دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

معرفی کتاب «نفحات نفت»


امروز کتاب نفحات نفت رضا امیرخانی، انتشارات کاج تهران را می خواندم. کتاب به بررسی مدیریت نفتی و دولتی و تأثیرات آن بر اقتصاد ایران می پردازد. برای آنان که حوصله خواندن کتاب هایی نظیر «چرا ملت ها شکست می خورند؟» عجم اوغلو و رابینسون یا «عقلانیت و توسعه یافتگی ایران» از سریع القلم را ندارند، متن این کتاب روان و ساده و صریح و بی واسطه و حتی تا حدی «محاوره ای» است. آن قدر خواندنش راحت و سهل است که در یک روز 130 صفحه اش را طی سه ساعت بدون وقفه خواندم. صحبت اصلی این کتاب در مورد ساده ترین و پیش پاافتاده ترین مسئله اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و همه جانبه ماست: "نفت دولتی است و اما ملی نیست." 


در زیرپوست کتاب، اما از «نهاد سازی»، «کوچک تر شدن بدنه دولت با پیشرفت اقتصاد» و «توزیع برابر درآمد نفتی» صحبت می شود. امری که در نظام سیاسی فعلی ایران غیر ممکن است و غیر ممکن هم خواهد بود، زمانی که خود دولت متولی ایجاد «بخش خصوصی» باشد. نهادهای مستقل از دولت تقریبا در همه بخش های کتاب عجم اوغلو و رابینسون و هم چنین روسو، هابز و ژورژ بودان به عنوان اصلی ترین و مهم ترین پایه و زیرساخت برای «دموکراسی» و «شکوفایی اقتصادی» برشمرده می شوند. کتاب مثال های بسیار زیادی در مورد تأثیرات بلند مدت مدیریت دولتی، اثر مار کبری و دید کوتاه مدت رایج در مدیریت دولتی و تأثیرات دیرپای هرگز پیش بینی نشده آن بر بخش های عمیق تر فرهنگ، اقتصادهای مناطق آزاد، ورزش، هنر و ... می پردازد که میتواند به عنوان مثالی برای هضم مفاهیم «تفکر سیستمی« ، «مدل ذهنی»، «مفهوم ارزش افزوده» و «مفهوم پایداری» مورد استفاده قرار گیرد. 


از لینک های زیر در این مورد بیشتر بخوانید:

http://www1.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100841165538

https://goo.gl/NZ6PVr



حقیقت علمی ازدیدگاه راسل، قوی سیاه؟ ویرایش 1.0


***کلیه مطالب این نوشته بیانگر نظرات، عقاید و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به «مرگ مؤلف» معتقد است. افکار و آرای نویسنده در حال حاضر متأثر از نظریه «قوی سیاه» است و ممکن است تا سال های بعدی هم متأثر از آن باقی بماند. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***


در یکی از مصاحبه های راسل وی به دو نکته اشاره می کند: علمی و اخلاقی.


نکته علمی وی این است که در زمان پژوهش برای حقیقت علمی، توجه داشته باشید که هر چقدر آن حقیقت علمی خلاف نظر و عقیده شما باشد، یا به نفع بشریت نباشد باز هم «حقیقت» علمی است و باید در نظر داشته باشید که همواره حقایق علمی را بی کم و کاست منتشر کنید. حقیقت علمی همواره ممکن است حوزه وسیع تری از مجهولات را در اختیار بگیرد که آن حوزه مجهول «قوی سیاه» باشد. در واقع پژوهش علمی همواره باید منتظر این نکته اساسی باشد که با «قوهای سیاه»  روبرو شود؛ حتی اگر آن قوی سیاه اساسا به نفع بشریت هم نیست. مدل ذهنی حوزه پژوهش های علمی حوزه ای «خودخواهانه» است. مدل ذهنی علم همواره به توسعه خود به هر قیمتی می اندیشد و طبیعی است که قوهای سیاه طبیعی ترین برآیند فکری این حوزه باشند.


تا من بقیه داستان را بیشتر و دقیق تر روی کاغذ بنویسم و دوباره به این نوشته برگردم؛ شما ویدئوی مصاحبه برتراند راسل را مشاهده بفرمایید:



پارادایم ها و قوی های سیاه


*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر اندیشه ها، آموخته ها و نظرات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. نویسنده به «مرگ مؤلف» معتقد است. آرای آینده نویسنده از نظر وی «قوی سیاه» است و قابلیت پیش بینی با آرا و نظرات امروزی اش را در خود ندارد. نویسنده معتقد است تا مدت ها ذهنش درگیر تئوری «قوی سیاه» خواهد بود؛ بنابراین آنچه در این مدت و شاید بعدها می نویسد، تلالوی از اندیشه قوی سیاه و رسوب این اندیشه در ذهنش می باشد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


ما تغییرات بنیادینی که یک نگرش بسیار نو و یک روش نوین برای درک موضوعی از پیش دانسته شده را تعریف کند، یک پارادایم می نامیم. پارادایم ها زمانی اتفاق می افتند که یک نگرش نو توانسته باشد نواقص نگرش پیشین را برطرف کند و در واقع فهم ما به صورت بنیادین از یک موضوع عوض شود. همانند نظریه گالیله در مورد گردش زمین به دور خورشید که تا قبل از آن تصور می شد خورشید به دور زمین می گردد. پارادایم ها البته همواره قرار نیست بسیار بزرگ و جهان شمول باشند. اصل اساسی در «پارادایم» بودن ایجاد تغییرات بنیادین در نگرش ماست. اما سؤال اصلی اینجاست که آیا هر پارادایمی یک «قوی سیاه» است؟ 


- پارادایم ها گاها نامحتمل ترین، ناممکن ترین و غیر محتمل ترین اندیشه ها برای درک یک موضوع هستند. پارادایم ها صرفا از تلاش برای بهبود نگرش پدید نمی آیند، بلکه گاها احتمالا تمامی بخش های نگرش پیشین را «نابود» میکنند. بعد از تئوری گالیله به ندرت کسانی یافت می شوند که به گردش خورشید به دور زمین باور داشته باشند، هر چند به صورت کامل این نگرش از بین نرفته باشد.


- قد علم کردن علیه اندیشه جاری و ایجاد پارادایم جدید، همواره در ابتدا به دیده تمسخر نگریسته می شود. سؤالی که پیش می آید این است که تلقی تمسخرآمیز ما از اندیشه های بنیان کن در ابتدا به دلیل «توهم شناخت» و خطای شناختی مغز ماست یا عوامل دیگری هم در آن دخیل اند؟ هنوز برای پاسخ دادن به این سؤال مطمئن نیستم.


- قوی سیاه حوزه ناشناخته ها و مجهولاتی است که خارج از «مدل» فکری ما واقع شوند. حوزه ای است که ما قهرا تا زمان وقوع نمی توانیم آن را پیش بینی کنیم یا پیش بینی های ما از آن بسیار ضعیف و گاها غیرواقعی است. شاید تمسخر یک عقیده نو به دلیل تصور «غیرواقعی» آن عقیده در پس زمینه ذهنی ما بوده باشد.


- پارادایم نو بر پیش بینی های ما استوار نمی شود. به هر حال یک روش بهتر برای توضیح دادن یک پدیده در طی زمان جایگزین اندیشه های قدیمی می شود. اگر چه این فرآیند زمان بر است، اما در یک جهت حرکت می کند. عمده کسانی که از گالیله اعتراف گرفتند تصور می کردند «زمین به دور خورشید نمی چرخد» و با خاموش کردن صدای گالیله میتوان «پارادایم» جدید را انکار کرد. این در حالی است که در طی زمان آن پارادایم نو توانسته است نظریه بطلیموسی گردش خورشید به دور زمین را کاملا «تمسخرآمیز» جلوه دهد. 


- تمسخرآمیز بودن یک عقیده نو در ابتدا شاید بتواند به عنوان معیاری برای سنجش یک پارادایم نو باشد. از دیدگاه نویسنده تکامل فکری بشر زمانی کامل می شود که بتواند به افکارش اجازه شکست و نابودی  و عوض شدن بدهد تا جایی که مدل ذهنی تمسخرانگیز بودن عقیده نو را به صورت کامل کنترل کرده و پارادایم های نو را «استقبال» کند. 


- پارادایم نو یک قوی سیاه است؟


----------------------------------------------------------------------------------------

به راه پر ستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن

من از ستاره سوختم، لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم


تغییر عمده

سال های دور از زبان مادربزرگم همواره می شنیدم که در آن زمان ها «توهین» کردن به دیگران بخش جدایی ناپذیر فرهنگ روزمره و عامه بوده است. در داستان های حق وردیوف و نمایشنامه های عالی اش که فرهنگ مردم قفقاز و شمال غرب ایران را نشان میدهد، «کشتن مخالفین» و «اجرای عدالت شخصی» یک اصل مهم در «مردانگی» و یک «ارزش والا» تلقی شده است و «خواندن» و «نوشتن» اسباب خدمت به شیطان و انحراف از جاده انسانیت که آن روزها «انسانیت» در گرو «اعتقاد» بوده است و بس.


مدت های مدیدی برای ریشه یابی اخلاق و فرهنگ عامه و این اصل پایه ای که «توهین اساسا بیانگر ضعف شخص است» صرف کرده ام. در راه ریشه یابی «ریشه های عقب ماندگی و توسعه نیافتگی ایران» کمابیش میتوان به این نکته رسید که فرهنگ عامه ما متأثر از هزاران سال ابراز نکردن و به قولی «تقیه» کردن هایمان بوده است. ابراز نکردن خشم، ناراحتی و نارضایتی. من حتی جوک های بی مزه سیاسی مان را هم از این دست میدانم. زمانی که نمی توانیم، یا به دلیل فشارهای فرهنگی و اجتماعی قادر به بیان نیستیم، باید از جای دیگری تخلیه شویم. بگذریم که این روزها شبکه های اجتماعی در حال تبدیل به شبکه های خصوصی هستند که در آن ها صرفا برای مخاطبی که به کانالمان دعوت شده است یا فالوور اختصاصی پست های شخصی مان است، محتوا تولید می کنیم و همان جا هم احتمالا بخشی از تقاضای سنگین و تاریخی «دیده شدن» را از سر می گذرانیم. 

و نکته مهم تر اینجاست که به هر صورت زندگی در هر شرایطی و تحت هر نظام سیاسی ای در جهان، در جایی با آنچه ما در مدل ذهنی مان داریم، تعارض می یابد و طبیعی ترین رفتار این است که «اعتراض» کنیم و یا «ناراضی» باشیم. طبیعتا زمانی که حق «ناراضی» بودن از ما به بهانه «حفظ و نگهداری وضعیت موجود» یا «لزوم حفظ وضعیت موجود برای آیندگان» گرفته می شود، قبل از هر چیزی «ضعف» مهم ترین و چشمگیرترین شاخصه در رویارویی با خودمان است. از سوی دیگر به تجربه تاریخی بسیار دیرینه بشری از نخستین تمدن ها تا معاصرترین آن ها، زمانی که امید ما به اصلاحات جدی و عمیق از سوی بالادستی ها کاملا از بین رفته باشد و زمانی که بپنداریم ارزش های وجودی ما توسط بالادستی ها اساسا جدی گرفته نمی شوند، عمدتا نارضایتی (با تجربه من) به صورت حس «انتقام» از طبقات هم سطح یا فرودست مان بروز می کند. ما تمایل شدیدی به آرام کردن روح سرکش و عصیانگر و پرسشگرمان پیدا می کنیم، اما رضایت آن را در آزار دیگران می بینیم و طبیعتا قادر نیستیم به منشأ اصلی نارضایتی هایمان که در جایی دور از دسترس مان قرار گرفته است، بپردازیم.


از دیدگاه من فرهنگ عامه ایرانی هنوز «خردسال» است. خردسالی که در دنیای کهن سنتی مانده است و هنوز با مفاهیم توسعه آشنا نشده است. برای رشد این کودک خردسال و مسئولیت پذیرتر شدن الگوهای رفتاری اش علاوه بر ریشه یابی و نگاه به کل سیستم معیشتی کشور، «زمان» مهم ترین شاخصه است.

-------------------------------------

ارغوان 

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


پانوشت: در داستان هایی نظیر «تنگنا» (دولت آبادی) یا پخمه، چاخان و مجموعه داستان «مگه تو مملکت شما خر نیس؟» عزیز نسین روایت های زیبایی از «زندگی عقرب گونه» در نیش زدن هم سطحان و فرودست تر از ما به خوبی تصویر شده است. اگر آن کتاب ها را ندارید، می توانم برایتان «پخمه و چاخان» را بفرستم، البته به شرطی که شما هم برای من دو جلد کتاب بفرستید. آدرس ایمیل و نحوه تماس با من در وبلاگ موجود است. اگر تمایل به اشتراک کتاب هایتان با من دارید، لطفا برای وبلاگ پیغام بگذارید. 



شوخی؟

هر اتفاقی که میخواهد بیفتد، خب ما همواره دوست داریم بگوییم فلانی شوخی کرده است. من که همیشه یاد داستان «شوخی بی وسایل» عزیز نسین می افتم.

آن را با شما هم به اشتراک می گذارم:
برای شنیدن داستان شوخی بی وسایل لطفا کلیک کنید.

انتقاد پذیری؟


من قبلا هم جایی نوشته ام که شما برای مثال هرگز با تابلویی این چنینی برخورد نمی کنید: «لطفا مثل آدم رانندگی کنید.» اما به کرات با تابلوهایی نظیر «بوق زدن ممنوع» ، «سرعت مجاز 90 کیلومتر در ساعت» یا «دور زدن ممنوع» برخورد می کنید. وقتی می گوییم «با فرهنگ باشیم» یا «فرهنگ را رعایت کنیم» منظورمان دقیقا چیست؟ فرهنگ کدام نسل؟ کدام ارزش ها؟ کدام دیدگاه و کدام مدل ذهنی؟ 


من به واژه «نقد» و «انتقاد» هم همین دیدگاه را دارم. انتقادپذیری خود را بالا ببرید اصلا به چه معناست؟ یعنی اجازه دهیم اشخاص دیگر هر بی ربطی را برایمان بنویسند و پست کنند و تازه ژست و قیافه حق به جانب هم بگیرند که «داریم انتقاد می کنیم» و تو اگر اعتراضی کردی حتما مخالف دموکراسی هستی یا مثلا آدم بی سواد و بی فرهنگی محسوب می شوی. در واقع همواره این بخش از داستان انتقاد به جانب گوینده است. مانند آن چه در مورد «بی شعوری» نوشته بودم؛ همواره دو حالت در اشخاص بی شعور وجود دارد. یا می پذیرند که بی شعورند که خب خودشان می دانند و یا نمی پذیرند که نپذیرفتن بی شعوری از سوی شخص اولین نشانه در «بی شعوری» است. بنابراین از دیدگاه شخص اول که این موضوع را مطرح می کند، همه آدم و عالم «بی شعورند» و چون شخص اول خودش قبلا بی شعور بوده و درمان شده است، پس مجاز است برای همه عالم و آدم نسخه بپیچد.


در مورد انتقاد پذیری هم گاها وضعیت به همین گونه است. اول این که واژه نقد در بار معنایی خویش قصدش «اصلاح» نظر و دیدگاه است و نه «شخصیت» دیگری. ممکن است شخصیت یا موقعیت اجتماعی یا رفتار اشخاص در درازمدت تحت تأثیر افکار قرار گیرد و اصلاح شود، اما قصد «نقاد» اساسا صحبت از این موارد نیست و تنها بخشی از افکار و مدل ذهنی شخص مقابل را «نقد» میکند. در این نقد شخص نقد کننده، تألیفات و نوشته ها و افکار بهتری از من دارد و وقتی می نویسد نمی خواهد ایراد بگیرد یا با تمسخر و هجو و هزل در مورد شخص بنویسد. این نوع نقد پاراگراف به پاراگراف و جمله به جمله شخص مقابل را مورد بررسی و کنکاش قرار میدهد و با ارائه رفرنس ها و دیدگاه های بهتر، بحث علمی و فنی در آن حوزه را به پیش می برد. وگرنه تخریب شخصیت دیگران با «حرف حق» نامیدن نوشته خود، هیاهو درست کردن و به ابتذال کشیدن و در کل «ترولیسم» نقد نیست. 


برای روشن تر شدن موضوع مطالعه مطلب دکتر سریع القلم با عنوان «سی ویژگی نقد کردن» توصیه می شود.




مدل ذهنی قوی سیاه یا تلاش برای درک مجهولات و ناشناخته ها


*** کلیه مطالب این نوشته  در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، اندیشه ها و آموخته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. برای نویسنده میزان و جهت تغییر اندیشه هایش در آینده «قوی سیاه» است و نویسنده تحقیقا از آن بی خبر است.***


این نوشته بر مبنای استعاره قوی سیاه و توهم دانستن نسیم طالب و هم چنین درآمدی بر فلسفه تاریخ مایکل استنفورد بنا شده است. 


محدودیت مدل ذهنی در تمرکز بر روی گسترش معلومات تا صرفا کشف مجهولات منجر به پدیده «توهم دانستن» می شود. یعنی مدل ذهنی ما همواره در تلاش است بر مبنای معلومات و داده های در دسترس برای مجهولاتی که از آن ها داده ای در دست نداریم تصمیم بگیرد. در واقع دانایی ما در حوزه مجهولات (که در این نوشته آن را «قوی سیاه» نامیده ایم) غیرواقعی بوده و در بیشتر موارد به پیشداوری و تصمیم نادرست منجر می گردد. مدل ذهنی ما بر مبنای خطای شناختی همواره تمایل به عمومیت بخشیدن به مسائل دارد و از این رو ما همواره در «توهم دانستن» گرفتار می شویم. نخستین اصلی که می توان از آن برای دست یابی به یک نظریه صحیح علمی استفاده کرد اساسا در این نیست که بکوشیم فرضیه خود را «اثبات» کنیم. بلکه بر عکس باید تمام تلاش یک محقق و پژوهشگر برای «رد» نظریه خودش باشد. اگر نتوانیم نظریه و فرضیه خویش را از هیچ راهی «رد» کنیم، آن وقت می توان به این نتیجه «نزدیک» شد که فرضیه ما نه به صورت صد در صد بلکه به واقعیت نزدیک است. (در مورد تفاوت واقعیت و حقیقت قبلا نوشته ای در روی فیس بوک نویسنده آمده است که برای تکمیل بحث خواندن آن می تواند مفید باشد.)


برای روشن تر شدن موضوع قوی سیاه به مثال ها و موارد زیر توجه فرمایید


1. طبق آمار رسمی دولت بیش از هشتاد درصد مساحت کشور دچار خشکیدگی است. بر مبنای مدل ریاضی و برآورد بارش، تبخیر و تعریق و هم چنین حرکت و جهت حرکت آب های زیرزمینی (با مدل Hydra) میتوان به خوبی در مورد روند، جهت و میزان خشکیدگی منابع آبی ایران و تأثیر خشکیدگی بر تولید کشاورزی و زمان دقیق اتمام کامل منابع آبی ایران صحبت کرد. اما به هیچ عنوان نمی توان در مورد پاسخ «جامعه شناختی» جوامع انسانی ساکن در فلات ایران به این پدیده طبیعی اظهار نظر کرد. این حوزه در واقع در یک سیستم پیچیده تر متبلور می شود و دانش ما از مکانیزم ها و مدل های حاکم بر روند پاسخ جامعه شناختی به مسئله خشکیدگی بسیار ناقص و ناچیز است. در واقع ما هیچ مدل جامعی از این «قوی سیاه» در دست نداریم. هر چند از نظر دیرینه اقلیم شناختی می توان زمان های بسیار مهم تحولات اجتماعی و سیاسی و تغییرات بنیادین در سلسله های پادشاهی و حکومتی قدیمه ایران را به خوبی با روند دوره های اقلیمی بیشینه و خشکیدگی ها و ترسالی های اقلیمی منطبق کرد، اما هنوز هیچ ساختار جامعی برای مدل سازی «آینده» بر مبنای این نمودارها بنا کرد. ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه ایران امروز همان قدر پیچیده است که ذهن تاریخ و مدل ذهنی جامعه در هزاران سال پیش و اساسا ممکن است هیچ ارتباط مستقیم و مستحکمی بین رویدادهای اقلیمی و تحولات سیاسی در دوران قدیم ایران وجود نداشته باشد یا یک روند کاملا تصادفی بوده باشد و تمامی داده های ما از این پدیده ها و انطباقات فقط و فقط «توهم دانستن» بوده باشد. 

ما میتوانیم بر اساس داده های اقلیم دیرینه برای تکامل زیست شناختی بشر و غلبه انسان های کرومانیون بر انسان های نئاندرتال تا حدودی اظهار نظر کنیم، اما هم زمان هیچ مکانیزم و مدلی برای توضیح این که اگر انسان های نئاندرتال در اثر رقابت زیستی با اجداد گونه ما از روی سیاره زمین حذف شده اند، چرا 1 درصد کل ژن های ما از منشأ نئاندرتال است نداریم یا این که این تغییرات اقلیمی گسترده در 20 هزار سال پیش چگونه و در چه جهتی بر تکامل جامعه شناختی انسان های اولیه تأثیر داشته است یا چقدر به آن ها در ایجاد اصوات منظم و معنادار و سخن گفتن یاری رسانیده است، حوزه ای کاملا مجهول و در واقع یک «قوی سیاه» است. 


2. جهان معاصر قبل از ورود به دو جنگ خانمان سوز جهانی شاهد عصرهای «روشنگری» و «انقلاب صنعتی» بوده است. در تمامی این دوره ها دانشمندان، فیلسوفان و اندیشمندان بسیاری پا به عرصه وجود گذاشتند و با نوشته ها و اکتشافاتشان پیشرفت های بزرگ بشری در دهه های بعدی را سبب شدند. در این میان در کشور آلمان لشگری از فیلسوفان از دیلتای، گادامر، هوسرل، آرنت، نیچه و خیلی های دیگر قبل و بعد ظهور نازیسم به بیان اندیشه هایشان پرداخته اند. این که چرا و به چه دلیل و چگونه از آلمان فلسفی و منطقی آلمانی جنگ طلب و نژادپرست و نازی پدید می آید و چرا ذهن تاریخ یک باره به سرعت تغییر جهت میدهد و چرا این تغییر جهت در آثار این دانشمندان و فیلسوفان پیش بینی نشده بود، تمام و کمال یک «قوی سیاه» است که نمی توانسته است بر مبنای «قوی سفید» تبیین شود.


3. در آمریکا دانشمندان علوم سیاسی بسیار بزرگی وجود داشته اند و دارند. اسامی مهمی همچون هانتینگتون، فوکویاما و چامسکی. به ندرت در پراکنده نوشت های چامسکی می توان به روندی که میتواند به ظهور ترامپ برسد اشاراتی نامفهوم شده است که تازه قبل از انتخاب و نامزدی ترامپ حتی درک کامل آن مفاهیم ناممکن بوده است. اساسا هیچ یک از متخصصین تاریخ و اندیشه سیاسی آمریکا هرگز نمی توانست ظهور و انتخاب ترامپ را دقیقا در زمانی پیش بینی کند که اوباما به ریاست جمهوری آمریکا انتخاب شده بود. حتی بسیاری از متخصصین و تحلیل گران سیاسی آمریکا ترامپ را در مرحله نامزدی هم جدی نمی گرفتند چه به آن که قرار است رئیس جمهور شود. ترامپ نماد کامل یک قوی سیاه است. استعاره ای کاملا مجهول که بر خلاف دانش ما  از معلومات جاری ظاهر شد. رفتار و سیاست های وی پس از تصدی پست ریاست جمهوری هر چند به باور بسیاری میتواند از توئیترش استخراج گردد، اما نحوه واکنش جامعه جهانی، افکار عمومی آمریکا و سنای این کشور به ریاست وی اساسا یک «قوی سیاه» است و در واقع ما هیچ دانشی از رفتار وی در قبال ایران در آینده در دست نداریم. 


از آنچه بیان شد به استدلالی از مایکل استنفورد و  توضیح ساده تری از نسیم طالب می پردازیم:

- ذهن تاریخ منطق خطی و ریاضی ندارد. تکامل جامعه شناختی همواره یک مسیر مشخص و مدون و دلخواه را نمی پیماید. تاریخ بشری به جلو نمی خزد، بلکه از بعضی وقایع «می پرد» و برخی دیگر را اساسا حذف می کند. تاریخ قابلیت تکرار، پیش بینی و پیشگویی ندارد. مدل ذهنی جامعه تماما عرصه قوهای سیاه است. برای شناخت قوهای سیاه نمیتوان از «قوهای سفید» استفاده کرد. 

-----------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

این چنین بر جگر سوختگان 

داغ بر داغ می افزاید




قوی سیاه

اگر حوصله خواندن متن انگلیسی را دارید؛ در سایت Medium یک مقاله به زبان انگلیسی در مورد قوی سیاه نوشته ام. اگر هم حوصله اش را ندارید، کافیست مدتی منتظر بمانید تا آن را به فارسی هم بنویسم و اینجا پستش کنم.


آدرس مقاله من در سایت Medium از این قرار است:


https://medium.com/@yavarmoshirfar/the-black-swans-in-the-complex-systems-an-instance-from-the-daily-events-1c23c2954164#.j9h2qmgkm




شروعی از نو؟

پس از پایان یافتن شغلم در لندن، در ایران فرود آمدم. با تجربه ده ماه زندگی و داشتن یک توصیه نامه و البته هزاران تجربه ارزشمند از سیستم دانشگاهی جهان. 


هم چنان به راهی که باید میرفتم و نشد فکر میکنم؛ به ادامه تحصیل در خارج از کشور. به همان راهی که بود؛ به همان راهی که باید باشد. نه پشیمانم از این که چرا نشد و نه ناامید.


همین.



بزرگترین خوشبختی برای من

برای من همواره «خوشبختی» یک تعریف دینامیک داشته است. هرگز نتوانسته ام آن را در قالبی از جملات قالبی ریخته و توصیف کنم. هر زمان و هر مکانی نظرم نسبت به آن عوض شد. سال ها قبل خوشبختی را در تحصیلات می دانستم، در مدارج بالاتر، در شغل بهتر، در «دیده شدن»، در «تأثیر گذاشتن بر دیگران».


امروز خوشبختی را میتوانم کم و بیش بر اساس جمله زیر برای خود تعریف کنم:

» خوشبختی زمانی است که در گمنامی کامل از دنیا بروی». زمانی که مطمئن شوی، «کسی» نبودی. یا اگر بودی فقط برای خودت بودی. زمانی که بدانی نوشته هایت غیر از خودت، هیچ تأثیری روی هیچ کسی نگذاشته است. زمانی که بدانی «هیچ کسی» تو را نمی شناسد. زمانی که به جایی رسیده باشی که غیر از خودت هیچ کسی نداند کجاست.


خوشبختی در این است که همیشه فقط «خودت» باشی. هر طوری که بودی، هر طوری که هستی.



آیا حاضرم در زمان «سفر» کنم؟

به بهانه دیدن فیلم About Time


سؤال «آیا حاضرم در زمان سفر کنم؟» شاید در بدو امر کمی خام به نظر بیاید. پرسش در مورد یکی از اساسی ترین و شاید دست نیافتنی ترین رؤِیاهای بشر: «سفر در زمان». این سؤال البته بعد از دیدن فیلم «درباره زمان» محصول سال 2013 به ذهنم خطور کرد. داستان فیلم این پرسش را دقیق تر و عملی تر می کند. این که شخصی بتواند به «گذشته» خود و زمان ها و مکان هایی که در آن ها زندگی کرده است سفر کند و همه آن ها را دوباره تجربه کند، و البته اگر چیزی  را به صورت اساسی تغییر دهد، آینده نیز کمابیش متفاوت باشد. به این صورت سفر در زمان محدودیت های خاصی را ایجاد میکند که پرسش های عمومی تری در مورد سفر در زمان را پوشش نمی دهد. از مهم ترین آن پرسش ها که در مباحث هاوکینگ مطرح می شوند نمونه هایی هستند نظیر این که فرض کنید شخصی به گذشته سفر کند و پدربزرگ خود را به قتل برساند. در این صورت آن شخص در آینده «وجود» نخواهد داشت؟ 

خب این فیلم و این موضوع چنین پرسشی را اصلا جواب نمی دهد، چرا که شخص فقط می تواند به گذشته «خود» و تجربیات خود از زندگی بازگردد. 

خب اگر میتوانستم به گذشته بازگردم، مثلا از بهار 94 به امروز، چه می شد؟

- در آن روزها، اشتباهاتی که به واسطه هیجان زدگی از کشف یک دنیای جدید برایم پیش آمدند، هم چون حلقه های یک زنجیر به هم پیوسته اشتباهات دیگری را رقم زدند؛ روزهای تلخ و دردآوری برایم به ارمغان آوردند و هزینه های فکری و جسمی و مالی زیادی برایم به یادگار گذاشتند. اگر میتوانستم به آن روزها برگردم، هم اکنون کمتر طعم استرس را چشیده بودم، کمتر ناراحت شده بودم، دوستان بیشتری داشتم و محبوب دیگران بودم. 


اما نه. دوست ندارم به آن روزها بازگردم و دوباره با علم به این که رفتارهایم چه عواقبی دارند، آن ها را انجام ندهم یا سعی کنم بهتر باشم. درست است که با خرج کردن «تنها منبع غیرقابل تجدید زندگی» یعنی زمان به آن تجربه ها دست یافته ام، اما اگر به عقب بازگردم این کالای ارزشمند را باید از دست بدهم.

درست است که حاشیه امنیت زندگی و شغلم در این حالت بالاتر می رود، اما من این را نمیخواهم. در واقع تجربه و درس هایی که از این اشتباهات گرفته ام را بر همه مزیت هایش ترجیح میدهم، نه به خاطر این که «نمیتوانم» به گذشته سفر کنم، بلکه دقیقا به این خاطر که «نمی خواهم». 

هزینه های روانی بالایی که برای این موقعیت پرداختم، باعث شد «عزت نفس» را دوباره در خود کشف کنم، هزینه های مالی بالایی که در این مدت داشتم، باعث شد «پس انداز» کنم و آن قدری پس انداز کرده ام که بعد از تسویه حساب هزینه های قبلی، مبلغی هم برای خودم برای آینده باقی بماند. استرس ها و دردهایی که وجود داشت باعث شد یادم بیاید که هستم و چرا به اینجا آمده ام و هدفم از زندگی چه بوده است. دردهای جسمانی باعث شدند دوباره با یک برنامه منظم ورزشی، چهار روز در هفته از درد جسمانی و مشاهده پیشرفت خود «لذت» ببرم. محبوب نبودن در نزد همه باعث شد متوجه شوم که «راضی نگه داشتن همه» اگر حماقت نباشد، دقیقا »میانمایگی» است. 


من به گذشته باز نمی گردم. همان طوری که کلیدی ترین بخش فیلم در انتهای آن مطرح می شود: «به جای بازگشت به گذشته، سعی میکنم طوری زندگی کنم که انگار نمی توانم به گذشته بازگردم. به جای دوباره زندگی کردن هر واقعه ای، آن واقعه را همان روز و همان لحظه ای که اتفاق می افتد تجربه می کنم و از تجربه آن لذت میبرم.«


--------------------------------------------------

ارغوان 

خوشه خون

بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان، نگران غم هم پروازند.


گر بریزی بحر را در کوزه ای....


همین اواخر خبر درگذشت یکی از بازماندگان نسل طلایی موسیقی سنتی خراسانی را شنیدم. 

استاد ابراهیم شریف زاده. البته که اسمی شاید برای خیلی هایمان ناشناس باشد؛ اما فقط با یادآوری روزهای حسرت و درد، عمده دهه شصتی ها شاید «نوایی» را زیر لب زمزمه کنند. این ترانه یادگار آن نسل خنیاگران است. 


خبر مهمی که بلافاصله بعد از درگذشت این استاد پخش شد، رفتار متولیان هنر و فرهنگ با وی بود که با علم به شغل «مرده شوری» وی، نشان درجه یک هنری را به وی ندادند و البته چه اتفاق مبارکی است که نشان درجه یک هنری به چنین استادی داده نشده است. فراتر از جنبه بی وفایی دنیا و زندگی در تنگدستی این عزیزان، جنبه دیگری از زندگی و آثار این اساتید وجود دارد که میخواهم کمی در موردش قلم فرسایی کنم.


دقیقا یادم نیست اما باید نقل قولی از «یهودی منوهین» باشد که بعد از شنیدن ساز « قربان سلیمانی» جایی گفته بود: حاضرم همه شهرت و زندگیم را بدهم، اما سرپنجه های خونین این پیرمرد روستایی را داشته باشم.»

شاید برای امثال من که فقط به صورت تفننی یا برای پر کردن خلا< احساسی به موسیقی روی می آوریم، درک موسیقی و زخمه های سلیمانی ممکن نباشد، اما برای آنان که از این دریای موسیقی جرعه ها نوشیده اند، صدای زخمه وی بر تن دو تار نوایی فراتر از تصور زیبایی و درک است. چنین است که معتقدم ابراهیم شریف زاده اساسا بسیار بزرگتر از آن است که بتوان وی را در محدوده «نشان درجه یک هنری» ریخت و محدود کرد. نشان درجه یک هنری متعلق به آن دسته ای است که برایشان «موسیقی» آب و نان است، نه برای اینان که موقع نواختن و خنیاگری در مرز «آسمان  وزمین» نشسته اند؛ چه نمی شود «بحر را درکوزه ریخت» و یا مثلا فخر زخمه قربان را در جشنواره های موسیقی با نشان های مختلف هنری «پایین» آورد. اگر نوای اینان آسمانی نباشد، قطعا نمیتواند «زمینی» هم باشد. 


یادم می آید چندی پیش در کنسرت «عالیم قاسم اوف» و یکی از اساتید موسیقی تاجیکستان (شیروددین) در لندن حضور داشتم و البته سالن مملو بود از «خاورمیانه ای» ها. در میان افرادی که در کنسرت حضور داشتند، شاید عده قلیلی زبان ترانه و یا سبک موسیقی تاجیکستانی را می شناختند یا شاید همه میشناختند و من تنها فرد به شدت «بی سواد» در میان آن جمع بودم. ولی نکته قابل توجه این بود که در آن جمع و آن شب شاید کسی نیازی به دانستن این مسائل نداشت تا از آوای بلبل شرق لذت ببرد. برای من آن ترانه ها حکم شیر مادر را داشتند و لرزش ناخودآگاه شانه هایم در ترانه های طرب انگیز، شاید غیر ارادی بودند؛ اما برای دیگران چطور؟ به سرعت متوجه شدم که دیگران هم حس و حال مرا دارند، با این که شاید اساسا زبان آن ترانه ها را متوجه نمی شوند. 


برای من «نوایی» چنین بوده است، هم چنان که بحر طویل حاج قربان سلیمانی» را نمیتوانم بدون متوقف کردن کارهایم و توجه کامل به آن گوش کنم. این بحر را درون کوزه نمی توان ریخت. 



چقدر می توان به آمار اعتماد کرد؟

چقدر در زندگی روزانه از آمار بهره می بریم؟ اعتماد ما به آمار در تصمیم گیری ها چقدر است؟ آیا صرفا «ترس» درونی ما از بزرگی اعداد و پیچیدگی روش های محاسبه در تأثیر آن بر تصمیم مان مؤثر است یا با فهم کامل فرآیند آماری از یک موضوع شناخت پیدا میکنیم و سپس تصمیم می گیریم؟


آمار را اساسا چقدر میتوان تعمیم داد؟ آمار چقدر می تواند به وقوع تفکر استریوتایپی کمک کند؟


- فرض کنید در یک درگاه معتبر وب اعلام می شود 40 درصد از مردم شهر A معتقدند «مجازات اعدام» بهترین پاسخ است. آیا میتوان بلافاصله بعد از مطالعه این خبر برآیندی از میزان حس «خشونت» مردم شهر A به دست آورد؟ دقت داشته باشید که بحث اعدام و تعریف خشونت یک مقوله فراتر از این بحث است و ما صرفا فرض میکنیم اعدام و افزایش خشونت در یک رابطه خطی دو طرفه با هم قرار دارند.

چند نفر از ما میتوانیم بلافاصله دریابیم که 40 درصد در واقع 40 درصد «جامعه آماری» است و نه کل افراد شهر. 


درست است که در انتخاب جامعه آماری همواره سعی میشود معیارهایی برای بیشترین و متنوع ترین حالت ها انتخاب گردد، اما به هر حال جامعه آماری «کل جامعه» نیست. جامعه آماری مفهومی بسیار مفید در اندازه گیری های آماری است که ماهیت داده هایش «صفر و یکی» هستند ولی در داده های علوم انسانی که میتوان یک موضوع را بی شمار تعریف کرد و اتفاقا همه بی شمار تعاریف ضمن داشتن تضادهای عینی با همدیگر در جای خود «صحیح« تلقی شوند، جامعه آماری مفهومی مبهم است. تفکر انسان و عواملی که در تعریف یک پدیده نقش دارند به شدت "سیستمی" اند، در حالی که جامعه آماری یک مفهوم تقریبا "غیرسیستمی" است. در واقع نتیجه گیری آماری از داده هایی با ماهیت به شدت گسترده نظیر مثال این مبحث، کارکرد تطبیقی با تعریفی است که شخص «آمارگیر» در نظر داشته است و نه لزوما صحیح ترین و بهترین تعریف ها. 

از سوی دیگر آمار همواره ماهیت کاهندگی دارد. در بیشتر روش های آماری همواره سعی شده است داده های نزدیک به هم و با اختلاف جزیی نادیده گرفته شده یا با همدیگر منظور شوند. 


شاید بتوان راه گریز از این مشکل را در دستگاه ها و روش های آماری یافت که سوای ماهیت داده ها بر «رابطه» بین داده ها تأکید می کنند. اما هنوز چالش بزرگ علوم انسانی باقی می ماند: در ارزیابی افکار انسانی، نه تنها رابطه که خود ماهیت داده ها هم اهمیت فراوانی دارند. داده هایی که هم خود معلول یک رابطه سیستمی پیچیده و چند وجهی فراتر از علت و معلولی خطی قرار دارند، و با روابط سیستمی به همدیگر مرتبط شده اند، را صرفا نمیتوان در دستگاه آماری ریاضی مدل کرد که میل شدیدی به کاهش و تطبیق و یکسان سازی داده ها از خود نشان میدهد. یک سیستم نیازمند رویکرد آماری سیستمی است و شاید بتوان در آینده گام های بزرگی در تعریف دستگاه های آماری مختص علوم «انسانی» برداشت که قرار است «تفکر انسانی» را مدل کنند.


------------------------------------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


احترام به دیگران یا به عقایدشان؟ کدام یک صحیح تر است؟


*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است  در تمامی موارد حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، با اعتقاد به "مرگ مؤلف" مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته برآیند افکار امروز نویسنده اش است و ممکن است در آینده دستخوش تغییرات شگرفی شود. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


مقدمه

گردشی هر چند کوتاه در فضای مجازی و به خصوص شبکه های اجتماعی «ایرانی» بزنید. نویسنده به هیچ عنوان قصد ندارد از «شبکه اجتماعی» و «اجتماع شبکه ای» و تفاوت آن ها بنویسد. اشاره و منظور اصلی این نوشته اساسا مطلب دیگری است. در این نوشته بیشتر مطلب در «تفاوت» نوشتار و گفتار و روش صحیح استفاده از آن بیان خواهد شد. این نوشته میکوشد در لابلای برشماری تفاوت های اصلی این دو بر برخی مغلطه های به شدت فراگیر در شبکه های اجتماعی هم اشاره کند.


نوشتار با یک تفاوت مهم از گفتار متمایز می گردد. در نوشتار یک متن، خواننده و مخاطب در جایی دور از دسترس قرار دارد. تمام ارتباط یک شخص با یک متن، فقط از طریق پیگیری سطر به سطر نوشته و تلاش برای درک مفهوم و منظور نویسنده و یا اساسا در تفسیر شخصی از «متن» است. در گفتار حداقل 7 درصد ارتباط با صوت و 93 درصد باقیمانده با «زبان بدن» صورت می گیرد؛ اما در نوشتار 100 درصد ارتباط باید با لحن، بیان، واژه و عناصر خاص نوشتاری برقرار گردد. متن نمی تواند مشتمل بر جنبه هایی باشد که در «گفتار» بر آن تأکید میشود. تمایز میان گفتار و نوشتار حداقل از زمان اختراع صنعت چاپ و پیشتر از آن احساس شده، بالیده و به این مرحله رسیده است. قبل از شکل گیری پایه و اساس چاپ کتاب، کتاب های دست نویس بدون داشتن فاصله، علایم نگارشی و به همان زبانی نوشته می شد که مردمان با آن سخن می گفتند. خواندن این گونه کتاب ها نیازمند مطالعه با «صدای بلند» بوده است. مطالعه با صدای بلند باعث می شد نحوه تنفس و لحن خواننده با نویسنده یکسان شود و منظور نویسنده از نوشته با «گوش» های بشری درک شود. (همین امروز هم برای آموزش نوشتار در هر زبانی به زبان آموز تأکید می شود که در وهله اول نوشته خود را با صدای بلند بخواند تا از طریق گوش هایش صحت یا روان بودن جمله و صحیح بودن دستور را درک کند. گوش ابزار مفیدتری از چشم برای درک ساختار و گرامر است.)


دیرزمانی بعد از آن بود که کم کم «مطالعه ساکت» و لزوم نوشتن به زبانی که نیازمند بلند بلند خواندن نباشد ایجاد گشت. زبان نوشتار برای این نوع نوشته ها، از زبان «گفتار» متفاوت است. در نوشتار متن باید به علایم نگارشی، به ساختار و محتوا توجه ویژه داشت. نوشتار لزوما نمیتواند همان طوری پیش برود که سخنان ما پیش می روند.


در قرن اخیر، اما ظهور اینترنت و تغییراتی که در ساختار مغز بشری ایجاد کرده است، شور و شوق مغز ما را برای زدودن نگارش و علایم آن و حرکت به سوی گفتار دوباره فراهم آورده است. به قول مک لوهان «رسانه» تنها یک ابزار نیست، بلکه بخشی از بدن ماست که در خارج از بدنمان در حال تکامل است. بدیهی است که هر بخشی که خارج از بدنمان در حال تکامل باشد، بخش مشابه اش را در درون بدن از کار میندازد؛ چنانچه استفاده از تفنگ به جای نیزه، باعث ایجاد تغییراتی در حجم عضلات دست و تنبل تر شدن آن ها می شود و انسان مدرن نسبت به انسان باستانی از نظر فکری «قوی تر» و از نظر بدنی «ضعیف تر» است.


آنچه قابل تأمل است این است که در کشور ما حداقل بر خلاف امواج توسعه، «رسانه» به ترتیبی که باید «توسعه» نیافته است. در کشورهای توسعه یافته ارتباطات انسانی از گفتار شفاهی به نوشتار مکتوب، سپس به امواج رادیو، تلویزیون و اینترنت رسیده است. هر وسیله ای سعی کرده است وسیله پیشین را با حفظ توانمندی هایش، توانمندتر و قدرتمندتر کند. به هر حال به نظر می رسد فرهنگ ایرانی، بخش مهمی از «نوشتار مکتوب» را حذف و میان گفتار شفاهی و اینترنت پلی زده است.


در گشت و گذاری کوتاه از شبکه های اجتماعی ایرانی میتوان به مواردی برخورد که گاها قابل تأمل و گاها باعث تأسف است. در ادامه لیستی از مغلطه های جاری برایتان آورده می شود.


- کلی گویی

آیا هرگز می توان در هنگام رانندگی به چنین تابلویی برخورد کرد؟ «لطفا مثل آدم برانید»

قطعا خیر. در هنگام رانندگی اما میتوان با تابلوهایی برخورد کرد که با جزییات کامل و دقیق از رانندگان میخواهند کاری انجام دهند یا ندهند: «گردش به چپ ممنوع»،«خیابان یک طرفه»، «بوق زدن ممنوع» و...


در این مورد اگر در مورد «فرهنگ رانندگی» صحبت می شود، هیچ منظوری جز «رعایت علایم رانندگی» و «احترام به قوانین رانندگی» نخواهد بود و اتفاقا استفاده از ترکیب «فرهنگ رانندگی» بسیار بجا و درست است.

اما گاها در فضای مجازی چنین عبارت هایی به چشم می خورد: «رفتارهای بی فرهنگی» ، «فرهنگ را رعایت کنید» یا «بی فرهنگ نباشیم»

فرهنگ اساسا به چه معناست؟ از دیدگاه کدام نسل و از دیدگاه کدا م طبقه اجتماعی یا کدام شخص؟ از دیدگاه افراد متولد دهه 30 شمسی یا از دیدگاه افراد متولد دهه 80 شمسی؟ از دیدگاه یک پزشک، یک جامعه شناس، یک راننده، یک کارگر ساختمان یا یک مکانیک؟

نویسنده معتقد است اساسا شاید بتوان برای ایران 80 میلیون تعریف مختلف از «فرهنگ» داشت. گاها به نظر میرسد خود شخص مدعی هم صرفا برای پیشگیری از پدیده ای دست به نگارش این جمله زده باشد که در ادامه آن را بررسی خواهیم کرد.

اگر جایی نوشته شده است: «ادب را مراعات کنید» حداقل میتوان از فرهنگ ایرانی تعریفی کم و بیش کلی برایش پیدا کرد: «خویشتن داری، سکوت و صبر» اما فرهنگ یک واژه بسیار گسترده تر و جدی تر است.


- به عقاید همدیگر احترام بگذاریم.


در این مورد اساسا نوشته های بسیاری موجود است. از «مغلطه احترام به عقاید» یا کاریکاتورهایی که در آن یک فرد عضو یکی از جنبش های افراطی و بنیادگرا معتقد است با کشتن شما سعادتمند می شود و از شما میخواهد به «عقیده» اش احترام بگذارید. اساسا احترام به عقیده وی یعنی اجازه دادن به کشتن شما.

آنچه مد نظر نویسنده است، حذف واژه «عقیده« و نوشتن بقیه جمله است: «به همدیگر احترام بگذاریم.»


بحث احترام به عقاید اساسا در چند جا در فضای مجازی ایرانی به چشم می خورد که دو مورد از معروف ترین آن ها عبارتند از:

 در زمان مواجهه با به چالش کشیده شدن باورهایمان

در زمان شنیدن توهین هایی با تم نقد یا با ادبیات تند و خشن


در مورد اول شخص خواستار احترام به عقاید، اساسا قابلیت ادامه بحث را ندارد. درخواست احترام به عقیده شخصی نوعی اعتراف به شکست زیرپوستی است که شخص با این که میداند اگر عمیق تر به باورهای خود بیندیشد ممکن است دچار تزلزل شود و حتی نمیتواند به «فکر» خودش هم اجازه بدهد که در آن مورد به صورت حداقلی فکر کند. چنین تفکری قابلیت ادامه بحث را قطعا نخواهد داشت؛ اگرچه با درج این جمله ژست متفکر و روشنفکرانه هم به خودش گرفته باشد.ممکن است این نوع تفکر حتی دست به خودزنی بزرگتری هم بزند: «دموکراسی را رعایت کنیم!» در این مورد حتی ابتذال فکری وحشتناک تر است، چه دموکراسی یک شیوه حکومتی است و مبنای آن بر «تضارب آرا» و «امکان شنیده شدن همه آرا و همه نظرات مختلف و مخالف و دادن حق حیات به آن هاست و نه «احترام به همه نظرهای مختلف یا مخالف».


مورد جدی تر دوم اندکی پیچیده تر است. به طور کلی فرهنگ ایرانی برآیند هزاران سال استبداد کور حاکمین و فضاهای بسته انتقادی است. بنیان حکومت های این سرزمین بر خلاف ایده دموکراسی غربی که مردم را صاحبین اصلی حکومت میداند، حکومت را ودیعه ای الهی دانسته است و همواره حاکم نماینده خداوند روی زمین دانسته شده است که عمل خلاف اعتقاداتش جرم محسوب می شده است. در چنین شرایطی قطعا فضا دوقطبی و ضد انتقاد است. یا موافق یا مخالف. حالت سومی برای این نوع دیدگاه استبدادی موجود نیست. هر که مخالف است دشمن و هر که موافق است دوست است؛ بنابراین جایی برای نقد باقی نمیماند.

به اعتقاد نویسنده یکی از دلایل شکل گیری گسترده ادبیات «توهین» در زبان های ایرانی هم میتواند از این نکته نشأت گرفته باشد. زمانی که شخص مخالف نیازمند پنهانکاری و تظاهر به دوست بودن باشد، در باطن در حال «اعتراف عملی به ضعف خودش» است. توهین و ادبیات رکیک از این منظر مهم ترین نشانه و تأکید بر «ضعف» درونی و عدم قابلیت رویارویی با واقعیت است.

بخش بدتر آن این است که شخص تحت تأثیر توهین ها قرار گرفته و پاسخ بدهد. در فرهنگ ایرانی البته پاسخ ندادن به توهین هم نوعی ضعف دانسته می شود. از این منظر چرخه ای منظم بین افراد شکل میگیرد که برای ساده ترین مسایل و قابل حل ترین آن ها «ضعف» و «زبونی» خود را به رخ همدیگر بکشند. این رفتار به «غیرت» یا «شجاعت» خلط معنی می شود.

زمانی که شخصی چندین پست شبکه های اجتماعی اش را به پاسخ به «توهین کنندگان» اختصاص داده است، این ضعف حتی آشکارتر هم شده است. اساسا شبکه اجتماعی یک «خانه شیشه ای» است، با این تفاوت که ساکنین خانه به دست خود سنگ هایی را به شکل لایک و کامنت به دست دیگران داده اند تا بر آن ها بکوبند. تفکر ضعیف و توسعه نیافته اشخاص در زمان کوبیده شدن سنگ ها، پرتاب همان سنگ ها به سمت اشخاص یا مظلوم نمایی با استفاده از عبارت هایی مشتمل بر درخواست «رفتارهای فرهنگی» یا «احترام به عقاید» است.

افرادی که از نظر فکری قوی اند، هیچ نیازی به نشان دادن ضعف متقابل یا مظلوم نمایی ندارند. آن ها به خوبی میدانند که طرز تفکرشان قوی تر و مؤثرتر از شخص «موهن» است و اتفاقا توهین ها گاها به منزله شاهدی بر راستین بودن راهشان و لزوم پایمردی در آرمانشان است.


اما نقد واژه ای بسیار جداگانه است. نقد یعنی تخصص و نشان دادن نقاط قوت  و ضعف از جایگاه درک کامل پتانسیل ها و مشکلات. قطعا نویسنده این نوشتار نمیتواند برای «اداره کشور» نقدی بنویسد، چرا که خود نویسنده هنوز نمی تواند یک جمع ده نفری را مدیریت مؤثر کند. همین نکته در مورد تمام نقدهایی که به هر مسئله ای وارد می شود صحیح است. نویسنده نقد باید در آن حوزه صاحب تخصص و تجربه باشد. از سوی دیگر «نقد» در مفهوم «مخالفت» نیست، بلکه تلاش برای تضارب آرا و بهتر فهمیده شدن موضوع است. نقد از سر لجاجت و دشمنی هم نیست. نقد شخصی سازی هم نیست. نقد اساسا یک دنیای بزرگ و گاها ناشناخته است.


- توسل به گوینده

هر نوشته ای که توسط هر شخصی نوشته می شود، باید از جایگاه موضوع و محتوای نوشته بررسی شود ونه شخص نویسنده مطلب. ممکن است گوینده یا نویسنده یک جمله در یک موضوع متخصص باشد. اصل مهم آن است که نه به شخص که به محتوا توجه شود. متن این نوشته ممکن است در تمامی بخش های آن مشخصا غلط باشد و تنها خواننده است که میتواند آن را از جایگاه محتوا و نه شخص نویسنده این مطلب قضاوت کند.


-------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد

که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز گوشه چشمی هم به فراموشی این دخمه نینداخته است




آپدیت

داستان زندگی یک احمق تقریبا تمام شد. هر چه از این به بعد اتفاق بیفتد تحریر خواهد شد.

البته هنوز همه داستان را نگفته ام و نمی گویم. بخش هایی از آن باید برای خودم محفوظ بماند.


گزارش یک قتل، دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل ، قسمت سوم


بخش نهم


در انفجار حباب خیس یک رؤیا

بهار 95


.... ای گل گمان مبر به شب جشن میروی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند.....


نوروز را نمی شد به خانه اش برگردد. یعنی کارش اجازه نمیداد. جایی درگوشه و کنار ذهنش، اما نوروز پدیده خیلی دوست داشتنی نبود. بهار و پاییز را دوست داشت، اما در قالب چندین چرخه طبیعی سیاره اش و اساسا درک شاعرانه ای از این وقایع نداشت. هرچند امسال دیدار خانواده اش را می شد تنها بهانه دلتنگی اش قلمداد کرد. بهار را دوست داشت چون میتوانست زیر باران خیس شود، اما نمی توانست درک و احساسی را که از خیس شدن زیر باران دارد، بنویسد. هر چند بسیار تلاش کرده بود برای نوشتن آن احساس اما جمله ای جز «دوست داشت زیر باران تمام شود» از ذهنش نمی گذشت. هنوز کلمه ها برای بیان مفهوم ذهنی وی بسیار فقیر بودند. عاشق این بود که زیر باران عمرش تمام شود و برای همیشه زیر باران بخوابد، اما همچنان در تقسیم احساسش با دیگری بخل می ورزید.


دو هفته پس از تولدش دوره آموزشی جدیدی در جمهوری آذربایجان داشت. حداقل اینجا به فرهنگ و غذا و زبان مادریش خیلی نزدیک بود و در بسیاری از موارد یکسان. در ترکیه که بود مجبور بود با فرهنگ مدیترانه ای بسازد، اینجا اما مثل «تبریز» بود و خوبیش این بود که همه شان هم «تبریز» را می شناختند و بسیاری هم همشهری اش بودند. اما هیچ جا برایش «تبریز» نمی شد. جایی که اولین دندانش را در آورده بود؛ جایی که اولین بار عاشق صدای خش خش برگ ها و باران بی امان پاییزش شده بود، جایی که عاشق هوای گرفته و ابریش بود. تبریز تکراری زنده از وجودش بود. تکراری به قدمت سی سال از همه زندگی اش.


دو هفته تمام هم مترجم بود و هم باید به کار خودش می رسید. از باکو عازم لندن شد تا به ادامه کارش برسد. هنوز نمی دانست که شاید دارد آخرین روزهای رؤیایش را می گذراند. بی خبر از همه جا دوباره به لندنی بازگشت که قرار بود با تمام وجود از موج انفجار رؤیایش، از انفجار حباب خیس رؤیایش متحیر شود. جایی که قرار بود او با همه داشته و نداشته هایش به دورترین سیاره ها پرتاب شود. دو هفته تمام طول کشید تا روز انفجار سر رسید. نامه ای کوتاه ولی پر مضمون « جلسه ارزیابی دوره آزمایشی در منابع انسانی دانشگاه». آن روزها حداقل از این که در حال انجام کار مفیدی است خوشحال بود. اما ظاهرا قرار نبود آن خوشحالی دوام یابد. به جلسه که وارد شد چشمان غم زده مدیر برنامه پژوهشی اش را دید. اینکه او کی از هلند آمده بود مسئله ای نبود، اما چشمانش آشکارا خبر از فاجعه ای می داد که در راه است. شدت انفجار حباب خیس رؤیایش و دستان لرزان استاد راهنمایش. 


کلماتی که مانند پتک بر سرش می خوردند. ضربات شدیدتر و شدیدتر می شدند. لحظه ای از آن جمع جدا شد و با سرعت همه روزهایی که گاها به فراموشی سپرده بود با جزییات تمام جلوی چشمش آورد. انگار دیگر اصلا نمی شنید. هر چند ظاهر آرامش را حفظ کرد و لبخند بر لب داشت، اما درونش چیزی داشت غلغل می کرد و می جوشید؛ درونش چیزی داشت منفجر می شد. احساس می کرد چیزی درون سینه اش عقده شده است و گره خورده است. با صدای کارمند دانشگاه به خودش آمد: «استاد راهنمای شما تصمیم به لغو قرارداد کاری شما گرفته است. شما باید بین ماندن و دفاع از خودتان تا رفتن یکی از انتخاب کنید.» هنوز آن عقده درون سینه اش داشت گره می خورد. اینجا بود که حس کرد آنچه درون سینه اش عقده شده است، با کلمات بعدی با خون مذاب درون رگ هایش جریان یافت. گرم و داغ و مملو از سؤال. کارمند منابع انسانی هم چنان داشت توضیح میداد: ما حقوق دوماه آینده را به شما پرداخت می کنیم و برایتان یک بلیط هواپیما می خریم و به شما یک توصیه نامه مثبت می دهیم.»

 لبخند بر لبانش نشست. ذهنش درگیر مرور آن چیزی بود که قبلا آموخته بود «هنر استعفاء». چیزی را خوب فهمیده  بود و آن این بود که اینجا کسی «گوش» نیست، کسی اینجا نیامده است که از او «بشنود». اینجا همه «دهان» اند و دهان هایی که یک طرفه سخن می گویند. باید خودش را نگه میداشت، باید حرفه ای ترین رفتار را نشان میداد. لبخندش حتی عمیق تر هم شد. چنان خونسردی از خودش نشان داد که خودش هم انتظار نداشت. آرام و ساکت و موقر بر خلاف صدای لرزان استاد راهنمایش، با صدایی آرام شروع به صحبت کرد. درست است که تلویحا داشتند پیشنهاد «تسلیم» به او می دادند اما قرار نبود همه چیز طبق نظر آن ها پیش برود. برای تصمیم گرفتن زمان خواست و در برابر چشمان مبهوت مدیر برنامه اش که شاید انتظار آن برخورد آرام را نداشت، از آن ها خداحافظی کرد و به خانه اش برگشت. در زندگی اش گره های سرد زیادی دیده بود. اینجا میدانست که این گره سرد را باید در خلوت خودش و با آرامش کامل و با دستان یخزده اش بگشاید.


هفته اول فکر است بهتر است بگذارد و برود. دوست نداشت اجازه بدهد همان قضاوت برایش تکرار شود. هنوز به همه چیز «مثبت» نگریسته بود. با چند نفر از جانب سوم شخص مشورت کرد، چند جلد کتاب در مورد «قانون کار» خواند؛ آیین نامه عملکرد نارضایت بخش را مرور کرد و فهمید که داستان بر مبنای حرفه ای گری پیش نرفته است.


باید سردترین انتقام ممکن را برای سیستم تدارک می دید. انتقامی که چهار ماه تمام طول کشید. نشست و چند نامه مهم به افراد مختلف نوشت. حقایقی که در جلسه کتمان شده بودند، بند به بند با استناد به ایمیل های بین او و استاد راهنمایش. هشت مورد علیه اش اقامه شده بود، او اما پنجاه و هشت مورد مثال با مدرک ارائه کرد. او را نمیشد بدون پاسخ دادن به سؤال هایش بیرون کرد. ضعف نشان نداده بود و هنوز جای کافی برای بازگشت داشت. همه چیزاما به آن دو ساعت جلسه نهایی رسیدگی به شکایت بستگی داشت. ته قلب اش اما چیزی روشن بود، هنوز آن خون مذاب درون رگهایش می جهید.


--------------------------------------------

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن میروی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار میبرند که زندانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

شاید بهانه ای است که قربانی ات کنند

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش هشتم


در حباب خیس یک رؤیا، زمستان 94


به محض این که از هواپیما پیاده شد، باید تفاوت ها را با عمق جان حس میکرد. پاسپورت ها در دو صف به گیت ورودی هدایت می شدند؛ پاسپورت های اروپایی و بریتانیایی و کلیه پاسپورت های دیگر. او هم جزو «دیگر» ها بود. به ابتدای صف که رسید با لهجه صحیح بریتانیایی چند سؤال از او پرسیدند. پاسپورتش که مهر شد، وارد خاک بریتانیا شده بود. 

از فرودگاه تا مقصدش را باید با اتوبوس می پیمود. لندن اما بر خلاف نام و نشانش، حداقل در حومه شهر عبارت بود از خانه های قرن هجدهمی و با استایل دوطبقه ای. اتوبوس ها و خانه ها همه دو طبقه بودند. همه چیز اینجا اما تاریخچه و شجره نامه داشت. وارد هر مغازه ای که می شد، تصویر نسل های پیشین آن کسب و کار را می دید. 


سردرگمی هایش اما برای این تفاوت ها نبود. یک راست داشت از قرن پانزدهم وارد قرن بیست و یکم می شد. دفتر کار و کامپیوتری در اختیارش گذاشته بودند. زمستان آن سال اما قراربود حباب خیس رؤیایش پیش چشمانش بترکد. لندن با یک سیستم اداره می شد. سیستمی که همه چیز در آن قبلا پیش بینی شده بود. اما «او» در آن سیستم جایی نداشت. اصلا تعریف نشده بود که بخواهد جایی داشته باشد. بیشتر به پری می ماند که در باد «شناور» شده است. همه رفتارهایش را میشد به «نالایقی» و «ناپختگی» تا ندانستن و آشنا نبودن تعبیر و تفسیر کرد. اما قرار بود خشن ترین نوع قضاوت ها را ببیند. خودش فکر میکرد به خاطر پاسپورتش است؛ پاسپورتی ممهور به «خاور میانه». هر چه بود سر در نمی آورد. 

ماه اول مجبور بود با ارزان ترین و دم دستی ترین روش زندگی کند. هنوز حقوقش را نداده بودند که بخواهد خرج کند. یادش بود که موقع رفتن با شرمندگی ته مانده پس انداز خانواده اش را هم گرفته بود تا به آرزویش برسد. شاید حتی قبلا تصور زندگی این چنینی را هم نداشت. 

بعدها که در جلسه ارزیابی کارورزی برای رفتار اجتماعی اش هم مورد انتقاد و سرزنش قرار گرفت؛ کم کم حباب رؤیایش ترکید. کم کم فهمید جهان اول کجاست و سهم او از آن چقدر باید باشد. کم کم فهمید که اینجا ساختار محکم و نظام یافته است. اقتصادش بر پایه «اعتماد» بنا شده است و خریدار به فروشنده و فروشنده به تولید کننده با «چشم بسته» اعتماد می کنند. حتی سیستم مالیاتی هم بر مبنای اعتماد بنا شده بود. 


ماههای اول هیجان زده از کشف یک دنیای جدید، اما مانعش می شد که بفهمد در رؤیای خیسی زندگی میکند که هر آن حبابش خواهد ترکید. هنوز زمان لازم داشت تا بفهمد که رفتار بشری در سراسر کره خاکی تابع رذالت های اخلاقی است و اخلاق فقط یک حالت دور از دسترس و مدینه فاضله است. ارزشمندی اخلاق نه در قابل اجرا بودن که در دسترس نبودنش و در غیرقابل دستیابی بودنش است. حالتی که همه ما میخواهیم به آن برسیم و هرگز نمی رسیم. به تجربه دریافته بود که رفتار تماما ژنتیک بشر، غریزی و بر اساس مکانیزم های پیچیده ای است که اتفاقا سهم بسیار کمتری از تفکر را به خود اختصاص می دهند. رؤیای او اما دنیایی کودکانه و بی آلایش و عاری از رذالت بود. اما این حباب باید می ترکید. 


درست است که جهان پیرامون او مملو از آرامش و اعتماد بود؛ درست است که همه این جهان با مدیریت قانون و برابری همگانی اداره می شد؛ اما هنوز رذالت را می شد در برخی رفتارها حس کرد و چشید. درسی که از ترکیدن حباب خیس رؤیایش آموخت این بود که با همه انسان ها میتوان آشنا شد و رابطه داشت، اما روابط عمیق تر و آشنایی های جدی تر یک داستان پیچیده ترند: هم زمان بیشتری می خواهند و هم ریسک روبرو شدن با رذالتشان بیشتر است. خوبیش فقط این بود که این فرهنگ «تک رو» بود. کسی نمی توانست چیزی را پنهان کند و نمی کرد. خیلی زود متوجه مهم ترین درسی شد که باید برای زندگی اش می آموخت:


« میتوان به همه انسان ها احترام گذاشت و برای آشنایی به سهم خود کوشید، اما نباید برای همه انسان ها "وقت" گذاشت و اساسا هرگز نباید انتظاری ا زکسی داشت.»


--------------------------------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز هم، گوشه چشمی به فراموشی این دخمه نینداخته است.


گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش هفتم


در تعقیب کورسوی امید، پاییز 94


متوجه شده بود که تنها راه باقی مانده دریافت مدرک زبان موردنظر سازمان مهاجرت بریتانیا است. به سرعت و عجله به دنبال محل برگزاری مورد تأیید گشت. باکو، ترکیه، دوبی؟ باکو را انتخاب کرد؛ اما فرآیند ثبت نام ناقص ماند و انتخابش توسط سیستم لغو شد. حتی برای ویزا هم اقدام کرده بود که دوباره به کنسولگری بازگشت و پاسپورتش را پس گرفت. قانون سیستم ثبت نام به صورتی بود که باید شخص ثبت نام کننده تا نیم ساعت پس از ثبت نام فرآیند را تکمیل و مبلغ را واریز می کرد. همه کارها را به پسرخاله اش در کانادا سپرد. زمانی که ایمیل تأیید آمد، مرکز انتخاب شده «آدانا» در ترکیه بود. در گرمای جهنمی آدانا با غذاهایی با چاشنی فلفل تند عرق ریخت و عرق ریخت تا روز آزمون آمد. از آزمون تفاوتی جز کنترل چندگانه اثر انگشت و عکسبرداری اما ندید. 

نیاز نبود زیاد تلاش کند. سفارت نمره 4.0 میخواست  و نمره قبلی وی 7.0 بود. از گرمای جهنمی آدانا با اولین اتوبوس به سوی شرق گریخت تا به مرز ایران رسید. دو هفته دیگر باید منتظر جواب می ماند. جوابش که آمد از هر راهی که بود، مدرک را برای دانشگاه برونل پست کرد. دو ماه پر استرس و کشمکش دیگر که بعدها تأثیر خودشان را بر رؤیای خیس او نشان دادند آمدند و رفتند تا در نهایت دوباره مدارکش را برای ویزا آماده کرد. مخارج سنگین امارات و نگرانی و استرس ناشی از آن را هم باید به جان می خرید. نه خودش که خانواده اش را هم باید در این مشکل شریک می کرد. به هر صورت وقتی پاسپورتش را از دست مأمور شرکت کارگزار سفارت تحویل گرفت، در یک آن همه چیز را فراموش کرد. ویزایش آمده بود؛ هر چند برای بازگشت به خانه اش باید به سفارت ایران می رفت تا برای هزینه بلیط هم پول بگیرد. 


تهران که از هواپیما پیاده شد دیگر ریشه هایش را از آن خاک کنده بود و احساس می کرد با وزش کوچک ترین «باد» حرکت می کند. دو سه هفته ای هم طول کشید تا بلیط بگیرد و آماده رفتن شود. بالاخره روز پروازش آمد و چند ساعت بعد، خود را در شلوغ ترین و بزرگترین فرودگاه اروپا یافت. رؤیایش آیا به حقیقت می پیوست؟ 


حالا وقتش بود آنچه درون سینه اش ماه ها عقده شده بود اینجا بترکد و یادش بیاید که باید همه چیز را از نو تجربه کند. رؤیایش به حقیقت پیوسته بود؛ کورسوی امیدش روزنه ای هر چند محقر و تاریک، اما به سوی خورشید امید بود.


-----------------------------------------------

ارغوان

خوشه خون

بامدادان که کبوترها بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا 

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب 

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

آپدیت - درآمد از وبلاگ؟

دوستان عزیز که برای من پیغام هایی با این مضمون می فرستید.

من نمیخواهم وبلاگم هزاران و میلیون ها بیننده داشته باشد، نوشتن من فقط و فقط محض »نوشته شدن» است و نه به خاطر مخاطب.

من به مرگ مؤلف معتقدم و هر بار که می نویسم یکبار مرگ را تجربه میکنم و این احساس خوشایند شکوفایی و از نو زنده شدن را به هیچ چیزی نمی فروشم.

در ضمن من هم اکنون شغل و درآمد دارم و درآمدم برای زندگی کفایت می کند و چیزی هم برای پس اندازم باقی می ماند. بنابراین نیازی به کسب درآمد از وبلاگم هم ندارم. خوشحال میشوم اگر لطف کنید و برایم پیام نفرستید.


وبلاگ من دفترچه یادداشت من است و نه محل کسب درآمد یا تبلیغات.


از توجه شما پیشاپیش متشکرم.

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش ششم

در ناامیدی و پریشانی

شهریور 94


با برگ خروج از ترکیه آمده بود. پاسپورتش را نداشت که بتواند برگردد و نتیجه ویزایش را خودش بگیرد. جایی خوانده بود که قانون مدرک زبان برای ویزاهای نوع دوم اندکی تغییر کرده است و اتفاقا تغییر دقیقا چند روز قبل از زمانی اتفاق افتاده بود که او داشت امتحان آیلتس میداد. مدرک زبانش را شاید نپذیرند. نمی دانست که آن جا اما سرزمین قطعیت است، سرزمین بررسی قانون مند و سرزمین نتیجه های صفر و یکی. سرزمین اعتقاد و حاکمیت قانون.

پاسپورتش را یکی از آژانس های مسافرتی برایش آورد. با شنیدن صدای کارمند آژانس که پشت تلفن می گفت: «متأسفانه ویزایتان رد شده است.» به شکستش باید ایمان می آورد. باید قبل از اقدام برای ویزا مدرک مناسب می داشت. نداشت.


امروز که به آن روزهای تلخ ناامیدی می نگرد، میتواند متوجه شود که مهم ترین اصل در مواقع شکست، حداقل یک هفته سکوت و تنهایی و تفکر در تنهایی است. اتفاقی که بعدها و زمانی که به خاطر عدم رضایت بخشی به دادگاه فراخوانده شده بود، از خود نشان داد. سرد و بی روح هم چون یخ. گره های سرد کلاف زندگی با راهکارهای داغ باز نی شوند؛ آن ها نیازمند دستان یخ زده اند. دستانی که به آرامی و در کمال آرامش گره ها را می گشایند. آن روزها، اما نمی توانست، یا نمی دانست که اساسا گره زندگی اش کجا خورده است، چرا خورده است و چگونه باید بازش کند. آن روزها دنبال کسی می گشت که دم گوشش بزند. آن روزها فقط با کسانی بود که به همراهشان بنشیند و به بخت بد و هر چه قانون ویزاست لعنت بفرستد. حداقل به سرعت دریافت که طبق اصولی که خودش در ذهنش سال ها ساخته و پرداخته است؛ اهانت و تحقیر فقط مخصوص زمانی است که دستش از همه دنیا کوتاه است، مخصوص زمانی است که در انتهای جاده ناامیدی ایستاده ایم و هر سنگی پرتاب می کنیم، حتی تا جلوی پایمان هم نمی رسد. اهانت نوعی اعتراف به شکست و زبونی و ناتوانی است، هر چند با تندترین و رکیک ترین ترکیب های زبانی ساخته شود.


نه، او شکست خورده بود، اما تسلیم نشده بود. دنیایش هنوز به آخر نرسیده بود.


حتی قبل از خدمت در گردان تکاور به یک اصل مهم معتقد بود: « حتی اگر آسمان هم روی سرت خراب شده باشد، حتی اگر زانوانت شکسته باشد، باز هم حق نداری زانو بزنی. باید برخیزی و ایستاده بمیری.»


هنوز فلک و بخت باید برای دیدن ناامیدی او منتظر می ماندند. او هر چه می شد، «امیدش» نمی مرد.




تصویر دیوار نوشته ای در غزه با مضمون: یا آزاد زندگی کن یا مانند درختان ایستاده بمیر


گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش پنجم

در تدارک و تکاپو

مرداد 94


خبر را که به خانواده اش داد، جریان خونی را حس کرد که در صورتشان دوید. شاید برای زمانی طولانی، نتوانسته بود آن شادی را در چهره اعضای خانواده اش ببیند. پدر در سال دهم بازنشستگی، خانه نشینی و بی فعالیتی بود و دیگر امیدی به لبخند نداشت. در نوجوانی و جوانی آن چه نباید می دید دیده بود: یک تحول بزرگ اجتماعی که همچون سیلی بنیان کن همه ساختارهای پیشین را زیر و رو کرده بود، سال های گرانی، جنگ و کمبود و سختی تأمین معاش خانواده. چهره در هم و گرفته پدر بیش از ظرفیت سنی شصت ساله اش خسته و ناامید شده بود.


روزگار نوجوانی اش، پدر را میدید که سال های متمادی، حتی در خرید نوروزی هم چیزی برای خودش بر نمیداشت. با حداقل ها عمری زندگی کرده بود. دیگر هیچ چیزی از «زیبایی» زندگی لبخند به لبش نمی آورد. میدانست که پدر امیدی برای باور ندارد. هر چند در اعماق قلبش می دانست پدر یاد نگرفته است احساسش را بیان کند. روزگار اذیتش کرده بود، خیلی بیشتر از آنچه باید می داشت؛ برفی که روزگار بر بامش نشانده بود، بیش از بامش بود.

چشمان مادر اما هنوز کمی امید داشت. هنوز میشد روزهای زیبا را از چشمانش دید و در آن ها غرق شد. خوشحالی مادر تمامی  نداشت. از همان لحظه شروع کرده بود به بیان آروزهایش. چقدر کودک دیدن مادر برای او ارزشمند و زیبا بود. از همان لحظه مادر در اعماق ذهنش اما داشت برنامه سفر و تدارک مسافرت پسرش را می چید.

به عجله و با امید همه مدارکش را جمع کرد. تقاضای ویزا باید آنلاین و با کارت اعتباری پرداخت می شد. همه راهها البته بسته بودند، اما توانست با پسرخاله اش در خارج از کشور تماس بگیرد و پرداخت را انجام دهد. همه را پرینت گرفت، هزار لیر از پدر گرفت و برای اولین بار برای سفر زمینی به ترکیه آماده شد. همه اسبابش بر خلاف دیگر مسافران در یک کوله پشتی خلاصه شدند که با خودش داخل اتوبوس برده بود. گرماگرم تابستان و شامگاه باید سوار اتوبوس میشد تا از تبریز مستقیما به بازرگان و سپس به «آنکارا» برود. اتوبوس از تهران می آمد. او هم از معدود مسافرینی بود که در کشور میزبان هم «زبان مادری» خودش را با اندکی تغییر می توانست به کار ببرد.

به عادت مسافرت های اتوبوسی همیشگی اش در زمان دانشجویی بین تهران و مشهد، یک جلد کتاب و یک دفترچه یادداشت همراهش بود. پاسپورتش را تحویل شاگرد راننده داد و از اتفاق تک صندلی ردیف سوم نصیبش شد. هنوز چند صفحه ای پیش نرفته بود که چشمانش سنگین شدند. سه راهی «خوی» کسی صدایش کرد. پرس و جوی اطلاعات بود. هنوز یادش نرفته بود که زمان خدمتش در مصاحبه حفاظت «راست» گفته بود و همین صداقت او را از خدمت در ستاد به خدمت در گروهان کشانیده بود. هنوز یادش نرفته بود که این سیستم «راستگو» نمی خواهد؛ دروغگوی مصلحتی را ترجیح میدهد. اما نمی توانست، زبانش نمی چرخید که بگوید برای تفریح می رود. هر جوابی که داد، البته سؤالات بیشتری به همراه آورد. احساس کرد جلسه از حالت پرس و جوی خشک اطلاعاتی به گپی دوستانه تبدیل شده است؛ حداقل میتوانست صحبت را این گونه مدیریت کند که خودش هم زیاد آزار نبیند. حداقل موقع رفتن با بدرقه دوستانه شخص روبرو شد. پاسی از شب گذشته بود که به مرز رسیدند. خلوت خلوت و بدون دردسر و نوبت زیاد از مرز گذشتند، اما «اتوبوس» آن قدر راحت نمی توانست مجوز عبور بگیرد. نمیدانست قضیه از چه قرار است، اما مأمورین گمرک ترکیه دست بردار نبودند. هی دور اتوبوس با سگ های مخصوص می چرخیدند و در گوشی صحبت می کردند. همه وسایل و ساک ها را روی زمین چیدند و بارها گشتند. چند بار و هر بار با یک سگ متفاوت.


مسافرین البته «غر» میزدند؛ از شانس و بخت بدشان و از این که چرا پاسپورتشان این قدر بی اعتبار است ناله می کردند. او اما پیش مأمورین گمرک رفت و سر صحبت را باز کرد. آرام آرام صحبتشان گل کرد و او به مأمور در مورد نحوه صحیح آموزش زبان نکاتی گفت و از وی نکاتی در مورد تربیت سگ ها، هتل های ارزان قیمت آنکارا و اوضاع کلی ترکیه اطلاعات مفیدی کسب کرد. به اتوبوس که بازگشتند، تقریبا تا صبح دو ساعتی مانده بود. روز بعدش اما او در اتوبوس مرجع ترجمه و راهنمای فرهنگ زبانی بود. هر مسافری جایش را با صندلی کناری وی عوض می کرد تا گپی بزنند. یک روز تمام هم با مسافرینی هم صحبت شد که برخی هایشان اطلاعات بسیار عمیق و مفیدی داشتند و هم صحبتی با آن ها بزرگترین لذت محسوب می شد. نیمه شب بود که در آنکارا پیاده شد. قرارش اما فردا بود. با آخرین سرویس مترو به Kizilay رسید و در هتلی خوابید. مدارکش را تحویل سرویس پستی سفارت انگلیس داد و از  همانجا به سر کنسولگری ایران در آنکارا پیچید. یک روز تمام هم طول می کشید تا برگ خروجش آماده شود.

برگ خروج را که گرفت، برای «دوغوبایزید» بلیط گرفت. از آنکارا تا ایران را با کتاب و یادداشت و نوشتن سرگرم شد و وارد خاک کشورش شد. دو ساعتی هم تا خانه پیمود. از این زمان به بعد، هنوز دو ماه انتظار کشنده در انتظارش بودند.


-----------------------------------------------

بعد در کجای این شب تیره

بیاویزم لباس ژنده خود را؟


مثال کلاسیک سوزن بان - تصمیم گیری

دست نوشته های یک احمق

«اخلاق در تصمیم گیری»

مثال سوزن بان

نوشته ای از فیس بوک نویسنده


مسئله به صورت خلاصه از این قرار است که فرض کنیم شما سوزن بانی در ایستگاهی هستید که هر از چند گاهی قطاری از آن عبور میکند. ایستگاه شما ایستگاه عبور است و قطار در آن توقف ندارد. شما دو خط در اختیار دارید. خط اول که خط دائمی تردد قطارهاست و خط دوم که متروکه است و فقط برای موارد اضطراری به کار می رود.

گروهی از کودکان هر روزه به بازی روی ریل ها مشغول می شوند و شما هر روز به آن ها تذکر می دهید که روی خط دوم بازی کنند. خط اول خطرناک تر است. در این میان روزی متوجه می شوید که قطاری در ساعتی غیر متعارف به سوی ایستگاه شما می آید. هشت کودک مشغول بازی روی خط اول اند و البته حواسشان به قطار نیست. با فرض عدم وجود وقت کافی برای واکنش و دور شدنشان از ریل، تصمیم به انحراف قطار به خط دوم یا عبور آن از خط اول به عهده شماست. در این میان متوجه می شوید که یک کودک توصیه شما را جدی گرفته و روی خط دوم مشغول بازی است.


در این میان باید چه کنید؟ چه تصمیمی می گیرید؟ آیا اجازه می دهید هشت کودک نافرمان کشته شوند یا قطار را از خط منحرف می کنید تا آن یک کودک کشته شود؟ آیا ترجیح و تصمیم شما بر مبنای تعداد گرفته شده است یا بر اساس قانون مندی یا اصلا معیار دیگری برای تصمیم داشتید؟

این مثال از جمله سخت ترین سطوح تصمیم گیری است که در بحث «اخلاق در تصمیم گیری» مطرح می شود. قابل ذکر است که ممکن است تصمیمی منطقی و صحیح باشد اما به نتایج صحیح منجر نشود و بالعکس ممکن است تصمیمی غلط و غیر منطقی باشد، اما نتایج صحیح به بار آورد. تا جایی که تصمیم مربوط به ماست، میتوان در مورد آن صحبت کرد و تحلیلش کرد؛ اما از یک جایی به بعد تأثیر آن از دست ما خارج می شود.

خب به مثال سوزن بان برگردیم.


هفته پیش نوشتم که ترجیح من آن یک نفر است. تصمیم بسیار سختی خواهد بود که اجازه بدهم هشت کودک بمیرند یا یک کودک. و شاید تا حدی این تصمیم خودخواهانه باشد؛ اما میکوشم در گرفتن این تصمیم از «تفکر سیستمی» بهره بگیرم:


رفتار من و آن کودکان تابع یک سیستم اجتماعی است که در آن «تجربه» شاید مبنای بسیاری از رفتارهای مشابه و تکراری هر روزمان باشد. آن هشت کودک که امروز از حادثه برخورد قطار نجات یافتند، تجربه شان را با دیگران هم به اشتراک خواهند گذاشت و ممکن است فردا ده کودک برای بازی روی ریل اصلی بیایند یا آن هشت تا دوباره بیایند و چون دیروز دیده اند که من «تعداد» را بر «قانون مندی» ترجیح داده ام، امروز هم توصیه من را احتمالا جدی نگیرند. در برابر آن ها قانونمندی موجبات بقا نیست، بلکه لجبازی در ابعاد بزرگ و تعداد زیاد عامل بقاست.


هر روزی که به خاطر حفظ آن هشت کودک (که به نظرم یک تصمیم گذرا و راه کار کوتاه مدت است) قطار را به خط دوم منحرف می کنم، باعث می شوم که قطاری با مسافرینی بیشتر از هشت نفر، از خطی عبور کند که متروکه و احتمالا در جاهایی فرسوده شده باشد و شاید تاب تحمل وزن قطار را نیاورد. یکی از روزها ممکن است قطار در خط دوم از خط خارج شود و جان عده بیشتری به خطر بیفتد.


حال مسئله را طور دیگری نگاه می کنیم:

من به تصمیمی دردناک تر ولی مؤثرتر دست می زنم. اجازه میدهم آن یک کودک قانونمند سالم بماند تا آن هشت کودک. آن یک کودک از تجربه خودش برای بازی در ریل متروکه به دیگران خواهد گفت و احتمالا نفرات بیشتری را برای بازی در ریل دوم اقناع خواهد کرد. آن کودک هر چه باشد از جنس همان کودکان است و حرف هایش برای دیگران قانع کننده تر از حرف های من است که صرفا بر اساس مسئولیت صحبت میکنم تا احساس هم دردی و درک مشترک.

ممکن است آن کودک با همین یک درس تا آن جایی رشد کند که قانونمندی را سرلوحه امورش قرار دهد و اساسا ممکن است اینگونه نشود.

حالت دوم میتواند یک راهکار درازمدت برای پیشگیری از حوادث یا درمان ناهنجاری های اجتماعی تلقی شود. در مقام قانون گذار و دید کلان اگر به داستان بنگریم، در حالت اول من قانونگذار هم برای قانون خودم احترام قائل نشده ام و ارزش قانون خود را به چون و چراهای شخصی آلوده ام. اتفاقی که در درازمدت باعث «فساد» می شود. زمانی که قانون گذار به حاکمیت و ارجحیت قانون معتقد نباشد، به هیچ عنوان نمیتواند انتظار پیاده شدن قانون در پایین ترین سطوح جامعه (کودکان) را داشته باشد.


به تجربه زندگی من در بریتانیا، در کشورهای قانون مند، سران و پادشاهان و قانون گذاران حتی بیشتر از مردم عادی موظف به اقرار به بالاتر بودن «قانون» از همه افراد آن جامعه هستند. قانون در مورد تخلف های مالیاتی نخست وزیر حتی سخت گیری بیشتری هم نشان میدهد تا افراد عادی. افراد خاندان سلطنتی همواره برای خرج کردن سالی 40 میلیون پوند مالیات مورد بررسی و تفحص و نقد قرار می گیرند. همه این ها برای نشان دادن اهمیت قانون و قانونمندی به شهروندان عادی و پیشگیری و خشکاندن ریشه فساد مالی و اداری صورت می پذیرد. زمانی که شخصی از جامعه ای تقریبا بی قانون یا با اعمال سلیقه ای قانون (در خوش بینانه ترین حالت) وارد چنین جامعه ای می شود که قانون در آن حرف اول و آخر را می زند و هیچ قدرت سیاسی یا اجتماعی - اقتصادی نمی تواند فراتر از آن قرار گیرد، ناخودآگاه آن فرد هم خود را با یک استخوان بندی محکم مواجه می بیند که بدون اطاعت از آن به راحتی میتواند طرد شود و به کناری گذاشته شود. مشارکت اجتماعی در چنین جامعه ای با دانستن این موضوع که حاکمیت فراگیر قانون بر اصل «برابری» همه اتباع (از مهاجر و توریست دو روزه تا ساکنین بومی جزیره) تأکید مبرم دارد؛ تا حد بسیار زیادی بالاتر از جوامعی است که قانون در پرتو و سایه سیاست و قدرت اقتصادی یا اجتماعی تفسیر و تأویل و توجیه می شود.

---------------------------------------------------------------
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی است

در مورد زندگی روزمره و مشکلاتش

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر آموخته ها، افکار و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی آن ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته حاصل شخصی ترین افکار نویسنده اش است و ممکن است در آینده با تغییرات عمده ای روبرو شود. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***

از تجربه شکست و ناامیدی

" جرأت داشته باش و قبل از آن که شرایط تو را مجبور به استعفاء کنند، شرایطی را تعریف کن که در آن خودت استعفاء می دهی." «The Dip, Seth Godin»

بسیاری از ما تجربه روزهای سخت را داشته ایم. روزهایی که ناامیدی و شکست طعم تلخش را بیشتر از همیشه به ما می چشانند. روزهای سخت ناامیدی از همه آن چیزهایی که ساخته ایم، همه آن امیدها و نقشه ها و رؤیاهایی که برای آینده داشته ایم و اکنون همه آن ها در معرض فروپاشی قرار گرفته اند. روزهای سختی که نمی گذرند. روزهایی که نمی توانند طبق «این نیز بگذرد» تفسیر شوند. روزهای سخت و تلخ و عذاب آور.

اما برای عمده ما خود روزهای سخت ملال آور نیستند، به هر حال زمان که بگذرد خیلی از مسایل را فراموش می کنیم و آرام می شویم و دوباره قصر رویاها را می سازیم. آنچه روزهای سخت را غیرقابل تحمل می کند، این است که ما از قبل حتی در اعماق ذهنمان هم جرأت فکر کردن به این روزها و این که طی این روزهای سخت چه کار خواهیم کرد را نداشته ایم . به اصطلاح قدیمی تر ها آنچه خوفناک است، "مرگ" نیست، "ترس از مرگ" است. ترس از شکست، ترس از ناامیدی و ترس از نرسیدن به رویاهایمان شاید از خود شکست و ناامیدی  سنگین تر باشد.

برای من تجربه روزهای سخت نه در تمرین های روزانه سنگین خدمت سربازی در گردان تکاور و نه در روزهای سخت ناامیدی از گرفتن ویزا که سال های قبل تر از آن و زمانی شکل گرفت که شروع به پیش بینی آینده و وقایعی کردم که شاید برایم تلخ باشند. روزهایی که از تحصیل در ایران ناامید شدم و تصمیم به ادامه تحصیل در خارج از ایران گرفتم. از آن زمان همواره در مدل ذهنی ام سعی کرده ام روزهایی را تصور کنم که دریابم به هیچ کدام از اهدافم نمی رسم. در این صورت نقشه جایگزینم چه خواهد بود؟ درست است که در طی چند سال اخیر این دیدگاه به تدریج رشد کرده و بالغ تر شده است، اما هنوز هم فکر کردن به شکست های آینده ملال آور است، نه به تلخی گذشته اما تلخی اش هنوز مزه می دهد.

مهم ترین درسی که من از تجربه شکست پیش از وقوع آن گرفته ام این بوده است که شکست و بیماری و ناامیدی و از دست دادن رؤیاها، همگی «گره های سرد» در کلاف زندگی ما هستند. گره های سرد را نمیتوان با هیستری و هیجان و شور و اشتیاق و رفتارهای گرم باز کرد. رفتارهای گرم مختص زمان هایی هستند که ذاتا گرم اند: لحظات دوست داشتن، دوست داشته شدن، دوستی، سرخوشی و خوش گذرانی در جمع. این لحظات نیازمند هیجان و انرژی و اشتیاق اند. گره های سرد زندگی اما باید با «دستان یخ زده» با آرام ترین سرعت ممکن و با سردترین لبخندها باز شوند.

با لبخندی بر لب و با حفظ آرامش کامل به استقبال «دادنامه دادگاه» علیه خود رفتن، با آرامش نشستن و آرام و منظم نفس کشیدن است که هر قاضی را به نفع شما وادار به رأی دادن می کند. زمانی که با آرامش کامل در برابر سخت ترین حمله های دادخواهی »تحمل و شکیبایی» نشان بدهید، با آرامش اتهامات را بنویسید و با لبخندی بر لب نظاره گر غلیان درونی تان باشید و در عین حال پرده ای از آرامش بر هیجان درونی تان بکشید، آنگاه میتوانید دادنامه خودتان را پیش ببرید و نتیجه بگیرید. رفتار سرد رفتار پیچیده تری است و رفتارهای پیچیده تر نشانگر تکامل ذهنی بیشتر فرد.

من از زندگی در بریتانیا تجربه بسیار جالبی آموخته ام. در این کشور قبل از ورود به هر محیطی اعم از آزمایشگاه و محیط اداری کار، افراد نیازمند ارزیابی خطرات، مشکلات و راهکارهای رفع مشکل هستند. نظیر آن چه که بعدا در بحث «مدیریت فرآیند» آموختم:پیش بینی همه ریسک ها و تعیین راهکارهای موجود برای رفع آن.

دلیل اصلی این پدیده یک فلسفه بسیار ساده است: «بروز رفتار سرد در مواجهه با ریسک» زیرا از پیش و در زمان آرامش تمامی ریسک ها ارزیابی شده و راهکارهای مؤثر رفع آن ها هم پیش بینی شده است و ما با مدل و وضعیت ذهنی آماده وارد بحران شده ایم. تصمیم گیری ما برای رفع مشکل پیش از وقوع آن بوده است و نه در زمان وقوع و زمان بروز رفتارهای گرم تحت تأثیر هورمون های هیجان آور و هیستریک.

--------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: من در تجربه شکست و ناامیدی ام از تحصیل، زمانی که در جلسه اولیه «عملکرد نارضایت بخش» قرار گرفتم، همه رفتارها را حتی قبل از وقوع پیش بینی کرده بودم؛ با آرامش نشستم و با لبخندی بر لب نظاره گر شدم و اتهامات را نوشتم. با مؤدبانه ترین و سردترین واکنش ها جلسه را ترک گفتم و به مطالعه قوانین کار در آن کشور روی آوردم. متوجه شدم که برای اخراج اشخاص هم روند پیچیده و طولانی وجود دارد که نمیتوان آن را نادیده گرفت. روندی که قانونا باید طی شود و طی نشده است و همین نکته بود که در برابر دادنامه هشت موردی، توانستم پنجاه و شش مورد خلاف آن با مدارک متقن بیاورم و عملکرد خود را صحیح جلوه دهم. مشخصا دادگاه هم به نفع من رأی داده است. آن روزها ناراحتی و غم و غصه من را هیچ کسی جز خلوت خودم ندید. شخصا فکر میکنم همین مورد باعث پیشبرد دادگاه به نفع من شده است.

معرفی کتاب

کتاب «تئوری انتخاب» اثر ویلیام گلاسنر بارها و بارها البته مورد معرفی قرار گرفته است. آنچه من میخواهم بنویسم برداشت و برشی از لذتی است که از خواندن آن حس کرده ام و دوست دارم آن را با دیگران هم به اشتراک بگذارم.

این کتاب در مورد یکی از پیچیده ترین مفاهیم زندگی بشری و با زبانی بسیار ساده و قابل فهم بحث میکند. متن نوشته آن قدر روان و ساده است که حتی خوانندگانی با سطح معلومات پایین زبان انگلیسی هم قادر به درک آن هستند. مثال های گلاسنر در توضیح تئوری اش بسیار گویا است: مثال هایی که همه ما نوعا قادر به درک آن ها هستیم. در سه فصل اول کتاب ( تا جایی که من فعلا پیش رفته ام) گلاسنر در مورد نقش «انتخاب» به زیبایی توضیح میدهد.

"کودک ده ماهه ای را در نظر آورید که همراه مادرش سوار هواپیما شده است. با تغییر فشار کابین، احساس درد در گوش های کودک باعث شروع فریاد کشیدن و گریه کردن او می شود. اما همین رفتار در یک کودک ده ساله به ندرت دیده می شود یا کمتر دیده می شود.

استدلال گلاسنر در توضیح رفتار این چنینی بسیار جالب توجه است. رفتار ژنتیک و انتخاب دو رفتار با ماهیت متفاوت در ذهن ما هستند. گریه و فریاد یک رفتار ابتدایی و بسیار ژنتیک است؛ برای جلب توجه مادر و درخواست کمک از وی برای بقاء، زیرا سیگنال های ژنی مغز آن کودک احساس درد را به احساسی «ضدبقاء» درک می کنند و رفتار بروز یافته نشانه نگرانی مغز کودک از مرگ است. رفتاری بسیار ساده و خطی.

در این حالت محرک ارسال شده از طرف کودک بنا به تجربه بقای ده ماهه باید مؤثر بیفتد؛ مادر به صورت ژنتیک برای حمایت از کودک برنامه ریزی شده است و به صورت غریزی برای کمک به کودکش می شتابد. هر چند در این یک مورد خاص مادر قادر به انجام کاری جز دلداری دادن یا گرفتن گوش های کودکش نخواهد بود و درد هم چنان در گوش های کودک باقی خواهد ماند.

مغز کودک ده ساله اما رفتار پیچیده تری بروز میدهد: تحمل و انتظار. رفتاری پیچیده و غیرخطی که به پاسخ آنی به محرک منجر نمی شود. مغز کودک ده ساله سیگنال های ژنی ساده را به نوعی دیگر تفسیر می کند. لزوما درد گوش بیانگر «خطر مرگ آفرین» تشخیص داده نمی شود و کودک ده ساله فریاد نمی کشد. علاوه بر این تجربه ده سال زندگی در کنار مادر میتواند در مغز کودک ده ساله موارد مشابهی را کد کند که در آن ها «مادر» حمایتی از فریاد  و گریه وی نکرده است. کودک ده ساله معمولا برای قضای حاجتش گریه نمی کند، زیرا علاوه بر این که قبلا برای پاسخ به نیازهای فیزیولوژیکش «آموزش» دیده است، بروز رفتارهای خطی ژنتیک و درخواست کمک از مادر و دیگران، عمدتا با نگاه های تحقیرآمیز آنان مواجه خواهد شد. کودک ده ماهه اما هنوز برای رفع نیازهای فیزیولوژیکش آموزش ندیده است و بنابراین رفتار خطی تر و ژنتیک تری از خودش بروز میدهد.

رفتارهای انسانی عمدتا تا قبل از رسیدن به سن بلوغ و تجربه موارد بی شمار میتوانند «جهالت جوانی» یا «بچگی» تلقی شوند، اما با همین منطق انتظار پیچیدگی با بالاتر رفتن سن و تجربه، بروز رفتارهای نابالغ، ترد شدن و بی اعتنایی از سوی افراد دیگر را در پی دارد. رفتارهای ساده تر مختص سن پایین تر است.

------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: به دلایلی نوشتن و انتشار داستان زندگی یک احمق با اندکی تأخیر مواجه شده است و عمدتا زمانی و گاها انگیزشی برای نوشتن هر چند بسیار کمرنگ، اما وجود دارد. فشرده بودن برنامه کاری گاها باعث می شود غیر از روزهای تعطیل و آخر هفته هیچ روز  دیگری نتوانم حتی به «نوشتن» فکر هم بکنم. به هر حال آن داستان با سرعت حلزونی در حال نوشته شدن و انتشار است.

آپدیت

شبکه های اجتماعی «توجه» را از ما می گیرند. هیجان در رابطه ها را از ما می گیرند. ما دیگر برای دانستن وقایع زندگی دیگران فقط یک «کلیک» کوچک داریم و تمام.


برای من همچنان «هیجان» در رابطه مهم است. میخواهم هیجان و توجه را به زندگی ام باز گردانم. فعلا مدتی به شبکه های اجتماعی ام سر نمیزنم.

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش چهارم

روزنه کوچک خوشبختی

تیر 94

تقویم را که ورق زد، چشمش روی عبارتی خیره ماند که روی تقویم نوشته بود: «مصاحبه دکتری، مرکز لایدن، هلند»

همه وقایع مهم آینده را روی تقویمش می نوشت: «زمان اپلای برای دانشگاه های آلمان، تقاضای بورس وزارت علوم، تاریخ درخواست مدارک اصل دانشگاهی و ...»

آن شکست باید برایش دریچه ای گشوده باشد. هنوز نمی دانست که بازی زندگی، جای دیگری از جهان در کار شکل دادن آینده است. احساسش حتی قبل از سربازی این بود که جهان دیگری در انتظارش است؛ حس شاخه کوچکی از درختی تنومند را داشت که قرار است  در خاکی دور از رگ و ریشه اصلی، جوانه بزند و درخت تنومندی شود.

هر روز  و هر ساعت از زندگی اش، از زمانی که خود را در دانشگاه آزاد تبریز یافت در تکاپو برای رسیدن به سطحی از تحصیلات بود که بعدها بتواند مستقل از همه قید و بندها، برای سؤال های بزرگی که در ذهنش داشت، دنبال پاسخ بگردد.

از سال 90 که یک دوره آموزشی ده روزه در هلند گذراند، تفاوت های معنادار در روند پژوهش اذیتش می کرد. دوست داشت زمان بازگشتش آن قدر بزرگ شده باشد که حرفش خریدار داشته باشد.

آنچه در هفت سال دانشگاهی ایران به شدت آزارش داده بود، تک بُعدی بودن و انجماد در زمان بود. اساتید بزرگی داشت که قبل از ورود به کارشناسی ارشد شاید آرزوی دیدارشان را در دل می پروراند. در دوره ارشد آن ها را دید؛ افرادی که بیست و پنج سال سابقه پژوهش داشتند. به زودی دریافت که این بیست و پنج سال گاهی هم چنان در زمان منجمد شده است. بیست و پنج سال نگارش مقاله و راهنمایی پایان نامه و طرح پژوهشی و همه با یک متد و روش پژوهشی. کافی بود مقالات را به ترتیب تاریخ مرتب می کرد تا می فهمید تنها در حال دیدن «نتایج متفاوت» است و نه نوآوری در روش یا تلاش برای بهتر کردن آن روش.

احساس می کرد ادامه دادن در ایران یعنی خودخواسته وارد این قفس شدن؛ بدون داشتن فرصت پر گشودن.

دوست نداشت همانقدری خوب باشد که طبق تعریف از او می خواستند. میخواست بی منت و بدون در نظر گرفتن ارتفاع پر بکشد. دوست نداشت پایش را همیشه بر زمین بکوبد، لحظاتی بالا بپرد  و دوباره ساکن زمین شود.

با این افکار، سراغ ایمیل هایش رفت. دوباره از همان آدرسی بود که قبلا او را رد کرده بودند. با دقت تمام به مانیتور خیره ماند: "یکی از کاندیداهای نزدیک شما از شرکت در مصاحبه انصراف داده است، آیا مایلید به جای وی در مصاحبه شرکت کنید؟"

لبخند زد، نه از سر خوشی. بلکه از این که شاید اشتباهی شده باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ اما اشتباه نبود. ایمیل و آدرس و همه این ها درست بودند. به سرعت پاسخ را نوشت. ایمیل بعدی بیست دقیقه دیگر رسید. پرسیده بودند آیا میتواند برای مصاحبه هفته آینده خودش را به هلند برساند؟ نه نمی توانست. ویزا پروسه ای طولانی برای پاسپورت او بود.

قرار مصاحبه اسکایپ گذاشته شد.

روزها و شب ها برای مصاحبه و سؤالات مختلف برنامه ها چید و پاسخ هایی آماده کرد. از اساتیدی که می شناخت توصیه خواست تا روز مصاحبه اش آمد. سه ساعت مانده به زمان اعلام شده، «کمر درد» شدیدی گرفت. حتی نمی توانست نفس بکشد. با هر تدبیری بود، پشت لب تابش نشست و به خودش پیچید و پاسخ داد. بیست و پنج دقیقه تمام از انگیزه هایش صحبت کرد، از آینده ای که دوست داشت بسازد و از مهارت هایش گفت.

با اتمام مصاحبه «کمردرد» به اوج خود رسید. انگار با هر دم و بازدم با میله ای آهنی محکم به کمر و پهلوهایش می کوبیدند. هر چه قرص مسکن و شل کننده عضله داشتند، با هم خورد و دراز کشید تا چند ساعتی بیاساید. در خواب و بیداری بود که «تلفنش» زنگ زد. پیش شماره 33 بود. استاد راهنمای پروژه اش بود: "پذیرفتیمت"

یعنی خواب نبود؟

--------------------------------------------------------

.......... آن چنان بر ما به نان و آب تنگ سالی گشت

         که کسی به فکر آواز نباشد

                 اگر آوازی نباشد

                           شوق پروازی نخواهد بود......

آب، نان، آواز (همایون شجریان)

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل 

قسمت سوم، بخش سوم

در رنج شکست

خرداد 94

.... هنوز نمی توانست باور کند. چشمانش روی مانیتور خیره مانده بود. نمی توانست هضمش کند یا اصلا دلش نمیخواست باور کند. تقلا میکرد برای نگذشتن زمان  و نگهداشتن آن لحظه. لحظه «باور شکست» تلخ ترین و لُخت ترین لحظه واقعیت. می ترسید از خواندن و تلاش می کرد تا ذهنش معنای کامل آنچه میخواند را درک نکند. با ناامیدی تمام به دنبال جملات و کلمات آشنا و مثبت می گشت. پاراگراف اول مثبت بود. با تم نوشتن نامه های رسمی آشنا بود. در پاراگراف اول همیشه جملات مثبت نوشته می شود. پاراگراف دوم مهم ترین و دردناک ترین بخشش است: «متأسفانه باید به اطلاع شما برسانیم که تقاضای شما برای تحصیل در فرصت مورد نظرتان از نظر ما "رد شده" است.» 

پاراگراف بعدی را اصلا نخواند. یعنی دیگر چیزی برایش نمانده بود که بخواند. آداب نامه نگاری رسمی ایجاب می کرد آن پاراگراف مملو از تشکر و قدردانی باشد. 

سعی کرد با همه وجودش نفس عمیقی بکشد. نمی شد؛ انگار همه جای قفسه سینه اش بی حرکت قفل شده بودند. زمان در تنفس او ایستاده بود. لحظاتی گذشتند شاید به اندازه چند سال. رؤیای زیبای کودکانه اش در یک آن فرو ریخت. احساس کرد لحظه ای دارد با آن رؤیا فرو می ریزد. اما نریخت. قبلا در دوره «خدمت سربازی» زمانی که به عللی از خدمت در رکن برکنار و به گروهانش منتقل شد، یاد گرفته بود که لحظه اصلی و ناملایم ترین، سخت ترین و دردناک ترین بخش "شکست" همان لحظه ای است که باید آن را بپذیرد. مابقی احساس شکست دیگر سخت نیست. همان لحظه ای که پذیرفتی، زمان شروع به حرکت دوباره می کند و باید همراهش بروی. دیگر باید آن جسد را پشت سر باقی گذاشت و به باقیمانده زندگی فکر کرد. باید خودش را باز می یافت. باید دوباره همانی می شد که بود. باید از نو «شروع» می کرد. باید میپذیرفت که این یکی «تمام» شده است و شروعی دوباره چاره کارش است. همه این ها شاید چند ثانیه ای بیشتر طول نکشیدند. خاطراتش را همچون دور تند از جلوی چشمش گذراند. رؤیاهایش باید شکل و رنگ دیگری میگرفتند. باید از این احساس لعنتی «شکست خورده» خلاص می شد. یادش آمد که شاید شادی های زندگی اش همیشه فاصله کوتاهی بوده اند میان «دو رنج» میان دو احساس تلخ شکست همیشه یاد گرفته بود «شاد» باشد. 


به اینجا که رسید، آن چیزی که درون سینه اش قفل شده بود، با شدت تمام و با سرعت انگار منفجر شد. انفجاری که باعث شد همه روانش آتش بگیرد. خون مذاب مانند قلع در رگ هایش دویدن گرفت. از اثر این انفجار، چند قطره اشک از فرو ریختن رؤیایش از چشمانش فرود آمد. میخواست سر خودش داد بزند، میخواست هر طوری شده است به آن احساس لعنتی غلبه کند. باید «مرد بودن» خود را می آزمود. باید به لقبی که با خدمت در سخت ترین گردان ارتش کسب کرده بود وفادار می ماند. با تمام قدرت عمیق ترین نفسی که میشد را کشید. هدفونش را در گوشش گذاشت و مجموعه آب - نان، آواز را پخش کرد. چشمانش را بست و با صدای گرم همایون شجریان با آوای کمانچه هم نفس شد:


.... صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد

بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد...


روزهای زیادی آمدند و گذشتند. روزهایی که شاید ساعت هایشان برایش کش می آمدند. 


...

به راه پرستاره می کشانی ام؟

فراتر از ستاره می نشانی ام؟

نگاه کن 

من از ستاره سوختم 

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم....


مقدمه بر دشتی (بی دل و بی زبان / صنما) همایون شجریان

آفتاب می شود (فروغ فرخزاد / خسرو شکیبایی)



گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل 


قسمت سوم، بخش دوم

در تدارک پرواز

اردیبهشت 94


به عادت سربازی و البته به عادت زمان های قبل تر از آن، شش صبح برخاست. وجود اتاقی در پیلوت خانه شان از دوره ای که دانشجوی سال سوم کارشناسی بود، به او امکان «استقلال» حداکثری و دوربودن از ایجاد مزاحمت برای دیگران را فراهم کرده بود. 

در لحظات اول بیداری، «مادر» را دید که به عادت هر روزه راهی "مدرسه" بود. هر چقدر که او عاشق تدریس بود، نمیدانست چرا دوست ندارد در «آموزش و پرورش» باشد. هر دو شان با لبخند صبحگاهی بیگانه بودند. چهره مادر  همواره در رنج نان، در رنج پرورش اولاد در دهه شصت و در رنج هایی که هر ساعت و هر دقیقه همچون هوا باید تنفس می شدند، خرد شده بود؛ هر چند هنوز زیباترین صورت برایش بود. چند لحظه ای همدیگر را نگاه کردند. مادر همانطور آرام و بی صدا رفت. 

او هم از جایش برخاست، کفش و لباس ورزشی اش را برداشت تا به عادت دوی صبحگاهی پادگانی اش وفادار باشد. تا اول صبح می دوید، هر روز. کارمندان منتظر سرویس، رفتگران و نانوایی محل که تازه داشتند تنور را روشن می کردند، نشان میداد هم با سرعت خوبی آمده است و هم درست در زمانش رسیده است. هنوز نمی دانست که صندوق پیام هایش دیشب با خبری آکنده شده است که ممکن است زندگی اش را برای همیشه تغییر دهد. 


دوش صبحگاهی و صبحانه کامل از مهم ترین اولویت های زندگی روزمره اش بودند. لب تابش را روشن کرد و تا همه چیز لود شود، یک قُلپ از چایش خورد. ایمیل از خبرنامه ای بود که جدیدترین فرصت های دکتری را اعلام می کرد. از لینک ارسالی به صفحه مورد نظرش رسید. فرصت دستیاری پژوهش 15 نفر و تأکید شده بود که داوطلبان ایرانی، ترکیه ای، آذربایجانی، اوکراینی و روسی در اولویت هستند. به سرعت صفحه را اسکرول کرد تا ببیند چه پروژه ای مناسب اوست. چایش را به دهانش نزدیک کرده بود و چشمش روی صفحه مونیتور بود که احساس کرد اشکش سرازیر شده است. گرمای چای و سوختگی لبش بود از خیره ماندن به مانیتور و بی اختیاری دستی که لیوان چای را آن قدر بالا آورده بود.


دقیقا سه سال می شد که منتظر این لحظه مانده بود. پروژه ای دقیقا مناسب او برای کار کردن در "دریای خزر و سیاه" به سرعت چشمانش همه جای صفحه را می کاویدند تا در قسمت پایین صفحه چشمش روی یک عبارت خیره بماند: «توانایی ارتباط با زبان انگلیسی». می دانست حداقل در این بخش سه - چهار سالی است که از مرز «خوب» بودن گذشته است؛ اما هنوز مدرکی برای اثباتش نداشت.

یک هفته تمام طول کشید تا توانست در نزدیک ترین آزمون زبان نام نویسی کند. شب با یک کوله پشتی سبک راهی ترمینال شد و طبق معمول صندلی 13 را در اتوبوس اشغال کرد. چشمانش را در میدان آرژانتین تهران گشود و برای خوردن صبحانه محبوبش "چای و املت" به سمت بوفه رفت. مسیرش از میدان صنعت می گذشت. دو و سه بار اتوبوس و تاکسی تا به محل مورد نظرش رسید. شماره پلاک و همه مشخصات درست و دقیق بودند، اما هنوز نمی توانست تابلوی مؤسسه را جایی ببیند. چند باری طول و عرض خیابان مورد نظر را پیمود و داخل کوچه ها سرک کشید اما نبود که نبود. 

بالاخره به همان ساختمان بازگشت و اتفاقا نظافتچی ساختمان را دید. پرسید و جواب غرولندآمیزش را شنید: "خاک بر سرشون، یه تابلو هم ندارند که ملت علاف نشن، کار هر روز ما شده آدرس دادن..." دو ساعت تا وقت آزمونش باقی بود وقتی بالای پله ها رسید. داخل شد و از میز پذیرش امورات مربوط به  Check-in را انجام داد. همه این ها فقط « ده دقیقه» زمان بردند. هنوز صد و ده دقیقه زمانش باقی بود. تا این صد و ده دقیقه بیایند و بروند، قدم زد، با دیگران بیرون و درون ساختمان صحبت کرد و از تجربه هایشان پرسید و تجربه هایش را گفت تا بالاخره زمانش آمد. آزمون مکالمه در مورد «موزه، آموزش آنلاین و شبکه های اجتماعی» بود. هر چه میدانست و نمیدانست و هر آن چه در چنته اش داشت، با متنوع ترین ساختارهای گرامری و زبانی که بلد بود، پانزده دقیقه تمام و یک نفس صحبت کرد. 

حالا فقط سه بخش دیگر از آزمونش باقی بود. فردا صبح باید «باشگاه دانشجویان تهران» می بود. شب را خانه اقوامش در شهریار گذراند و صبح جزو نفرات اولی بود که در محل حاضر می شدند. اشتباها دو و سه بار خیابان «ادوارد براون» را طی کرد تا با پرسش های بی شمار از دیگران دریافت که محل اولیه ای که در آن بوده است محل دقیق و صحیح بوده است. 

سه ساعت و نیم زمان و هزاران لغت و جمله انگلیسی و بیان خاطرات و تجربیات و دغدغه های مهاجرت دیگران و راهنمایی های آزمون گیرنده ها که حداقل رفتارشان مطابق با استانداردهای آکادمیک و محیط دانشگاهی بود، همه وجودش را پر کرد. احساس کرد بعضی از بخش ها بیش از حد آسان هستند. در بخش نوشتار خواسته بودند متنی هزار کلمه ای در مورد «تأثیر جمعیت بر محیط زیست»،«تغییرات اقلیمی» و «سیاست گذاری» بنویسد. آن قدر دانسته از ویدئوهای درس اینترنتی «توسعه پایدار» و پایان نامه خودش داشت که موقع نوشتن لبخند بزند. چهره ها اما اینجا «خندان» نبودند. کنار دستی اش فقط یک نمره 5 لازم داشت تا به آرزویش برسد و این عدد لعنتی عجب تلاش طاقت فرسایی برایش ایجاد می کرد. بیرون آمد و با چند نفری که از دیروز شناخته بود، شماره تلفنش را رد و بدل کرد. 


شب باز هم در صندلی 13 خزید و در صندلی اش فرو رفت تا صبح در زادگاهش چشم بگشاید. نتایج قبل از دو هفته نمی آمدند. دو هفته تمام تقاضا نامه، توصیه نامه، روزمه، نامه انگیزه و اهداف و همه این ها را نوشت و ایمیل کرد. قبل از همه این ها یک ایمیل برای استاد راهنمای پروژه نوشت و رزومه اش را پیوست کرد. پاسخ دریافت شده تشویقش می کرد به شرکت در این رقابت و البته که رقابت «نفس گیری» خواهد بود. دو هفته بعدش نتیجه آزمونش آمد. با هزار دردسر وارد بخش نتایج شد. از خوشحالی نمیدانست اول صبح فریاد بزند یا بالا و پایین بپرد. نمره 7.0 گرفته بود. به سرعت این مدرک را هم پیوست کرد. حالا میتوانست روزهای خوش را ببیند. روزهای پرواز، شادی و روزهای زیبا.





فضای رسمی مدیای ایرانی - دستخوش اخبار زرد

فضای مدیای ایرانی بیش از حد دستخوش هیجانات آنی است. عمدتا اخبار رفتار مجری های تلویزیونی، بازیگران و سلبریتی ها، مرگ و زندگیشان جزو خبرهای زرد محسوب میشوند و رسانه های خاص اخبار زرد آنها را منتشر میکنند، طیف طرفداران خودشان را دارند و عموما جدی گرفته نمی شوند. اخباری همانند کارداشیان ها در آمریکا که به قولی «ارزش خبری» آنها «زرد» است و شایستگی و ارزش آن را ندارند که در فضای رسمی کنش و واکنش جدی ایجاد کنند.
در چند سال اخیر کم نداشته ایم اخبار روبوسی فلان بازیگر در فلان جشنوار...ه، رفتار فلان ورزشکار در فلان تورنمنت و مواردی از این دست که عمده سوگیری رسمی ترین رسانه های کشور را هم با خود داشته است. غافل از این که ویژگی و توانمندی فلان بازیگر یا ورزشکار در کاری است که در حال انجامش است. نه آن ورزشکار سفیر فرهنگی و نماینده این کشور است و نه آن بازیگر تحلیل گر سیاسی و اجتماعی که بخواهیم اساسا نظرش را جدی بگیریم یا بر مبنایش تحلیل بنویسیم.
موفقیت یا شکست آنها هم تماما به تلاش و کوشش و حدیت خودشان مربوط است نه به ما.

مدل ذهنی بسیار عقب افتاده ما همواره در حال تلاش برای اثبات برتری از این طریق است. اگر یک ایرانی در ناسا شاغل است، مرهون تلاش و اراده خودش است و نه «ایرانی» بودنش. شایستگی آن شخص هیچ چیزی از شایستگی ما را اثبات نمی کند. چرا که ما و آن شخص به دلیل جبر جغرافیایی در یک مکان چشم گشوده ایم. نه تأثیری بر هم داشته ایم و نه اصلا همدیگر را میشناختیم.

موفقیت، شکست، بهروزی، اعتقادات، آموخته ها و نظرات هر شخصی بیش از آنکه برآیند جمعیت باشد، برآیند فردیت است. لازم است تفکر ما از مدل هزاران ساله «بی نقشی فرد» و «انحلال در اجتماع» به سوی شناخت «فردیت» مستقل افراد پیش برود. این مسیر میتواند نخستین گام برای توسعه تلقی شود.

-----------------------------------------------------------------------------------
ارغوان
بامدادان که کبوترها بر لب پنجره صبح غلغلغه می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر کف دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
.....

گزارش یک قتل - قسمت سوم ، فصل اول

گزارش یک قتل بخش سوم

داستان زندگی یک احمق


در خواب و در بیداری

فروردین 94


لحظه اتمام سربازی، مانند لحظه مرگ است. تا زمان گرفتن امضای آخر تلاشی مذبوحانه و جانکاه همه وجودش را فرا گرفته بود. انگار هر امضایی یک تکه از لباس نظامی اش را از تنش می کند؛ انگار قرار نبود یک باره «رها» شود. پاگون و درجه هایش در لحظه ای از تنش کنده شدند که امضاهای گروهانی اش تمام شد، در گردان احساس کرد کلاه و پوتین هایش دیگر نیستند؛ سبک تر شده بود. تا امضای آخر کَنده شدن شلوار و فرنج نظامی را با همه آرم و علایمش احساس کرد. انگار بعضی هایشان با چسبی به تنش چسبیده بودند و هر بار تکه کوچکی از آن چسب همراه با درد و آزار از تنش کنده می شد. امضای آخر اما متفاوت بود. امضایی که اعلام می کرد «خدمت تمام شد.» از آن به بعد لقبش همانی میشد که قبل از ورود به این لباس داشت. انگار بیست و یک ماه تمام در رؤیا بود. در دنیای دیگری که همه چیز در دنیاهای قبلی برایش متوقف شده بود. یک باره احساس کرد زیرش خالی شده است و همانند یک پر میان زمین و آسمان معلق است. آکنده از دنیایی که هر روز پنج صبح برایش آغاز میشد. اکنون دیگر خالی شده بود. احساس بی وزنی کامل سراسر وجودش را فرا گرفته بود.


در یک لحظه تمام خاطرات و لحظات و ثانیه هایی که به ندرت در این بیست و یک ماه میتوانست به خاطر بیاورد با جزییات کامل جلوی چشمش رژه رفتند. منگ و گیج از مرور این خاطرات و بی وزن و سبک در آسمان معلق بود. در مستی کامل از این رؤیا که کم کم منظره مقابلش پدیدار شد. جسدی با لباس نظامی کامل حاکی از تولد، رشد و مرگ خودش در بیست و یک ماه گذشته با همه خاطرات و لحظاتی که در کالبدش دفن می شدند. جسدی غرق در تزئینات نظامی، با پوتین های براق و واکس زده، قامتی کشیده و کلاهی کج بر سر، اتو شده و شق و رَق. همان طوری که همیشه فرمانده اش می خواست. چشمانی آماده و دوخته شده به دهان فرمانده و گوش هایی تیز برای شنیدن و بدنی با ترکیب یک ماشین کامل برای اجرای فرامین. جسد مرده ای با بیست و یک ماه سن و اکنون در حال سوختن و خاکستر شدن. باید که از آن خاکستر تخم ققنوس زندگی اش را می یافت. دیگر وقتش بود که از این جسد هم بگذرد.


این تجربه مرگ برایش حتی پیش از شروع زندگی اش اتفاق افتاده بود. حس پیر شدن و حس روزشماری برای لحظه مرگ. انگار تمامی وجودش مرگ را می طلبید. ده روز پیش بالاخره از رؤیا بیرون آمد. تمام شده بود. همه چیزی که در بیست و یک ماه ساخت و نساخت تمام شده بود. صدای ضعیفی درون سرش می پیچید: «رؤیایت چیست؟» صدا هر لحظه قوی تر می شد تا این که یک لحظه حس کرد درون سرش در حال انفجار است. چشمانش را گشود. بهار آمده بود و همه زندگیش برای یک لبخند دیگر باید آماده می شد. حس درختان کهنی را داشت که قرار است شکوفه بزنند.


------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است.

 

 

توسعه و جهانی شدن



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در تمامی بخش ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته را در آینده نمی پذیرد؛ چرا که این نوشته حاصل افکار امروزی نویسنده اش است و ممکن است در آینده تغییر کند. نویسنده به «مرگ مؤلف پس از نوشتن» معتقد است. این نوشته به هیچ عنوان ارزش ارجاع به عنوان «رفرنس» را ندارد.***


الف) بسیاری از ساکنین لندن قادرند همواره محصولات کشاورزی ارگانیک و سبزیجات معطر موردنیاز روزمره شان را از فروشگاه های زنجیره ای تهیه کنند. این محصولات عمدتا تولید کشورهای کنیا، جامائیکا، سری لانکا یا هندوستان است. در این میان محصولات خاص «خاورمیانه ای» تنها در فروشگاه هایی با آرم «حلال» یافت می شوند. محصولات ایرانی اختصاصا در فروشگاه های ایرانی قابل مشاهده اند. آیا کشورهایی نظیر کنیا یا سری لانکا آن قدر از نظر اقتصادی و مقبولیت برند پیشرفته اند که میتوانند با بریتانیا تبادل اقتصادی داشته باشند؟ در واقع نه. بیشتر محصولات کشاورزی وارد شده به بریتانیا عمدتا بازمانده رابطه «استعمارگر استعمارشونده» اند که اکنون پس از برچیده شدن نظام استعماری اروپایی با شکل و شمایلی جدید در یک رابطه اقتصادی قرار گرفته اند. عمده این محصولات از کمپانی هایی صادر می شود که مؤسس بریتانیایی داشته اند.


ب) بریتانیا عمدتا به عنوان صادرکننده ماشین افزارهای صنایع سنگین شناخته می شود. هر چند که در اروپا باید با رقیب بسیار قدرتمندی همچون «آلمان» رقابت شانه به شانه داشته باشد. با این حال هنوز بازارهای سنتی بریتانیا در مناطق استعماری اش مشتری دائمی و کلاسیک محصولات این کشور هستند. رابطه دو طرفه صادرات محصول و واردات نیروی انسانی بسیار بغرنجی بین این دو سیستم برقرار است. تقریبا از تمامی کشورهای انگلیسی زبان قاره آفریقا می توان نیروی انسانی برای کار یا تحصیل در بریتانیا یافت. بسیاری از دانشگاه های بریتانیا روی طرح هایی کار می کنند که به بررسی مسایل خاص آفریقا می پردازد. بر مبنای تحقیقات و پژوهش های گسترده ای که در دانشگاه های بریتانیا در مسایل و موضوعات مختلف قاره آفریقا انجام می گیرد، شناخت عمیق و مناسب و ملموسی از آفریقا در بریتانیا به وجود  می آید و بر همین اساس بریتانیا می تواند بازارهای هدف و سلایق مردمان را همواره در حالت به روز شده بسنجد و حفظ نماید. بریتانیا فقط بخشی از تکنولوژی الکترونیک و پیشرفته ای که خود قادر به تولید آن نیست، از ژاپن و آمریکا وارد می کند و به نظر می رسد که حتی در جاه طلبانه ترین برنامه ها و تئوری ها و رویکردهای اقتصادی این کشور به سرمایه گذاری در آن بخش توجه خاصی نمی شود.


ج) بریتانیا همواره در لیست ده کشور برتر تولید ناخالص داخلی (GDP) قرار داشته است. از نظر علمی با داشتن مؤسسات برتر آموزشی در رقابت بسیار نزدیک با دانشگاه های آمریکایی و اروپایی قرار می گیرد و به جرأت می توان ادعا کرد که همواره در لیست دانشگاه های برتر دنیا، این کشور به تنهایی پنجاه درصد سهم دارد. اما چرا بریتانیا میتواند بدون داشتن منابع زیرزمینی یا طبیعی هنگفت، چنین سرمایه گذاری های عظیمی در آموزش، بهداشت، امنیت اجتماعی و... داشته باشد؟ چرا کشورهایی مانند کنیا یا جامائیکا با وجود توان صادرات به اروپا یا منابع زیرزمینی بسیار غنی در سطح پایینی از توسعه و جهانی شدن قرار می گیرند؟ چرا کشور ما با وجود موقعیت استراتژیک و پتانسیل بالا قادر به تشکیل منطقه تجاری ویزا آزاد و آسان پرواز نیست؟ یا این که چرا طرح هایی مانند ژئوپارک ارس با وجود پتانسیل جذب حداکثری ژئوتوریسم و حتی با وجود قرار گرفتن در منطقه آزاد تجاری ارس هنوز با کندی تمام پیش می روند و هنوز زیرساخت های اساسی نظیر اقامتگاه، امکانات رفاهی یا فرودگاه در آن افقی بسیار بعید و در حد طرح و مذاکرات اولیه باقی مانده اند؟ چرا با وجود داشتن نهادهای اساسی قانون گذاری و دموکراسی نظیر مجلس، قوه قضاییه یا قوه مجریه، هنوز شکاف های عظیم طبقاتی و نابرابری اقتصادی در ایران این قدر فراگیر است؟


دانشمندان بسیاری از هانتینگتون تا فوکویاما، عجم اوغلو، رابینسون، سریع القلم، زیباکلام و قاضی مرادی پاسخ این سؤال را عمدتا در چند کلمه خلاصه می کنند: «نهاد سازی» و «کثرت گرایی»، «کاستن از اندازه دولت با تقسیم قدرت اجرایی حاکمیت با نهادهای پایدار  و کثرت گرا»


اما توضیحی که بتواند گره از کار ما بگشاید، عمدتا در کتاب های فوکویاما یافت می شود. به ویژه در مقدمه کتاب «منشأ نظم سیاسی» فوکویاما مشاهده و مقایسه بسیار دقیقی از جزایر ملانزی و استرالیا ارائه می کند که در هر دو «جزیره» نهادهای قانون گذاری، مجلس و قوه مجریه مشاهده می شوند. اما صرفا داشتن «نهاد» به «دموکراسی» و «توسعه اقتصادی» نمی انجامد. فوکویاما تعبیر بسیار زیبایی به کار میبرد که بین این دو جزیره شاید بتوان «سه ساعت» کشتیرانی کرد، اما بین نهادهای سیاسی استرالیا و ملانزی «سه هزار سال» تکامل و توسعه فاصله وجود دارد. این سه هزار سال تکامل نظام سیاسی است که GDP استرالیا در جایگاهی بین پنج تای اول جهانی قرار می گیرد و ملانزی اساسا در این لیست قابل ردیابی هم نیست.


بر مبنای آنچه در بندهای الف و ب گفته شد، نظام سیاسی کشورهای پیشرفته ای نظیر بریتانیا بر یک عامل بسیار مهم تکیه زده است: «کثرت گرایی» که در بطن خود از یک فرهنگ «کثرت گرا» با قابلیت پذیرش تنوع و احترام به تنوع و ایجاد زمینه رشد گوناگونی های فرهنگی نشأت گرفته است. «اعتماد به غیر» مهم ترین محصول این فرهنگ و «شعبه های مختلف اقتصادی در سراسر جهان» محصول این «اعتماد عمیق» است.

 اختلاف های انسانی مهم ترین سرمایه بریتانیا است که در آن ژاپنی، هندی، چینی یا آمریکای لاتینی به یکسان از خدمات دولتی بهره مند می شوند و به یکسان از فکر و انرژی و توانمندی هایشان در چرخاندن چرخ اقتصادی این کشور بهره برده می شود. این چنین است که در قلب  گران ترین شهر دنیا، بعد از یک پاشازاده عثمانی الاصل، یک پاکستانی الاصل مسلمان شهردار می شود. این چنین است که در این کشور در تقسیم شغل و فرصت های شغلی به هیچ عنوان به مواردی نظیر «نام خانوادگی، ملیت، جنسیت، مذهب یا رنگ» توجهی نمی شود و افراد تنها بر مبنای «توانمندی، استعداد و شایستگی» به مشاغل دست می یابند و این چنین است که رمز قدرت اقتصادی و سیاسی این کشور در استفاده بهینه از «اختلاف های انسانی» است.


-------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

گزارش یک قتل – قسمت سوم ،مقدمه

گزارش یک قتل قسمت سوم


مقدمه


قبلا دو نوشته تحت عنوان «گزارش یک قتل» روی این پروفایل منتشر شده اند. هر دوی آن  داستان ها به نوعی وقایع نگاری 48 ساعت از زندگی، شکست و احساس نویسنده اش را روایت می کنند.


آنچه هم اکنون پیش روی شماست، دربرگیرنده بازه زمانی طولانی تری خواهد بود. در واقع بخش کوچکی از یک داستان بلند، از زمان ورود نویسنده به «لندن» است. آن نوشته اصلی قرار است به سه زبان نوشته شود. نوشته طولانی که بالاخره بعد از مدت ها انتظار و دودلی، شاید همین امروز جرأت آغاز کردنش را پیدا کرده ام.


عنوان انگلیسی آن نوشته «A dead Man walking» و عنوان فارسی اش «داستان زندگی یک احمق» به عنوان شروعی بر مجموعه نوشته هایی است که در سال های آینده با عنوان «دست نوشته های یک احمق» خواهم نوشت. عنوان تورکی اش را هنوز نیافته ام. یعنی دوست دارم آن قدر در آن عنوان وسواس به خرج بدهم که هر کلمه از این زبان دوست داشتنی مادریم، حتی در عنوان هم با پررنگی تمام بیانگر احساسی باشند که در زمان نوشتن داشته ام.

عموما بیشتر ما دوست داریم زندگی نامه هایی که میخوانیم متعلق به انسان های بزرگ و مشهور را بخوانیم. انسان های بزرگی که بشریت را به جلو رانده اند یا با تمام وجود جلوی پیشرفت بشریت را گرفته اند یا انسان هایی که سرنوشت سختی داشته اند و بر تمام ناملایمات غلبه کرده اند و گام های بسیار بزرگی برداشته اند.


من معتقدم خواندن چنین بیوگرافی هایی هرگز کمکی به ما نمی کنند. چرا که غالبا ما قبل از خواندن تحت تأثیر نام بزرگ آن افراد قرار می گیریم و حتی تصور کسب موفقیت های مشابه آن ها برایمان دور از دسترس است. ضمنا زندگی بیشتر آن افراد آن زندگی نیست که ما تصور میکنیم. شاید برجسته ترین نکته زندگیشان همان آثارشان باشد و در بیشتر مواقع بحران های عاطفی، روانی یا از هم پاشیدگی های شدید در روابط و زندگی اجتماعی داشته باشند، خودکشی کرده اند یا به قتل رسیده اند. بر همین مبنا شاید نوشتن سرنوشت یک انسان کاملا معمولی با روند زندگی عادی و همراه با تنش های روزمره ای که کمابیش همه ما با آن ها مواجه هستیم و نحوه مواجهه یک انسان عادی با عادی ترین وقایع زندگی شاید بتواند «حس» بهتری در خواننده ایجاد کند. همزاد پنداری قدرتمندتری بیافریند و خواننده شاید تجربه بهتری برای زندگی کسب کرده باشد.


عمده هدف من از نوشتن مجموعه «گزارش یک قتل» مواجهه با خودم، فرو ریختن کاخ آرزوهای قبلی، هر بار برای رویا پردازی بیشتر و دقیق تر و ملموس تر است. به عبارت دیگر با این نوشته ها میکوشم رؤیاهای بهتر و بیشتر و دقیق تری داشته باشم. نقطه عطف و محرک اصلی من در این نوشته ها از یک مدل ذهنی بسیار ساده نشأت گرفته است:


«ده آرزوی بزرگ و هدفی را که قرار است تمام زندگیتان را صرفشان کنید بنویسید. حال فرض کنید از این لیست قرار است هشت تای آن را از دست بدهید تا به دو تایشان برسید. از کدام ها چشم می پوشید؟»


من از این مدل یک قدم فراتر می گذارم و مینویسم چه می شود اگر همه آن ده هدف را حتی به شرط تلاش زیاد از دست بدهم؟ آیا خواهم توانست هنوز از زندگی «معنی» طلب کنم؟ آیا باید همان جا متوقف شوم و با پذیرش جبر شرایط رؤیاپردازی را متوقف کنم؟ یا باید از نو هدف های جدید تعریف کنم و برای رسیدن به آن ها تلاش کنم؟ چه می شود اگر همه منابع را صرف هدفی کرده باشم که محقق نمی شود؟ چه می شود اگر آن کاخ آرزوهایم را خودم نابود کنم؟ آیا میتوانم دوباره بسازمش؟ چه می شود اگر تا آخرین لحظه رسیدن به هدف اوج گرفته باشم و سپس از همان جا از بالاترین نقطه سقوط کنم؟ آیا دردناک بودن سقوط ارزش هدف گذاری جدید را از بین می برد؟ آیا تجربه شکست های بسیار باید با «توقف کامل همه چیز» نتیجه گیری شود؟ آیا بیشتر بودن خاطرات و عمیق تر بودن لحظات زندگی در روزهای اوج، عامل مهم ترس از «توقف، پذیرش شکست و شروع دوباره» است؟ چه می شود اگر بدانیم همه زندگی مان راه اشتباهی را رفته ایم؟ چه می شود اگر بخواهیم از مسیر طولانی که رفته ایم، یک «افق» جدید ببینیم و دوباره برای رسیدن به آن همه سختی های تغییر را به جان بخریم؟ «تغییر» چقدر هزینه دارد؟ آیا تنها عامل عدم تغییرما، فراتر از «هزینه» هایش، «ترس» مان نیست؟


داستان زندگی یک احمق، خواهد کوشید در باره این موضوع بیشتر بنویسد. در واقع شما در گزارش یک قتل قسمت سوم، بیشتر داستان شکست های نویسنده از زندگی در قلب تمدن اروپا و احساسی که وی را سرپا نگهداشته است را خواهید خواند.

-------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟


https://soundcloud.com/yavar-moshirfar/bahram-nama

 

حوادث زندگی

زمانی که ننوشته ام را هنوز نتوانسته ام به زمان «نوشتن» تبدیل کنم.


انگار وزنه ای سنگین در دست دارم که نمیتوانم زمین بگذارمش و قلمم را بردارم. سر در گم ام. سردرگم که البته هنوز از اتفاقاتی که در زندگی رخ میدهند، «منگ» شده ام. انگار توانایی و انگیزه حرکتم را از دست داده باشم. انگار کلمات و عبارات با چسبی سخت درون ذهنم چسبیده اند. میلیون ها کلمه برای نوشتن دارم، اما آن کلمات از آن بالا به سوی دستم نمی آیند، روی کاغذ نقش نمی بندند و جلمه نمی سازند. انگار که نمیخواهند نوشته شوند. چسبیده اند به بالاترین بخش های سرم و دوست دارند در همان سردرگمی و منگی باقی بمانند.


فکر میکنم زمان بسیار زیادی است که ننوشته ام، نمیتوانم بنویسم. تلاش می کنم ولی نمی شود. 

ننوشتن

دو هفته ای که در فیلد بودم، طبیعتا نتوانستم حتی یک کلمه هم بنویسم. گرچه درون ذهنم بن مایه نوشتن مطالب زیادی را داشتم و فرصت خوبی بود که بدون نوشتن بتوانم به آنچه که میخواهم بنویسم فکر کنم.
در جمهوری آذربایجان همزمان مترجم و پژوهشگر بودم. از طرفی باید همه ریزه کاریهای فرهنگی انتقال از یک زبان به یک زبان دیگر را در نظر می گرفتم و از طرف دیگر از برخی رفتارهای فرهنگی هم سطح فرهنگ خودم تا حد انفجار ناراحت میشدم.
ریزه کاریهایی نظیر نحوه صحیح خوردن «پیتی» یا ترید کردن و استفاده از سماق برای کباب یا فواید دوغ برای هضم غذا و تصور کنید که ده جفت چشم به دهان شما دوخته شده اند و باید با خلاصه ترین و منظم ترین گرامر برایشان توضیح بدهید.
اصرار عجیب مردم در گرفتن سلفی و عکس یادگاری با «خارجی» ها و به خصوص که ما در تیممان سه نفر «بلوند» داشتیم و اصرار عجیب تر در نامیدن این تیم با نام «انگلیسی ها» ( چون به انگلیسی با هم حرف میزنیم) آزار دهنده است.

باورنکردن دیگران و تلاش برای «سر در آوردن» از کار دیگران البته برایم عجیب نیست. رفتاری است که میلیون ها بار در فیلد شاهدش بوده ام. چکش زمین شناسی و کلا هر واژه ای در دایره زبانی که با «باستان» پیوند خورده باشد، اعم از دیرینه شناسی، زمین شناسی، مغناطیس دیرینه و ... همگی مؤید یک مفهوم در فرهنگ ما هستند: «گنج»
آنکه اینان میجویند و «من» هم باید از آن «سهم» ببرم و چون در تاریخ فرهنگ ما «اعتماد» کم خاصیت ترین واژه است، پس باید هر لحظه مراقب و در واقع «موی دماغ» این محققین شد تا بتوان «سربزنگاه» آنان را در حین یافتن گنج گیر انداخت و با آنها به بهانه «حق السکوت» شریک شد یا اینکه محل حفاری شان را به خاطر سپرد و بعد از رفتنشان آنجا را کاوید.

برای من این «بی اعتمادی» یا رفتار کودکانه برخی محلی ها آزاردهنده نیست. این فرهنگ استبدادزده هزاران سال زمان برای اصلاح خودش نیاز دارد.

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من
.....

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیزدان نباشیم - دست نوشته های یک احمق

بخش سوم
ترولیسم و شخصی سازی

***کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، آموخته ها و تجربه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، بنا به دیدگاه «مرگ مؤلف» مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع ندارد.***

در ادبیات و فولکلور شمال اروپا، «ترول» عمدتا موجودی شیطانی و تقریبا معادل «دیو» در ادبیات فارسی تعریف شده است. صرف نظر از تعریف اسطوره شناختی و ادبی این واژه، منظور و درون مایه اصلی این موجود «ایجاد مزاحمت»، «ناراحت کردن» و به نوعی ایجاد "جنگ روانی" در شخص مقابل به منظور خارج کردن شخص از میدان یا تسلیم شدنش است. آنچه امروزه تعریف ترول و ترولیسم را دوباره زنده می کند، امکان درج نظر در شبکه های اجتماعی حتی توسط ناشناس ترین اکانت ها و سیستم خاص این شبکه هاست که در آن میتوان صرفا با صرف دو دقیقه و داشتن یک ایمیل، یک حساب کاربری ایجاد و به مزاحمت از طریق «کامنتینگ» مشغول شد.

در نوشته های پیشین، اصول اولیه «کامنتینگ» را بر شمردیم. هدف این مبحث برشمردن روش های برخورد با «ترول» و «ترولیسم» نیست؛ بلکه صرفا روی این موضوع متمرکز میشویم که چگونه خود یک «ترول» نباشیم؟


1. با چه هدفی کامنت می نویسم؟
اولین و شاید مهم ترین نکته در «ترول نبودن» شاید قبل از فشردن دکمه های صفحه کلید، این باشد که اساسا کامنت من ضرورت دارد یا فقط می نویسم که صرفا «چیزی» نوشته باشم؟ به بیان دیگر آیا بین صرف انرژی و وقت من برای نوشتن و طرف مقابل برای خواندن، ارتباط سازنده وجود دارد یا صرفا در حال «ایجاد مزاحمت» هستم؟

2. با چه ادبیاتی کامنت می نویسم؟
آیا توانایی آن را دارم که با ساختارهای مناسب و بدون درج هر گونه حشو، هجو یا ابهام منظورم را شفاف و قابل فهم بیان کنم؟ آیا لحنم در نوشتن شخصیت فرد را مورد تحقیر قرار می دهد؟ آیا نوشته من طعنه برانگیز، طعنه دار و تمسخرآمیز است؟ آیا در نوشته و لحن من، به صورت تلویحی شخص مقابل به دروغ گویی متهم شده است؟ آیا در لحن من عناصر و نشانه های تهدید وجود دارد؟ آیا به شخص مقابل برچسب طرفداری از عقیده و مرام خاصی را زده ام؟

3. چگونه کامنت می نویسم؟
آیا در نوشته من دلایل محکم، قوی و روشن در مخالفت یا موافقت با شخص مقابل وجود دارد؟ آیا در حال «رد» یا «تأیید» بدیهیات هستم؟ آیا مراجع و منابعی که به آن استناد کرده ام، از «امانت داری»، «صحت»،«شفافیت» و «قابلیت دسترسی» برای همه برخوردارند؟ آیا خودم قبل از نوشتن از «صحت افکارم» مطمئن هستم؟

بعد از طی این سه گام اصلی شاید بتوان در مورد نوشتن یا ننوشتن کامنت تصمیم گرفت و البته لازم به تأکید دوباره است که در موارد بی شماری من در صفحه های پرمخاطب کامنت می نویسم که عموم بازدیدکنندگان مرا نمی شناسند. در این موارد باید حداقل تلاش کنم پروفایلم برای عموم قابل دسترسی باشد یا حداقل بخشی از نوشته های پروفایلم «برای همه» قابل دسترسی باشند. بسیاری موارد می توان سیل کامنت گذارانی را مشاهده کرد که صفحه پروفایلشان به جز یک عکس پروفایل «غیرواقعی» و تاریخ تولد هیچ چیزی ندارد. اگر قرار است من «ترول» نباشم، حداقل باید آن قدر برای خودم «تشخص» و «احترام» قائل باشم که با هویت واقعی خودم کامنت بنویسم و زمانی که با نوشته هایم «اندیشه تغییر جهان» را دارم، باید حداقل آن قدر «جرئت» داشته باشم که قبل از همه نوشته هایم در پروفایل خودم منعکس شده باشند.

-----------------------------------------------------------------------------------------
پانوشت:
موارد بسیاری از نوشته های بدون مخاطب در فضای مجازی و به خصوص صفحه های خبرگزاری ها موجود است. هر خبری در مورد «اوضاع ترکیه» چه از منظر فرهنگی، چه از نظر سیاسی یا اجتماعی نوشته شده باشد، عده بسیار زیادی با کلید واژه «اردوغان» حمله می کنند. لحنشان گاهی چنان است که گویی اردوغان قرار است همین فردا رفتارش را با خواندن کامنت آن ها طبق نظرشان تغییر دهد. اساسا دو مسئله بسیار مهم در این میان "نادیده" گرفته شده است. اول این که دنیای سیاست عمدتا بر پایه منافع تنظیم می شود و نه بر «نوع دوستی». ترکیه در برابر پذیرش پنج میلیون پناهجوی دیپورت شده از آلمان، ورود شهروندانش به اتحادیه اروپا، بدون نیاز به ویزای شنگن را درخواست می کند.
این مسئله را نمیتوان با چسباندن داعش به اردوغان توجیه کرد.
دوم و مهم تر از همه این که «سیاست» هم یک «علم» است. همانگونه که من نمیتوانم در مورد روش های درمان سرطان خون "اظهارنظر" کنم، برای یک تحلیل سیاسی حتی بسیار ساده، حداقل باید بخش بزرگی از تاریخ و مناسبات اجتماعی، روندهای توسعه یافتگی، عوامل فرهنگی - انسانی و به طور کلی روند پیدایش و تکامل اندیشه سیاسی جامعه هدفم را بشناسم و آن را از جنبه های گوناگون «بی طرفانه» درک کرده باشم.
-----------------------------------------------------------------------------------------
ارغوان

خوشه ی خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گلرنگ مرا بر سر دست بگیر

به تماشا گه پرواز ببر

آه بشتاب

که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

چگونه همه چیز دان نباشیم ؟ دست نوشته های یک احمق

چگونه همه چیز دان نباشیم ؟ دست نوشته های یک احمق

بخش دوم - کامنت، نظر، بحث، مجادله



***کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***



در شبکه های اجتماعی نظیر فیس بوک برای هر محتوای پست شده، سه گزینه به خصوص استفاده می شود که یکی از محوری ترین آن ها «Comment» است. کامنت در فرهنگ زبانی انگلیسی در مفهوم «اضافه کردن نکته هایی بر صحبت یا مطلب نفر پیشین و در تمی دوستانه و غیرانتقادی است.»



صورت های و شکل های بسیار مختلفی برای بحث با دیگران از کامنت یا Debate، Argument و Review تا Criticism وجود دارد. مهم ترین نکته این است که شبکه های اجتماعی عمدتا فاقد قابلیت استفاده برای نقد، بررسی، بازبینی یا بحث هستند و تنها میتوانند «کامنت» های شما را انعکاس دهند.

این مفاهیم با همدیگر بسیار متفاوتند و به جای همدیگر به کار نمی روند.


برای مثال من یک پیش نوشت از مقاله ام را برای «استاد راهنما» و «همکاران» یا سایر نویسندگان می فرستم. به لحاظ حرفه ای و تخصصی «استاد راهنما» آن را "بازبینی" میکند ولی همکاران همطراز من «کامنت» هایشان را بر آن می نویسند.


بازبینی یک عمق با سلسله مراتب مشخص از بالا به پایین است که در آن شخصی که به درجه «استادی» رسیده است، نوشته «شاگرد» را به «منظور بهتر شدن و بهتر رسیدن پیام آن» مورد «بازبینی» قرار میدهد، نکاتی را به آن می افزاید، بخش هایی را حذف میکند، ساختار کلی و جزیی اش را مورد بازنگری قرار میدهد و گاها سؤالاتی از شاگرد می پرسد تا منظور نوشته هر چه بیشتر شفاف تر شود و از ابهام به دور بماند. این در حالی است که همکاران همطراز من، نه بخشی را حذف و نه بخشی را اضافه می کنند؛ حتی اگر نظرشان مخالف هم باشد، آن را بر مبنای «رفرنس ها» و «خوانده هایشان» کامنت می کنند.



بنابراین اصل اول کامنت گذاری این است که بفهمم از چه جایگاهی و در چه زمینه ای قرار است کامنت بگذارم و آیا کامنت من خواهد توانست «راهگشا» باشد یا صرفا «اتلاف وقت» است.



زمانی که دو متخصص «صاحب تألیف» در یک تخصص و رشته خاص، برای نوشته همدیگر کامنت بنویسند، «نقد» صورت گرفته است. نقد ادبیات و روش شناسی بسیار مشخصی دارد که در ادامه به صورت بسیار مختصری به آن خواهم پرداخت. اما مهم ترین نکته در همه این مباحث اعتقاد به هدفی به نام «تلاش برای بهتر توضیح دادن یا بهتر نشان دادن موضوع مورد نظر یک نویسنده دیگر است و نه تخریب و مخالفت با وی.»



اصطلاحاتی مانند Debate و Argument در مفهوم بحث، تبادل نظر و گاها مجادله عمدتا در مفهوم درخواست توضیح بیشتر از شخص آموزش دهنده و به منظور برطرف کردن ابهام در فهم ماست و اصل مهم در آن این است که یادمان باشد شخص مقابل در آن زمینه صاحب تألیف و نظر است و ممکن است قانع شدن ما اندکی به زمان نیاز داشته باشد و صرفا با جستجوی بیشتر شخصی در اینترنت یا کتابخانه تکمیل شود.



اصل دوم کامنت گذاری در این است که جایگاه شخص مقابل را هم در نظر گرفته باشم. من نمیتوانم زیر هر پست خبرگزاری که در مورد آرای «دکتر کردوانی» در مورد دریاچه اورمیه است، از «روش های احیای دریاچه» بنویسم و نظرشان را نقد کنم. به دو دلیل مشخص که اولا خود آن شخص صاحب نظر مخاطب مستقیم من نیست و قطعا سری به شبکه اجتماعی و کامنت های زیرش نمی اندازد و دوم من به اندازه این شخص «تألیف» ندارم.



موارد مشابه بسیار زیادی در این حالت خاص صورت می پذیرند: افراد در صفحه سخنگوی فارسی زبان ایالات متحده آمریکا چنین می نویسند (برای مثال) آقای ایر، شما که دستتان با ... توی یک کاسه است.

در اینجا صرفا نوشتن کامنت گرفتن وقت شخص مقابل است. چرا که اولا آن شخص «سخنگو» است و نه تصمیم گیرنده و ثانیا سیاست خارجی آمریکا یک مجموعه پیچیده و کلان و به هم پیوسته از سیاست مداران، تئوریسین ها، وال استریت و سرمایه داران، سناتورها و ... و در یک کلام یک «سیستم» است و قطعا یک شخص خاص نه تأثیر چندانی در سیستم دارد و نه دخالتی در آن.



تجربه شخصی نویسنده از کامنتینگ نشان میدهد در مبحث ها و مکان هایی که فراتر از حالت دوستانه در جریان هستند (کنفرانس ها، گردهمایی ها، سمپوزیم ها و ...) شایسته تر است اگر حتی با نظر شخص مقابل به صورت صد در صد و با اتکاء به دلایل متفن (از نظر خودمان و با مدل ذهنی خودمان) هم مخالفیم، برای ابراز آن صبر کنیم و گفتگو را به صورت دوستانه و عمدئتا به ادبیات خنثی و در خلوت و با خود شخص به صورت خصوصی تر در زمان تنفس مطرح کنیم. زبان هایی مانند انگلیسی و تورکی افعال و ساختارهایی برای «منفی» و «خنثی» کردن چنین درخواست هایی دارند (برای مثال : سیزین دئدیغینیزی تام باشا دوشمه دیم) میتوان بحث دوستانه را چنین آغاز کرد:


» ارائه خوب شما باعث شد فکر کنم بخشی از نظرات من در باره فلان موضوع شاید اشتباه بوده باشد و از همین رو از شما تشکر میکنم. من قبلا فکر می کردم که ....» این صورت از گفتگو به شرطی که من توضیح بهتری داده باشم، باعث می شود شخص مقابل اولا در گارد دفاعی . تعصب فرو نرود و ثانیا بخش هایی از نظر خویش را اصلاح کند، یا اگر توضیحش از من «بهتر» است، مرا قانع کند.



تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد حتی شایسته تر است خود را موظف به پاسخگویی و یافتن همه اشکالات ندانیم و اساسا در همه موارد «نظر ندهیم» مگر این که از ما برای اظهار نظر درخواست کرده باشند. هیچ اتفاقی نمی افتد اگر در مورد تغییر نام «خلیج»، «گوزن زرد لرستان»، «اراذل تلگرامی»، «ستایش» و... نظری ندهیم اگر می توانیم به راحتی شاهد امواج اظهار نظر های احساسی باشیم و مطمئنیم که نظرما هم احساسی خواهد بود، نوشتن کامنت «اتلاف وقت» است.



اصل سوم کامنتینگ همه چیز ندانی این است که در مورد «همه چیز» نظر ندهیم، حتی گاهی اگر از ما «درخواست» هم کرده باشند؛ میتوانیم بنویسیم: با تشکر از شما، متأسفانه دانش و اطلاعات من در آن زمینه بسیار کم تر از آن است که نظری ارائه کنم. کامنتینگ نه «بحث» است و نه نقد و نه بازبینی. هنر من در کامنتینگ آن است که مخالفت یا موافقتم را «لحظه ای» ابراز نکنم، حتی اگر مطمئن هستم که آن مبحث اشکال دارد. بگذاریم دیگران هم اشتباه کنند. انسان ها اساسا با «اشتباه کردن» می آموزند.



اصل مهم و توجیه کننده «نظر ندادن» همواره در این است که نظر من بر پایه یک مدل ذهنی و ساده شده از «حقیقت» صورت می گیرد و لزوما همه «حقیقت» نیست؛ بنابراین حتی اگر مطمئن هستم که نظر و رأی من بیشتر از «نظر» شخص مقابل با «حقیقت» مطابقت دارد، به جای ابراز نظر «شفاهی» و «مخالفت» و بحث با وی، نظر خودم را در قالب یک نوشته بنویسم و انتشار بدهم و تنها «بدون جبهه گیری» در بخشی نظرات قبلی را بنویسم و توضیح بدهم که چرا نظر من بهتر میتواند این موضوع را توضیح دهد.


به بیان فاولر اگر از بنایی خوشتان نمی آید، آن را تخریب نکنید. بنایی بهتر بسازید که قبلی منقرض شود.


در نقد کردن بر فرض که من صاحب تألیف باشم اگر فرضا قرار باشد یک متن هزار کلمه ای را نقد کنم، حداقل من باید قبلا ده متن هزار کلمه ای نوشته باشم تا بدانم نوشتن هزار کلمه با چه ساختاری باید شروع شود، «فراز» و «فرود» آن کجاست، از چه راهی و با چه ادبیاتی باید خواننده را با خودم همراه کنم و تا کجا باید پیش بروم. خطاهای شناختی من در نوشتن و تببین موضوعات در هزار کلمه چگونه باید رفع شوند و اساسا قلم چگونه در دست نویسنده متن هزار کلمه ای چرخیده است. در نقد هزار کلمه شاید حداقل نوشتن «پانصد» کلمه مجاز باشد، هرچند شخصا ترجیح میدهم هزار کلمه و بیشتر بنویسم. در صورتی که من نظرم را در پنجاه کلمه نوشته ام، شاید دلیلی است که آن «نوشته» را اصلا نخوانده ام. نقد کردن در پاراگراف های اولیه باید با تأکید بر نکات مثبت و توضیح خوب نویسنده همراه باشد تا نویسنده آن متن متوجه باشد که شخص مقابل توانسته است منظور وی را بفهمد و سپس اگر نکاتی به آن افزوده یا با بخش هایی مخالفت ورزیده است، از جایگاه «همدلی» و «فهمیدن» این کار را کرده است و نه از جایگاه «مخالفت صد در صدی». شایسته تر است که نقد من با ادبیات خنثی و با لحن و زبان و ادبیات «رسمی» نوشته شود و ضمن این که از به کار بردن لغات سنگین و دهن پر کن می پرهیزم، آن را با استفاده از ادبیات نوشته و ساختارهای زمانی آن (به خصوص در زبان انگلیسی) نوشته باشم. به هیچ عنوان مجاز به استفاده از زبان «محاوره» در نوشتن نقد نیستم.

 

تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد ارزشی که مخاطب به نقد ما خواهد داد، تنها در صورتی قابل دستیابی است که شخص مقابل از ما «خواسته باشد» نوشته اش و در واقع «اندیشه اش» و نه «خودش» را نقد کنیم. به بیان دیگر مستمع فعال و علاقمند به شنیدن یا خواندن نقد نوشته اش، شرط لازم و کافی برای نقد هر نوشته ای است و هیچ اشکالی ندارد حتی در صورت درخواست هم برای شخص پیغامی با مضمون : با تشکر از دعوت شما برای نقد نوشته ارزشمندتان، متأسفانه در آن زمینه آن قدر صاحب تخصص و آگاهی نیستم که بخواهم نوشته شما را نقد کنم. عذرخواهی مرا بپذیرید. موفق باشید.»

 

اصل چهارم همه چیز ندانی در رعایت اصول و ادبیات نوشته هاست. اگر میخواهم یک متن طولانی را نقد کنم، باید قبلا خودم متون طولانی نوشته باشم. نقد بدون تجربه و اطلاعات «فاقد ارزش» است و فقط مرا یک «همه چیز دان بی اطلاع» جلوه میدهد.

 

----------------------------------------------------

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟

چگونه همه چیز دان نباشیم؟ - دست نوشته های یک احمق

*** کلیه مطالب این نوشته در همه قسمت های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و اندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه بخش های آن حاوی کج فهمی، کژتابی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خواننده، مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد؛ چرا که به «مرگ مؤلف» معتقد است. مطالب این نوشته برآیند احساسات، افکار و آموخته های «امروز» نویسنده اش می باشد و از آنجایی که نویسنده همواره در تلاش برای جایگزینی مدل ذهنی خویش با مدل های بهتر و عمیق تر است، این نوشته را «فاقد ارزش ارجاع» می داند. ***


پیشتر در نوشته هایی، به بحث «آفات تفکر» اشاره شد و این که تفکر علمی چه ویژگی هایی دارد. سلسله نوشتارهای پیش رو که با عنوان «چگونه همه چیز دان نباشیم - دست نوشته های یک احمق» به نوعی دنباله روی همان نوشته هاست. لذا لازم است برخی مطالب آن نوشته ها به صورت کوتاه مرور گردند:

تفکر و محصولات آن هر چقدر هم که بر «واقعیت» متکی باشند، باز هم بر مبنای «مدلی از حقیقت» و نه «تمام حقیقت» و در واقع با تلقی «ساده شده» ما از یک مفهوم پیچیده شکل می گیرند. از آنجایی که «مدل» شکل ساده شده ای است که ممکن است بعدها با یک توضیح بهتر و یک مدل بهتر جایگزین شود، بنابراین هیچ تفکری نه لزوما «غلط» و نه لزوما «درست» است؛ بلکه باید آن ها را برای رسیدن به حقیقت «مفید» و «غیرمفید» دانست.


مدل ذهنی 


بر همین مبنا، اصل اول «همه چیز ندانی» در اینجاست که همواره و حتی در متقن ترین حالت ها در اظهار نظرهایمان از عبارت «من اینگونه فکر میکنم« یا «من احساس میکنم» یا ساختارهای زبانی مشابه که بیان کننده تردید هستند به جای ساختارهای الزامی و تأکیدی نظیر «باید این گونه باشد» یا «حقیقتا این گونه است» استفاده کنیم. 


تفاوت بسیار معناداری بین دو عبارت «من این گونه می اندیشم» با «حقیقت این گونه است» وجود دارد. در گزاره اول گوینده بر استفاده خودش از یک «مدل» تأکید دارد و این که ممکن است برداشت «شخصی» اش از آن "مدل" نادرست باشد. این گزاره باب گفتگو را «دوستانه» و «باز» میگذارد. به این معنی که نه «تو صد در صد اشتباه میکنی و نه من.» در این حالت هر دو طرف گفتگو احساس طرف شدن با یک «همه چیز دان» ندارند، بلکه "انسانی مملو از خطا" همانند خودشان را تجربه می کنند که در صدد گفتگوی دوستانه است و نه تخاصم.

گزاره دوم الزام آور و گاهی خرد کننده است. این گزاره "گفتگو" را غیر ممکن ساخته است. زیرا برداشت شخصی اش را لباس «حقیقت» پوشانیده است. «باید این گونه باشد» نظر شخص دوم را تنها زمانی "ارزشمند" می یابد که با آن «باید» همخوان باشد، وگرنه هر برداشت دیگری «اشتباه» و بر مبنای "حقیقت تلخ است" غیرقابل قبول و گاهی سخیف و فاقد ارزش گفتگو است. در این حالت یک طرف بحث یک «همه چیز دان» است و نه جایی برای گفتگو و نه جایی برای دوستی باقی می ماند.


رویداد و روند، تعمیم و استریوتایپ


عادت دیرینه انسان برای بقا، شامل تصمیم گیری های سریع بر اساس تجربه های کلی و تعمیم آن ها به همه حالت های ممکن برای بقا بوده است. انسان امروزی اما نمی تواند بر اساس رفتارو گفتار و نوشتار یک شخص واحد، برای یک «جمع انسانی» تصمیم بگیرد یا آن را به همه آن جمع تعمیم دهد. این جمع ممکن است مذهبی، قومیتی، نژادی یا هر جنبه دیگری از تجمع انسانی باشد. 

از یاد نبریم که هر آنچه ما تجربه میکنیم، بیشتر بر اساس "رویداد" های منفرد است و نه "روند" های ثابت. رفتار انسان تابع بسیار پیچیده ای از افکار، احساسات، آموخته ها، تجربه ها، شرایط فیزیولوژیکی، روان تنی، محیط و در عکس العمل به رفتار شخص مقابل صورت می گیرد. مجموعه ای از همه این ها رفتار یک شخص را تعیین می کند. بنابراین اگر ناهنجاری رفتاری از یک شخص خاص می بینیم و این رفتار در بازه های زمانی در برخورد با شخص ما صورت می گیرد، باید در نظر داشته باشیم که شاید با چند «رویداد» جداگانه طرفیم یا یک «روند کلی».


تجربه شخصی نویسنده نشان میدهد گاها انسان ها تنها با معاشرت یک هفته ای با یک شخص واحد میتوانند در مورد شخصیت وی «اظهار نظر» کنند. این در حالی است که شاید آن شخص واحد را در آن یک هفته در یک حالت خاص روحی، متأثر از فشارهای اطرافیان یا محیط کار و... دیده باشند و لزوما شاهد همه رویدادهای رفتاری وی نبوده باشند. نویسنده تنها در مورد دوست «بیست و پنج ساله اش» اظهار نظر می کند. چرا که وی را از کودکی، نوجوانی و جوانی در همه حالاتش، در کلاس رزمی، استخر، بسکتبال، مشکلات درسی، مشکلات بلوغ، خدمت سربازی و... دیده است و مجموع رویدادهای رفتاری وی را می شناسد. نویسنده همواره معتقد به درست بودن نظرات آن شخص، حتی مخرب ترینشان است؛ چه شناخت آن شخص قابل اعتماد است. 


زمانی که با یک  رفتار غیرقابل قبول روبرو می شویم، اصل «همه چیز ندانی» بر این است که آن رفتار را از جنبه های گوناگون و در واقع از منظر «رفتار خودمان» هم تحلیل کنیم. چرا که ما هم «کامل» نیستیم و شاید رفتار آن شخص «بازتاب» رفتار ما بوده است. حتی اگر آن رفتار به صورت یک «روند» خاص مشاهده شود، باز هم برای اظهارنظر در مورد آن سال ها زمان نیاز است. اما در هیچ صورتی ما حق «تعمیم» رفتار یک شخص به یک گروه را نداریم. تعمیم به آرامی به «استریوتایپ» ساختن و سرازیری نژادپرستی منجر می شود. 

اهالی فلان شهر خسیس اند نادرست و «من فکر میکنم در فلان شهر با کسی روبرو شدم که رفتارش با من ، از نظر من توأم با "خست" بود؛ یک گزاره صحیح تر است. چرا که ممکن است رفتار من هم نادرست بوده باشد و این «خست» با پارامترهایی اندازه گیری شده است که «نظر من» است و ممکن است اشتباه باشد. 


شخصی سازی، ترولیسم و عملیات روانی


نقل قول تقریبا معتبری از برتراند راسل وجود دارد، با این مضمون که: «اگر از شنیدن حرف مخالف عصبانی می شوید، ناخودآگاه خودتان هم میدانید که دلیل درستی برای طرفداری از نظریه ای که دارید، در دست ندارید.» 

به همین منوال، اگر با کلیت یا جزییات یک فرضیه موافق نیستم، حق نقد «نظر» را دارم و نه «نویسنده» را. (در مورد نقد در پستی جداگانه بحث خواهم کرد.) شخصی سازی و کشاندن بحث به حوزه هایی که نویسنده قادر به "انتخاب" کردنشان نیست، نظیر محل تولد، ظاهر، نام خانوادگی و ... نشان از ضعف من در استدلال دارد و نه ضعف وی. بارها شاهد بوده ایم که نخستین نقدها بر ظاهر، لکنت زبان یا نام اشخاص بوده باشد. این گونه "شخصی سازی" ها گرچه یادگار فرهنگی و میراث هزاران ساله ماست، اما باید یاد بگیریم، برخی از یادگاری هایمان را «دفن کنیم». 

به همین ترتیب، من در موقع اظهار نظر در مورد دیگران و بحث با آن ها، حق ندارم «روان» انسان ها را بیش از نقد افکارشان مورد «آزار» قرار دهم. اگر شخص مقابل من از این منظر از نظرات و آرای خودش عقب نشینی می کند، من یک منتقد نبوده ام، بلکه یک «ترول» بوده ام که با «عملیات روانی» شخص مقابل را از نظر استدلال منطقی و فلسفی شکست نداده ام، بلکه او را "خسته" و "ناامید" کرده ام.


در بحث بعدی به چگونه «نظر بدهیم، چگونه نقد کنیم، چگونه همه چیز دان نباشیم» می پردازم. 


---------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم میگیرد 

که هوا هم اینجا زندانی است.

تحقیر جهان سوم


تحقیر جهان سوم یکی از مؤلفه های اصلی سیاست های جهان اولی است. این نکته به سرعت در بدو ورود به کشورهای جهان اول و کشورهای ثروتمند جهان به چشم می خورد. در فرم ویزا سؤالات متعددی از شخص پرسیده می شود و ادعا می شود که این سؤالات برای امنیت کشور مهم است. سؤالاتی از قبیل سابقه «نژاد پرستی، آدم کشی، کودک آزاری، دزدی، مشارکت در جنایت جنگی و...» به صورت مجزا از شخص پرسیده می شود و شخص باید آن ها را در فرم درخواست ویزا با «بله» و «خیر» جواب دهد. 


دلیل عمده این امر از منظر جهان اولی ها ساده است: «ما می خواهیم از سلامت افرادی که وارد کشورمان می شوند اطمینان حاصل کنیم، ضمنا اگر شما این موارد را اظهار نکنید و به هر دلیلی بعدا مشخص شود، از کشور اخراج خواهید شد.»


به همین سادگی «کرامت» یک جهان سومی در منگنه قرار داده می شود. توجیه بعدی حتی ساده تر است: «دوست ندارید، نیایید»


عمده کسانی که برای ویزای دانشجویی، کار یا حتی سرمایه گذاری و کارآفرینی به بریتانیا مراجعه می کنند، باید با این پرسشنامه روبرو شوند.

صرف نظر از بحث آسیب شناسی جامعه شناختی که امکان وقوع جرم و ناهنجاری اجتماعی در شرایط و بسترهای بسیار پبچیده ای صورت می پذیرد، حداقل برای افرادی که در خود «نیاز به مهاجرت» احساس میکنند، امکان وقوع جرم، اگر ناممکن نباشد، حداقل بسیار ضعیف است. (به هیچ عنوان بر این نکته تأکید نمیکنم که تحصیل کردگان یا فرهیختگان بری از هر گونه خطا، جرم یا اشتباهند، اما حداقل به ندرت از یک استاد دانشگاه انتظار می رود دست به «دزدی» یا «آدم کشی» بزند یا رفتارهای ناهنجار اجتماعی از خود بروز دهد.)


به هر حال وقوع جرم گذشته از دلایل آسیب شناختی، بر پایه های دیگری از جمله «نابرابری اجتماعی» و عدم وجود «عدالت اجتماعی» هم استوار است که حداقل قشر فرهیخته همواره در طرف سنگین تر این کفه می ایستند. 


داستان اخذ ویزا و پرسشنامه تنها مختص کشورهایی است که برای ورود به اتحادیه اروپا یا بریتانیا نیاز به ویزا دارند. در نظر اداره مهاجرت بریتانیا جهان سوم «دزد، گدا و جانی پرور» است و انسان هایی که با این «برچسب» بر پیشانی شان به دنیا آمده اند، همواره پتانسیل بروز جرم را دارند. و جالب تر این که اگر مثلا یک مجرم از زندانی در آلمان فرار و به انگلیس وارد شود، تا زمانی که از طرف اینترپل و نهادهای مربوطه «اطلاعات» وی به دست پلیس بریتانیا نرسد، آن شخص «بری از جرم» است اما اگر یک «استاد دانشگاه ایرانی» بخواهد برای شرکت در یک کنفرانس دو روزه ویزای بریتانیا بگیرد، با انواع چفت و بست ها و پرسش هایی باید روبرو شود که در قدم اول با لحنی تحقیرآمیز از وی سوابق جرمش را می پرسند. بی توجه به جایگاه «انسانی» شخص و فقط بر حسب مارک «خاورمیانه ای».

----------------------------------------------------------------------------
ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است؟




ژن های خودخواه من - دست نوشته های یک احمق



*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن صرفا بیانگر نظرات، تجربیات و آموحته های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. این نوشته حاصل درونی ترین آموحته ها و چکیده افکار نویسنده اش می باشد. نویسنده امکان هرگونه ارجاع به این متن را از منظر علمی رد می کند. این نوشته گرچه با بار علمی و آموخته های علمی نویسنده اش توأم است، اما هم چنان قابلیت ارجاع «علمی» را ندارد؛ چه این نوشته برداشت «کاملا شخصی» است.
نویسنده ضمن پذیرش کامل مسئولیت این نوشته، همه خوانندگانش را به نقد آن دعوت می کند.***

انسان های روی زمین همواره می توانند در جزییات رفتاری و استاندارد زندگی شان متفاوت باشند، اما در کلیت رفتار و شیوه زندگی همه آن ها هنوز هم یک اصل بسیار «کلی» حاکم است. انگار این اصل کلی غریزی حتی قادر است درونی ترین افکار و باورهای ما را هم علیرغم این که ما «حیوانات متفکر» هستیم تحت الشعاع خود قرار دهد. این اصلی کلی «میل به بقا» از طریق نوعی «خودخواهی ژنتیکی» است.
ژن هایی که سلامت، هوش و قابلیت های برتر زندگی مرا «کد» کرده اند، برای بقا از خود من حریص ترند؛ حتی تا جایی که ممکن است زندگی خود مرا قربانی این انتقال جنون آمیز خصوصیت های برتر « بقاء» کنند. آن ها دوست دارند پیچه های بیست و سه کروموزومی را مملو از خودشان کنند. این خود خواهی ژنتیکی از سوی دیگر، میخواهد همه زمانی که من در محیط آکادمیک و کار برای کسب مهارت های لازم بقا و امنیت پایدار زندگی و تضمین بقای نسل آینده صرف کرده ام، به عقب باز گرداند.

اینجاست که بازی تکامل و بقای ژنتیکی جالب تر می شود: ژن های من این نقیصه زمان بر را با قابلیت تولید و دوباره سازی ژن های سالم بیست و سه کروموزمی در اسپرم های من، تا پایان عمرم جبران کرده اند.
طبیعت بازی ترحم انگیزش را در مورد شریک من هم دارد: تعداد محدود تخمک هایی که قرار است «نسل آینده» باشند؛ اما آن تخمک ها قابلیت «بازتولید» ندارند و بنابراین هر چقدر دیرتر برای تولید نسل آینده به اشتراک گذاشته شوند، بیست و سه کروموزوم لزوما «سالم» ندارند و ممکن است ژن های ضعیف تری برای اشتراک گذاری داشته باشند. ژن هایی که نمیتوانند «خود خواهی» مرا تأمین کنند.

اینجاست که طبیعت غریزی حتی به درون عمیق ترین ستون های فلسفه و ذهن و باور هم نفوذ می کند. زمانی که شاید در بازگشت به ایران بخواهم تشکیل خانواده بدهم؛ حکم به انتخاب شریک «جوان تر» و «زیباتر» میدهد و نه لزوما «با طرز تفکر» و «ذهنیت» بهتر. چرا که از نظر ژن ها، شریک سالم تر و زیباتر کدهای ژنتیکی مناسب برای میزبانی بیست و سه کروموزوم مرا دارند. اینجاست که اصل بقای گونه ای دستاورد سی ساله ام را هم به مسخره می گیرد. حتی اجازه نمیدهد بتوانم با کسی زندگی کنم که «افکار» بهتر و پخته تری دارد؛ فقط برایش «نسل آینده» مهم است.
گویی سی سال بعدی زندگی هم باید نه در لذت بردن «خودم» که برای «بقای ژن هایم» باشد. اینجاست که فکر میکنم طبیعت و ژن های من نیازمند یک بازنگری کلی در اصول خود هستند. ما امروزه موجودات ضعیف و ناتوانی نیستیم که حتما بهترین ژن هایمان را اگر به نسل بعد انتقال ندهیم، «بقای گونه ای» به خطر بیفتد. ما پرجمعیت ترین و وسیع ترین سیستم زندگی گونه ای روی زمین هستیم. در واقع امروزه تنها خطری که «بقای گونه ای» ما را تهدید می ک «رقابت» برای بقا نیست، بلکه «تخریب زیستگاه توسط خودمان» است. وگرنه در جهان امروزی حتی افراد ناتوان یا با ژن های ضعیف تر هم امکان انتقال این خودخواهی را دارند. تکامل باید در جهان امروزی به سوی حفظ نسل
موجود بیش از انتقال ژن های سالم به عنوان تنها مأموریت زندگی متمرکز شود.

-----------------------------------------------------------------
پا نوشت: برای تکمیل این بحث به کتاب «ژن خودخواه» دکتر داوکینز مراجعه شود. (دوستانی که امکان دسترسی به این کتاب را ندارند، لطفا با نویسنده تماس بگیرند. یک جلد از این کتاب موجود است و میتوانم آن را امانت بدهم.)




















رفتارها و باورهای ما - دست نوشته های یک احمق

«عطف به پست قبلی»

در ریشه ای ترین مفهوم و باورهای من، بخش بزرگی از جریان «هویت» هنوز باقی مانده است. مهم ترین پارامتر و میزان سنجش همه چیز، از موضوعات بی اهمیت تا اساسی ترین و پایه ای ترین مفاهیم باید از کانال «هویت بخشی» بگذرد.

این تصور گاها چنان عمیق می شود که از موارد غیر قابل انتخاب تا رفتار و منش هم برچسب «هویت» میخورند. در واقع شبکه های مجازی امکان بسیار خوبی برای کشف این روحیه هستند.
کافیست شخصی با نام «محمد عبداللهی» باورهای مذهبی را نقد کند. فراتر از خود نقد و اساس علمی و صحت نقد، اگر صادقانه بگویم، نخستین ایده ای که به ذهنمان می رسد، «سوای مخالفت یا موافقت با اصل نوشته یا نظر» هویت بخشی به نامی است که شخص هیچ دخالتی در انتخابش نداشته است. به سرعت روی نامش متمرکز شده و از آن دیدگاه «شخصی سازی» و «تخطئه» را شروع می کنیم.

این لایه هویت بخش برای همه یکسان نیست، برای بعضی ها «شغل»، «تحصیلات»، «ایرانی» بودن، «مسلمان» بودن، «ترک» بودن، «لر بودن» و... است. در واقع بیشتر مبنای فکری «مغلطه اسکاتلندی واقعی» است که به طور خلاصه شامل ساختن یک اتوپیا از یک مفهوم محدود و تعمیم آن به همه رفتارهاست و اگر رفتارها با آن اتوپیا همخوانی ندارند، هیچ مشکلی نیست، به سادگی میتوان گفت که آن شخص یک «ایرانی» ، یک «مسلمان» یا یک «ترک» واقعی نیست. به ساده ترین دلیل ممکن. چون «من» قبولش ندارم.
حتی آن ساده دلی که وسط بازی شرعا حرام فریاد میکشد «کریم تو مسلمون نیستی» در حال تقبیح رفتار ناشایست و متقلبانه طرف مقابل است، هر چند نفس و ماهیت عمل شرعا اشکال داشته باشد؛ رفتاری که در آن من قرار است «متضرر» باشم، خلاف حقوق اجتماعی من نیست، بلکه خلاف «باور» من است.

به سادگی میتوان بخش های دیگری هم به این مدل ذهنی افزود که شامل «غر زدن»، «حملات شخصی» ، «فرافکنی» ، «آرزوی مرگ و نفرین» و ... است.

شاید بتوان به سادگی این رفتار را با تئوری «شخصیت ذره ای شده» توضیح داد و ریشه یابی کرد، اما آنچه مرا برای نوشتن این متن برمی انگیزاند، سؤالی است که سال هاست ذهنم را درگیر خودش کرده است:
«چرا من و باورهایم مقدس هستند و حریم شخصی من غیرقابل ورود، اما تو که باورهایت هم با من یکسان است، چنین حقی برایم نداری یا من برای آن بخش «تقدس آمیز» تو احترامی قائل نیستم ولی در عین حال دوست دارم تو همواره به آن بخش از شخصیت من احترام بگذاری؟»

------------------------------------------
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید
و زمین از خون پرستوها رنگین است
و این چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟



نسخه پشتیبان نوشته هایم؟ - دست نوشته های یک احمق

اغلب وبلاگ هایی که بازدید میکنم همواره جایی نوشته اند؛ «مطالب وبلاگ قبلی مان پاک شده است» ای کاش نسخه پشتیبان داشتیم.

پیشنهاد وسوسه انگیزی است؛ اما برای من حداقل کاربرد ندارد.

اولا من همه نوشته هایم را شاید قبلا جایی «کاغذ نویسی» کرده ام. عمده نوشته های من قبل از این که بخواهند تایپ شوند، باید روی کاغذ «نوشته» شوند.


ثانیا قبلا هم به کرات اعلام کرده ام که اگر قرار باشد روزی به من بگویند، امروز روزی است که فقط میتوانی با پنج وسیله، پنج نفر یا ... آیتم دیگر به حیاتت ادامه دهی و بقیه را باید از دست بدهی.وقتی جوان تر بودم خیلی برایم مهم بود که نوشته هایم، آلبوم های موسیقی یا برخی از وسایل شخصی ام همواره همراهم باشد یا آن ها را از دست ندهم. در سال های اخیر متوجه شدم که هیچ چیزی (سوای خانواده و دوستان که قابلیت تجدید ندارند) برایم آن قدر عزیز و مهم نیست که نتوانم دوباره به دستشان بیاورم. اگر همه نوشته های من از روی زمین محو شوند، البته خوشحال تر می شوم که از زیر بار سنگین مسئولیت نوشته هایم خلاص شده ام.

نوشتن را دوست دارم و می نویسم و سعی میکنم حداقل روزی یک پاراگراف و اگر نشد یک جمله و شاید یک کلمه هم جایی نوشته باشم و گاهی که نیاز به نوشتن همانند «اعتیاد» در بدنم سنگینی میکند، شاید چندین صفحه پی در پی بنویسم. اما هنوز هم خیلی وابسته نوشته هایم نیستم. به عبارت دیگر نوشته هایم بخشی از وجود من هستند و از من جدا نمی شوند، حتی اگر در شکل فیزیکی شان موجود نباشند؛ حتی اگر سوزانده یا گم شوند یا از روی همه صفحات اینترنتی و نوشته های متعددی که جاهای مختلف از فیس بوک تا بلاگفا نوشته ام اثری نمانده باشد باز هم میتوانم همه شان را دوباره بنویسم.


زمانی که ارزشمندترین دستاوردم برایم دوباره قابل تحصیل است، چه نیازی به این که برای از دست رفتن سایرین غصه بخورم؟ اساسا اگر امروز از شغلی که دارم «اخراج» شوم، باز هم نگرانی خاصی ندارم. میتوانم بازگردم و دوباره شروع کنم و دوباره و دوباره «خاک» بخورم و بیاموزم.



ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خُرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


برنامه ریزی برای سال جدید؟ - دست نوشته های یک احمق (ویرایش 0.1)

*** کلیه مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات و تجربیات شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. نویسنده ضمن پذیرش حق نقد خوانندگانش، مایل است تأکید کند که این نوشته برآیند افکار، احساسات و نگرش امروزی نویسنده اش می باشد و ممکن است در آینده تغییر کند. از همین رو نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته قابلیت ارجاع به عنوان رفرنس را ندارد.***


یکی از دوستان خواننده ضمن اظهار لطف در ارسال پیام، سؤالی پرسیده اند که لازم دانستم برای نزدیک شدن به پاسخش چند سطری بنویسم. سؤال اصلی این دوستمان این بود که در سال جدید «چگونه برنامه ریزی کنم که همانند سال های قبل ناموفق و بی انگیزه نباشم؟» ضمنا تأکید کرده اند که شرایط ایشان نامناسب است.

برای پاسخ به این سؤال لازم است قدری در ابتدا حاشیه بروم:


نخست این که نو شدن و جوان شدن طبیعت و آمدن بهار و تغییرات فصلی و نوروز و... ما را عمدتا به این نتیجه می رساند که میتوان همزمان با این تغییرات گام های مهمی برداشت و تغییر کرد. بسیاری از ما چند روز مانده به تحویل سال نو، برنامه های متعددی می ریزیم، روی تک تکشان فکر میکنیم و با جدیت از روز اول فروردین آن ها را به اجرا می گذاریم. در بهترین حالت این برنامه ریزی نمیتواند بیشتر از «سه ماه» پیش برود. در نهایت زندگی دوباره به روند«روزمره» خودش باز میگردد و بیشتر اهداف ما را ناقص می گذارد و این چرخه شاید در هر هفته، در هر ماه یا هر سال دوباره برایمان تکرار شود. 


دوم این که تغییر کردن قبل از سبک زندگی یا پیروی از دستورات و روش های خاص، ابتدا باید «درون ذهن» آغاز گردد. برای من همواره تصمیم تغییر مانند بسیاری از دیگران وجود داشته است؛ اما با یک تفاوت مهم. تغییرات بلند مدت و بطئی و تغییراتی که نتیجه شان شاید ده سال آینده آشکار شود. برای مثال سال اول دوره کارشناسی ارشد تصمیم به اپلای در دانشگاه های خارجی گرفتم. سه سال دوره کارشناسی ارشد و سپس دو سال خدمت سربازی و نهایتا با تکمیل اطلاعات و داده ها و ایجاد شرایط و پیش زمینه ها و البته با کمک مالی خانواده (برای خروج از کشور و آزمون زبان و ویزا نیاز به مبالغی هست که طبیعتا در ابتدای زندگی قادر به تهیه آن در یک سال نبوده ام) پذیرش گرفتم و به لندن نقل مکان کردم. 


سوم این که در نظام طبیعت همه چیز همواره به همین صورت وجود داشته است، زمین بیش از 4 میلیارد سال است که در حال گردش به دور خورشید است و هر یک سال یکبار چهار فصل در آن تکرار شده اند. هیچ ارتباط مشخص و محکمی بین برگزاری مراسم آیینی و پیشرفت روند طبیعی طبیعت وجود ندارد. در واقع بیشتر از هر چیز «نوروز» و مراسم مشابه نوعی تسکین درونی انسانی است به این که روزهای بهتر در راه اند و با تغییرات میتوان تغییر کرد و بهتر شد. همین تلقی نادرست شاید یکی از دلایل اصلی «برنامه زدگی» ماه های بعدی باشد. 


چگونه برنامه ریزی کنم؟

1. برای این برای سال نو «برنامه ریزی خوبی» داشته باشید، اصلا «برنامه ریزی» نکنید.  

برنامه ریزی در ایام مشخص نتیجه مشخصی به دنبال نداشته است، حداقل برای من. بنابراین من هرگز مبدا برنامه ریزی را در هیچ روز خاصی از تقویم قرار نداده ام و نمی دهم. حتی شروع  وپایان هفته. همه این ها «قراردادهایی بین ما انسان ها» هستند و صرفا قرار نیست به پیشبرد برنامه ریزی ما کمک کنند.


2. اهداف جزیی و خرد در مقابل اهداف بزرگ تر

می گویند «سنگ بزرگ نشانه نزدن است» در مورد برنامه ریزی من به شدت با این ضرب المثل موافقم. هر چقدر هدف تان را بزرگ تر و دست نیافتنی تر و کلی تر ترسیم کنید، دسترسی به آن سخت تر می شود. به یک دلیل بسیار ساده ما به فاکتورهایی نظیر «موفقیت» یا «خوشبختی» نمی رسیم. چون اساسا هیچ تعریفی از آن ها به صورت جزیی و آبجکتیو وجود ندارد. خوشبختی ما شاید در لذت بردن از یک روز آفتابی باشد یا در داشتن آخرین مدل ماشین بی.ام. دبلیو یا اصلا در داشتن بزرگترین کتابخانه دنیا یا حس لذت از داغی یک چای در یک روز بسیار سرد. به راستی خوشبختی چه تعریف و مفهومی دارد؟ و مهم تر از آن چه راهی باید برای پیمودنش طی شود و چه فاکتوری برای کنترل و ارزیابی آن در دست داریم؟ در واقع نه. برای همین منظور این که من دوست دارم موفق باشم، در مفهوم برنامه ریزی باید به اهداف خرد، جزیی و قابل تعریف تقسیم شده باشد. 

برای مثال من برای موفقیت در آموزش زبان آلمانی برنامه زیر را تنظیم میکنم:

- هدف اصلی: یادگیری و تسلط بر زبان آلمانی تا حد درک فلسفه آکادمیک به آن زبان.

- هدف جزیی تر: یادگیری سه هزار لغت آلمانی 

- راه دسترسی به این هدف: خواندن و مرور روزی بیست واژه آلمانی با نرم افزار Memrise ، استفاده از فلش کارت های مربوطه

- مدت زمان: یک سال 

- راه کار کنترلی: آزمون های آن لاین واژگان آلمانی در اینترنت یا آزمون های تعیین سطح آنلاین.


با این برنامه ریزی، تا سال آینده اگر نتوانستم به هدفم برسم، میتوانم جزء به جزء برنامه ام را بازنگری و اصلاح کنم. اما وقتی میگویم میخواهم زبان آلمانی بیاموزم، در واقع یک مفهوم بسیار سنگین و غیر قابل لمس را برای خودم تعریف میکنم که هرگز قابل دسترسی نیست. 


برای داشتن تصویری بهتر از این مفهوم «چرخ و فلک» را در نظر بگیرید. 

زمانی که در مدارس یا باشگاه های ژیمناستیک به شما حرکت های آکروباتیک ساده ای نظیر «چرخ و فلک» می آموزند، شما در واقع فقط با یک مفهوم انتزاعی روبرو نیستید، چرخ و فلک یک کلمه و یک حرکت است، اما در مراحل مختلف صورت می گیرد: بالا بردن دست ها، بلند شدن روی پنجه پا، خم شدن، گذاشتن دست ها به زمین، انتقال وزن از پاها به دست ها، حرکت کمر، قرار گرفتن پاها روی زمین، انتقال دوباره وزن از دست ها به پا و نهایتا صاف شدن کمر. 

همه این مراحل را یک جا در قالب یک حرکت می بینیم. اما با دانستن مراحل آن شاید بتوان نقطه ضعف و قوت را پیدا و تقویتش کرد. اگر بتوانیم هدف را به این صورت «خرد» کنیم، قطعا برای رسیدن به هدف اصلی، یک تصویر و یک پازل داریم که قطعات گمشده کوچک تری دارد و به تدریج ساخته می شود تا تصویر بزرگ تر کامل گردد.


3. مسیر زندگی و دورنمای هدف

اگر قرار است برای اهداف کوتاه مدت برنامه ریزی کنید، به نظر من اساسا بهتراست برنامه ریزی نکنید. برنامه ریزی های کوتاه مدت باعث می شوند تمامی وقت و انرژی ما در کوتاه مدت صرف رسیدن به یک هدف گردند و بعد از آن دیگر توان ادامه مسیر را نداشته باشیم. برنامه کوتاه مدت شما باید در تطابق با برنامه های بلند مدتتان باشد. برای مثال من تصمیم دارم در سی سال آینده یک مرکز پژوهشی تأسیس کنم یا روی موضوع خاصی متمرکز شوم. برای این منظور تا سی سال آینده هر مسیر فرعی که در پیش بگیرم، نباید مرا از منظور اصلی و هدف اصلی ام دورتر کند. ممکن است این مسیرهای فرعی شامل آموزش زبان های مختلف، نرم افزارهای مختلف و یا زبان های برنامه نویسی باشند، اما باید دقت داشته باشم که بعد از آموزش، بتوانم دوباره آن ها را در جهت دسترسی به هدف اصلی ام به کار گیرم. 


«این نوشته در آینده باز هم تکمیل تر خواهد شد.»



ارغوان 

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

و زمین از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان

پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

و از سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این دره غم می گذرند؟


تأییدخواهی از دیگران - درس دوم تا سی سالگی

این نوشته در ادامه کوتاه نوشت قبلی «یک قدم تا سی سالگی» نوشته شده است.


یکی از مهم ترین جنبه های انسانی ما، در دیدگاه من، «تأیید خواهی» ما از دیگران است. به سختی می توان کسی را یافت که وقتی در جمعی برای اولین بار قرار می گیرد، نخواهد نظر و توجه دیگران را با «رفتار»، «اعمال» یا گفتارش جلب کند. به ندرت میتوان انسانی را یافت که برای مثال سه سال پس از آشنایی با وی بتوان به رزومه کامل و خصوصیات و داشته هایش پی برد. عمدتا ما تمایل داریم نکات روشن و درخشان زندگی مان را در همان ابتدای آشنایی رو کنیم. 

صد البته برای من این داستان یک ریشه تکاملی و دیرینه شناختی دارد. چه در میان حیوانات هم چنین رفتارهایی در فصل «جفتگیری» کاملا طبیعی است. نرهایی که چیزهای بیشتر و بهتری برای عرضه کردن دارند، شانس یافتن جفتشان بیشتر و بقای ژن هایشان تضمین شده تر است. اما باید تأکید کنیم که ما دیرزمانی است که از «طبیعت» و رفتارهای غریزی دور افتاده ایم. 

درس دوم تا سی سالگی برای من «عدم تلاش برای هرگونه تأثیرگذاری در کوتاه مدت بر دیگران» است. این عدم تلاش میتواند به «خودم» بودن بیشتر کمک کند.



یک قدم تا سی سالگی

در آستانه ورود به سی سالگی، یک درس مهم «خدمت سربازی» را باید در زندگی به کار ببندم:


«تا زمانی که از تو نپرسیده اند، سخن مگو»



در چیستی قضاوت

گفت: تو خودت را برتر از دیگران میدانی، به همین خاطر فکر میکنی همه احمق اند و تو همیشه تلاش میکنی وانمود کنی که من «احمق نیستم.»

گفت: به درون خودت بنگر و خودت را اصلاح کن. این طوری پیش بروی هیچ کسی دور و برت نمی ماند.

گفت و رفت.

اما من با خودم گفتم:

«پیش داوری و قضاوت دیگران، بر مبنای شناخت یک هفته از آن ها، با این حجم وسیع اتهام را چگونه میتوان به آدم ها نسبت داد؟ مگر ما از دیروزشان خبر داریم یا میدانیم لحظه لحظه هایی که به اینجا رسیده اند، از چه مسیرهایی گذشته اند، چه فراز و فرودهایی در زندگی شان داشته اند و همزمان که ما رفتار آن ها را «تلاش برای احمق جلوه ندادن خود» معنی می کرده ایم، با چه تنش ها و طوفان های درونی مواجه و دست به گریبان بوده اند.»

دیگر چگونه بگویم که من به تمام معنا «احمق» هستم و هرگز تلاش نمی کنم و نمی خواهم هم تلاش کنم که مانند شما «عاقل» به نظر بیایم. دیگر به چه زبانی بنویسم که نوشته های من «دست نوشته های یک احمق» است؟

اما نمی گویم، میگذارم در این احوالات بمانند. همان بهتر که بماند آن که «احساس» و «قضاوتش» را یک هفته ای دارد. حداقل من «آدم یک هفته ای» نیستم.

فرصت رشد

گاها اخبار بسیار زیادی در رابطه با موفقیت های بزرگ ایرانیان مقیم کشورهای اروپایی یا آمریکا می شنویم. برخی از این اخبار چنان پررنگ اند که شنونده باید حتما از این که یک ایرانی دیگر در خاک یک کشور دیگر و با امکانات آن کشور دست به یک عمل خارق العاده زده است، به خودش افتخار کند.

اول این که در کشورهای اروپایی و در واقع در فرهنگ جوامع غربی، «فرصت رشد» به همگان به صورت یکسان داده می شود و اگر خود شخص بخواهد و برای رشدش تلاش کند، در کوتاه مدت هم میتواند مدارج بسیار عالی را طی کند یا جوایز متعدد علمی، ورزشی، فرهنگی یا ادبی بگیرد. دیدن رئیس بانک HSBC در این کشور که یک «زن باحجاب» و «عربستانی الاصل» است یا رئیس دپارتمان و استاد دانشگاه که در «مراکش» ، «تایلند» یا «آرژانتین» به دنیا آمده اند، اصلا عجیب نیست.

مهم تر از همه این که همه افراد این جامعه در خدمت یک سیستم هستند که آن سیستم هیچ تفاوتی بین «رنگ، نژاد، زبان، مذهب یا سایر پارامترهای قراردادی ما» نمی گذارد. آن چه این سیستم به آن ارزش میدهد شامل جدیت، صداقت، صمیمیت و تلاش در اجرای مسئولیت محوله به نحو احسن است و همواره راهکارهای تشویقی بسیار بیشتری هم برای انجام صحیح کارها برای همه افراد شاغل در آن سیستم در نظرگرفته است.

با این اوصاف اساسا نمیدانم چرا هر چند وقت یکبار، باید شاهد تیترهای خبری زرد «یک ایرانی برنده جایزه ... شد» باشیم.

درباره تحقیر

ما انسان ها درون خودمان به مکانیزم های بسیار پیچیده ای مجهزیم. برخی از این مکانیزم ها دفاعی و برخی دیگر تهاجمی یا اصلا انفعالی اند و شاید هزاران نوع دیگر. 

برای من مفهوم «تحقیر» همیشه از مسیری گذشته است که اگر زمانی با قدرت یا ساختار قوی تر از خودم روبرو شدم که ناخواسته و بالاجبار ناچار به تحملش شدم، کاربرد و معنا می یابد. به عبارت دیگر ما انسان ها «اهانت» و « تحقیر» را نصیب کسانی میکنیم که عموما توان رویارویی یا رسیدن به آنها را نداریم. از گردش روزگار تا نیروهای سیاسی یا شخصی که از ما باسوادتر، ثروتمندتر یا زیباتر و ... است.


عزت نفس بشری زمانی معنا پیدا میکند که حتی از مرز توهین به بالادستی هم گذشته باشد و انسان حتی اگر مجبور به تحمل ناخواسته فردی در بالادست میشود هم لب فرو بندد و زبان نگشاید و در عوض بکوشد برای رسیدن به آن بالادستی. یا از راه بهتر یا از طریق سخت تر.


اوج شکستن شخصیت بشری زمانی معنا پیدا میکند که به تحقیر «پایین دستی» بپردازد. زمانی که شخصی که از ما دانش، ثروت، شهرت، تجربه یا ... کمتری دارد را تحقیر میکنیم، به او به دلیل نداشتن فعالیت های مشابه ما انگ «بی صلاحیتی» میزنیم  و همزمان شخصیت انسانی اش را با عینک بزرگوارانه و تلقی جایگاه خودمان به عنوان معلم دانا و ساختن شخصیت و کاراکتر «دهان گشاد» از وی زیر سؤال میبریم، احتمالا از مرزهای خودساخته دانایی ساعت ها فاصله گرفته و از بعد انسانی خویش چند قدمی دور شده ایم. 

انسانی که به تحقیر افراد قوی تر دست میزند آشکارا بر ضعف خود اعتراف میکند، اما زمانی که به فرد ضعیف تر از خودش با حقارت نگاه کند، دیگر شایسته ترحم است.


پانوشت: تا همین چند سال پیش همیشه برای آموزش برنامه نویسی تنبلی میکردم. از امروز تا سال بعد همین موقع وب سایت آموزش نوین زبان به ایرانیان را راه اندازی میکنم، با هر هزینه ای که داشته باشد، چون بر خلاف آن بالادستی که تحقیر پایین دستی را به بهانه عدم صلاحیت نقد بهانه کرد، نه به او توهین میکنم و نه تحقیرش میکنم، بلکه خودم را به سطحش میرسانم و بعد دوباره با وی همکلام میشوم.