دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.
دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

دست نوشته های یک دیوانه - یاور مشیرفر

در این وبلاگ شما دست نوشته های شخصی را می خوانید که خودش را یک «دیوانه تمام عیار» میداند. هر گونه انتشار این مطالب در هر جایی، بدون اجازه یا با اجازه از مؤلف، موجبات خوشحالی نویسنده را فراهم می آورد.

گزارش یک قتل - قسمت سوم ، فصل اول

گزارش یک قتل بخش سوم

داستان زندگی یک احمق


در خواب و در بیداری

فروردین 94


لحظه اتمام سربازی، مانند لحظه مرگ است. تا زمان گرفتن امضای آخر تلاشی مذبوحانه و جانکاه همه وجودش را فرا گرفته بود. انگار هر امضایی یک تکه از لباس نظامی اش را از تنش می کند؛ انگار قرار نبود یک باره «رها» شود. پاگون و درجه هایش در لحظه ای از تنش کنده شدند که امضاهای گروهانی اش تمام شد، در گردان احساس کرد کلاه و پوتین هایش دیگر نیستند؛ سبک تر شده بود. تا امضای آخر کَنده شدن شلوار و فرنج نظامی را با همه آرم و علایمش احساس کرد. انگار بعضی هایشان با چسبی به تنش چسبیده بودند و هر بار تکه کوچکی از آن چسب همراه با درد و آزار از تنش کنده می شد. امضای آخر اما متفاوت بود. امضایی که اعلام می کرد «خدمت تمام شد.» از آن به بعد لقبش همانی میشد که قبل از ورود به این لباس داشت. انگار بیست و یک ماه تمام در رؤیا بود. در دنیای دیگری که همه چیز در دنیاهای قبلی برایش متوقف شده بود. یک باره احساس کرد زیرش خالی شده است و همانند یک پر میان زمین و آسمان معلق است. آکنده از دنیایی که هر روز پنج صبح برایش آغاز میشد. اکنون دیگر خالی شده بود. احساس بی وزنی کامل سراسر وجودش را فرا گرفته بود.


در یک لحظه تمام خاطرات و لحظات و ثانیه هایی که به ندرت در این بیست و یک ماه میتوانست به خاطر بیاورد با جزییات کامل جلوی چشمش رژه رفتند. منگ و گیج از مرور این خاطرات و بی وزن و سبک در آسمان معلق بود. در مستی کامل از این رؤیا که کم کم منظره مقابلش پدیدار شد. جسدی با لباس نظامی کامل حاکی از تولد، رشد و مرگ خودش در بیست و یک ماه گذشته با همه خاطرات و لحظاتی که در کالبدش دفن می شدند. جسدی غرق در تزئینات نظامی، با پوتین های براق و واکس زده، قامتی کشیده و کلاهی کج بر سر، اتو شده و شق و رَق. همان طوری که همیشه فرمانده اش می خواست. چشمانی آماده و دوخته شده به دهان فرمانده و گوش هایی تیز برای شنیدن و بدنی با ترکیب یک ماشین کامل برای اجرای فرامین. جسد مرده ای با بیست و یک ماه سن و اکنون در حال سوختن و خاکستر شدن. باید که از آن خاکستر تخم ققنوس زندگی اش را می یافت. دیگر وقتش بود که از این جسد هم بگذرد.


این تجربه مرگ برایش حتی پیش از شروع زندگی اش اتفاق افتاده بود. حس پیر شدن و حس روزشماری برای لحظه مرگ. انگار تمامی وجودش مرگ را می طلبید. ده روز پیش بالاخره از رؤیا بیرون آمد. تمام شده بود. همه چیزی که در بیست و یک ماه ساخت و نساخت تمام شده بود. صدای ضعیفی درون سرش می پیچید: «رؤیایت چیست؟» صدا هر لحظه قوی تر می شد تا این که یک لحظه حس کرد درون سرش در حال انفجار است. چشمانش را گشود. بهار آمده بود و همه زندگیش برای یک لبخند دیگر باید آماده می شد. حس درختان کهنی را داشت که قرار است شکوفه بزنند.


------------------------------------

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی است.

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد