دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

پروست، ناراحتی، توسعه و مدرنیته

پروست، ناراحتی، توسعه و مدرنیته


#خوشی برای همه مان خوب است، اما این اندوه است که قدرت ذهنمان را تقویت می کند.


مارسل پروست، به نقل از آلن دوباتن از "پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند؟"


*** تمامی مطالب این نوشته در همه بخش های آن، صرفا بیانگر نظرات، تجربه ها واندیشه های شخصی نویسنده اش می باشد و ممکن است در همه آن بخش ها حاوی کژتابی، کج فهمی و مملو از اشتباه باشد. باور نویسنده به قوهای سیاهی است که در آینده ممکن است تمامی این اندیشه ها را دگرگون کنند. بنابراین نویسنده مسئولیت این نوشته در آینده را نمی پذیرد. این نوشته فاقد قابلیت ارجاع است.***


قبلا جایی نقل قوهایی نظیر «هدف فلسفه ناراحت کردن است» (نیچه؟) را شنیده ایم. حتی در مواردی بخش هایی از نوشته های این وبلاگ و یا سایر نوشته ها در سایت های دیگر، در «ستایش رنج» نوشته شده است و بر تأثیر محرک و شگفت انگیز آن در رشد و توسعه فردی تأکید شده است. (امید است این نوشته از منظر کاربران اینترنتی و روبات های جمع آوری کننده اطلاعات با عنوان مغلطه انگیز و غلط انداز محقق توسعه مهارت های فردی در نظر گرفته نشود!)


قاعدتا باید بر این نکته تأکید کرد که ناراحت بودن، اولین اصل برای تفکر درباره موضوعی است. احتمالا در زمان های شادی و رضایت نیازی به تفکر هم نخواهیم داشت. زمانی که زندگی بر وفق مراد باشد تنها خواسته ذهن شاید «توقف زمان» و «حفظ» شرایط موجود باشد. درست است که به هر حال ذهن ما با درخواست سرگرمی میتواند ما را به توهم تغییرناپذیری و تضمین دائمی موفقیت دچار خواهد کرد، اما حداقل خودمان می توانیم بفهمیم که همیشه و در همه حال موضوعی برای فهمیدن و دانستن وجود دارد که ما به طرز مفتضحانه ای در آن «بی سواد» و «بی اطلاع» هستیم.


به نظر می رسد ذهن توسعه نیافته و کمتر توسعه یافته تمایل شدیدی به پافشاری و حفظ حالت مطلوب رضایت نشان می دهد. چنانچه با ادبیات متممی بیان کنم، ذهن توسعه نیافته به دنبال «ثبات» است و ذهن توسعه یافته به دنبال «پایداری». توسعه ذهنی میتواند به خوبی محدودیت زمانی و جغرافیایی دانسته هایش را بفهمد و بداند که عرصه تغییرات آینده و توسعه یافتگی عرصه قوهای سیاه و زندگی در Extremistan است و هر لحظه ممکن است ظهور یک قوی سیاه تمامی معادلات و داشته های ما را به صورت اساسی بر هم بریزد و متحول کند.


پایداری ذهن توسعه یافته اتفاقا در تشنگی دائمی برای آموزش انطباق با پارادایم ها و قوهای سیاه جدید است ، از همین رو اسیر محدویت های زمانی و جغرافیایی اش نمی شود. ذهن توسعه یافته بستر تفکر مدلی و مدل های ذهنی است که با پذیرش اصل تغییرات دائمی و پارادایم ها و قوهای سیاه به «شادی پایدار» می رسند و خود را اسیر «شادی باثبات شکننده» نمی کنند. به عبارت دیگر همواره خود را به عطش آموزش مطالب جدیدتر و پارادایم های نو «ناراحت» میکنند تا با انرژی مضاعفی به سمت رشد بروند. این حرکت دائمی به سمت رشد، همچون حرکت و سوگیری گیاهان به سمت خورشید، مرجع اصلی «شادی» وی است و نه یکجا ماندن و اسیر توهمات ذهنی دانستن ماندن. از همین رو شاید بتوان گفت: «ذهن توسعه یافته اولین گام برای «مدرنیته» است. (در همین وبلاگ مطالبی با برچسب مدرنیته نوشته شده اند که اگر آن ها را نخوانده اید، هم اکنون زمان مناسبی برای خواندن آن ها و درک ارتباط این مفاهیم با همدیگر است؛ برای خواندن آن مطالب > لطفا اینجاو اینجا کلیک کنید.<)


اما به پروست بازگردیم. پروست (به تفسیر و باور دوباتن) ناراحتی را از دو جنبه می نگرد: مثبت و تفکربرانگیز و سازنده و منفی و مخرب و بچگانه. در واقع از جنبه اذهان توسعه یافته که رفتارهای انسانی را در پی می آورد و از جنبه ذهن توسعه نیافته که باعث رفتارهای ضدبشری می شود. جنبه ضدانسانی و ضدبشری رفتارهای ناشی از ناراحتی شامل اصول تحکیم کننده ثبات شادی هستند و رفتارهایی با ماهیت غیرسیستمی ترند که به سمت «پاک کردن صورت مسئله» حرکت می کنند. حسادت، کینه و خشم از موفقیت دیگری نه تنها بر روی دیگران که برای خود مدل ذهنی متوهم شخص مضر است و به نظر می رسد باعث محدودتر شدن مدل ذهنی وی شده و هر چه بیشتر وی را در توهم «شادی» فرو می برند. در عوض جنبه های انسانی ناراحتی شامل تلاش برای درک تفاوت و تلاش برای رشد و توسعه و پرکردن فاصله تفاوت است. عمدتا و احتمالا چنین نگاهی (تجربه شخصی) درست است که با هدف «رقابت» با دیگران ایجاد می شود، اما پس از اندک زمانی به «رقابت» با گذشته شخص و تلاش برای وسعت بخشیدن به مدل ذهنی شخص تبدیل می شود.


این نوشته را با نقل قولی ارزشمند از ماکسیم گورکی در «هدف ادبیات» به پایان می رسانیم: (بخشی مهم از اصول چهارگانه فلسفه زندگی نویسنده)

«مفهوم اصلی زندگی در زیبایی و تلاش به سوی هدف است و زندگی در هر لحظه باید مفهومی بس عالی داشته باشد.»

 

----------------------------------

ارغوان

این چه رازی است که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید

و زمین از خون پرستوها رنگین است؟

 

 

 پانوشت: این نوشتار همچنان که در ابتدای آن هم تأکید شده است آرای شخصی نویسنده اش است و نویسنده تنها در زمینه «اقلیم دیرینه و پالینولوژی» صاحب عنوان پژوهشگر بوده است. اساسا چنین برداشت های شخصی از یک کتاب یا از زندگی به عنوان «محقق در زمینه توسعه مهارت های فردی» نمی انجامد. بدیهی است مطالب نوشته شده در وبگاهی با نام «دست نوشته های یک دیوانه» و با برچسب «دست نوشته های یک احمق» جنبه پژوهشی نداشته اند و ندارند. 

انتقال به خانه نو

مدت ها بود که میخواستم از فعالیت هایی که در شبکه های اجتماعی دارم دست بکشم. سال هایی که فیس بوک داشتم(از سال 89)، اگرچه خیلی از دوستان و آشنایان را پیدا کردم و با همدیگر ارتباط برقرار کردیم، اما ارتباط ما با همدیگر اصلا «پایدار» نبود. به زودی فهمیدیم که نمی توانیم با هم دیگر در ارتباط باشیم. هم چنان که نمیتوانستیم قبل از به وجود آمدن شبکه های اجتماعی با هم در ارتباط باشیم. فیس بوک ایرانی در همه این سال ها برای من «طویله های اوجیاس» بوده است. اینستاگرام نماد بدتری از این ناپاکی ها و پست های بیهوده است. تلگرام را دوست ندارم و تنها دلیلی که در آن اکانت ایجاد کردم، ارتباط با خانواده ام در زمان اقامتم در بریتانیا بود. واتس آپ هم به همین شکل فقط یک حلقه ارتباطی بسیار محدود برای پیام رسانی بین اعضای گروهمان در دوره ای بود که در برونل بودم. 


باید اعتراف کنم که در تمام این سال ها هزاران ساعت از وقتم را پای این شبکه ها گذاشته ام. درست است که اینستاگرامم را به دفترچه یادداشت آموخته هایم در مورد «توسعه پایدار» تبدیل کرده ام، با این وجود هر از گاهی که برای نوشتن یک یادداشت نو به آن سر میزنم، از حجم عظیم هجویات و بیهوده نویسی ها و تصاویر بی مفهوم آن دلزده می شوم. کانال تلگرامی ام را پاک کردم و گروه هایی که در فیس بوک ایجاد کرده بودم را به حالت Archive درآوردم و به تدریج آن ها را پاک میکنم. معتقدم زمان عضویت در گروه های این چنینی دیگر گذشته است و گروه سازی در فیس بوک تلاش برای زنده کردن مرده است. 


