دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

گزارش یک قتل - دست نوشته های یک احمق، قسمت سوم

گزارش یک قتل

قسمت سوم، بخش چهارم

روزنه کوچک خوشبختی

تیر 94

تقویم را که ورق زد، چشمش روی عبارتی خیره ماند که روی تقویم نوشته بود: «مصاحبه دکتری، مرکز لایدن، هلند»

همه وقایع مهم آینده را روی تقویمش می نوشت: «زمان اپلای برای دانشگاه های آلمان، تقاضای بورس وزارت علوم، تاریخ درخواست مدارک اصل دانشگاهی و ...»

آن شکست باید برایش دریچه ای گشوده باشد. هنوز نمی دانست که بازی زندگی، جای دیگری از جهان در کار شکل دادن آینده است. احساسش حتی قبل از سربازی این بود که جهان دیگری در انتظارش است؛ حس شاخه کوچکی از درختی تنومند را داشت که قرار است  در خاکی دور از رگ و ریشه اصلی، جوانه بزند و درخت تنومندی شود.

هر روز  و هر ساعت از زندگی اش، از زمانی که خود را در دانشگاه آزاد تبریز یافت در تکاپو برای رسیدن به سطحی از تحصیلات بود که بعدها بتواند مستقل از همه قید و بندها، برای سؤال های بزرگی که در ذهنش داشت، دنبال پاسخ بگردد.

از سال 90 که یک دوره آموزشی ده روزه در هلند گذراند، تفاوت های معنادار در روند پژوهش اذیتش می کرد. دوست داشت زمان بازگشتش آن قدر بزرگ شده باشد که حرفش خریدار داشته باشد.

آنچه در هفت سال دانشگاهی ایران به شدت آزارش داده بود، تک بُعدی بودن و انجماد در زمان بود. اساتید بزرگی داشت که قبل از ورود به کارشناسی ارشد شاید آرزوی دیدارشان را در دل می پروراند. در دوره ارشد آن ها را دید؛ افرادی که بیست و پنج سال سابقه پژوهش داشتند. به زودی دریافت که این بیست و پنج سال گاهی هم چنان در زمان منجمد شده است. بیست و پنج سال نگارش مقاله و راهنمایی پایان نامه و طرح پژوهشی و همه با یک متد و روش پژوهشی. کافی بود مقالات را به ترتیب تاریخ مرتب می کرد تا می فهمید تنها در حال دیدن «نتایج متفاوت» است و نه نوآوری در روش یا تلاش برای بهتر کردن آن روش.

احساس می کرد ادامه دادن در ایران یعنی خودخواسته وارد این قفس شدن؛ بدون داشتن فرصت پر گشودن.

دوست نداشت همانقدری خوب باشد که طبق تعریف از او می خواستند. میخواست بی منت و بدون در نظر گرفتن ارتفاع پر بکشد. دوست نداشت پایش را همیشه بر زمین بکوبد، لحظاتی بالا بپرد  و دوباره ساکن زمین شود.

با این افکار، سراغ ایمیل هایش رفت. دوباره از همان آدرسی بود که قبلا او را رد کرده بودند. با دقت تمام به مانیتور خیره ماند: "یکی از کاندیداهای نزدیک شما از شرکت در مصاحبه انصراف داده است، آیا مایلید به جای وی در مصاحبه شرکت کنید؟"

لبخند زد، نه از سر خوشی. بلکه از این که شاید اشتباهی شده باشد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ اما اشتباه نبود. ایمیل و آدرس و همه این ها درست بودند. به سرعت پاسخ را نوشت. ایمیل بعدی بیست دقیقه دیگر رسید. پرسیده بودند آیا میتواند برای مصاحبه هفته آینده خودش را به هلند برساند؟ نه نمی توانست. ویزا پروسه ای طولانی برای پاسپورت او بود.

قرار مصاحبه اسکایپ گذاشته شد.

روزها و شب ها برای مصاحبه و سؤالات مختلف برنامه ها چید و پاسخ هایی آماده کرد. از اساتیدی که می شناخت توصیه خواست تا روز مصاحبه اش آمد. سه ساعت مانده به زمان اعلام شده، «کمر درد» شدیدی گرفت. حتی نمی توانست نفس بکشد. با هر تدبیری بود، پشت لب تابش نشست و به خودش پیچید و پاسخ داد. بیست و پنج دقیقه تمام از انگیزه هایش صحبت کرد، از آینده ای که دوست داشت بسازد و از مهارت هایش گفت.

با اتمام مصاحبه «کمردرد» به اوج خود رسید. انگار با هر دم و بازدم با میله ای آهنی محکم به کمر و پهلوهایش می کوبیدند. هر چه قرص مسکن و شل کننده عضله داشتند، با هم خورد و دراز کشید تا چند ساعتی بیاساید. در خواب و بیداری بود که «تلفنش» زنگ زد. پیش شماره 33 بود. استاد راهنمای پروژه اش بود: "پذیرفتیمت"

یعنی خواب نبود؟

--------------------------------------------------------

.......... آن چنان بر ما به نان و آب تنگ سالی گشت

         که کسی به فکر آواز نباشد

                 اگر آوازی نباشد

                           شوق پروازی نخواهد بود......

آب، نان، آواز (همایون شجریان)

نظرات 1 + ارسال نظر
مجتبی چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 13:29 http://mohajerr.ir

سلام
آقا من هنوز فرصت نکردم گزارش این قتل شمارو کامل بخونم.فقط خواستم بگم که مشتاقانه در انتظار یک فرصت مناسبم:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد