زمانی که ننوشته ام را هنوز نتوانسته ام به زمان «نوشتن» تبدیل کنم.
انگار وزنه ای سنگین در دست دارم که نمیتوانم زمین بگذارمش و قلمم را بردارم. سر در گم ام. سردرگم که البته هنوز از اتفاقاتی که در زندگی رخ میدهند، «منگ» شده ام. انگار توانایی و انگیزه حرکتم را از دست داده باشم. انگار کلمات و عبارات با چسبی سخت درون ذهنم چسبیده اند. میلیون ها کلمه برای نوشتن دارم، اما آن کلمات از آن بالا به سوی دستم نمی آیند، روی کاغذ نقش نمی بندند و جلمه نمی سازند. انگار که نمیخواهند نوشته شوند. چسبیده اند به بالاترین بخش های سرم و دوست دارند در همان سردرگمی و منگی باقی بمانند.
فکر میکنم زمان بسیار زیادی است که ننوشته ام، نمیتوانم بنویسم. تلاش می کنم ولی نمی شود.