پروفایل فیس بوکم را از امروز به حالت فریزشده درآوردم. هر چه بخواهم در فیس بوک بنویسم که احتمالا یک یا دو بار در هفته باشد، را روی صفحه ام می نویسم. به این نتیجه رسیده ام که برای شناخت من بهترین راه نگاه کردن به عکس های فیس بوک من یا لایک هایی نیست که زده ام، بلکه مراجعه به دست نوشته های من است و بنابراین فقط بخشی از فیس بوک را نگه میدارم که به دست نوشته هایم مربوط است. به وبلاگ انگلیسی ام دسترسی ندارم و البته در این مدت در Medium می نویسم. این وبلاگ خانه اصلی من است و برای ارتباط با من بهترین راه استفاده از این وبلاگ و یا ارتباط با صندوق ایمیل من است. هنوز نمیتوانم هیچ نظریه ای در باب ارتباطات بدهم، اما معتقدم پس از یک موج بزرگ پیوستن به شبکه های اجتماعی، «برای شخص من» موج دومی فرا رسیده است و آن هم تغییرات بنیادین در نحوه ارتباطاتم است. در طول سال هایی که شبکه اجتماعی داشته ام، نوشته های بسیاری از من در وب ایجاد شده است که بسیاری از آن نوشته ها دوستان خیلی خوبی هم برایم به ارمغان آورده است. عکس ها و فیلم های بسیاری با هم گرفته ایم و دلخوشی های کوچک و بزرگ بسیاری با هم داشته ایم؛ این دلخوشی ها اما زمانی برایم ارزشمندتر می شوند که محدود باشند به همه کسانی که در آن خاطره حضور داشتند، نه به تمامی دنیا و همه آنانی که مرا در پروفایلم می بینند. در این مورد خاص دوست دارم «سنتی» عمل کنم. به هر صورت من از نسلی هستم که در خانه شان آلبوم عکس های چاپ شده دارند و نه آلبوم عکس آنلاین دیجیتال. من هنوز هم عکس های سیاه و سفید کودکی ام را با همه کسانی که در آن ها حضور داشته اند دوست دارم.


درست است که شبکه های اجتماعی خیلی چیزها به من داده اند، اما خیلی چیزها هم از من گرفته اند. همواره احساس میکردم فعالیت در این شبکه ها نظیر صحبت کردن بلند در یک مکان عمومی است، بدون این که مخاطب خاصی هم داشته باشد و این نوع از برقراری ارتباط برای من حداقل ارزشمند نیست. من دوست دارم با مخاطبم چهره به چهره بنشینم، و با نوشیدن یک استکان چای، با نفس ها و حرکت شانه ها و چشم ها و ابروها و دهان و صوتش، به صدای یک کنسرت لذت بخش انسانی گوش دهم تا این که آیکون های غم و شادی و عصبانیت و قلب برای پست هایش بگذارم. دوست دارم برای دوستانم کتاب ها را پست کنم و به آن ها فرصت دهم تا در مورد کتاب هایی که خوانده اند و نخوانده اند و دریافت و برداشتشان از کتاب ها برای خودشان بیندیشند و اگر دوست داشتند «افکارشان» را در قالب «Review» به اشتراک بگذارند. در عصری که دیجیتال نویسی و سرعت بالای نامه رسانی رواج دارد، فکر میکنم نوشتن نامه برای دوستانم به صورت دستی، نمادی از توجه و وقت گذاشتن برای دیگران باشد و دوست دارم برای لحظات ارزشمندی که با دوستانم داشته ام، برایشان نامه دست نویس بنویسم. اگر بتوانم دوست دارم حتی گام از این فراتر نهاده و با تک تک افرادی که به نوعی در این سال ها به نوشته هایم توجه نشان داده اند، رو در رو دیدار کنم. 


این وبلاگ حداقل برایم این فرصت را فراهم می آورد که «مجازی» نباشم. حداقل اینجا میتوانم مطمئن باشم، آن که می آید، وقت می گذارد و پست هایم را میخواند و اگر نظری نوشت از سر اجبار تحمیلی شبکه اجتماعی نیست، از سر علاقمندی و توجهی است که به من داشته است و همین «ارزش» دادن برایم ارزشمند است.