دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش پنجم

در تدارک و تکاپو

مرداد 94


خبر را که به خانواده اش داد، جریان خونی را حس کرد که در صورتشان دوید. شاید برای زمانی طولانی، نتوانسته بود آن شادی را در چهره اعضای خانواده اش ببیند. پدر در سال دهم بازنشستگی، خانه نشینی و بی فعالیتی بود و دیگر امیدی به لبخند نداشت. در نوجوانی و جوانی آن چه نباید می دید دیده بود: یک تحول بزرگ اجتماعی که همچون سیلی بنیان کن همه ساختارهای پیشین را زیر و رو کرده بود، سال های گرانی، جنگ و کمبود و سختی تأمین معاش خانواده. چهره در هم و گرفته پدر بیش از ظرفیت سنی شصت ساله اش خسته و ناامید شده بود.


روزگار نوجوانی اش، پدر را میدید که سال های متمادی، حتی در خرید نوروزی هم چیزی برای خودش بر نمیداشت. با حداقل ها عمری زندگی کرده بود. دیگر هیچ چیزی از «زیبایی» زندگی لبخند به لبش نمی آورد. میدانست که پدر امیدی برای باور ندارد. هر چند در اعماق قلبش می دانست پدر یاد نگرفته است احساسش را بیان کند. روزگار اذیتش کرده بود، خیلی بیشتر از آنچه باید می داشت؛ برفی که روزگار بر بامش نشانده بود، بیش از بامش بود.

چشمان مادر اما هنوز کمی امید داشت. هنوز میشد روزهای زیبا را از چشمانش دید و در آن ها غرق شد. خوشحالی مادر تمامی  نداشت. از همان لحظه شروع کرده بود به بیان آروزهایش. چقدر کودک دیدن مادر برای او ارزشمند و زیبا بود. از همان لحظه مادر در اعماق ذهنش اما داشت برنامه سفر و تدارک مسافرت پسرش را می چید.

به عجله و با امید همه مدارکش را جمع کرد. تقاضای ویزا باید آنلاین و با کارت اعتباری پرداخت می شد. همه راهها البته بسته بودند، اما توانست با پسرخاله اش در خارج از کشور تماس بگیرد و پرداخت را انجام دهد. همه را پرینت گرفت، هزار لیر از پدر گرفت و برای اولین بار برای سفر زمینی به ترکیه آماده شد. همه اسبابش بر خلاف دیگر مسافران در یک کوله پشتی خلاصه شدند که با خودش داخل اتوبوس برده بود. گرماگرم تابستان و شامگاه باید سوار اتوبوس میشد تا از تبریز مستقیما به بازرگان و سپس به «آنکارا» برود. اتوبوس از تهران می آمد. او هم از معدود مسافرینی بود که در کشور میزبان هم «زبان مادری» خودش را با اندکی تغییر می توانست به کار ببرد.

به عادت مسافرت های اتوبوسی همیشگی اش در زمان دانشجویی بین تهران و مشهد، یک جلد کتاب و یک دفترچه یادداشت همراهش بود. پاسپورتش را تحویل شاگرد راننده داد و از اتفاق تک صندلی ردیف سوم نصیبش شد. هنوز چند صفحه ای پیش نرفته بود که چشمانش سنگین شدند. سه راهی «خوی» کسی صدایش کرد. پرس و جوی اطلاعات بود. هنوز یادش نرفته بود که زمان خدمتش در مصاحبه حفاظت «راست» گفته بود و همین صداقت او را از خدمت در ستاد به خدمت در گروهان کشانیده بود. هنوز یادش نرفته بود که این سیستم «راستگو» نمی خواهد؛ دروغگوی مصلحتی را ترجیح میدهد. اما نمی توانست، زبانش نمی چرخید که بگوید برای تفریح می رود. هر جوابی که داد، البته سؤالات بیشتری به همراه آورد. احساس کرد جلسه از حالت پرس و جوی خشک اطلاعاتی به گپی دوستانه تبدیل شده است؛ حداقل میتوانست صحبت را این گونه مدیریت کند که خودش هم زیاد آزار نبیند. حداقل موقع رفتن با بدرقه دوستانه شخص روبرو شد. پاسی از شب گذشته بود که به مرز رسیدند. خلوت خلوت و بدون دردسر و نوبت زیاد از مرز گذشتند، اما «اتوبوس» آن قدر راحت نمی توانست مجوز عبور بگیرد. نمیدانست قضیه از چه قرار است، اما مأمورین گمرک ترکیه دست بردار نبودند. هی دور اتوبوس با سگ های مخصوص می چرخیدند و در گوشی صحبت می کردند. همه وسایل و ساک ها را روی زمین چیدند و بارها گشتند. چند بار و هر بار با یک سگ متفاوت.


مسافرین البته «غر» میزدند؛ از شانس و بخت بدشان و از این که چرا پاسپورتشان این قدر بی اعتبار است ناله می کردند. او اما پیش مأمورین گمرک رفت و سر صحبت را باز کرد. آرام آرام صحبتشان گل کرد و او به مأمور در مورد نحوه صحیح آموزش زبان نکاتی گفت و از وی نکاتی در مورد تربیت سگ ها، هتل های ارزان قیمت آنکارا و اوضاع کلی ترکیه اطلاعات مفیدی کسب کرد. به اتوبوس که بازگشتند، تقریبا تا صبح دو ساعتی مانده بود. روز بعدش اما او در اتوبوس مرجع ترجمه و راهنمای فرهنگ زبانی بود. هر مسافری جایش را با صندلی کناری وی عوض می کرد تا گپی بزنند. یک روز تمام هم با مسافرینی هم صحبت شد که برخی هایشان اطلاعات بسیار عمیق و مفیدی داشتند و هم صحبتی با آن ها بزرگترین لذت محسوب می شد. نیمه شب بود که در آنکارا پیاده شد. قرارش اما فردا بود. با آخرین سرویس مترو به Kizilay رسید و در هتلی خوابید. مدارکش را تحویل سرویس پستی سفارت انگلیس داد و از  همانجا به سر کنسولگری ایران در آنکارا پیچید. یک روز تمام هم طول می کشید تا برگ خروجش آماده شود.

برگ خروج را که گرفت، برای «دوغوبایزید» بلیط گرفت. از آنکارا تا ایران را با کتاب و یادداشت و نوشتن سرگرم شد و وارد خاک کشورش شد. دو ساعتی هم تا خانه پیمود. از این زمان به بعد، هنوز دو ماه انتظار کشنده در انتظارش بودند.


-----------------------------------------------

بعد در کجای این شب تیره

بیاویزم لباس ژنده خود را؟


نظرات 1 + ارسال نظر
ناصر پنج‌شنبه 4 شهریور 1395 ساعت 01:36 http://www.nasser-sirjani.blogsky.com

سلام.
الجنون فنون. من با افتخار تمام از دنیای انسان های عاقل که در آن همه چیز قطعی است، عشق ناکافی است، زندگی مادی است، راستی با منابع مالی سنجیده می شود، بزرگی دل بزرگی ......

قشنگ بود.
خیلی جذاب.
اگه دوست داری و به کتاب علاقه داری که مسلما همین طوره!!!
به کانال من هم بیا اگه خوشت اومد عضو شو.
فدات.
https://telegram.me/ketabkhoors

متشکرم. از دیروز عضو کانال شما شدم. البته در نظر داشته باشید که در ایران زندگی نمی کنم و قادر به خرید کتاب های چاپ داخل ایران نیستم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد