دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش هشتم


در حباب خیس یک رؤیا، زمستان 94


به محض این که از هواپیما پیاده شد، باید تفاوت ها را با عمق جان حس میکرد. پاسپورت ها در دو صف به گیت ورودی هدایت می شدند؛ پاسپورت های اروپایی و بریتانیایی و کلیه پاسپورت های دیگر. او هم جزو «دیگر» ها بود. به ابتدای صف که رسید با لهجه صحیح بریتانیایی چند سؤال از او پرسیدند. پاسپورتش که مهر شد، وارد خاک بریتانیا شده بود. 

از فرودگاه تا مقصدش را باید با اتوبوس می پیمود. لندن اما بر خلاف نام و نشانش، حداقل در حومه شهر عبارت بود از خانه های قرن هجدهمی و با استایل دوطبقه ای. اتوبوس ها و خانه ها همه دو طبقه بودند. همه چیز اینجا اما تاریخچه و شجره نامه داشت. وارد هر مغازه ای که می شد، تصویر نسل های پیشین آن کسب و کار را می دید. 


سردرگمی هایش اما برای این تفاوت ها نبود. یک راست داشت از قرن پانزدهم وارد قرن بیست و یکم می شد. دفتر کار و کامپیوتری در اختیارش گذاشته بودند. زمستان آن سال اما قراربود حباب خیس رؤیایش پیش چشمانش بترکد. لندن با یک سیستم اداره می شد. سیستمی که همه چیز در آن قبلا پیش بینی شده بود. اما «او» در آن سیستم جایی نداشت. اصلا تعریف نشده بود که بخواهد جایی داشته باشد. بیشتر به پری می ماند که در باد «شناور» شده است. همه رفتارهایش را میشد به «نالایقی» و «ناپختگی» تا ندانستن و آشنا نبودن تعبیر و تفسیر کرد. اما قرار بود خشن ترین نوع قضاوت ها را ببیند. خودش فکر میکرد به خاطر پاسپورتش است؛ پاسپورتی ممهور به «خاور میانه». هر چه بود سر در نمی آورد. 

ماه اول مجبور بود با ارزان ترین و دم دستی ترین روش زندگی کند. هنوز حقوقش را نداده بودند که بخواهد خرج کند. یادش بود که موقع رفتن با شرمندگی ته مانده پس انداز خانواده اش را هم گرفته بود تا به آرزویش برسد. شاید حتی قبلا تصور زندگی این چنینی را هم نداشت. 

بعدها که در جلسه ارزیابی کارورزی برای رفتار اجتماعی اش هم مورد انتقاد و سرزنش قرار گرفت؛ کم کم حباب رؤیایش ترکید. کم کم فهمید جهان اول کجاست و سهم او از آن چقدر باید باشد. کم کم فهمید که اینجا ساختار محکم و نظام یافته است. اقتصادش بر پایه «اعتماد» بنا شده است و خریدار به فروشنده و فروشنده به تولید کننده با «چشم بسته» اعتماد می کنند. حتی سیستم مالیاتی هم بر مبنای اعتماد بنا شده بود. 


ماههای اول هیجان زده از کشف یک دنیای جدید، اما مانعش می شد که بفهمد در رؤیای خیسی زندگی میکند که هر آن حبابش خواهد ترکید. هنوز زمان لازم داشت تا بفهمد که رفتار بشری در سراسر کره خاکی تابع رذالت های اخلاقی است و اخلاق فقط یک حالت دور از دسترس و مدینه فاضله است. ارزشمندی اخلاق نه در قابل اجرا بودن که در دسترس نبودنش و در غیرقابل دستیابی بودنش است. حالتی که همه ما میخواهیم به آن برسیم و هرگز نمی رسیم. به تجربه دریافته بود که رفتار تماما ژنتیک بشر، غریزی و بر اساس مکانیزم های پیچیده ای است که اتفاقا سهم بسیار کمتری از تفکر را به خود اختصاص می دهند. رؤیای او اما دنیایی کودکانه و بی آلایش و عاری از رذالت بود. اما این حباب باید می ترکید. 


درست است که جهان پیرامون او مملو از آرامش و اعتماد بود؛ درست است که همه این جهان با مدیریت قانون و برابری همگانی اداره می شد؛ اما هنوز رذالت را می شد در برخی رفتارها حس کرد و چشید. درسی که از ترکیدن حباب خیس رؤیایش آموخت این بود که با همه انسان ها میتوان آشنا شد و رابطه داشت، اما روابط عمیق تر و آشنایی های جدی تر یک داستان پیچیده ترند: هم زمان بیشتری می خواهند و هم ریسک روبرو شدن با رذالتشان بیشتر است. خوبیش فقط این بود که این فرهنگ «تک رو» بود. کسی نمی توانست چیزی را پنهان کند و نمی کرد. خیلی زود متوجه مهم ترین درسی شد که باید برای زندگی اش می آموخت:


« میتوان به همه انسان ها احترام گذاشت و برای آشنایی به سهم خود کوشید، اما نباید برای همه انسان ها "وقت" گذاشت و اساسا هرگز نباید انتظاری ا زکسی داشت.»


--------------------------------------------------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی است

هر چه با من اینجاست، رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز هم، گوشه چشمی به فراموشی این دخمه نینداخته است.


نظرات 2 + ارسال نظر
mohsen دوشنبه 15 شهریور 1395 ساعت 02:26

سلام یاور جان
من واقعا هر بار این متنو میخونم و فیلم تبلیغات اپلو با صدای استیو جابز میشنوم که این متنو میخونه واقعا لذت میبرم،خواستم این لذت و با شما تقسیم کنم با این که احتمال زیادی شنیدیش
Here’s to the crazy ones. The misfits. The rebels. The troublemakers. The round pegs in the square holes. The ones who see things differently.
They’re not fond of rules. And they have no respect for the status quo. You can quote them, disagree with them, glorify or vilify them. About the only thing you can’t do is ignore them. Because they change things. They push the human race forward.
And while some may see them as the crazy ones, we see genius.
Because the people who are crazy enough to think they can change the world, are the ones who do.

ناصر جمعه 12 شهریور 1395 ساعت 00:33 http://www.nasser-sirjani.blogsky.com

سلام.
داستان زندگی خودته ؟

بله داستان زندگی خودم است. فکر میکنم از عنوانش هم مشخص باشد.
با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد