نوشتن فهم خودمان از یک کتاب، به سختی بتوانیم بعدا با زندگی تطبیقش دهیم. درک من از یک کتاب (به قول گادامر و هرمنوتیسیست ها) به عنوان خواننده شاید مهم تر از ذهنیت نویسنده اش هم باشد و اگر به مرگ مؤلف معتقد باشم (که تقریبا هستم) درک من بسیار مهم تر می شود. ذهنیت من از کتاب بیشتر با همان ذهنیتی منطبق می شود که در زندگی روزمره دارم تجربه اش میکنم.


برای گام بزرگ و سخت بعدی، باید برای ارزیابی وقایع زندگی و استخراج تئوری از آن ها تلاش نمود. می نویسم تلاش زیرا بنا به خطای شناختی ذهنی ما خیلی سخت است که ما مطلبی را بدانیم و به اصطلاح در ذهنمان رسوب کرده باشد و بعد بکوشیم به جای استخراج ذهنیت یک واقعه، ذهنیت آموخته شده مان را با ربط و بی ربط به آن واقعه تزریق نکنیم.


برای این که پیشامد و واقعه را نزدیک تر به قالب اصلی خودش ببینم تا تئوری که «دوست دارم» و برای تحققش ذهنم در حال رو کردن قوی ترین اسلحه اش «دوپامین» است، از تاکتیک ساده تری استفاده می کنم که «گام بزرگ سوم» است: تردید ورزیدن و تلاش برای انطباق دیرپای یک واقعه با تئوری درون ذهنم. چنانچه با ادبیات متمم صحبت کنم، «به تأخیر انداختن آموختن» اما توأم با «تردید» ورزیدن به آن.


برای مثال من مفهوم «اصطکاک سازمانی» را حدود سه سال پیش خوانده ام. آن را در جایی یادداشت کرده و با مفاهیم دیگر رفتار سازمانی هم آشنا شده ام (هر چند هنوز تمرین هایش را حل نکرده ام و البته برای حل نکردنش هم دلیل داشته ام). چند روز پیش مثلا مدیرمان از برخوردهای نادرست بین کارکنان و موازی کاری و اتلاف انرژی سازمان و رابطه نادرست میان کارکنان گفت. من در جایی نوشتم: «اصطکاک سازمانی، مشکل در سیستم تا مشکل سیستمی» و برای هر کدامشان چند علامت سؤال کنارش ثبت کردم. چند ماه دیگر به این صفحه از دفترم باز میگردم و با دیده ها و رفتارهای تجربه شده ام از وقایع درون سازمان دوباره این جلسه را در ذهنم مرور میکنم. قبل از نوشتن این بار اما به سراغ چند نویسنده دیگر هم میروم و رفتار سازمانی را دوباره می خوانم و البته تمرین هایش را هم حل میکنم. ممکن است و (حتمی است) که در این میان ویدئوهای درس «دینامیک سیستم» دکتر مشایخی را هم تماشا کنم و البته کتاب پیتر سنگه را هم بخوانم و بعدش دوباره تمرین های تفکر سیستمی را در دفترم بازنویسی کنم. رفتار سازمانی هم همین طور. شاید بدین سان درک درست مفهوم رفتار سازمانی یا تفکر سیستمی تا حدی که کمترین میزان «تردید» مرا بیانگیزد چندین ماه یا چندین سال هم طول بکشد؛ اما پخته تر و صحیح تر و قوی تر از حالتی است که «فکر کنم» دارم زندگی ام را تطبیق میدهم. بدین سان من یک «تئوری با یک درصد احتمال صحت در آن شرایط خاص» در دستم دارم و میتوانم تئوری های بعدی را بر مبنای آن بچینم، اما دقت می کنم که تئوری های بعدی کار و زندگی من فقط بر مبنای یک «پایه» چیده نشوند تا در زمان فروریزی آن تئوری، همه داشته هایم یکجا فرو نریزند.


همین چند روز پیش من سایت متمم و شعبانعلی دات کام را برای اعضای سازمان معرفی کردم. بلافاصله مدیرمان گفت: بله در فلان سمینارو کارگاه ایشان حضور داشته ام وایشان یکی از فعال ترین افراد در زمینه «بازاریابی شبکه ای» است. خب من چه میکنم؟ من این را در ذهنم نگه میدارم. چون میدانم که ایشان چندین نوشته در زمینه «بازاریابی شبکه ای و اقتصاد هرمی» دارند و استنباط من از ایشان بر مبنای نوشته ها وفایل های صوتی شان است و در طی هیچ سخنرانی و سمیناری هم حضور نداشته ام. آن لحظه نه با مدیرم مخالفت می کنم و نه هیچ حرف دیگری میزنم. سعی می کنم نوشته هایی را بیابم که پیش از آشنایی من با نوشته های ایشان «قدمت» داشته باشند: بیش از سال 92. دوباره آن ها را با دید «تردید» می خوانم و سعی میکنم که بیشتر برای کشف مدل ذهنی ایشان وقت بگذارم. اگر احساس کردم که در مدل ذهنی ایشان «مشکل» و «ایرادی» وجود دارد، به سادگی سعی میکنم «من» در زندگی شخصی ام آن ها را «تکرار» نکنم، بدون این که برای اصلاح مدل ذهنی دیگری به شیوه خودم تلاشی هم کرده باشم. همین داستان در مورد رفتارهای مدیرم با سازمانش هم وجود دارد. اگر رفتاری مشکل دار است، آن را یادداشت و بعد از مدتی سعی میکنم از آن خودداری کنم. هم رفتار مدیرم، هم رفتار همکارانم. بدین ترتیب من یک تئوری جامع تر و کم تر شکننده از «رفتار سازمانی» با احتمال تکرار یک درصد و آن هم در شرایط خاص ذهنی من در دست خواهم داشت.


بعد از خواندن کتاب «تئوری انتخاب» و دیدن سخنرانی Carol Dweck در سایت تد، معتقد شدم «متمم» احتمالا یک Quality School باشد. راهکار انطباق خوانده ها این جا این است که تا یک سال آینده مثال های بسیار زیاد و متعددی از مدارس نمونه کشورهای پیشرفته دیگر ببینم، در موردشان بخوانم و نقدهای وارد بر آن ها را هم مطالعه کنم. هر بار به نوشته ام بازگردم و کمی تغییرش بدهم و اصلاحش کنم تا جایی که دیگر «کم ترین» میزان تردید را برایم داشته باشد. آنگاه میتوانم تا حدی به انطباق آموخته هایم با زندگی شخصی ام «کمتر» تردید بورزم.



این همه داستان زندگی و فلسفه زندگی من بود. 

اگر تصمیم گرفتی دوباره قلم به دست بودنت را «آنلاین» کنی، بعد از سال جدید منتظر نوشته هایت می مانم. 


از توجه شما به این نوشته متشکرم. 



---------------------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر 

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

آه بشتاب که هم پروازان 

نگران غم هم پروازند